کی شود ،مهدی بیاید، انتقام سیلی مادر ستاند....تقدیم به شما ....امیدوارم بر دلتان بنشیند.
باز باران با بهانه، بی بهانه....
می شود ازدیده ی زینب
روانه😭
باز هِق هِق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
و پهلوی مادر...
یک لگد آمد به شانه
بابِ من بردند زخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر؛
تازیانه، تازیانه😭
باز باران با بهانه
غسل و تدفین شبانه
دید پهلو ،سینه و بازو و شانه
وای مادر؛
گریه های حیدرانه😭
باز باران با بهانه...
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه😭😭
التماس دعا...
🖤دلگویه.........حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
یا صاحب الزمان خدا کند در تقدیر امسالمان ظهور شما رقم بخورد. الهی آمین 🤲
«أللَّھُمَ عـجِّـلْ لِوَلیِّڪَ الْفَرَج»
«أللَّھُمَ عـجِّـلْ لِوَلیِّڪَ الْفَرَج»
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج🤲
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم🌹
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_پانزدهم 🎬: شهیده نسرین افضل: نسرین دراتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخان
بانوان آسمان
#داستان_شانزدهم 🎬:
بانو فرنگیس حیدر پور:
صدای انفجار و شلیک گلوله از اطراف بلند بود و وقتی انعکاس صدا در کوه می پیچید ،کودکانی که همراه خانواده پناهنده کوه های اطراف آوازین گورسفید شده بودند، از ترس می لرزیدند و بزرگترها دستی به روی سر آنها می کشیدند و می گفتند: نترسید عزیزان، خدا با ماست ، انشاالله حکومت بعثی عراق و صدام جنایتکار نابود می شود و ما هم به خانه هایمان برمی گردیم.
مدتی از حمله عراق به روستای آوازین میگذشت و در این مدت مردم روستا، آواره کوه و دشت اطراف شده بودند و برای نجات خود به طبیعت خدا ،پناهنده شده بودند.
دیگر خوراکی برای خوردن وجود نداشت ، باید کسی به داخل روستا می رفت و مقداری آذوقه میاورد تا مردم از گرسنگی تلف نشوند.
در این بین زن جوانی که تازه ازدواج کرده ، به سمت دو مرد دیگر که گویا نگهبان بودند و قرار است با دست خالی از زنان و کودکانی بی دفاع مراقبت کنند می رود و میگوید : بابا ، داداش ،این بچه ها را ببینید، از گرسنگی رنگ به رخسار ندارند ، حالا که خیلی از مردهای روستا رفتند به مقابله با عراقیها، بیایید خودمان مخفیانه یک سر به روستا بزنیم و یک مقدار خوردنی برای این طفل معصوما بیاریم.
پدر و برادر فرنگیس که انگار منتظر همین پیشنهاد بودند ، هر کدام با برداشتن داس و تبر،حرکت میکنند و فرنگیس که در نوع خود شیرزنی ست جوان ،به دنبال آنها راهی روستا میشود ، پدر و برادرش می دانند که فرنگیس همراه آنها شده و مخالفت آنها هم هیچ فایده ندارد ،پس توکل به خدا می کنند و از پیچ و خم کوه پایین می روند.
از دره می گذرند و نمی دانند که کمی آن سوتر دونفر انتظار رسیدن آنها را می کشند.
فرنگیسِ هجده ساله و نو عروس خانهٔ علی مردان ، همانطور که با چوب دستش سنگ ها را کنار میزند ، متوجه حرکت سایه ای بر روی سنگها میشود و با یک اشاره به پدر و برادرش به آنها می فهماند که عراقی ها جلویشان هستند و سریع خود را به سمت تخته سنگ می کشد.
اما آنها دیر متوجه شدند،در یک لحظه رگبار تیر به سمت آنان می بارد
پدر و برادر فرنگیس ، جلوی چشمان به خون نشسته او پرپر می شوند و فرنگیس در حالیکه سعی می کند بغض گلویش را فرو دهد ، خمیده خمیده به سمت پدر میرود و تبری را که در دست اوست و با خونش رنگین شده به طرف خود میکشد.
تبر را برمیدارد و به پشت تخته سنگ باز میگردد و آمادهٔ جنگ است ، جنگ با نامردان مرد نما، جنگ با آدمیان آدمخوار...
افسر عراقی با سربازی که همراهش است با خیال راحت به سمتی می آیند که فرنگیس در آنجاست.
فرنگیس که هنوز خون پدر و برادرش پیش چشمانش می جوشد بسم الله زیر لب می گوید به سمت عراقی ها حمله میکند.
صحنه ای خارق العاده در جریان است ، زنی جوان ،بدون داشتن اسلحه ای گرم با دو مرد که تا دندان مسلح هستند رو در رو میشود.
فرنگیس بدون اینکه فرصت هیچ کاری به مهاجمین بدهد با تبر دستش به سمت افسر عراقی حمله می کند و در چشم بهم زدنی او را از نفس می اندازد، فرنگیس حیدر پور ،قدرت ایمان و اعتقاد یک شیعهٔ حیدر را به تصویر می کشد ، سرباز دیگر با دیدن شهامت این زن بی نظیر سراسیمه میشود و وقتی چشم باز میکند که با تمام تجهیزات نظامی اش در دست این شیرزن بیشهٔ ایران اسیر است.
فرنگیس ، سرباز را به مقر ارتش جمهوری اسلامی میرساند و تسلیم سربازان میهنش می نماید و با درد هجران و فراق عزیزانش به سمت مردم بی پناه و پناه آورده در کوه برمی گردد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمان #داستان_شانزدهم 🎬: بانو فرنگیس حیدر پور: صدای انفجار و شلیک گلوله از اطراف بلند بود و
بانوان آسمان
#داستان_هفدهم 🎬
شهیده فاطمه اسدی:
زن جوان همانطور که نگران فرزند کوچکش بود که در گهواره در خانه او را تنها گذاشته است ، رو به آسمان کرد و گفت : خدایا فرزندم را به تو سپردم و داد دلم را پیش تو می آورم ، خودت شاهدی که بارها و بارها راه این روستا تا رسیدن به زندان روستای «نرگسله»را پیمودم تا هر بار شوهرم شاه محمد را ببینم ، آخر به چه گناهی او باید در چنگ مشتی شیطان صفت گرفتار شود؟ خدایا تو شاهدی که هیچ وقت جلوی دشمنان دین و وطنم التماس نکردم ،چون آنها کمتر از آنند که من ازشان خواهش کنم و پیششان گردن کج کنم و هر بار به دیدن همسرم میروم، او می گوید «مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابلشان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است».
خدایا شکرت ، درست است در فقر و بدبختی ومحرومیت بزرگ شدم و حتی از آموختن علم و تحصیل هم محروم ماندم، اما به لطف تو و نان و نمک حلالی که خوردم ضمیرم روشن ماند و در دفاع از حق و حقیقت زبانم باز است و از مرحمت شما، شوهری نصیبم شد که سالک راه حق بود و همین بود که ضد انقلاب حرفها و حرکات شاه محمد را طاقت نیاورد و شوهرم را دستگیر و در اینجا زندانی کرد.
خدایا به تمام داده و نداده ات شکر، دستم را بگیر که نشکنم که عاقبت به خیر شوم
فاطمه با زمزمه این حرفها راه را طی کرد و تا چشم باز کرد خود را جلوی زندان در روستای نرگسله دید.
او طبق درخواست ضد انقلاب با سختی مبلغ دویست هزارتومان جمع کرد تا همسرش را آزاد کند اما منافقان و روباه صفتان هیچ وقت روی حرفشان نمی ایستد ، آنها پول را می گیرند و شاه محمد محمودی را آزاد نمی کنند.
«فاطمه اسدی» که متولد یازدهم مرداد سال ۱۳۳۹ بود در روز هفتم شهریور سال ۱۳۶۱، وقتی برای ملاقات همسرش به روستای «نرگسله» رفت با جسم نحیف وی روبهرو شد؛ آثار شکنجه را بهوضوح در جایجای بدن او دید و چشمان کبودشده و صورت زخمی او را مشاهده کرد؛ بنابراین با فریادی رسا، آنچنان که همه ساکنان روستا آن را بشنوند و انعکاس پژواک این فریاد را کوههای اطراف به همه برسانند، لب به اعتراض گشود و با مزدور، اجنبی و فاسد خواندن عناصر ضدانقلاب، هیبت و هیمنه آنها را شکست.
دشمن وقتی دید که حیثیت نداشتهاش بیشتر از همیشه بر باد رفته است، «فاطمه اسدی» را به داخل مقر خود و همسرش را هم به زندان برگرداند و در همان لحظه نیز دستور اعدام این زن پارسای آزاده را صادر کرد؛ بنابراین مزدوران او را در همانجا تیرباران کرده و به شهادت رساندند. بعد از شهادت «فاطمه اسدی»، پسر کوچکش بهدلیل نبود سرپرست، در گهواره از دنیا رفت .
پیکر مطهر وی که اولین زن مفقودالاثر تفحص شده است در ۱۷ آبان ۱۴۰۰ در ارتفاعات چهل چشمه کردستان پیدا می شود و پس از وداع در شهرهای مشهد و قم و تهران و کرمانشاه در سنندج تشییع و در جوار مرقد بی بی هاجر به خاک سپرده می شود
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمان #داستان_هفدهم 🎬 شهیده فاطمه اسدی: زن جوان همانطور که نگران فرزند کوچکش بود که در گهو
بانوان اسمان
#داستان_هجدهم 🎬:
شهیده پروین ناصحی:
محمد رضا سراسیمه به سمت خانم روبه رویش آمد و گفت : مجروح آوردند، باید یک رزیدنت جراحی پیدا کنم.
خانم که التهاب حرکات مرد جوان را درک می کرد، گفت : من را ببرید اتاق مجروحین ، رزیدنت هستم.
محمد رضا متعجب شد، آخه همیشه سروکارش با دکترها بود، برای اولین بار یک رزیدنت جراحی خانم می دید.
خانم را تا اتاق مجروحین همراهی کرد و وقتی دید با چه مهارتی به مجروحین می رسد ،یک دل نه ، صددل عاشق این خانم دکتر شد، خانم دکتری که اولین جراح زن در ایران بود ، بی شک او در هر کشور آمریکایی و اروپایی می رفت با آغوش باز پذیرفته می شد،اما او مانده بود ،با این حجاب زیبا مانده بود که به همگان بگوید من ایرانی اصیل هستم ، یک زن دیندار و متعهد ....
محمدرضا پریشانی اش با دیدن پروین خوب شده بود. بعد از شهادت آقای چمران که پیر و مرادش بود، روزگار سختی داشت و مدام به دنبال شهادت در جبهه ها می گشت. تا اینکه او را دید و به قول دوستش بال پروازش به قفس دنیا را بند شد و روی زمین نگهش داشت.
پس دل به دریا زد و یک رزمنده ساده از اولین زن متخصص جراحی خواستگاری کرد.
هردوی آن ها می دانستند راه سختی در پیش دارند. مشکلشان فقط خانواده ها نبودند، محمدرضا از نظر علمی در سطح پروین نبود و ممکن بود در محل کارشان هم مشکل پیدا کنند، اما برای هیچ کدام مهم نبود تا اینکه به یک نتیجه رسیدند: نیازی نیست کسی از این ماجرا با خبر شود. کسی هم با خبر نشد.
روز خواستگاری محمدرضا با تعدادی از خانواده اش به تجریش رفتند. مادر مخالف بود و خواهرها کنجکاو دیدن خانم دکتری جراح ، از نزدیک باورشان نمی شد برادرشان عاشق دکتری شود که در شهرشان دزفول فقط مردش را داشتند و آن هم هندی و انگلیسی ، اما واقعا وجود داشت.
این پیوند شکل گرفت و پروین ناصحی همچنان به فعالیت های شبانه روزی اش ادامه می داد.
حالا روزگار می خواست شیرین ترین حس عالم را در کام او بریزد...او میدانست موجودی ظریف در بطن خود دارد و سرشار از احساسات مادرانه بود ، در جاده قم پیش میرفت تا به بیمارستان برسد و خدمت به خلق خدا بنماید و اما آسمانی شد.
یروین ناصحی متولد ۱۳۳۴ که در روستایی به عنوان کیلان در دامنه کوه سر به فلک کشیده دماوند دیده به جهان گشود بعد از سی و سه سال زندگی و خدمت خالصانه و کسب عناوین مختلف ، در تاریخ بیست و یکم تیرماه ۱۳۶۷ در جاده قم ،جام شهادت نوش کرد و به دیدار حق شتافت.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🖤🖤🖤🖤🖤
#دلگویه«مادر عالم»
اینجا در این مسجد
یک معرکه برپاست...
در بین این مسجد....
مردی به مانندِ ....خورشید نورانی
دستان او بسته....دلگیر از این دنیاست
بیرون این مسجد
تک مادری میرفت
دستی به دیوار و دستش به یک پهلو...
قدش خمیده بود...
گویا ،سن او بالاست....
چون می فِتاد، برمی خواست...
هم چادرش خاکی....
هم ردِ خون برجاست....
دنبالِ او ،طفلی هراسان...
زیر لب می گفت :
بابم چرا بردند؟!!
آن مرد ،مادر را چرا می زد؟!
اینجا چرا غوغاست؟!
نزدیکِ خانه شد....
خود را رساند بر در....
این در پر از آتش....
آن میخِ در خونین....
مادر ، به زیر لب...
هم با خودش می گفت :
یابن الحسن بشتاب....
یابن الحسن بشتاب....
دستانِ بابت را....
بستند این نا مردان...
مادر بیا ، بشتاب...
این غنچه پر پر شد...
چون آن نقاب....
از صورتش افتاد...
خاکم به سر ای وای....
این مادرِ من بود....
بَل مادر عالم...
جانم به قربانت...
ای مادرِزیبا.....
ای کاش من بودم....
آن میخِ در....
اندر تنم می رفت....
خاکم به سر مادر...
صد اُف به تو دنیا
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان اسمان #داستان_هجدهم 🎬: شهیده پروین ناصحی: محمد رضا سراسیمه به سمت خانم روبه رویش آمد و گفت :
بانوان آسمانی
#داستان_نوزدهم 🎬:
شهیده عزت الملوک کاووسی:
بیمارستان شلوغ بود و پرستار مشغول شستشوی زخم بیمارش بود ، بیمار که دختر جوانی بود ،دوست داشت سوالی که ته ذهنش را قلقلک میداد بپرسد اما رویش نمیشد، بالاخره زبان باز کرد و گفت : ب...ب..ببخشید این خانم دکتر جوانی که قبل شما آمد کنار تخت من کیست؟ تهرانی هست؟
پرستار سرش را بالا گرفت و گفت :کدام یکی؟چطور مگه؟
دختر نشانی های خانم دکتر را داد، پرستار لبخندی زد و گفت : آهان خانم دکتر عزت الملوک کاووسی را میگین ، البته ایشون هنوز دکتر دکتر نشده ،دانشجوی سال دوم پزشکی هست ، فکر کنم متولد مشهد هست اما دیگه خیلی وقته با خانواده اش به تهران اومدن و بعد با حالت سؤالی پرسید ،چرا این چیزا را می پرسین؟
دختر سرش را پایین انداخت و گفت : آخه....آخه ما بیرون شهر زندگی می کنیم ، چادر میزنیم و بعضی بهمون میگن زاغه نشین ، من فکر میکنم این خانم را چند باری تو محل زندگیم دیدم
پرستار که از دوستای نزدیک عزت الملوک بود گفت :من با ایشون دوستم ، آشنايي من با خانم عزت الملوک به سال پنجاه و شش در جلسات قرآن دانشجويان مذهبي دانشكده بر مي گردد؛ اين كلاسها باعث شد من روحیات اورا بشناسم. او بسيار مذهبي و مومن، مقيد به انجام فرايض ديني هست و برگزيده ترين مشخصه اش تفكر و تدبير او در تمام زمينه ها بود. هرگز كاري را بدون فکر انجام نمي ده و ايمان خالصي داره. دركلاس هاي قرآن برداشت بسيار دقيق، ظريف و عارفانه اي از آیات داشت و نظراتش در خصوص اجتماع مردم، قرآن، امام و رهبری ديدگاههاي بديع و نويني بود. خدمت رسانی به مردم بزرگترين هدف زندگي او هست. عزت الملوک كاووسی به فقيرترین قشرهای مردم در زاغه های حلبی آباد سر می زنه و در رساندن خوراک، سوخت و دارو به مردم بيمار از هيچ اقدامی کوتاهی نمی کنه؛ بيماران محروم را با خود به بيمارستان می آورد و در صف پذیرش درمانگاه می ايسته و تا درمان نهایی آن ها را همراهی می کنه، از خودنمايی به دور هست و و همه این کارها را مخفيانه انجام می دهد و مناعت طبع عجيبی داره. در برابر حق بسيار فروتن و در برابر ناحق بسيار محكم هست، خدواند قدرت تميز بالايی به او داده ، او حق را از ناحق به خوبی تشخيص می ده. با هيچکدام از گروهک های انحرافی كه ظاهر اسلامی دارن و جريانات پر سروصدای داخل و خارج دانشگاه همراه نبوده و نیست. امام را خوب می فهميه و مريد امام هست. چندین بار او را در تظاهرات و امداد رسانی به مجروحين در ميادين مختلف دیده بودم.يادم نميره دو روز پیش که ديدمش، پرسيدم كجا بودی؟ گفت: تاصبح بيمارستان بودم و مجروحان را درمان می كردم. گفتم خيلي خسته ای مثل اينكه اصلا نخوابيدی؟ خيلی آهسته گفت: كارهايم كه تمام شد؛ به آشپزخانه بيمارستان رفتم و ظرف مريض ها را شستم.
الانم همراه آمبولانس رفته تو شهر که مجروحین انقلاب را بیاره ، امروز روز بیست دوم بهمن هست ، بوی آزادی توی فضا پیچیده ،عطر انقلاب و امام ، عزت الملوک را از خود بیخود کرده، وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود انگار داره به حجله عروسی میره...
دخترک لبخندی زد و گفت خدا حفظش کنه...
در همین حین خبری به بیمارستان رسید: خدا فرشته ای دیگر را گلچین نمود و اینبار تیر کینهٔ ساواکی ها بر قلب مهربان دختری جوان نشست.
عزت الملوک کاووسی که در ۲۸آبان ۱۳۳۷ در مشهد به دنیا آمده بود در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ همزمان با آزادی ایران از چنگال استکبار ، در حین خدمت گلولهٔ دشمن بر جانش نشست و آسمانی شد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺
با عرض سلام و خیر مقدم خدمت تمامی عزیزان..
آنانکه از دیرگاه با ما بوده اند و همچنین آنانکه تازه به جمع ما پیوسته اند
با ما همراه باشید و تبلیغ کانال را بفرمایید، ان شاالله به زودی با رمان آنلاین بسیار مهیج و روشنگرانه« سامری در فیسبوک» در خدمتتان خواهیم بود
التماس دعا
یاعلی
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼