eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
982 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
17 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےزینب🍀 با محسن سوار ماشین شدیم. سخت و خجالت آور بود تنها با مردی تا ۵ دقیقه پیش نامحرمم بود الان از همه دنیا بعد یه ساعت شایدم بیشتر جلوی مکانی نگه داشت که همه آرزوم بود برای دیدار. وقتی سرمزار محمدرضا رسیدیم.. خم شدم فارغ ازدنیا نشستم کنار مزارش وشروع کردم به گریه کردن "اینجا مزار پسری ۲۲ساله است که بعد ازشهادت برادرم همیشه تو بدترین شرایط روحی اومده به دادم رسیده ساعت ها میگذشت ومن فقط تمام این چهارده ماه انتظار رو باگریه میگفتم از دست دادن جوان خیلی سخته.. تو کربلا خیلی داغ دید ولی نفس کم آورد "شهادت علےاکبرش" و شهادت برادرش "حضرت عباس" شاید خیلی ها بگن برادرت رو باخدا معامله کردی ولی همین یکم دلت رو آروم میکنه اینکه تو اوج ناراحتی میگی عزیزمن شد تا یه آجر از حرم بی بی زینب کم نشه.." با بلند شدن الله اکبر اذان، دست محسن زیربغلمو میگیره: _بهتره اول یه آبمیوه بخوری فشارت تنظیم بشه بعد بریم نماز.. چون توکم خونی داری بااین همه گریه کردن الان دوباره تا مرز غش کردنی با تعجب پرسیدم: _توازکجا میدونی کم خونی دارم؟ سرشومیندازه پایین و میگه: _ بهم گفت.. _حسین؟؟؟؟ _به وقتش همه چیز رو میفهمی نمازمون رو دوتایی تو حیاط چیذر خوندیم بعدشم محسن منو شام برد بیرون آخرشب وقتی رسیدیم خونه.. ماشین رو خاموش کرد چرخید سمت من و گفت: _زینب جان ازت خواهش میکنم رفتی بالا دوباره گریه نکن.. اگه حسین برادرت بود ، همرزم ودوست منم بود داغ من بیشتراز تو نباشه کمترم نیست _چشم گریه نمیکنم محسن: آفرین خانم گلم برو شبت بخیر وارد خونه شدم یکم کنار مامان وبابا نشستم بعد رفتم بخوابم.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 خوابم هنوز سنگین نشده بود که... "دیدم توحسینیه معراجم توبغل بهار دارم التماس میکنم بهار تووروووخدا فقط بزار یکبار دیگه صورتشو ببینم فقط یه دقیقه ✨شهید مدافع حرم محسن چگینی✨ با جیغ بلند از خواب بیدار شدم مامان بابا کنارم بودن 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بابا با اضطراب وصف ناشدنی بلند شد گفت بهتره زنگ بزنم محسن بیاد تا اومدن محسن فقط گریه کردم با صدای زنگ مامان پاشد رفت درو باز کرد . درآستانه درمامان گفت: _فکر کنم خواب شهادت تورودیده پسرم بهتره خودت آرومش کنی.. محسن: _خانمم چیشده.. عزیزم دلم چرا گریه میکنی؟ _محسن تومنو تنها نمیذاری مگه نه؟تو نمیخوای شهید بشی مگهه نهه؟تورووخدا بگو تودیگه نمیخوای بری؟ من بودمو محسنی که میخواست منو آروم کنه.. بالاخره آروم شدم و روی پای محسن خوابم برد.. از فردای اونروز واقعا میترسیدم اگه واقعا یه روزی محسنم به آرزوش برسه واکنشم چیه ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےمحسن🍀 امروز دوازدهم فروروین ماهه وهرسال همین موقع یه اکیپ از بچه ها میشدیم و به نیت سال ولات امام زمان.عج. ۲۵۵شاخه گل رز برای شهدای پخش میکردیم . پارسال که رفتیم سرمزار شهیدترک، حسین یه عکس انداخت که ما بعدا راز این عکسو فهمیدیم.. حسین از جمع ماخدایی شد، برنگشتن حسین کمر همه رو شکست.. مهدی تواین ۱۴ماه ۱۴سال پیرتر شد... محمد یکبار کرد اما خانواده وخانمش خبر ندارن... خودمم که اندازه تموم دنیا دلم برای رفیقم تنگه... زینب دختری ۱۷ساله که تواین ۱۴ماه داغون شد... شب اول صیغمون وقتی پدرش زنگ زد برم خونشون.. وقتی جسم ضعیفش تو آغوشم میلرزید یادحرفای حسین تو معقر افتادم.. زینب یه دختر حساس بود.. به رسم هرسال گل هارو خریدم.. میخواستم اینکارو امسال با زینب انجام بدم _خانم کوچولوی نازم.. سر راهم چشمم افتاد به اسباب بازی فروشی از ماشین پیاده شدم و یه خرس و یه ماشین کنترلی خریدم . تا خونه زیب اینا یه ربعی راه بود وقتی رسیدم به گوشیش زنگ زدم _الو سلام خانمم خوبی؟پایین منتظرتم لطفا مرتضی هم رو باخودت بیار زینب با مرتضی باهم اومدن مرتضی:عهه این همه گل؟! _مهریه آبجی خانمته دیگه میخوام بدم از دستش خلاص بشم زینب:واقعا؟! _اوه اوه چه فلفل نازی شدی.. شوخی کردم جوجه من . . . _بفرمایید این ماشین برای آقامرتضی و این خرسم برای کوچولوی من زینب حرصش دراومد وخرسو پرت کرد سمتم گفت: _نمیخوام خرسم خودتی پسر بد قهرم _خب ببخشید من خرسم حالا آشتی زینب اوهوم؟ داشتم گل هارو سر مزار شهدای میذاشتیم که گوشیم زنگ خورد. محمدبود. زنگ زده بود همه رو دعوت کنه توباغ پدرش وقتی پرسیدم کیا هستن گفت نگران نباش اکیپ خودمون هستن خانوادگیه.. ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودرے
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےزینب🍀 امروز سیزده بدره دیروز محمدآقا زنگ زده بودودعوتمون کرد باغ پدرش. نمیدونستم کیا به جز ما دعوت هستن. قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که بریم بابا ایناهم خودشون میان وقتی رسیدیم دیدیم مهدیه اینا ،عطیه اینا،خواهرشوهرم اینا، برادر شوهرم اینا،خواهرشوهرعطیه هم بودن. _وای من حوصلم سر رفت نشستیم داریم همو نگاه میکنیم عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم یه ساعتی بازی کردیم. یهو خواهرزاده کوچولوی محمد دوید اومد سمت عطیه وچادر عطیه رو کشید و گفت: _زندایی بریم وسطی بازی کنیم _فاطمه جونم اینجا که نمیشه فاطمه: چلاخاله _چون نامحرم اینجاهس عزیزدلم عطیه:بریم اونور باغ پشت اتاق تکی کسیم نیست وآااییییی پشت اون اتاق یه آبشار خیلی بزرگ وخوشگل بود بعدازچند ساعتی نشستیم بابهار صحبت میکردیم که صدای یکی از آقایون "خانوما تشریف بیارین ناهار" رو شنیدیم _پاشیم بریم ناهار بهار:توبشین محسن داره میاد بهار رفت یهوخودمو وسط استخر دیدم _محححححسسسسنننننن میکشمت خییییییلیییییییی ناآمررررردییییی الان چیکارکنم خیسم کردی محسن:خخخخخ لباس آوردم واست بیا برو عوض کن بجاش آب تنی کردی تعطیلات نوروز تموم شد وما برگشتیم مدرسه. چند روز بعد محمداعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود شنیده بود.. به محسن ومامان زنگ زدم گفتم میرم پیش عطیه میمونم عطیه حق داشت بیتابی کنه ونگران باشه با هرزنگ قلبش بریزه امتحان های خرداد رسید ومعدل عطیه بخاطرمحمدکه سوریه بود افت شدید داشت ولی من طبق قولم ۱۹شدم مردادبود ومادنبال کارای عروسیمون بودیم. ولی مرداد۹۶ خبری همه جهان رودگرگون کرد 《 شهادت پاسدارشهیدمحسن حججی🌷 ادامه دارد.... نام نویسنده؛بانومینودرے
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت یک هفته بیشترتا عروسیمون نمونده بود. همه کارامون رو کرده بودیم. از خواب بیدار شدم، موهام آشفته دور برم گرفته.. روی تختم داشتم دستام رو میکشیدم وگوشیم رو برداشتم داشتم کانالام وگروهام رو چک میکردم که یه خبری دیدم که دل و قلبم باهم لرزید "" اسارت یک نیروی سپاه پاسداران در سوریه"" اشکام باهم مسابقه داشتن با دستای لرزان شماره محسن رو اول از همه گرفتم _ سلام تو کجایی؟ محسن: _سلام چرا گریه میکنی؟؟ دارم میام دنبالت بریم تزئین ماشین عروس و دست گل چی شده؟ _ زود بیا نگرانتم زود بیا محسن: زینب چی شده ؟؟؟خواب دیدی باز؟ _ نه نه یه پاسدار تو سوریه.. بچه ها کدوم سوریه هستن؟ مهدی، محمد و علی ایرانن؟ محسن : یا ابوالفضل آره همه ایرانن بذار یه زنگ بزنم ببینم میتونم آماری از این بنده خدا بگیرم _ محسن تو رو خدا بیا پیشم من نگرانتم.. محسن: باشه عزیز دلم.. باشه تو گریه نکن من تا نیم ساعت دیگه پیشتم اون روز اونقدر حال هممون بد شد که رفتیم معراج الشهدا دعای توسل خوندیم برای آزادسازی این اسیر اما خدا یه جوری دیگه این پاسدار رو انتخاب کرد. با لب تشنه دوروز بعد سر از تنش جدا کردن.. 🌷 در سی و نهمین سال انقلاب یک بار دیگر درخت انقلاب را با جان فشانی اش آبیاری کرد... ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤شهادت پیامبراکرم(ص)وشهادت غریب بقیع امام حسن مجتبی(ع)تسلیت باد🖤 ♡•@Shbeyzaei_313
📚 سوریه که می‌رفت‌، همیشه ساکِ سفرش را همسرش‌ می‌بست! تو‌ آخرین‌ سفر به همسرش‌ گفته‌بود‌ که ساک را خودش‌ میخواهد‌ ببندد.. ساک را سبک بسته بود و حتی قرص‌هایی را که بخاطر دندان دردش، همیشه همراه داشت، تو ساک نگذاشته بود! می‌گفت: پرسیدم قرص‌ها را نمی‌بری؟! گفت: این‌دفعه دیگر لازم‌ ندارم.. شهید_محمودرضا‌بیضائی🌷 شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات ✨ ♡•@Shbeyzaei_313
ڪے نامحرم‌تره ؟!👀👇🏾' نمی‌دونم چرا خیلی از دخترا فکر می‌کننن نامحرمی که فامیل باشه کمتر نامحرمه اما نامحرمی که آشنا نباشه بیشتر نامحرمه؟! درسته به خاطر رفت وآمد های فامیلی ممکنه ما ارتباط بیشتری با نامحرم های فامیل داشته باشیم اما این ارتباط نمیتونه از میزان نامحرمی پسر دایی یا پسرخاله کم کنه اصلا ببینم ؛ اگه دو انسان که در قید حیات نیستن رو بهت نشون بدن و بگن که تشخیص بده کدوم مُرده تره تو میتونی بگی فلانی بیشتر مُرده؟ +حواسمون باشه فامیل هم نامحرمه درست به اندازه ی نامحرم های دیگه! ✨کپی باذکرصلوات جایز است ♡•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت -الو عطیه کجایی؟ عطیه: _تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون -باشه با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات 🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷 🕊نام : مهدی 🕊نام خانوادگی : قاضی خانی 🕊نام پدر : جمشید 🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵ 🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶ 🕊محل شهادت : خان طومان حلب 🕊محل دفن : قرچک ورامین 🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی.. شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد.. و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد.. و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید. عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد... و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود... این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیز ها سد راههاشون نمیشه.. همسرشون تعریف میکردن: باور کنید از مرد جوانم که هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد... مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه ها ابراز علاقه میکرد... رابطه صمیمانه ای با بجه ها داشت . بچه ها همیشه از سر و کول او بالا می رفتند . حتی محمد یاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می آید سریع می رود روی دوش او می‌نشیند. اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند ، من حال عجیبی پیدا کردم . حتی به خاطر اینکه یک جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته ایم دل بکنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمد یاسین خریده بودیم ) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی شنید . تصمیم اش را گرفته بود و همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده اش برای رفتن نبود.. آنقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت دستم گذاشتم روی قلبم و به سمت در رفتم . با دیدن تصویر عطیه تو آیفون -بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی عطیه : وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم چادرم رو سر کردم ، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین عطیه : بالا چی میگفتی؟ - داشتم مطالب شهید قاضی خانی رو میخوندم زنگ زدی ترسیدم عطیه : دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه؟ -هر هر گلوله نمک به معراج که رسیدیم دیدیم آقای مقدم و آقای محمدی بودن مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه محمدی : آره مخصوصا با این تهدید داعش درسته نمیتونه احمدی : بچه ها خواهر عطایی فر اومدن _سلام مگه داعش زائرین اربعین رو تهدید کرده؟ محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت : _نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،... -محسن کی؟ احمدی یهو پرید وسط گفت : _منظورمون کربلایی محسن بود.. بعد مشکوک پرسید.. _شما نگران محسنید یعنی ؟ از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم _نخیر عطیه وارد شد : _سلام بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم _آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟ مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون... فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت) _اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟ - اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه... خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟ - بله از حسینیه که خارج شدیم عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟ - نمیدونم شاید روز ها از هم گذشتن... من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم که صدای مقدم و چند تا پسر میومد صدای مقدم یواش شد : _فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه ......... چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم : _من چی رو نباید بفهمم مقدم : _خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه مقدم : محسن ..... - شهید شده ؟ مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری