eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
325 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای دردام عنکبوت خانم ط_حسینی ۶۷ 🎬 بالاخره ناریه امد ،صبحانه ای باهم خوردیم وناریه روبه بچه ها:اگه پسرای,خوبی,باشید یه سورپرایز براتون دارم. فیصل سریع گفت:مادربه خدا من گریه نکردم ,بهانه ام نگرفتم,غذاهم خوردم . عمادهم خیره خیره نگاه میکرد..بمیرم برای برادر زبان بسته ام,خدالعنت کندداعش وداعشیان وحامیان این حیوانات درنده را... ناریه بیرون رفت وبا قفسی که داخلش دوخرگوش کوچلو بود برگشت. فصیل ازخوشحالی گونه مادرش رابارها بوسید وعمادهم که انگارخیلی ذوق زده بود به قفس اشاره میکرد وبه من نگاه میکردوتلاش میکردم اسمم راصدا بزند که صداهای نامفهومی ازگلویش خارج میشد. ناریه:خوب ,حالا تا ما باهم میریم بیرون شما باخرگوشها بازی کنید,گریه وزاری...نه...بیرون اومدن چی؟؟ فیصل:نه نداریم .... از عمادپرسیدم من برم؟اول راضی نمیشد با ایما واشاره میگفت کنارش باشم اما چشمش به خرگوش که داشت به نان دست فیصل ناخنک میزد,افتاد ,رضایت دادکه بروم. ناریه:روبنده ات رابیانداز پایین,تعدادی زن را که دریک صف ایستاده بودندوروبنده هایشان بالابود وروبرویشان هم مجاهدان داعشی ایستاده بودند رانشانم داد وگفت:الان شروع میشه,ففط به زنان نزدیک نشیم ,چون یه بار فکر میکنن ماهم جز اونا هستیم. با تعجب داشتم نگاه میکردم که با پیچیدن صدای,الله اکبرولااله الاالله یک همهمه ی عظیمی همراه باگرد وخاک فراوان برپاشد ,صحنه ای راکه درجلوی چشمانم میدیدم قابل باور نبود،مردها دقیقا مثل گله ای گاو وحشی به سمت زنان حمله بردند وهرکسی که زودتر به زنی میرسید وقبل ازدیگری الله اکبر میگفت,صاحب ان زن نگون بخت میشد واین بود جهادزنان یاهمان جهادنکاح!!! یعنی هر زن درهرشب میتوانست شوهرش راعوض کند واین عمق فحشا وفساد بود که به اسم اسلام به خورد جهان میدادند. یاد ایات قران که صبح خوانده بودم افتادم...به خداقسم این دین نوظهور اسلام نیست...به خدا دراینجا شیطان خدایی میکند ونتیجه ی جهاداین زنان ,به دنیا امدن صدها حرامزاده است برای تربیت در لشکر شیطان....اری اینان طلایه داران لشکر ابلیس هستند که به زودی به دست الهی حجت خدا ازبین خواهند رفت... از دیدن این صحنه ها حالت تهوع به من دست داد... ناریه:مثل اینکه حالت خوب نیست؟؟ من:نه چیزی نیست,میشه بریم ناریه:بیا بریم ,یه برنامه برات چیدم وبه سمت ماشین حرکت کرد. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_ حسینی ۶۸ 🎬 همراه ناریه سوار ماشین شدیم ,به طرف شهرحرکت کردیم,داخل شهرشدیم,مثل اینکه کل این شهر زمانی برای ورود داعش جشن وسرور برپا کرده بودند,الان پشیمان از کردارخودشان هر کدام به گوشه ای درسوراخ خود خزیده بودند,شهر عاری از روح وسرزندگی بود. ناریه چندجا سرک کشید,وای خدای من,مسیری را که میرفت خوب میشناختم,به سمت سوله های ورودی شهر موصل بود,قلبم به شدت میتپید,دعا میکردم ناریه مسیرش راعوض کند با ترس گفتم:کجا میرویم ,داریم از شهر خارج میشیم که... ناریه:یه اردوگاه دیگه این طرف هست مختص زنان اسیر دولت اسلامیست,امروز برای اولین بار ازمن خواستند به اونجا سری بزنم,مثل اینکه بعضی زنها مشکلاتی دارند و... با تعجب گفتم:مگه چه کاره ای؟میری امربه به معروف کنی؟ زد زیرخنده وگفت:نه من اچارفرانسه ام خخخخ,میرم ویزیت کنم. من:مگه دکتری؟؟ ناریه:اگه به جنگ دولت اسلامی نخورده بودم ,الان دکتری هم گرفته بودم,اخه میدونی وقتی با عدنان ازدواج کردم ,اون دوست نداشت زنش عامی باشه,باتشویق عدنان رشته پزشکی رفتم ویکسال هم خوندم که دیگه خورد به پیوستن به داعش...البته بگم وقتی اومدیم سوریه درسم را زیرنظر عدنان که واقعا پزشک حاذقی بود ادامه دادم وهرچی یادم داد فراگرفتم,الانم درحد خودم ویزیت میکنم,تازه عدنان بیچاره حتی مدرک پزشکی افتخاری هم برام گرفته بود. پیش خودم گفتم پزشکی افتخاری دیگه چه صیغه ای هست،حالا باچیزایی که تواین مدت کوتاه از داعش دیده بودم،پزشکی افتخاریش را راحت تر قبول میکردم... وای رسیدیم سوله ها،من چه کنم؟اگه کسی منو ببینه وبشناسه چی؟؟چکارکنم خدایا؟؟؟ بازهم توکل برخداکردم و... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎⛈💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرده دلم هوایت یاثامن الائمه... دلتون شکست التماس دعای فرج🤲 🖤💔 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۶۹ 🎬 نزدیک ورودی سوله ها نگهبان ایست داد ,ناریه ایستاد. وای خدای من ,این که ابواسحاق بود,خداراشکرکردم که روبنده دارم ودر دل دعا میکردم تا هیچ کس مرا نشناسد. ابواسحاق:بفرما خواهرمجاهد،چه میخواهید؟ ناریه:برای ویزیت امدم,مثل اینکه خانمی اینجا حالش خوب نبود,زنگ زدند به من... ابواسحاق:اوه اوه,اون دخترک ایزدی...دیشب ,اخرشب تمام کرد....دیرامدی خانم دکتر وخنده ی زشتی کردوگفت:بفرمایید گلویی تازه کنید,چای عراقی,قهوه ترک ....نوشیدنی خنک...هرچه میلتان است ,فراهم میکنم. ناریه روبنده اش رابالا زدوباخشم نگاهی به ابواسحاق کرد وگفت:مجاهد به وظیفه ات برس,نگهبانی بده,مابرای میهمانی نیامده ایم ودور زد که برگردیم. نفسم راکه داخل سینه حبس کرده بودم ,بیرون دادم وگفتم:چه باتحکم برخورد کردی,نمیترسی برایت مزاحمتی ایجادکنند؟ ناریه:گفتم که با مجاهدان باید اینگونه برخوردکرد وگرنه صاحبت میشوند,درثانی,خیلی بیجا میکنند که بخواهند برای من مشکل ایجاد کنند,من وهمسرم جز اولین مجاهدینی بودیم که به دولت اسلامی پیوستیم,با ریختن خون امثال شوهرمن اینان جان گرفتند... باخودگفتم:باریختن خون مظلومان,باسربریدن بی پناهان وباجوانمرگ شدن لیلا وامثال لیلاها شما حیوانات خونخوار جان میگیرید ,نام مجاهد برای شما وامثالتان خیلی زیادی بزرگ است. ناریه بدون اینکه حرفی بزندماشین را نگه داشت...نگاهی به اطرافم کردم ودیدم همه جا بیابان است وتاورودی شهر فاصله,داریم,یک لحظه ترسیدم وگفتم,نکند افکارم رابرزبان اوردم وناریه میخواهد... که ناریه در بغل من رابازکرد وگفت:پاشو برو اونطرف بشین,میخوام ازت یه راننده بسازم. من:قبلا چندسری پشت ماشین نشستم. ناریه بالبخندی:نه میخوام ببینم دست فرمانت چطوره وقتی این حرکات ناریه رامیدیدم,باورم نمیشد که این زن داعشی,هست,اما همیشه یه چیزی ته قلبم میگفت ازاین مار خوش خط وخال بترس.. نشستم پشت رول وحرکت کردم,اخه طارق خیلی وقتا ماشینش را به دستم میداد وبه قول خودش مشق رانندگی میکردیم. آه طارق.....کجایی برادرم..... علی,علی.....توکجایی؟؟خدااااا من کجام؟؟من اینجا وسط این حرامیان چه میکنم؟؟خداااااا .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۷۰ 🎬 قبل از اذان برگشیم اردوگاه ,اخه خیلی دلم شوربچه ها رامیزد وناریه هم ماشین رابرداشت تا به نماز وامربه معروفش برسد. بچه هابا دیدنم خوشحال شدند وعمادکه انگار گریه کرده بود از شادی بالا وپایین میپرید,به خودم قول دادم دیگه لحظه ای تنهاش نگذارم,با این سن کمش دردهای بزرگی تحمل کرده,من باید مرهمی باشم بردردهایش تا شایدزبان الکنش بازشود. هنگام خواب دوباره ناریه رابه حرف گرفتم تا ادامه ی داستان زندگی اش راتعریف کند,هنوز راز پاسپورتها را کشف نکرده بودم. ناریه بعدازاینکه مطمین شد بچه ها خوابند ادامه داد... چی بگم برات از زندگی پرمشقتم،وقتی که من وعدنان به خانواده هایمان اعلام کردیم که به داعش پیوستیم وامروز وفرداست که راهی شام شویم,پدر من باکمال افتخار موافقت کرد وپدر عدنان سختگیرانه مخالفت کرد ومعتقدبود من وعدنان باید تحصیلاتمان درطب را ادامه دهیم,باید یک توضیح کوچک هم بدهم ,درسته که هم عشیره ی ما وهم عدنان اهل سنت بودیم اما دراعتقادات کمی باهم متفاوت بودیم اعتقادات ما که ناشی از پیروی ازمحمدبن عبدالوهاب بود مثل حکومت سعودی ،وهابی بود یعنی مثلا ما به زیارت اهل قبوراعتقادنداشتیم اما عشیره ی عدنان که حنفی بودند معتقدبه این سنت بودند,ما زیارت رفتن ومقبره وضریح ساختن برای علما وبزرگان رابدعت دردین ومرده پرستی میدانستیم اما انها این اعمال را احترام به بزرگان مینامیدند,ما یاعلی ویامحمد و..گفتن را شرک به خدا وکمک ازغیرخدا میدانستیم اما انها یامحمد گفتن را کمک ازواسطه وحجت حق میدانستند ,هرچه که ما به علی ,خلیفه ی چهارم وفرزندانش بغض وکینه داشتیم انها برای علی وفرزندانش احترام وعزت قایل بودند,خلاصه اینکه اعتقادات ما مبنی براعتقادات دولت اسلامی داعش بود اما ازانها باما تفاوت داشت... اما بااین احوالات ومخالفتهای,ابوعدنان،من وعدنان راه خودرا رفتیم وابوعدنان محرمانه ودورازچشم عدنان به من اخطار داد که پیوستن عدنان به داعش را ازچشم من میداند واگر کوچکترین چشم زخمی به عدنان واردشود,من تقاص پس خواهم داد وکاش وای کاش همان موقع از تصمیمان برگشته بودیم ,اما... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۷۱ 🎬 بالاخره دوراز چشم ابوعدنان وبا خداحافظی مفصل پدرم راهی شام شدیم.... برای ما دوره های فشرده اموزش نظامی وعقیدتی گذاشتند،دوره های نظامی راگذراندم اما برای دوره های عقیدتی ,حالم اصلا مساعدنبود ومتوجه شدم که باردارم,با مشورت عدنان ,تصمیم گرفتیم تا به دنیا امدن فیصل اموزش عقیدتی را ترک کنم واستراحت کنم،برای تولد فیصل,عدنان اصرار داشت که به عربستان مراجعت کنم وبعداز به دنیا امدن بچه,اورا به دایه ای تحت سرپرستی ابوعدنان بسپرم وخودم برگردم،اما درست است که ازابتدا با این ازدواج مخالف بودم اما باگذشت زمان به عدنان علاقه مند شده بودم وازطرفی هم به شدت تحت تاثیرشعارهای دولت اسلامی داعش قرارگرفته بودم ومیخواستم خودم فرزندم رابزرگ کنم ودوست نداشتم که ازعدنان ودولت اسلامی جداشوم.... طبق پیش بینی فرماندهان، ما ظرف مدت کوتاهی عراق وشام را تحت تصرف خودمان درمیاوردیم اما ما به همه چیز فکر کرده بودیم وهرچیزی راپیش بینی میکردیم جز شجاعت وشهادت طلبی شیعیان...اگر متخصصان وروانکاوان داعش به زور به مجاهدان میقبولاندن که کشته شدن در راه دولت اسلامی مساوی باورودبه بهشت است اما درمقابل ما رزمنده هایی بودند که بدون شستشوی مغزی,ازجان ودل ایمان داشتند که کشته شدن درجنگ با داعش برابر با بهشت برین است وهرکس درمیدان میخواست گوی شهادت را ازدیگری برباید وهمین ایمان رزمندگان مقابل داعش,باعث شد پیش بینیها غلط از اب دراید وداعش درخیلی جاها شکست بخورد.... فیصل درمیان جنگ وخون قدکشید وتازه وارد سه سالگی شده بود که ان اتفاق وحشتناک به وقوع پیوست. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۷۲ 🎬 یک روز که فارغ از اتفاقات اطرافم مشغول بازی با فیصل بودم,عدنان امد وازلحظه ورودش متوجه شدم ,رفتارش کاملا متفاوت است،مثل کسی میماند که مسافراست ومجبوربود خانه وعزیزانش راترک کند،موعظه ام میکرد،سفارش فیصل رامیکردومیگفت:فیصل مردجنگ است,مجاهدبارش بیاور,به زودی تلاشهای دولت اسلامی مثمرثمرمیشود,میخواهم زمانی که فیصل بزرگ شد یکی ازارکان دولت اسلامی باشد و.. حرفهایش بوی مرگ میداد یابهتربگویم خودکشی. با نگرانی کنارعدنان نشستم ودستش را دردستم گرفتم وگفتم:راستش رابگو چه درسر داری؟حرفهایت بوی جدایی میدهد. دستانم را محکم فشارداد وگفت:ان شاالله فرداشب شام را سرسفره ی حضرت محمدص دربهشت میخورم... عرق سردی بر تمام بدنم نشست...عدنان نگو...یعنی میخواهی انتحار.. ؟؟ عدنان:نگو انتحار....مولوی عبدالله، بهشت را بااین عملم برایم تضمین کرده... با پرخاش گفتم:مولوی اشتباها راه جهنم را به اسم بهشت نشانت داده،اخه عدنان تونخبه ای,درس خوانده ای,پزشکی چگونه حرفهای بی سروته اینان را باورمیکنی,من که این چندسال شاهدبودم,این مولویها ودولتهای حامی ما,از کشته شدن وانتحار ما پلی میسازند برای رسیدن خودشان به مال ومقام ودیگراهدافشان ,اخه توچطور...چطور....باورنمیکنم میخواستم به هرطریقی شده عدنان را منصرف کنم که گفت:ناریه ,به توحق میدهم که چنین حرف بزنی اخه تو درکلاسهای عقیدتی دولت اسلامی شرکت نکردی ونمیدانی بایک انتحار چگونه هم دنیابه کامت است وهم اخرت... خنده تمسخرامیزی کردم وگفتم:اخرت راخبرندارم اما تو کام دنیا را درتکه تکه شدن وجزغاله کردن خود واطرافیانت میدانی؟ عدنان:اشتباه نکن ناریه,من میمیرم وهمین امشب قبل ازمرگم به من قول دادند که بعدازمن زندگی تو وفیصل ازلحاظ مادی ومعنوی تامین شودوتو یکی از مهره های کلیدی شوی وفیصل هم دراینده یکی از مسوولین دولت,این میشود دنیایم واخرت هم میدانم ,کافیست یک رافضی(شیعه)رابه درک واصل کنم انوقت است محمدص در ورودی بهشت با اغوش باز منتظر من است... ازاینهمه حماقت عدنان لجم گرفته بود وخواستم باترفندی دیگر که واقعیتی انکار ناپذیر بود ,منصرفش کنم.پس گفتم: ... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط _حسینی ۷۳ 🎬 گفتم:عدنان,توخوب میدانی که ازدواج ما وجه المصالحه بوده پس اگر توانتحارکنی,یعنی مرا کشتی ,چون پدروعشیره ات مرگ تورا از چشم من میدانند وبی شک دشمنی ها دوباره شروع میشود وقصاص خون تو میشود ریخته شدن خون من وجوانان عشیره ی بنی ساعد... عدنان:زور الکی نزن ناریه ,من بهشت را میخواهم ,بعدش دولت اسلامی عراق وشام ومجاهدانش,امنیت تورا تضمین میکنند همانطور که قصرزیبای مرا دربهشت تضمین کرده اند.... وای من, که چگونه مغز همسرنابغه ام را شستشوداده اند...انوقت بود که ازکرده ی خودم از عمق جان پشیمان شدم وارزو میکردم کاش زمان به عقب برمیگشت.... هرچه کردم که منصرفش کنم نشد که نشد وروز بعد خبر حمله ی انتحاری قهرمان ومجاهد ازجان گذشته ی دولت اسلامی درهمه جا پیچید....احترام به من وفیصل صدبرابر شده بود...مدرک پزشک ویژه به من داده شد وخیلی کارهای دیگر اما غم از دست دادن عدنان برایم خیلی سنگین بود وبااین کارها قابل جبران نبود.. تااینکه صبح روز بعداز انتحار عدنان ,پدرم با من تماس گرفت...تماسی که سراغاز اوارگیم شد.... اینجا که رسید,اشکهایش را که با به خاطراوردن اتفاقات تلخ زندگیش,جاری شده بود پاک کردوگفت:سلماجان,بخواب, بقیه اش باشد برای فردا شب.... شبت خوش... درفکر نخودمغزانی بودم که باریسمان پوسیده ی مولویهای داعشی به عمق چاه جهنم نزول کردند که به خواب رفتم.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۷۴ 🎬 هم اکنون هفت روز است که در اردوگاه تموز مستقرشده ام,این روزها ناریه راخیلی کم میبینم,وقتی هم که باماست اغلب درفکراست وکم حرف میزند گاهی فکرمیکنم مشکل جدی برایش پیش امده وبعضی وقتها فکرمیکنم دارد تصمیم مهمی میگیرد وامروز به سرم زده نکند درفکر نقشه ای برای من وعماداست؟؟ نه نه امکان ندارد من که جزبامحبت بااووفصیل برخوردنکردم وبارها وبارها برایش از ارادتم به دولت داعش گفته ام تا به شیعه بودنم شک نکند....هرچه هست ,سخت کارمیکند واغلب داخل شهراست وبچه ها پیش من خوشند ومنم پیش عمادم,از کانکس خیلی کم بیرون میروم,مگربرای گذاشتن قفس خرگوشها کنار کانکس...... امروز ناریه نهار رابا ماخورد وهمانطور که غذا میخوردگفت:دیشب مجاهدان حمله ی غافلگیرانه ای به روستاهای اطراف موصل کرده اند وچندتا از روستاهایی را که نیروهای حشدالشعبی عراق ازدستشان دراورده بودند دوباره تحت تصرف خود گرفته اندوچندتایی هم اسیرگرفتند وامشب به همین مناسبت مجلس جشن ونورافشانی درپایگاه کنار مسجد برقراراست..من امشب جایی کاردارم و نمیرسم بروم,اگر تودوست داری,ماشین رابرایت میگذارم بچه ها راببر وخوش باشید.... فیصل:اخ جون دوباره اتیش بازی...بریم....بریم ... خیلی دلم میخواست بفهمم ناریه کجا میرود اما جرات پرسیدن نداشتم وبرای همین گفتم:باشه,اگه فیصل دوست داره بریم ,میبرمش. نهار را که خوردیم ,ناریه ساعتی استراحت کرد,سویچ ماشین رابه من داد وکلی سفارش فیصل راکرد وگفت:سلما جان ,احتمالا تا وقت خواب نمیایم,فعلا.... ناریه که رفت ,بچه ها هم اجازه گرفتند تا بیرون کانکس با خرگوشهاشون بازی کنند ومن ازعماد وفیصل قول گرفتم تاازیک متری کانکس دورتر نروند وبرای همین با چوبی روی خاک اطراف کانکس محدوده ای را مشخص کردم تا ازاین محدوده دورتر نروند وخودم امدم داخل کانکس ودوباره پناه اوردم به ایات قران. مشغول خواندن قران بودم که عماد به شدت در را بازکرد وبا فریادهای نامفهومی دستم را میکشید انگار میخواست چیز مهمی بگوید,چادرم رامرتب کردم وهمراهش بیرون رفتم وبه جایی که عماداشاره میکرد نگاه کردم ,وای خدای من باورم نمیشدازانچه که میدیدم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای دردام عنکبوت خانم ط_حسینی ۷۵ 🎬 خدای من درست میدیدم؟؟!!نفس درسینه ام حبس شد وخم شدم واهسته درگوش عماد گفتم:برو داخل کانکس ممکنه ابواسحاق,تورا بشناسد...عماد وفیصل را هل دادم داخل کانکس به بهانه ی اوردن قفس خرگوشها به ابواسحاق که گویا سه اسیر اورده بود نزدیکترشدم ودرست خیره شدم،حقیقتا درست میدیدم بله این طارق بود,برادر بزرگم،انگار ابواسحاق وارد داعش شده بود که خانواده ی مرا بکشد وبه اسیری ببرد،تمام وجودم راهیجان گرفته بود,ابواسحاق داشت بایک مردداعشی دیگرصحبت میکرد گوشهایم راتیز کردم تا ببینم چه میگویند. مردداعشی:برادر ,اینجا جایی برای نگهداری این اسیران کافرنداریم,چه کسی گفته اینها رابه اینجا بیاوری؟ ابواسحاق که نیشش تابنا گوش بازشده بود گفت:میدانم...لازم نیست خیلی نگران باشی,این رافضی ها تا طلوع افتاب بیشتر میهمانت نیستند,قراراست به مناسبت این پیروزی اخیر فردا صبح اینها راقربانی کنیم وباسرشان فوتبال بازی کنیم. مردداعشی اشاره ای به طرف یکی از چادرها کردوگفت:دست وپاهایشان رامحکم ببندداخل ان چادر بیاندازشان,چون جای خالی نداریم دوتا مجاهد هم برای نگهبانی جلوی چادر بگذار,البته لازم نیست چون اینجا ازهمه طرف نگهبان دارد که اگرموفق به بازکردن خودشان بشوند باز موفق به فرار نخواهندشد..... دردی عمق قلبم رافراگرفت,خدای من,طارق، برادرم فردا قربانی میشود...باید کاری کنم....باید نجاتش دهم حتی اگر به قیمت ازدست دادن جانم تمام شود. امشب درشهرموصل اتش بازی دارند,احتمالا اردوگاه کمی خلوت ترمیشود. فکری به خاطرم رسید وبه سرعت خودم رابه کانکس رساندم. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط _حسینی ۷۶ 🎬 داخل کانکس دنبال یک چاقو بودم...اره دیدمش ,چاقوهای مجاهدان معمولا خیلی تیزوبرنده بود،باید تااذان مغرب صبر میکردم وقتی داعشیها به نماز میرفتند بهترین زمانش بود باید دست وپاهایشان رابازمیکردم وبه شکلی که توجه کسی راجلب نکند از اردوگاه خارجشان میکردم,اما چطور؟؟ اره درسته باچادر.......درسته که فرار با چادر خوشایندیک رزمنده ی شجاع نیست اما حفظ جان واجبتراست،چمدان بزرگ لباسی را دیده بودم که ناریه داخل ان چادرهایش رامیگذاشت... چمدان راباز کردم ,پنج,شش تا چادربود ,همینطور که میخواستم سه تاچادر انتخاب کنم ،دیدم زیرچادرها قاب عکسی بود که احتمالا متعلق به ابوفیصل است ..... خدایا شکررررت،زیر قاب عکس,لباسهای مردانه ای مرتب وتازده بود,لباسهای سیاهرنگی باشالهای سیاه که نشانه ی خونخواران داعشی بود... احتمالا این لباسها هم متعلق به ابوفیصل است حتما برای یادگاری نگهداشته ,مثل من که چادرلیلا وشال مادرم را باخودم اوردم. سه دست لباس کامل باسربندهایی که نشان میداد طرف داعشی است,برداشتم. چمدان رامرتب کردم ودرش رابستم وبه انتظار نشستم تا غروب شود... وای یادم رفت...ناریه دوتا اسلحه داشت یک اسلحه کوچک کمری که همیشه همراهش بود ویک اسلحه بزرگتر که نمیدانم اسمش چه بود اما بارها وبارها پشت رختخوابها دیده بودمش,نگاه کردم به بچه ها ببینم حواسشان به من هست یانه؟ فیصل مشغول بازی با خرگوشها وغذا دادنشان بود اما عماد کاملا معلوم بود که حواسش به من است ونگرانی ازصورتش میبارید,چشمکی بهش زدم ورفتم طرف رختخوابها,بااحتیاط اسلحه رابرداشتم وداخل لباسها پنهانش کردم وهمه را داخل شال عربی مادرم گذاشتم تا چیزی مشخص نشود. اینقدنگران طارق بودم که اصلا برایم اهمیت نداشت اگرناریه میفهمید که اسلحه گم وگورشده ویا لباسهای شوهر بیچاره,اش ناپدیدشده,چه چیزی باید جوابش میدادم صدای اذان بلند شد روبه بچه ها گفتم:من میرم بیرون,بچه های خوبی باشید تا امدم باهم میریم مراسم اتش بازی... چاقورا زیرلباسم پنهان کردم وبقچه ای راکه بسته بودم برداشتم وبااحتیاط بیرون امدم. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۷۷ 🎬 درست حدس زده بودم,محوطه خاکی اردوگاه تقریبا خلوت بود همه به سمت چادربزرگ برای نماز رفته بودند،بدون اینکه جلب توجه کنم ودرحالی که زیرلب ایاتی ازقران را زمزمه میکردم به سمت چادری که طارق را برده بودند رفتم...جلوی چادر یک داعشی بود که داشت سیگارمیکشید ,راهم راکج کردم وپشت چادر رفتم,پشت این چادر ,عقب چادردیگری بود به قسمت وسط چادررسیدم چاقورا از زیرلباسم دراوردم ومشغول بریدن چادرشدم,خیلی محکم بود اما چاقوی من هم تیزبود,اندازه ای که بتوانم ردشوم چادرراشکافتم وخیلی آرام خودم را داخل چادرکشیدم،بااینکه چادرتاریک بود اما سنگینی نگاه طارق ودواسیر دیگر را روی خودم حس میکردم تا داخل شدم یکی از اسیرها گفت:یابسم الله...عباس,طارق,این دیگه کیه؟ محکم گفتم :هییییس ورفتم طرف طارق دستها وپاهاش راباز کردم,چاقورا دادم دستش تا دستهای ان دوتا همرزمش رابازکند. طارق:ممنون خواهر ,توکی هستی؟ درحالی که داشتم لباسها را بیرون میاوردم گفتم:هیس,چکارداری من کیم ,زودباش دست بقیه راباز کن... طارق که دست عباس رابازکردوچاقورا دادعباس وامد طرفم وگفت:صبرکن ببینم,صدات چقداشناست،کی هستی؟ روبنده ام رابالا زدم ولباس را دادم دستش.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۷۸ 🎬 طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم سلماست..سلما اینجا چکارمیکنی... من:داستانش مفصله...زود لباسهاتون رابپوشید,با شالها روی صورتتان رابپوشانید ,دورسری هایی که علامت داعش داره بپوشید ،تفنگ ناریه رادادم دست طارق وگفتم:دنبال من بیاید.... ازهمون راهی که اومده بودم این بار چهارنفری برگشتیم,از ترسم جرأت نکردم جلوی چادررانگاه کنم ,نماز تمام شده بود وجمعیت تک وتوک بیرون امده بودند,به کانکس رسیدیم,ماشین جلو کانکس پارک بود,اشاره کردم به طارق وگفتم برین داخل ماشین ,من الان میام. سریع داخل کانکس شدم,رفتم سراغ کوله,قران طارق را دراوردم وبغل گرفتم وبه بچه ها گفتم ,بریم جشن واتش بازی... فصیل رفت کابین عقب کنارعباس واحمد,عمادرااوردم جلو روپاهای طارق نشاندم ,چون روی طارق بسته بود,عماد نشناختش,ولی میدیدم طارق ,عمادراغرق بوسه کرده بود,قران راگذاشتم توبغلش و روکردم عقب وگفتم:فیصل جان این مجاهدها هم باما میخوان بیان جشن...نفس راحتی کشیدم ,تااینجا که خوب پیش رفته بود،سوویچ را چرخاندم که ماشین را روشن کنم,یکدفعه دیدم,ابواسحاق با دومردداعشی به طرفم اشاره میکنند.....میخواستند تا من حرکت نکنم..... تمام تنم داغ شد...نمیدونستم چکارکنم ..... توکل کردم و.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا