#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۱۹ 🎬 : سهراب همانطور که به جلو می رفت ، اطرافش هم از نظر می گذراند و هر چند ل
#روایت دلدادگی..
#قسمت ۲۰ 🎬 :
سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند ،نخود و کشمش را داخل گونی اش ریخت و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت : قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟
آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت : سلام قربان ، خوش آمدید..
سهراب متعجب به سمت صاحب دکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکان دار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه بود ،است
سهراب از جلوی مرد کنار رفت ، آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت : آفرین...خودت را از حق الناسی که داشت به گردنت می آمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی ،سکه ای هم که در قبال خرید می دهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد . حق فقیر و حق امام و حق مردم دیگر داخل پولت نباشد.
سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : اولا حرفهایت را نمی فهمم ، درثانی از بقچه ی زیر بغلت ، فکر کردم مسافری ،حال می بینم انگار آشنایی و همه تو را می شناسند.
مرد لبخندی زد و گفت : آری همه مرا می شناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیر بغل داری؟
سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت : می گویند در این بازار گرمابه هست ، مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم.
آقاسید ،سری تکان داد وگفت : چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است ، چه خوب که همراه هم شویم.
سهراب چشمی گفت و آقا سید رو به دکاندار گفت : آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمش ها برایم کنار بگذار بعد از حمام بر می گردم و میگیرم.
مغازه دار با تعجب گفت : دکان خودتان است ، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمی برید؟
آقا سید لبخندی زد و گفت : آن برای تجارت بود و این برای مزه ی دهان و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد.
سهراب با خود می اندیشید ،براستی این مرد کیست؟
هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند.
در راه ،آقا سید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقا سید هم گفت...
وارد گرمابه شدند، هرم وگرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد.
جلوی درب حمام آقا سید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت.
با وارد شدن به فضای گرم حمام ، سهراب مجبور شد دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیره ی آقا سید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقا سید با دیدن چهره اش ، آشکارا یکه خورد.
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۲۳🎬
جونم برات بگه عزیز دلم,امروز کلاس شیعه شناسی بحث اخرالزمان ومهدی موعود بود,یعنی وقتی استاده از مهدی ما حرف میزد به خدا من به عنوان یک شیعه خجالت میکشیدم,کارهایی که اونا میکنن تا امام زمان عج رابه اصطلاح خودشون اسیرکنند وقبل از ظهور بکشند ,یک صدم این نیرو را اگه شیعه ها میگذاشتن برای,تعجیل درظهور,والله امام غریبمان الان قدم رنجه فرموده بود.
میدونی این ادمهای خبیث ,این یهودیهای ناکس از عمق جان به امدن مهدی ما ایمان دارند اما کینه ی شتریشان از صدراسلام تا الان با ال احمد باعث شده که اینها درپی پیداکردن وکشتن امام زمان عج ماباشند.
من:علی ,یه کم ,یه ذره علت این دشمنی رابازکن....
علی:چشم،گوش کن,قبل از تولد پیامبر ص ما,درتورات وانجیل وزبور و...همه ی کتابهای اسمانی از مبعوث شدن پیامبر اخرالزمان وپیروانش که به عنوان قوم برگزیده که جهان راسروسامان میدهند,یاد شده,چون یهودیها ازهمون اول اول دچارنخوت وخودبزرگ بینی بودند,مطمین بودند این پیامبر از نسل یهود یعنی حضرت اسحق هست ,
زمانی که هاشم جدپدری پیامبر به دنیا امد ,ستاره شناسان وحتی جن گیران یهودی(جن گیری واستفاده ازاجنه در میان یهود ازهمون زمانهای قبل رواج داشته)همه پیش بینی کردند که اخرین پیامبر از نسل همین هاشم است ,اونها هاشم رازیرنظر گرفتند وزمانی که متوجه شدند، زمان ازدواجش رسیده بایک توطیه خواستند بکشنش ،اماازانجا که خواست خدابود هاشم جان سالم بدربرد ,البته هاشم رااخرش یهودیا کشتن هااا,بعداز تولدعبدالمطلب وسالها بعد فرزندش, عبدالله,
دوباره ساحران وستاره شناسان یهودی دست بکارشدند ودرطالع فرزندان عبدالله نور پیامبری را دیدند,اینبار نقشه ی یهود کمی تغییر کرد,همونطور که میدونی یهودیها اعتقادشان این است که مذهب ودین از طریق مادربه فرزند میرسد یعنی مادری که یهودیست فرزندش هم یهودی محسوب میشه حتی اگرتغییر دین دهد,پس این خناثان نقشه ی بکری کشیدند,دختر یکی از بزرگان یهود که دختری,بسیار زیبا بود را نزد عبدالله فرستادند,عبدالمطلب که دستشان راخوانده بود,مخفیانه حضرت آمنه را به خانه اش اورد وهمان شب خطبه ی عقد حضرت امنه وعبدالله را خواندواین بزرگواران مخفیانه زندگیشان راشروع کردند,یهودیها نمیدانستند که عبدالله ازدواج کرده اما ازاینکه دست رد به سینه شان زده بود ودختریهودی را نخواسته بود قصدجانش راکردند,عبدالمطلب که ازجان فرزندش احساس خطر میکرد
با کاروانی حضرت عبدالله را به عنوان بازرگان راهی سفر کرد تا از مهلکه بگریزد,یهودیها که متوجه سفرعبدالله شده بودند,درتعقیب اوبرامدند وبا حیله ای حضرت عبدالله را مسموم وشهید کردند ومسرور از این ترور به مکه بازگشتند وانجا بود که دوباره ستاره شناسان گفتند:که نطفه ی پیامبر اخرالزمان بسته شده و....
پس ببین سلما جان ,این دشمنیهای قدمت دارد وقدمتش قبل از تولد پیامبرص است...
باخودم فکر میکردم ,عجب پست فطرت هستند وچه زیبا درقران مسلمانان را از دو دشمن برحذر داشته...یکی یهود ویکی ابلیس,والان میبینیم که این دودشمن دریک گروه دوش به دوش هم برای نابودی اسلام محمدی تلاش میکنند,کاش ازخواب بیدارشویم.
من:عمق این دشمنی را متوجه شدم,حالا بگو تودانشگاه شیعه شناسی چه خبربود که اینطوری متعجبت کرده بود؟
#ادامه دارد ....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت ۱۲۴ 🎬
علی:تودانشگاه ما که خیلی,خبرا بود,به گفته ی اساتید یهودی,تمام در ودستگاه یهود صهیون وحتی افرادی از امریکای جنایتکار موظف شدند تا جاهایی را که امکان دارد حضرت مهدی عج در انجا باشد را زیرنظر بگیرند ,باورت میشه چندین نفراز درجه دارانشان را روانه ی مسجد سهله,مسجد کوفه وحتی مسجد جمکران درایران میکنند,تابه اصطلاح خودشان امام زمان را پیدا کنند,اینها حتی نشانه های ظاهری حضرت را که درروایات ما امده...,, جوان وزیبا وابروکمان وخال گونه و...همه ی نشانه ها رابه کل دنیا مخابره میکنند,تااگر موردی نزدیک به مهدی ما پیداشد فوری دستگیرش کنند.
کل روایات مارا زیر ورو کرده اند ودربعضی از روایات ما که از امامانمان نقل شده امده که امام زمان عج مکان خاصی ندارد ودرکوه ها وبیابانها اواره است😭😭😭
به اینجا که رسید ,اشک تمام صورتم را گرفته بود وعلی زمزمه میکرد:
توکه آروم جونی کی میایی؟
توکه ابرو کمونی کی میایی؟
توکه خالی به روی گونه داری؟
توکه صاحب زمونی کی میایی؟
غریبیت جگرسوز برامون
بیابان گرد دوران,کی میایی
😭😭😭
بله اینها از روایات دراوردن که امام دوازدهم شیعیان را دربیابانها میشه پیدا کرد,باورت میشه سلما,یه فیلم برامون پخش کردن که میزان فعالیتهاشون رانشان بدهند,کلی چوپان بینوا را از بیابانهای اطراف عراق جمع کرده بودند وازشان بازجویی میکردند,جالبه روی یکشون گیرداده بودند که ازشباهت های ظاهریش برمیاد همینه...که بنده خدا چندوقت بعداز اسارتش میمیرد واینا اونموقع میفهمند که اشتباه کردند...
خندم گرفت که علی با چشای پراز اشکش برگشت طرفم وگفت:نخند سلما...جا داره بمیمریم به خداااا,اینا تاکجا پیشرفتند وماازشناخت امامون فقط نامش رامیدانیم.
سلما باورت میشه این یهودیهای خبیث بااون سعودیهای کثیف که هردوشون از نسل یهود شیطان پرست هستند باهم دست به یکی کردند که اگر نتوانستند امام را الان پیدا کنند ,همون موقع ظهور امام رابکشند.
من:خدای من, چطوری؟
علی:توروایات ما امده که امام زمان عج از جایی درمسجدالحرام بین رکن ومقام ظهورمیکند واین شیاطین اطراف مسجدالحرام ,اسمان خراشهایی ساخته اند وداخل اسمان خراشها ,دور تا دور کعبه تک تیرانداز گذاشتند واین تک تیراندازها شبانه روز هستند وبیدارند تا اگر هردم ودقیقه ای که شخصی با خصوصیات مهدی عج قیام کند,با تیر همان لحظه هدف قرارگیرد ونتواند امرحکومت جهانی خدا را محقق کند.
سلما اینها منتظر واقعی ظهورند یعنی درلحظه انتظار میکشند وسلاحهایشان اماده ی تیراندازیست,آیا تو کل این جهان ده نفر ازشیعیان هست که انتظارش مثل یهودیها ,لحظه ای باشد؟؟؟
من:فکرنمیکنم....علی ما خیلی کم میزاریم برای اماممان....علی چه کنم...من بالشخصه چه کنم...😭😭😭😭😭
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی.. #قسمت ۲۰ 🎬 : سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند ،نخود و کشمش
#روایت دلدادگی
#قسمت ۲۱ 🎬 :
آقا سید ، سعی می کرد طوری عمل کند که سهراب از دگرگونی حالش چیزی متوجه نشود ،بنابراین دستش را به ستون رختکن گرفت و روی سکویی که مشتری ها بعد از استحمام می نشستند و چای و غذا می خوردند و قلیانی می کشیدند، نشست. چون صبح زود بود کسی در گرمابه حضور نداشت ، یعنی اگر هم بود ، داخل رختکن حمام جز سهراب و سید کسی نبود.
سهراب ،بی خبر از آنچه که در دل آقاسید می گذشت ، لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و لنگ را به خود بسته ، حاضر و آماده ، جلوی آقا سید ایستاد و می خواست حرفی بزند که متوجه ،حال ناخوش آقا سید شد.
روی سکو کنارش نشست ، با دستان پهن و مردانه اش دست آقاسید را گرفت وگفت : چی شده آقا؟ انگار حالتان خوب نیست؟
آقا سید غرق در هیکل مردانه و عضلات آهنین سهراب در حالیکه لبخندی کمرنگ می زد گفت : چیزی نیست ،احتمالا مال هوای دمکرده ی اینجاست، در همین حین غلام ، دلاک حمام که تازه لباس کار به تن کرده بود ،جلو آمد ،تا چشمش به آقا سید افتاد ، مانند دیگر کسانی که تا به حال سهراب دیده بود ، دستی روی سینه گذاشت وگفت : سلام جناب...به به ....چه شده گرمابه ی ما را منور کردید ؟ امر می فرمودید که حمام را قرق می کردم ، اما الان هم دیر نشده ،صبر کنید به میرزا حسن حمامی بگم ، تا وقتی شما حضور دارید ، کسی را نپذیرند و رو به سهراب گفت: شما هم تشریف ببرید و عصر به اینجا بیایید.
آقا سید دستش را به علامت نفی تکان داد و گفت : نه لازم به قرق نیست و با اشاره به سهراب گفت: این جوان هم میهمان من است ....
سهراب که از برخورد غلام و دیگران متوجه شده بود که آقاسید چه ارج و قربی در بین مردم دارد و نمی دانست این بزرگی، به خاطر پاکی و صداقت اوست یا احیانا ثروت و مکنت آقاسید هست.
سهراب اشاره ای به غلام کرد و گفت : دستت درد نکنه آقا...میشه یه لیوان آب خنک برای آقاسید بیاورید؟
غلام دستی به روی چشم گذاشت و از آنها دور شد.
آقاسید با نگاه مهربانی ،سهراب را زیر نظر داشت وگفت : من پسری ندارم ، اما اگر هم داشتم ، دوست داشتم مانند تو باشد، گفتی که از سیستان می آیی و برای مسابقه درست است؟
سهراب همانطور که خیره به او بود و حس ناشناخته ای که در جانش افتاده بود او را گیج میکرد ،سری به نشانه ی بله تکان داد.
آقاسید ،دست سهراب را محکم تر گرفت و گفت : پس با این حساب در اینجا آشنایی نداری....منزل من در این شهر بسیار بزرگ و دارای اتاقهای زیادی ست ، خوشحال می شوم که میهمان من باشی و در ضمن ، اگر هدفت از شرکت در مسابقه بدست آوردن پول و شغل خوبی است ، من می توانم شما را در کنار خودم در شغلی که درآمدش خوب و حلال و طیب است جای دهم...
آیا قبول می کنید؟
سهراب که در دل به اینهمه مهربانی آقا سید عشق می ورزید ، حرفی نزد و خیره به او داشت فکر می کرد ...براستی اگر قصدش از سفر به خراسان پول و شغل مناسب بود ،بی شک پیشنهاد سید را قبول می کرد ، اما هدف او از آمدن به خراسان ، پیدا کردن آن قرآن در قصر حاکم و سر در آوردن از اصل و نسبش بود، پس نمی توانست که ....
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۲۵ 🎬
امروز علی گفت که کار جدیدش راشروع میکنه واینطور که معلومه درامدش هم خوبه ,منتها هرچی که گفتم چی چی هست,جوابم را نداد وگفت که خودت میفهمی
علی هم میفهمه که من خیلی کنجکاوم ,اینجوری سربه سرم میگذاره,میگه میخوام سورپرایزت کنم.
اخه باخودم فکرمیکنم چه کاری میتونه انجام بدهد ,اما یه چیزایی حدس میزنم,اینجا به عنوان سربازی از علی تو رشته ای که درس خونده کارمیکشند وحسم بهم میگه اون کار درامد زاش هم تو همین حیطه است.
داخل کتابخانه دانشگاه بودم همینجور که غرق در افکارم بودم,هانا اومد طرفم وگفت:کجایی دختر؟کل دانشگاه را زیروروکردم,زود بیا تا برنامه شروع نشده ,من یه جا برات رزرو کردم.
من:کجا؟چه برنامه ای؟
هانا:توکه یک سر درعالم کتابها غرقی وازهمه جا بیخبر,بابا یه تنوع به خودت بده,میپوسی هااا,یک برنامه استنداپ کمدی قراره تا نیم ساعت دیگه داخل سالن همایش دانشگاه برگزار بشه,میگن طرف خیلی بامزه است واین بار به افتخار اسراییل ومعرفی خودش,مجانی هستش ,بیا بریم دیگه...
باخودم گفتم هانا راست میگه,بزار ببینیم این کمدین هاشون چه حیله ای تو آستین دارن,اخه از زمانی که وارد اسراییل شدم,هرکارشون باهدف خاصی هست البته به نفع خودشان وبه ضرر جوامع دیگه....
باهانا راهی شدیم,ردیف سوم که دید بهتری داشت نشستیم,یه ربع از اومدنمون گذشته بود که پرده بالا رفت وکمدین جوانشان امد روی صحنه....
وای باورم نمیشد,این که ....زدم زیرخنده....
هانا متعجب نگاهم کرد وگفت:بابا بزار شروع بشه بعدش ریسه برو,درسته طرف کمدین هست اما قیافه اش که خیلی هم خوشگله وخنده نداره....هیچی جوابش ندادم وعلی بود که شروع کرد به صحبت کردن....
خدای من اول از همه ادا وحرکات داوود المشفق رییس دانشگاه را دراورد...دقیقا حرکات المشفق,حتی حرف زدن ولحن کلام....سالن رفت روهوا..دوباره جو که اروم شد,پیشرفت کرد وحرکات تک تک اساتید را در اورد,جالب این جا بود که راحت مسخره شان میکرد به قول علی ,انترک دست علی,شده بودند.
جو جلسه مملو از,خنده بود باهر حرف علی انگار بمب خنده داخل جمعیت پرانده بودند.
نیم ساعت حرف زد ونیش کلامش وتمسخر حرکاتش دامن تک تک اساتید یهودی دانشگاه راگرفت,جالبه که استادهایی که درجلسه حضور داشتند هم خوششان امده بود گرچه ,اونا هم از تمسخر علی در امان نمودند.
علی داشت جلسه راجم وجور میکرد وپایان میداد که یکهو...
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۲۶ 🎬
سالن مملو از جمعیت بود ,همه باهم میگفتند:دوباره,دوباره...
علی خنده ای,شیرین زد وگفت:بابا رحم کنید عرقم درامد,بعدشم من همینا را اماده کرده بودم اگه فی البداهه بگم ممکنه بد بشه هااا
جمعیت:دوباره ,دوباره
علی:یعنی مسوولیت حرفام باشما هاااا...
جمعیت:دوباره,دوباره...
علی:باشه,اینم برا خاطر شما یهودیهای خسته دل وگوشه گیر وحیله باز خخخخخ
جمعیت زد زیرخنده:اینبار علی از اوبا شروع کرد وبه ترامپ رسید وتکیه کلام ترامپ راعین خودش تکرارمیکرد(بروخونه پیش مامانت),باچشم خودم میدیدم که همه ازبس خندیده بودند شکمهاشون رامیگرفتند,علی گفت وگفت واینبار نتانیاهو را زیر رگبار تمسخرش گرفت وجالبه کسی اعتراض که نکرد هیچ ,خیلی هم خوششان امد
واقعا مبهوت شدم از اینهمه استعداد همسرم واینهمه ذکاوتش وافتخار میکردم به علی,یک بچه شیعه ی زیرک که خودش را با تمسخر بزرگان یهود وشیاطین دنیا به همه معرفی میکند.
دیگه واقعا علی خسته شده بود ومیخواست خداحافظی کند که گفت:امیدوارم کمی باعث انبساط خاطرتان شده باشم.
که همه براش کف زدند وادامه داد:اولین جلسه ی استنداپ بنده بود که تقدیم میکنم به تمام وجودم,همسرعزیزم که دانشجوی همین دانشگاه است,خانم دکتر,هانیه الکمال...
تمام جمعیت به افتخارمون برخاستند ودست زدند وهانا محکم من رابغلش گرفته بود وفشارمیداد ومیگفت باورم نمیشه...این اقای خوشگل وهنرمند شوهر تو باشه,خوش به حالت هانیه.....
سرشار از حسهای,خوب بودم,حسی که علی به من تقدیم کرد.
باتمام شدن استنداپ کلاسها هم تعطیل شدند وراهی خانه شدم.
علی مثل همیشه جلوی در منتظرم بود ,بااین تفاوت که جمعیت زیادی از پسرودختر دورش راگرفته بودند وباهاش خوش وبش میکردند.
علی تاچشمش به من افتاد,همه را زد کنار ومثل همیشه تا کمر خم شد وگفت:شاه بانویم تشریف فرما شدند,مرا باشما دیگر کاری نیست....بفرما بانو تا به سمت اشیانه مهرمان قدم نهیم.
دست علی,دور دستم حلقه شد وبه طرف خانه حرکت کردیم.
وارد خانه شدیم....
علی.....
فرار کرد ودور مبل شروع کردبه چرخیدن ,منم دنبالش...علی...چرابهم نگفتی....
علی:دلم خواست...چشمک....فرار...
بعدازکلی بدوبدو خسته شدیم ودوتا لیوان شربت بهارنارنج خنک,سرحالمون اورد.
من:علی,نمیترسی کاربه جاهای باریک بکشه؟؟
علی:برای چی؟؟
من:اخه این حرفهای تو,متلکهات به تمام سرشناسها ,وای استاد مشفق...اسحاق انور...وااای نتانیاهو...علی من میدیدم اکثر دانشجوها با گوشیشون فیلم میگرفتند,مطمین باش,تاالان همه جا مخابره شده,میترسم برات مشکل پیش بیاد.
علی:خوب بهتر ,مخابره میکنن ,مشهور میشم یه پول هم ازاین یهودیا بابت تمسخر سردمداراشون میکنم ،بده؟؟
من:باهات ازاون بالا بالاها برخورد نمیکنن؟
علی:چقد ساده ای,اونا توبوق کرنا میکنند گه ازادی بیان و...بعدشم من استنداپ اجرا کردم,همه جای جهان همینطوره...فعلا که مطمینم درامانم ,اما اگه شهرتی بهم بزنم وخیلی موی دماغشان بشم اونموقع بایه توطیه کلکم رامیکنند وبعدشم میگن خودکشی کرده خخخخ
تااونموقع من دودمانشان را به باد میدهم....شک نکن..
از اونروز استنداپ,که سه روز گذشته،خیلی نگران امنیت علی هستم, اما خودش خیلی بی خیال,اخه میگفت کسی خدا را داره ازهیچی نباید بترسه ,تااینکه امروز صبح...
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۲۱ 🎬 : آقا سید ، سعی می کرد طوری عمل کند که سهراب از دگرگونی حالش چیزی متوجه ن
#روایت دلدادگی
#قسمت ۲۲ 🎬 :
آقا سید سؤالی سهراب را نگاه می کرد ، سهراب بدون آنکه از چیزهایی که در ذهنش میگذشت ، حرفی بزند ، لبخندی بر لب نشاند و گفت : از شما ممنونم ، در خراسان، هم جا و مکان دارم و هم هدفم شرکت در مسابقه و آزمودن خودم است و اگر موفق شدم که مسابقه را ببرم ،اهداف بزرگتری در سر دارم و اگر هم موفق نشدم ، باید برگردم شهر خودم و نزد پدرم...
سهراب لفظ پدرم را آهسته گفت و آقاسید با شنیدن این حرف ، انگار نقشه های ذهنش نقش بر آب شده بود ،سری تکان داد و در همین حین ،غلام با پارچ آبی خنک جلو آمد و مقداری آب در لیوان مسی ریخت و با احترام به طرف آقا سید داد.
سید آب را با سه جرعه ،سر کشید و تشکری کرد و مشغول بیرون آوردن لباسش شد، هر دو مرد لباس هایشان را در بقچه ی خود پیچیدند و گوشه ای گذاشتند ،می خواستند به سمت سالن اصلی گرمابه بروند که آقاسید با نگاه خیره اش به سهراب نزدیک شد ،گردنبند چرمی او را لمس کرد و گفت : این چیست؟ چرا آن از گردنت بیرون نمی آوری؟
سهراب آن را از گردن بیرون آورد ،می خواست داخل بقچه اش بگذارد، آقاسید بار دیگر قاب چرمی را لمس کرد وگفت : نگفتی چیست؟ اما انگار برایت خیلی عزیز است.
سهراب گردنبند را به دست سید داد و گفت : این حرزی ست که از کودکی با من است...مایه ی آرامشم است و برایم بسیار ارزشمند است.
آقا سید ،قاب چرمین را داخل بقچه ی لباس خودش گذاشت و گفت : پیش من باشد ، سر و بدنمان را که شستیم ، باز می گردیم و همینجا درباره اش مفصل صحبت می کنیم.
سهراب که انگار با سید رودربایسی دارد ، چشمی گفت و همراه او راهی حمام شد.
داخل حوض بزرگ آب شدند، نوری که از سوراخ بلند و گنبدی گرمابه به داخل می تابید ، وسط آب دایره ای روشن درست کرده بود که فضا را آرامش بخش می کرد.
سهراب و سید در حین استحمام ،درباره ی مسئله ای که جلوی دکان در بازار باهم صحبت کرده بودند ، حرف زدند.
سهراب که در این امور هیچ نمی دانست و از دین ،فقط وفقط نمازش را می دانست ، هر چه که آقاسید سخن می گفت و پیش میرفت ، او شرمنده و شرمنده تر می شد..
سید از حق الناس گفت و این مسئله را باز کرد و سهراب تازه فهمید که گوشت بدنش از مال حرام است ، لباس تنش از مال مردم است و سکه های در جیبش تماما حق الناس است...او می خواست مانند سید باشد ،اما نمی دانست که الان در عمق این مرداب حرام دست و پا می زند ،آیا راه نجاتی دارد یا نه؟
او روی آن را نداشت تا از سید بپرسد اگر عمری ناخواسته و نادانسته به مال مردم دست درازی کرده باشید ،بدون اینکه بدانید اینچنین عواقبی دارد، آیا الان که راه درست و حکم خدا را فهمیده ،راه آزادی و برون رفتی دارد؟
بالاخره استحمام به پایان رسید و بعد از گذشت ساعتی از آب بیرون آمدند.
سید که کاملا متوجه حال دگرگون سهراب شده بود ، دستش را گرفت و رو به سوی رختکن حرکت کردند.
سید به پادوی گرمابه ،سفارش چای و قلیان داد و البته نهاری دلچسپ که در کنار این رفیق تازه اش ،میل کند.
وارد رخت کن شدند، آنجا تقریبا شلوغ شده بود و هرکس سید را می دید با تعجب نگاه می کرد و با احترام با او هم کلام می شدند.
سید مشغول پوشیدن لباس بود اما سهراب هر چه جستجو کرد ، خبری از بقچه اش نبود...
فکر کرد اشتباه کرده ، تمام سکوها را جزء به جزء گشت ،اما نبود که نبود...
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren