eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_دوازدهم 🎬: شهیده ناهید فاتحی کرجو: محمد فاتحی همانطور که دست هایش را پشت سر
بانوان آسمانی 🎬: شهیده فوزیه شیردل: دور تا دور بیمارستان پاوه را گروهک ضد انقلاب دموکرات احاطه کرده بودند، هر حرکتی از داخل بیمارستان با باران تیر پاسخ داده میشد. دکتر چمران که وضع را اینچنین دید ، فوری دستور داد تا تمام پرستاران و زنان و کودکان و مجروحین سوار وانت بشوند و ملحفه ای روی آنها کشیده شود و به عنوان مجروح از بیمارستان خارج شوند و به خانه سپاه که کمی با آنجا فاصله داشت منتقل شوند. در همین حین بالگردی برای رساندن مهمات می رسد، یکی باید، خلبان را راهنمایی کند . چه کسی؟ فوزیه که وضع را اینچنین می بیند و از طرفی سالهاست اینجا خدمت کرده و به محیط آشناست، مانند شیرزنی با صلابت، درنگ به خود راه نمی دهد و از پشت وانت پایین می آید، بدون اینکه از وجود عناصر ضد انقلاب هراسی داشته باشد، شروع به علامت دادن به خلبان میکند، در این بین باران تیرهای پر از کینه بر سرش باریدن می گیرد. فوزیه شیر دل، از ناحیه پهلو مورد هدف گلوله منافقان قرار می‌گیرد ولی کوتاه نمی‌آید و باز هم تیر می‌خورد و از پا می‌افتد و تازه متوجه گرمی و خونریزی پهلویش می‌شود تا اینکه به خانه سپاه می‌رسند. خانه سپاه فاقد هرگونه امکانات از جمله آب و برق بوده است. فوزیه در این شرایط و با زبان روزه و بدون هیچ درمانی هفده ساعت خونریزی داشته است. دکتر چمران و همرزمانش بیشتر از همه ناراحت فوزیه بودند که نمی‌توانستند برای او کاری کنند.   بعد از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر آزادسازی پاوه، نیروهایی به آنجا اعزام شدند و افرادی که در خانه سپاه بودند را به داخل بالگرد انتقال دادند. جسم ناتوان فوزیه که اندکی جان داشت همراه آنها بود. بالگرد هنگام اوج گرفتن مورد هدف ضدانقلاب قرار گرفت و با کوه برخورد کرد و متلاشی شد. دکتر چمران درباره فوزیه شیردل چنین می‌ نویسد:خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک!.... دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود،۱۶ ساعت مانده بود و خون از بدنش می رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان بر نمی آمد، گریه می کردند. دردناک‌ترین صحنه‌ای که دیدم صحنه همین پرستار جوان بود که با لباس سفید آغشته به خون و کبود شده از هلی‌کوپتر آویزان شده به گونه‌ای که پاهایش در داخل بالگرد و بدنش روی زمین کشیده می‌شد. فوزیه شیر دل که در دوم اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در کرمانشاه به دنیا آمد و زیر نظر پدری که حافظ کل قرآن بود رشد نمود و در فعالیت های انقلابی پا به پای مردان دورانش ، گام بر می‌داشت در بیست و پنجم مرداد ۱۳۵۸ در پاوه توسط گروهک ضد انقلاب دموکرات به شهادت رسید و آسمانی شد 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_سیزدهم 🎬: شهیده فوزیه شیردل: دور تا دور بیمارستان پاوه را گروهک ضد انقلاب دم
بانوان آسمانی 🎬: زینب کمایی: مسجد المهدی شاهین شهر شلوغ بود و صف های نماز با نظم شکل گرفت، زینب مهر نماز را جلویش گذاشت ، خانم کناری که خود از نمازگزاران همیشگی مسجد بود وهر روز این دختر را در صف نمازگزاران میدید ،رو به زینب کرد و گفت : ببینم دخترم اسمت چیه؟ چه حجاب قشنگی داری ، آدم کیف می‌کنه وقتی چنین دختر محجبه ای میبیند.. زینب چشمان زیبایش را به آن زن دوخت و گفت :اسمم زینب است... زن لبخندش پررنگ تر شد و گفت : به به اسمت هم به چهره ات میاید، رحمت بر پدر و مادرت باد که چه نام زیبایی روی تو گذاشتند و چه دختر با حجب و حیایی تربیت کردند.. زینب لبخندی زد و یاد آن روزی افتاد که هنوز آبادان بودند و نامش هم میترا بود ، نامی که مادربزرگش بر روی او گذاشته بود و زینب در همان عالم کودکی هم از آن نام خوشش نمی آمد ، او دوست داشت اسمش زینب باشد ،پس در همان سالها یک روز نیت کرد و روزه گرفت ،وقت افطار چند نفر از دوستانش را دعوت کرد و همانجا به تمام اعضای خانواده اش اعلام کرد که نام «زینب» را انتخاب کرده...با صدای خانم کناری اش، از عالم افکارش بیرون آمد: اصفهانی هستی عزیزم؟ مدرسه هم میروی؟ زینب سری به نشانه نه تکان داد و گفت :دانش آموز دبیرستان شاهین شهر هستم، ما از آبادان آمدیم، دیگه جنگ شد و.. زن به میان حرفش پرید و گفت : خدا خیری به بعثی ها ندهد که شما را آواره کردند و جوانهای مردم را مثل باد خزان پرپر میکنند.. زینب آهی کشید و اشاره کرد که نماز شروع شده و به نماز ایستادند. عبادت امشب چه شیرین برجانش نشست. زینب سر از سجده بعد از نماز برداشت و متوجه شد ،اکثر نمازگزاران رفته اند و اثری هم از آن خانم کناری اش نبود. از جا برخواست، جلوی درب خودش را توی شیشهٔ در نگاهی کردو دستی به روسری اش کشید،لبخندی زد و یاد اولین روزی که روسری پوشید افتاد، سال چهارم دبستان بود که از جلسه قرآن به خانه آمد و آن جلسه اینقدر تاثیری عمیقی در او گذاشت که پس از آن هرگز روسری از سرش نیافتاد و هیچ کس تارمویی از زینب ندید. زینب چادرش را روی سر مرتب کرد ،کفشهایش را پوشید و پای درون کوچه گذاشت. به نظرش کوچه از همیشه خلوت تر و تاریک تر بود، اما دلش روشن بود حس شیرینی به جانش افتاده بود، به پیچ کوچه رسید، ناگاه دستی از تاریکی بیرون آمد و گردنش را گرفت و کشان کشان او را به سمتی می‌برد. زینب چشمانش را باز کرد، نمی دانست کجاست، اما همه جا تاریک بود. متوجه شد چادرش از سرش افتاده، کورمال کورمال در تاریکی دنبال چادرش میگشت ، ناگاه قهقه ای از روبه رو بلند شد. مردی چوب کبریت را روشن کرد و همانطور که سیگارش را آتش میزد نگاهی به زینب انداخت، پکی به سیگار زد ، درحالیکه چادر زینب در دستش بود جلو آمد و گفت : دنبال این می گردی؟ و قهقهه اش شدید تر شد و ادامه داد: الان می اندازم روی سرت خیالت راااحت، طوری می اندازم که نه تو و نه جماعت چادرچاقول فراموش نکنند... مرد سیگار را زیر کفشش خاموش کرد پشت سر زینب ایستاد و درحالیکه دندان بهم می‌فشرد گفت : برای من محجبه شدید هاااا؟! دخترک تو هنوز باید عروسک بازی کنی... و با یک حرکت چادر را دو گردن زینب انداخت و شروع به فشار دادن کرد... زینب نفسش تنگ آمده بود ، چهرهٔ مادرش پیش رویش آمد که می گفت : من هفت تا بچه دارم اما زینب چیز دیگریست، خدا مرا برای زینب و زینب را برای من نگهدارد... ناگاه همه جا روشن شد جوانانی با صورتی درخشان به استقبالش آمده بودند، آری درست میدید ،اینان همان شهدایی بودند که زینب در تشییع پیکرشان شرکت داشت، زنی با چادری سفید به او لبخند میزد ، آری خودش بود ، شهیده زهره بنیانیان که زینب روزی مادرش را بر سر مزار او برد و به مادر گفت: ببین فقط مردها شهید نمی شوند، زنها هم شهید می شوند ،انگار می دانست که باید مادر را از عروجش آگاه کند. دستش را به سوی آنان دراز کرد و ناگاه چون کبوتری سبکبال به ملکوت پرواز کرد. زینب کمایی در روز اول فروردین ۱۳۶۱ هنگامی که از مسجد به سمت خانه می‌رفت توسط گروهک منافقین ربوده شد و به جرم حجاب فاطمی اش ، باچادرش خفه شد و به آسمان پرواز کرد . پیکر مطهرش با جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده ، سه روز بعد کشف شد و به همراه شهدای عملیات فتح المبین تشییع و در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت. گروهک منافقین با ارسال نامه و تماس تلفنی مسؤلیت کشتن زینب را به عهده گرفتند. آری این دیوسیرتان آدم نما که اکنون خود را مدافع زنان نشان میدهند ، دخترکی معصوم را به خاطر حجابش به شهادت رساندند. و چادر زینب ، شاهدی ست بر مظلومیت این مظلومه...‌ 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
سفره ی فاطمیه ،گسترده اند «هفت سین » سفره را وا کرده اند سین اول«سیدالانبیاء» که پرواز کرد سین دوم کان«سرشک»باریدنش آغاز کرد سین سوم«سینه ای» خونین بُـوَد کز فشارِ در، میخ هم رنگیـن بُـوَد چارمین سین«سیلی ای»در زمان شدماندگار گشت نیلی ، روی ماهش، بهر یـار پنجمینش«سردری»شعله ور از آتش است بر سَرِ مظلومه ای، حِقدوحسد در بارش است شیشمین سین آن«سند»که پاره گشت زین ستم، امتی تا ابد آواره گشـت هفتمین سین«سرومظلومی»که تنهامانده بود یاورش در آسمان، او در زمین جا مانده بود. فدای اولین مظلوم و مظلومه ی عالم... سفره ی فاطمیه باز شده ،مارا از دعای خیرتان فراموش نفرمایید. البداهه @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «وقت ندارم برای خودم» 🌷 استاد 🌺 نمیرسم به امام زمانم چون کار دارم! اگر بیشتر دقت کنیم‌ می‌بینیم حرف خیلی از ماها این‌ روزها همینه که میگیم وقت نداریم به امام زمان(عج) برسیم. 🥀 کی شود مهدی بیاید برکشد تیغ از نیام  انتقامی سخت گیرد از عدوی فاطمه؟ 🥀 🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_چهاردهم 🎬: زینب کمایی: مسجد المهدی شاهین شهر شلوغ بود و صف های نماز با نظم شک
بانوان آسمانی 🎬: شهیده نسرین افضل: نسرین دراتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد. طوری به در و دیوار اتاق نگاه می کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می کرد. قطره های خون می چکید. خوابی که چند شب قبل دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوههایش از آسمان هم گذشته بود، رد می شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پائین آمده بود. از راهی رد می شد و کتابی در دستش بود، حالا می بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما رویزمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد. مادر گفته بود: خون خواب را باطل می کند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟ خواهر با سینی چای وارد می شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت:«من هم همین جای سرم تیر می خورد، انشاءالله.» خواهر به چشمهای او نگاه می کند، حتی نمی گوید:«این حرفها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می گوید:«نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پائین اومدی و دست به کار شدی ها.» نفهمید خواهر چه می گوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه ها بین کوره راهها، و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی جمع کند. ۶ یا ۷ نفر، اسمهایشان را به خاطر آورد، خواهر رشته افکارش را پاره کرد و گفت: می خواهی اسمش را چی بگذاری؟ نسرین دوباره شمرد، 6 نفر بودند یا 7 نفر؟می خواست اسم هایشان را به خاطر آورد که خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الان دو سال از انقلاب می گذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمکهای اولیه و ... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید می شد نیم ساعت دیدت. نسرین گفت: حالا چی؟ الان که در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد می کنی ها! نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم،یعنی...؟ خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده اینها نشانه های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خداشدن است. نشونه های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن بخدا مادر خیلی خوشحال می شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امامها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟ نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟ خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟ نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟ خواهر گفت: نه آمدن معلومه نه رفتنت! نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیروقت بود. پدر در اتاق راه می رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. ۲۴ ساعت سر خدمت باشه، سرکار باشه. بالاخره استراحت می خواد یا نه؟ مادر گفت نمی دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگزده را می بینه که بچشون مریضه، می خواست اونو به بیمارستان برسونه. پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه! پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه ای خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش عشایر...
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_پانزدهم 🎬: شهیده نسرین افضل: نسرین دراتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخان
مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد. مادر گفت: هرجا کار باشد نسرین همانجاست، دنبال کار می دود. کریم گفت: کار یکجا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچکس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی کنه. همه کتابهای استاد مطهری را بخاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی شه انگار که کار را بو می کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زنها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می کنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد. همین طور که بیرون مثل فرفره کار می کنیم، از وقتی هم که می رسه خونه می شوره، می پزه، و تمیز می کنه. همه دور هم نشسته اند و از خانواده هایشان تعریف می کنند. دلتنگی ها را نمی شود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می شود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم می شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می خواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می دادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند اما خدا می داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند. نسرین از خانه و از مادر گفت:«من همیشه براش گل می خرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم» نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟ ساده ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود موقعی که می خواستند سوار ماشین شوند صدای تک تیرهایی بگوش می رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه ها شهادتینتون را بگید دلم شور می زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورت هم بخاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی گیم، فقط تو بگو نسرین جان. خنده روی لبها یخ زد همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد و در دهمین روز از تیرماه ۱۳۶۱ نسرین افضل که بیش از ۲۳سال از زندگی اش نمی گذشت، همانجا که آرزو داشت و همانطور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد. و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود. 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
کی شود ،مهدی بیاید، انتقام سیلی مادر ستاند....تقدیم به شما ....امیدوارم بر دلتان بنشیند. باز باران با بهانه، بی بهانه.... می شود ازدیده ی زینب روانه😭 باز هِق هِق مخفیانه.... کزستم های نامردان زمانه یادم آرد پشت آن در شد شکسته بازو و پهلوی مادر... یک لگد آمد به شانه بابِ من بردند زخانه مادرم ناباورانه درپی شویش روانه آخ مادر؛ تازیانه، تازیانه😭 باز باران با بهانه غسل و تدفین شبانه دید پهلو ،سینه و بازو و شانه وای مادر؛ گریه های حیدرانه😭 باز باران با بهانه... اشکهای کودکانه... روی قبری مخفیانه.... بازباران با بهانه بی بهانه گشته از دیده روانه... کودکانه... زینبانه... حیدرانه... غربتانه... مخفیانه... لرزیده شانه با بهانه,بی بهانه😭😭 التماس دعا... 🖤دلگویه.........حسینی @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا