🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
با عرض سلام و تبریک عید سعید غدیر خم، عید الله الاکبر، عید ولایت و امامت...
با توجه به قولی که به مخاطبین عزیز دادیم ، همزمان با عید بزرگ ولایت، رمانی تحت عنوان«ماهِ آفتاب سوخته» که قدم به قدم با کاروان کربلا همراه است و قصهٔ غصهٔ نینوا را روایت می کند، کلید می زنیم.
امیدوارم که مورد توجه ارباب بی کفن قرار گیرد و بر دل شما مخاطبین عزیز بنشیند.
با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف اهل بیت علیه السلام، سهیم باشید
التماس دعا
ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و هفتم: صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و هشتم:
انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند.
چندین قرص و شربت که نمی دونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند، مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمی دونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر می کردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟!
در حین درمان، سوالاتی ازم می پرسید ، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کس دیگه ای بودم هرگز به هیچکدامشون جواب نمیدادم ، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمی دونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی می پرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم.
بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعد از ظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت می کردم.
وقت رفتن دکتر ، می خواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، از این فکرم ناخودآگاه داغ شدم، خدایا چرا من اینطور شدم؟
تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت: نذار خیلی تحرک داشته باشه..
زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم می خواستیم بریم جایی...
دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب می خوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم زیبا و محجبه...
تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم ، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته..یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟! من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمی شناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته...یعنی مهمون امشب کیه؟؟
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
چه شوریست در عرش اعلاء و چه نورانی شده دنیا...
ملکی ندا می دهد در سماء
شده حلال مشکل ها:
« وصی مصطفی »
همو که هست همسر زهرا، پدر حسن مجتبی هم شهید کربلا و علمدار نینوا...
وصی اوصیا،عزیز انبیاء، امیر اولیاء...
گنج فقرا، شفیع عقبی، ولی خدا، علی مرتضی...
پس چشم تو روشن ای حجت خدا ، ای پور مرتضی ، ای منتقم خونهای کربلا، ای مهدی زهرا ، ای وارث غدیر علی اعلی..
قدم نِه بر فرشی از چشمها و زیبا نما این دنیا ومرهمی شو بر درد دلها و با ظهورت بده عیدی ما را...
ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#این هم برگ سبزی تحفه درویش ،تقدیم به شما
اگر به دلتان نشست، انتشار دهید.....
#ازدل، برآمده:
الهی مرحبا بردرگهت باد
که مادر هم مرابا(یاعلی)زاد
چو میخواستم پا بگیرم
بایستم، قد بالا بگیرم
به من گفتا؛ پدر، آن یار دیرین
بگوتو «یاعلی» ای جان شیرین
تمام پهلوانان، روز میدان
بگویند« یاعلی » یاشاه مردان
اگرافتد گره در کارو مشکل
بگویم «یاعلی » من از ته دل
ملائک ذکرشان «نادعلی» است
که ورد قدسیان وهرنبی است
چو آدم رانده از خلدبرین شد
به ذکر«یاعلی» ازغم رهین شد
گلستان شد برابراهیم آن سوز آتش
چو ذکر «یاعلی» اندر دهانش
چو زدبر آب موسی آن عصارا
به ذکر «یاعلی» شد شقه دریا
بلا چون یارِ ایوب نبی گشت
به ذکر «یاعلی» صبرش قوی گشت
چو آوردند صلیب از بهر عیسی
به ذکر «یاعلی» رفت عرش اعلاء
به ذکر «یاعلی» محشربه پاشد
قسیم ناروجنت مرتضی شد
به ذکر «یاعلی » کعبه ترک خورد
به دست مرتضی بتخانه ها مرد
برای« یاعلی» زهرا فدا شد
به ذکر« یاعلی» سوی خداشد
به ذکر«یاعلی» شیعه سوا شد
دوای درد ما مشکل گشا شد
به ذکر «یاعلی» باید بجنگیم
همانا افسران جنگ نرمیم
به ذکر «یاعلی» در راه رهبر
فدایش میکنیم هم جان وهم سر
به ذکر «یاعلی» پاینده هستیم
به عشق« یاعلی »مازنده هستیم
به ذکر «یاعلی» مهدی بیاید
به ذکر «یاعلی» دنیا گشاید
خداوندا قسم برجان مولا
خداوندا قسم برشوی زهرا
بفرما تا بیاید حجت حق
قدم رنجه نماید، نور مطلق
#شاعر:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
کتاب «امینه» نوشتهٔ خانم حسینی ،داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد...
با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.اگر از طریق اطلاعیه کانال اقدام به خرید کتاب کنید مشمول تخفیف چهل درصدی کتاب خواهید شد
برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید:
@Asrezohoor110
❌❌توجه توجه
پنجاه درصد تخفیف عید غدیر را از دست ندین
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
به نام خدا
به نام خداوند عاشق و عاشق آفرین ، همانا «عشق» مرحمتی ست از جانب خدا و از وجود نورانی حق در جان ما آدمیان به ودیعه گذاشته شده، باشد که آن را با هوسی دنیایی در هم نیامیزیم و عاشقانه زندگی کنیم و عاشقانه به جوار خدا پر کشیم و «عشق» سه حرف است که بی شک حرف «ع» آن از نام مولای عرشیان و فرشیان، امیر مومنان علی بن ابیطالب علیه السلام به عاریت گرفته شده و حرف«ش» آن از شهدا و اولاد علی می آید و حرف «ق» آن اشاره به قیامتی دارد که مهر علی و اولادش در جان ما به پا می کند...
پس عشق است یک کلام
علی و اولاد او....والسلام
داستان«ماهِ آفتاب سوخته»
قسمت اول🎬:
دو مرد ژنده پوش در تاریکی شب با شتاب به پیش می رفتند و گاهی از شدت شتاب به هم تنه می زدند که یکی از آنها گفت: آرام تر حرکت کن، نترس به شام این جشن می رسی!
دیگری که نگاهش به جلوی پایش بود که مبادا قلوه سنگی باعث زمین خوردنش بشود گفت: هعی...از شانس من باشد که تا برسیم می گویند غذا تمام شده، آخر این جشن چندین شب است که در مدینه برقرار است و من باید همین شب آخر متوجه شوم؟! و بعد دستش را بالا برد و محکم بر شانه های مردهمراهش فرود اورد و گفت: واقعا بی معرفتی کردی، تو می دانستی و چند شب رفتی و خوردی و بردی و مرا فقط شب آخر خبر کردی!
مرد که انگار از ضربه دست رفیقش بین شانه هایش میسوخت، دستی به پشتش کشید و گفت: حالا کار بدی انجام دادم که امشب خبرت کردم؟ حقا که تو بی معرفتی، جای تشکرت هست؟!! در ثانی، من فکر می کردم تو خودت میدانی، دیشب متوجه شدم که حضور نداری و به دنبالت بیغوله های مدینه را گشتم تا پیدایت کنم و از آخرین سور و سفره این جشن محروم نشوی..
مرد دیگر، نفسش را به آرامی بیرون داد انگار از حرکتش پشیمان شده بود و آهسته گفت: حالا این میهمانی باشکوه و اینهمه بذل و بخشش و خرج و غذا برای چیست.
همراهش شانه ای بالا انداخت و گفت: چمیدانم، صاحب این خانه یکی از ثروتمندان عرب است که به تازگی اسلام آورده و گویا خلیفهٔ دوم امارت یکی از قبیله های شام را به او واگذار کرده ، شاید به همین خاطر است که سور و مهمانی برای نیازمندان راه انداخته و در همین حین از پیچ کوچه پیچیدند و مشعل های فراوان روبه رو و جمعیتی که ظرف به دست در صف ایستاده بودند تا غذایشان را بگیرند در پیش چشم آن مرد قرار گرفت و او کاسهٔ سفالین دستش را محکم تر گرفت و ادامه داد: چکار داری برای چه چنین سخاوتمند شده و میهمانی میدهد، تو برو غذایی خوشمزه بگیر و نوش جان کن و با زدن این حرف هر دو شروع به دویدن کردند تا خود را به صف غذا برسانند
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺