💠برای محمود رضا / صدو سی و هفت :
🌷تاسوعای سال ۹۲ که منطقه سیده زینب(س)آزاد شد، شب پشت تلفن میگفت :
از امشب چراغهای حرمو شبا روشن میکنیم.
میگفت : چراغها قبلا شبا خاموش میشد تا با خمپاره نزنن.یکی از همسنگراش بعد از شهادتش سرخاکش گریه میکرد
میگفت:خوش بحالت محمود،حضرت زینب سلام الله میاد چراغ قبرتو روشن میکنه ...
🆔 @Barayekosar
هدایت شده از آقامحمودرضا
🌸سلام جگرگوشه عمو؛ روسیاهم
اینقدر اینروزها درگیر ناراحتی قضیه اهواز و... بودم که یادم رفت امسال یکسال دیگر بزرگتر شده ای و زمان ورود به کلاس اول ابتدایی توست شنیدم زنگ آغاز مدرسه هم با دستان کوچک و نازنین تو نواخته شده؛آفرین افتخار بابا؛کلاس اولت مبارکت...یک دنیا حرف و حسرت تو این دلم هست که مثل خیلی دیگر نمینویسم و حتی بدون اشاره میگذرم...اما مطمن باش بابا همیشه کنار توست حتی در سطر به سطر کتابت
💠احمدرضا بیضائی:
🌷... ياد محمودرضاى خودمان افتادم كه"آقا" را يكبار هم نديد
ولى جانش به جان او بسته بود
براى رضايتش جان مى داد
و اين جمله آقا را درشت تايپ كرده بود و زده بودجلوى چشمش كه؛
[درجمهورى اسلامى هرجاقرارگرفته ايدآنجارا مركز دنيا بدانيد وآگاه باشيدكه همه كارها به شمامتوجه است]
و به آن عمل مى كرد.
بزرگترين نگرانى محمودرضا اين بودكه بعد از شهادتش كسى پشت سرآقاحرف بزند.
🆔 @Barayekosar
برای کوثر
در کتاب «تو شهید نمیشوی» مطرح شده است؛ 💠اصرار «شکیل اونیل» برای اقامه نماز جمعه علاقهی شهید «بیضا
💠 ... یک صبح جمعه با هم نشسته بودیم و اگر اشتباه نکنم داشتیم مسابقه تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمودرضا بود، تماشا میکردیم. محمودرضا به شکیل اونیل، بازیکن سیاه پوست و مسلمان این تیم علاقه داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف و تمجید از او و تکنیک بازی کردنش و از این حرفها.
من وسط حرفش همین جوری گفتم:
«به مایکل جُردن نمیرسد!»
گفت: نه، شکیل اونیل فرق دارد.
گفتم: چه فرقی؟
گفت: «شکیل اونیل هر هفته نمازجمعه میرود.»
بعد گفت: یک بار روز جمعه مسابقه داشته و هرچه مربیان تیم به او اصرار میکنند که آن روز نمازجمعه نرود، نمیپذیرد. دست آخر مجبور میشوند چند نفر را همراه او بفرستند که به محض تمام شدن نماز، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد.
🌷محمودرضا آن روز به من ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن سَرتر است، چون نمازجمعهاش ترک نمیشود.»
🆔 @Barayekosar
برای کوثر
💠محمودرضا اون موقع ۱۲ سالش بود. اون روز به مربیمون گفته بود : "ما تا آخر هستیم!"
💠برای محمودرضا / صدو چهل
۱)سال ۷۲ همراه محمودرضا برای تیم منتخب کاراته استان انتخاب شده بودیم. چند ماه بود برای مسابقه چهار جانبه ای در سطح بین المللی تمرین میکردیم و دوهفته قبل از مسابقات، شبانه روز تو اردو بودیم.
پدر نگران عقب ماندن من از درسها بود و شدیدا از این وضعیت ناراضی ...
۲)و آخر سر، یکروز منو از ادامه حضور سر تمرین منع کرد. محمودرضا هم چوب منو خورد و حضور اونم سر تمرینات ممنوع شد. مربیمون از این اتفاق خیلی دلخور شد.اون شب اومد دم در و از پدر خواهش کرد اجازه بده ما برگردیم سر تمرین. امد پدر کوتاه نیومد ...
۳)بعد از یه مشاجره لفظی بین پدر و ایشون، ادامه حضور ما تو تیم منتفی شد و ما حتی از ادامه ورزش هم محروم شدیم !
محمودرضا اون موقع ۱۲ سالش بود. یه روز بدون اطلاع پدر جیم شد و رفت محل اردوی تیم.
اون روز به مربیمون گفته بود:
"ما تا آخر هستیم!"
۴)کاری رو که من جرات انجامشو نداشتم.
محمودرضا اونروز رفت و انجام داد و تو مسابقات هم حضور پیدا کرد و عضو تیم بود.
تصویری که از مراسم افتتاحیه مسابقات موجوده و محمودرضا تابلوی تیم استان آذربایجانشرقی رو حمل میکنه، مربدط به اون روزهاست.
🆔 @Barayekosar