#قــسمــتــــ_پنجـــاه وهــــشـــتـــمـ
♥️عــــشـــق پــــــایـــــدار♥️
با لحنی حاکی از گلایه گفتم:اره خاله خانم ازدواج...باید به عرضتون برسانم که پسر اقا جلال ادرس محل زندگی شما را به ما داد...
خاله صغری در حالیکه با آخ وتیف به سمت اشپزخانه میرفت گفت:آهان از سوپر سر محله...اقا غلامرضا ،ادرس گرفتید ودرحالیکه به سمت مادرم لبخندی میزد گفت:مریم جان دخترت درسته شکل ظاهریش مثل خودته اما مثل شما صبور نیست وحرفش,را زود میزنه,انگار به باباش رفته...
جلال که ازدواج نکرد.
بعداز رفتن تو انگار این زندگی هم باید میپاشید اول غلامحسین وبعدش احمد اقا وبه فاصله ی دوسال بعدش هم کبری له رحمت خدا رفتند.
غلامرضا پسرخوانده ,جلال هست یعنی توکه رفتی,گم وگور شدی,جلال به خیال اینکه شاید ردی ازت بگیره رفت ابادی خودمون ,اونجا غلامرضا را که بچه ای تک وتنها بوده وخانواده اش همه درسیل از دست رفته بودند واز عموزاده های جلال هم هست,باخودش میاره,الانم به اسم خودش براش شناسنامه گرفته,این را گفتم که بدونی جلال ازدواج نکرده,حالا توبگو این مرد خوشبخت کی هست که باهاش ازدواج کردی؟همین یه بچه را داری؟
و...
مادرم پشت سر خاله صغری رفت اشپزخونه ودیگه صداشون برام مفهوم نبود,اما ذهنم درگیر درگیر بود ,یعنی بابا جلال واقعا عاشق مادرم بوده,اینهمه مدت یه مرد تنها,فقط بایه دفتر خاطرات واتفاقات گذشته روزش را شب کنه...این هیچ معنی نداره جز عشق وبرای مادرم هم همینطور,با کلی خواستگار کوتاه وبلند,بازم هیچ کس را لایق همسری خودش ندونست,حتی به خواستگاری دوباره ی میرزا محمود ,خواستگار ایام جوانیش هم پشت پا زد....
دلم یه جوری بود....فکر میکردم اتفاقاتی در راهه....وشاید این اتفاقات میمون ومبارک باشه....
یه لحظه چهره ی بهروز اومد مد نظرم....میدانستم اگر شماره ای,از من داشت الان گوشی تلفن را سوخته بود,از این فکر لبخندی روی لبم اومد که ناگاه با صدای چرخیدن کلید ,من متوجه در ورودی اپارتمان شدم...
یعنی کی میتونه باشه؟تا جایی که میدونم فی الحال خاله صغری تنهاست که....
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
javane_movafagh_9.mp3
8.31M
#جوان موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام
#اصلاح قلب
#جلسه نهم
#زهد 3
واعظ استاد عالی 🎤
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#قــسمــتــــ_پنجـــاه_نهم
♥️عـــشــــق پـــایـــــدار♥️
در با صدای تیزی باز شد مردی که چهره اش برایم غریبه بود اما نگاهش گرمی خاصی داشت وارد شد....
انگار که خانه خودش بود نه یاالله ای گفت ونه حرفی اما همینکه در را بست و سرش را بالا گرفت نگاهش به من افتاد سریع سرش را پایین انداخت انگار که خجالت کشید ،منم که هول شده بودم از جا بلند شدم وبا لکنت گفتم:س سلام ....
سرش پایین بود خیلی آرام جواب سلامم را داد و بلندتر گفت:یا الله...صاحبخونه...مهمون دارین؟
خاله وما در بااین صدا متوجه هال شدند مامانم درحالیکه سینی چای دستش بود زودتر آمد بیرون تا چشمش به تازه وارد افتاد انگار بهتش زد زیر لب زمزمه کرد جلال!!و سریع سرش را پایین انداخت و لرزش دست اش کاملا مشهود بود حالا میفهمیدم این مرد روبروم پدرم جلال هست ،حال خودم دگرگون بود اما حال مادرم از من بدتر بود ،به طرفش رفتم سینی چای را از دستش گرفتم وگفتم:بشین مامان راحت تری...
مامان همانطور که سرش را تکان میداد بی اراده همونجا که ایستاده بود روی پتوی کناره ای بغل دیوار نشست.
تازه متوجه حال غریب بابا شدم،بابام انگار خیلی دلش نازک بود بیشتر از ما محو مادر مبهوت میهمانان نورسیده شده بود ،اون هم آرام آرام روبروی مادرم روی زمین نشست وگفت:مریم......تو.....کجا بودی؟دنیا را دنبالت زیرورو کردم وناگاه انگار تازه متوجه من وشباهتم به مادر شده بود گفت:این...این دختر خانم،دخترته؟وخودش را جم کرد وادامه داد:یعنی شما ازدواج کردین؟...
محو حرکاتشان بودم و منتظر جواب مادرم که خاله صغری گفت....
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قـــسمتــ_ شصتم
♥️عــشــق پـــایـــدار♥️
خاله صغری همونطور که دست به کمر وارد هال میشد گفت:خدا را شکر گمگشته مان بعداز سالها پیدا شد,جلال ببین دختر مریم عین خودشه...
بابا با تحکمی درصداش وبدون اینکه نگاهی به من یا مادرم کنه گفت:با کی ازدواج کردی؟چی شد که یاد ما افتادی؟مگه من چه بدی در حقت کرده بودم که یکهو بدون اینکه خبری بدی غیبت زد؟؟؟وارام تر ادامه داد,حالا هم دخترت را برداشتی اومدی به رخم بکشی...
مادرم همانطور که سرش پایین بود با صدایی لرزان گفت:ش ش شما اشتباه میکنید من بعداز جدایی با کسی ازدواج نکردم,این معصومه دخترم....دختر خودته....وبااین حرف انگار تمام انرژیش خالی شده باشه هوفی کرد وسردرگریبان برد...
پدرم ناباورانه نگاهم میکرد,خاله صغری برخلاف سنش وآخ وتیفهای,قبلش مثل قرقی خودش را به من رساند ودوباره سرورویم را غرق بوسه کرد واینبار بوسه هاش ابدارتر ومحکم تر وبا محبت تر بودند...
بابا پلک نمیزد,یه نگاه به من یه نگاه به مادرم وگفت:امکان نداره...اخه تو که....
مادرم که انگار بعد از سالها عقده ی دلش وا شده بود شروع به گلایه کرد:من که چی؟؟من که عقیم بودم اره؟؟؟همون موقع که,شما خونه جدا خریده بودید ودر تدارک عروسیتان بودید وبراتون مورد برای ازدواج زیر سر میکردند....همون موقع که نامزدی شدید....همانموقع که مثل اب خوردن از من جدا شدید....من باردار بودم ونمیدونستم واشاره کرد به من وگفت:اینم دخترت ,سرومرووگنده,سالم وسلامت ,مثل چشمام ازش محافظت کردم و اگرم دیدی یکدفعه غیب شدم وخبری,از خودم بهت ندادم ,فقط وفقط برای این بود که آرامش زندگیت بهم نخوره,اخه خواهرت فاطمه میگفت نامزدی شدی,میگفت میخوای,عروسی بگیری,میگفت خونه جدا خریدی....و بداخلاقیهای روزهای اخر زندگی باشما هم ,همش نشانه ای برای,صحت گفته های خواهرت بود....
پدرم که با هر حرف مادر متعجب تر وبرافروخته تر میشد به اینجای,حرف مادرم که رسید طاقت از کف داد وبا صدای بلند گفت:………
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
17.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان معلمی در محله بدنام ها؛ "خدا هست"
👨🏫 مهمان برنامه کتاب باز 📕
#معلم جوانی به نام مجتبی شکوری بود. شکوری در پاسخ به سوال سروش صحت که بچه چگونه آینده شان را بسازند؟، داستان زیبایی از اولین سال تدریس اش در یکی از مدارس تهران روایت کرد. مدرسه ای که با دانش آموزانی خاص در در یکی از آلوده ترین و پر بزه ترین مناطق تهران جای داشت. ...
#پیشنهاد دانلود 👌
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت شصت و یک
❤️عشق پایدار❤️
پدرم بدون توجه به من وخاله صغری پرید وسط حرف مامانم وگفت:کدوم خونه ی جدا؟!!!!الان این خونه ای که میگی, کجاست؟کدوم نامزد و زن وزندگی؟!!دددد اخه اگر من زن گرفته بودم که الان از سرکولم میباست بچه بالا بره نه اینکه از تنهایی پناه به خونه ی خاله ی پیرم ببرم اونم به خاطراینکه وقتی کنار خاله هستم یاد یاد...
یکباره حرفش را خورد وادامه داد:مادرم هم به من گفت که تو باهاش درد دل کردی واز زندگی سوت وکورت شکایت کردی....گفت که فکر میکردی من عقیم هستم وبچه دار نمیشم وگفتی میخوای از من جدا بشی وشاید ازدواج کردی وبچه دار شدی...اونموقع ها هم چون مدام مادرم وخواهرم مورد برای ازدواج من, به بهانه های مختلف در دکان میفرستادند من ,اعصابم داغون بود وگرنه من یه موی تورا با دنیا عوض نمیکردم....
مادرم متعجب از اینهمه بازی فریبکارانه ی اطرافیانش وعشقی قدیمی که الان با کلانی کوتاه پدرم ,پرده از ان برداشت, گفت:ب ب خدا من حتی یک بار هم با مادرت دردودل نکردم,هرچی گفتند همه از خودشون بود,حالا چه نیتی زیر گفته هاشون بود نمیدونم اما من هرگز همچی حرفهایی نزدم وروحمم خبر نداره....
بابا اهی از ته دل کشید وگفت:هرچی بوده گذشته....درسته یه عمره که برباد رفته,اما پشت سر مرده خوبیت نداره حرف بزنیم...
پدر ومادرم هر دو در عالم خود غرق شدند ,بی حرف,حتی خاله صغری هم خودش را با جمع کردن خورده ریزه های روی قالی مشغول کرده بود وحرفی نمیزد...این ما بین من از همه مظلوم تر بودم,اخه مادرم به خاطر من رنج این سفر را به جان خریده بود وبابا هم بعداز سالهای سال متوجه شده بود که یک دختر دارد,اما الان هیچ کس به فکر من نبود,انگار من بهانه ای بودم تا دوتا دور از هم افتاده را بهم برسانم وخودم به بوته ی فراموشی بروم...
سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما شده بود...با یه دلهره ی نامشخص گلویی صاف کردم وگفتم:حالا.....حالا....من چی؟؟
که ...
ادامه دارد
نویسنده....حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren