eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
335 عکس
309 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 # قسمت۹۳: راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت:راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش ,حیران وسرگ
یوزارسیف 💫 ۹۴: ازاینکه با یک صدای انفجار اینهمه خودم را باختم ,خجالت کشیدم ومیخواستم دوباره برجای خود بنشینم ناگاه صدای انفجاری مهیب تر برخاست ,انگار از فاصله ی بسیار نزدیکی بود,با بهت به راحله نگاه کردم که بلافاصله بعد از انفجار صدای همهمه ای شدید به گوش رسید,راحله درحالیکه رنگش پریده بود از جا بلند شد,انگار واقعا این صدای دوم ,آژیر خطری را درگوشش به صدا دراورده بود ,به سمتش رفتم,حالا که میدانستم بارداراست,دستش را گرفتم وگفتم,ارام تر عزیزم,استرس نداشته باش برات خوب نیست,خودت میگفتی این چیزا اینجا عادیست وهر روز بارها وبارها صدای انفجار وتیر وتفنگ اینجا طنین انداز میشود. راحله همانطور که با دستهای سردش دستهام را فشار میداد گفت:درسته,اما نه اینقدر نزدیک حتما داخل اردوگاه را زدند...باید بریم ببینیم چی شده...خدا کنه نزدیک اردوگاه را نشانه نرفته باشند. تااین حرف را زد ,بی اختیار دستش را رها کردم وبا عجله ای بیشتر,از راحله در راباز کردم وخودم را به محوطه رساندم... تعداد زیادی زن به سمت نقطه ای دورتر حرکت میکردند,یکی از انها با لهجه افغانی فریاد زد,کثافتها زمین بازی بچه ها ,پشت اردوگاه را زدند...بااین حرف,مو برتنم سیخ شد ,اخه بچه ها چه گناهی کردند,اخه ظلم وجنایت تاکی وکجا,یکدفعه یاد عباس وسمیه افتادم...وای خدای من نکنه....نکنه.... حالم دست خودم نبود ,همراه بقیه ی زنها شدم وبا سرعت خودم را به سمتی که جمعیت روان بود رساندم که... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۴: ازاینکه با یک صدای انفجار اینهمه خودم را باختم ,خجالت کشیدم ومیخواستم دوباره ب
یوزارسیف 💫 ۹۵: جمعیت دور کودکان زخمی واسیب دیده جمع شده بودند وامدادگران خود را به سرعت به انها میرساندند وناگاه میان همه ی انها,زنی با کودکی در اغوش توجهم را جلب کرد... خدای من باورم نمیشد,سمیه با چشمانی بسته درحالیکه عباس در اغوشش بود برزمین افتاده بود,حال خودم را نمیفهمیدم ,خودم را بالای سر امدادگرهایی که داشتند سمیه وعباس را روی برانکارد میگذاشتند رساندم ودرحالیکه بر سرم میزدم و اشک از چهار گوشه ی چشمام جاری بود ,گفتم:اقااا,زنده اند؟ امدادگر همانطور که نبضشان را چک.میکرد گفت:اره شکر خدا زنده اند ,داخل اردوگاه کارهای اولیه را براشون انجام میدیم وبایه هلیکوپتر همه شان را میفرستیم دمشق برای درمان کامل ,اونجا امکاناتش بیشتر وبهتره... همراه برانکارد به سمت ساختمانی که مثلا بهداری,اردوگاه بود حرکت کردم وقت تنگ بود باید منم با سمیه میرفتم,نمیتونستم تنهاش,بزارم تا یوسف وعلیرضا بیان ,بنابراین به سمت اتاق خودمون رفتم واندک وسایل سمیه وخودم را برداشتم,امدم داخل بهداری,راحله را در حالیکه بالای سرعباس ایستاده بود وشیون میکرد پیدا کردم وگفتم:راحله جان,وضعیت سمیه وعباس را که میبینی من باید همراهشان به دمشق برم,هروقت حاج اقا سبحانی واقای محمدی امدند ,براشون بگو چی شده ومطمینشان کن که ما را طوری نشده وبعد یه کاغذ از کیفم دراوردم ادرس خونه وشماره تلفنهامون را روش نوشتم وگذاشتم داخل دست راحله وگفتم:ببین وضعیت اینجا مناسب برای بودن یک بچه نیست,من با حاج اقا صحبت میکنم وعباس را باخودم به ایران میبرم ,این ادرس خونه ی ما توشهر قم هست, ان شاالله بامیان که رفتی,اگر اقوام عباس را پیدا کردی این ادرس را بهشان بده ودرضمن حاجی سبحانی پسر اخوند علی سبحانی اهل بامیان هست,سالهاست پیش,از هم جداشدن وهیچ کدامشان ازهم خبر ندارند,باوجود اینکه حاج اقا جستجوی زیادی کرده اما بازهم هیچ اثری از پدرش واحتمالا مادرش که زنده باشن پیدا نکرده,اگر زمانی با شخصی به این نامها برخورد کردی,این ادرس را به انها هم بده... راحله که انگار هضم حرفهای من براش کمی,سخت بود وبه نظر میرسید گیج شده باشه,با گیجی مشتش را که کاغذ ادرس داخلش بود به سینه چسپاند وسرش را تکان داد.. و در همین هنگام بود که هلیکوپتر امداد برای جابه جایی مصدومان رسید... دارد نویسنده....حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۵: جمعیت دور کودکان زخمی واسیب دیده جمع شده بودند وامدادگران خود را به سرعت به انه
یوزارسیف 💫 ۹۶: با کلی التماس وخواهش بالاخره من را هم با مجروحان سوار بر هلیکوپتر کردند,سمیه به دلیل اینکه ترکش به بازو پهلوش اصابت کرده بود وخونریزی شدید حالتی مثل اغما داشت واما به خاطراینکه عباس را دربغل گرفته بود ویک جورایی سپر بلای اوشده بود وترکشی به پای راست اواصابت کرده بود ووضعش,از,سمیه خیلی بهتر,بود واین بیهوشی عباس هم به گفته ی امدادگران به خاطر موج انفجار بوده چون فاصله ی انفجار تا محل بازی کودکان بسیار کم بوده... داخل هلیکوپتر بین سمیه وعباس نشستم یکی از دستهام را روی سر سمیه قرار دادم وبا دست دیگرم,دست کوچک عباس را گرفته بودم وبا زبان بی زبانی با سمیه حرف میزدم,الان که چشماش بسته بود انگار تمام شیطنتهای شیرینش پر کشیده بود وبه جایش چهره ای, فرشته مانند ومظلوم پیدا کرده بود,باران چشمانم از دیدن اینهمه مظلومیت به باریدن گرفته بود ودرحالیکه بوسه ای از صورت رنگ پریده ی سمیه میگرفتم ,متوجه حرکت پلکهای عباس شدم... ارام با دستم گونه اش را نوازش کردم وگفتم:عباس...بیداری عزیزم؟ ارام پلکهاش را گشود ونگاهش را از چهره ی من به سقف بالگرد گرفت وگفت:من من کجام؟؟خاله راحله کجاست؟وبعد انگار چیزی یادش امده باشد گفت:خاله ...خاله سمیه کجاست,اخه توزمین بازی بودیم ,من میخواستم مخفی گاهم را بهش نشون بدم که یه بمب فکر کنم کنارمون ترکید ومن دیگه چیزی نفهمیدم. چشام را پاک کردم وگفتم:ادم بدا بمب زدن ,زخمی شدی ,نباید حرکت کنی ,الانم میریم دمشق تا دکترا خوب خوبت کنن,خاله سمیه هم همینجاست,الان خسته بوده خوابیده... یکدفعه عباس با شوقی کودکانه گفت:دمشق؟؟همونجا که حرم حضرت زینب س هست؟؟ وبدون اینکه به من اجازه حرف زدن بدهد با ذوق گفت:من وبابا ومامانم باهم رفتیم زیارت ,اونجا بابام برام لباس سربازی حرم حضرت زینب س را خرید,وای خاله اینقد قشنگ بود ,مادرم میگفت شدی مثل حاج قاسم...خاله من حاج قاسم را خیلی دوست دارم,بابا قول داده بود اگه کنارش باشم یه روز من رامیبره تا حاج قاسم را ببینم,وبعد اخمی کرد وگفت:ولی الان بابا رفته سفر,معلوم نیست کی,بیاد وبخواد من را ببره پیش حاج قاسم... دلم از حرفها وارزوهای شیرین عباس به درد امد,سرش را به اغوشم چسپاندم وگفتم:بابا که سفرش طولانی شده اما عمویوسف که هست,من که هستم,حالا اگه قول بدی با من بیای خونه مان,من وعمو یوسف میبریمت پیش خود خود حاج قاسم باشه؟؟ عباس که انگار داره خواب میبینه وباور نداشت گفت:راس راستی میگی؟؟من با عمو میام ,من عمویوسف را خیلی دوست دارم ویه نگاه زیرچشمی به منم کرد وادامه داد:شما را هم خیلی دوست دارم وارام تر زیر لب زمزمه کرد,اندازه مادرم دوستتون دارم.... دارد.... نویسنده....حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی نفس پیمبر شد به قران گواهش شصت و‌یکِ آل عمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۶: با کلی التماس وخواهش بالاخره من را هم با مجروحان سوار بر هلیکوپتر کردند,سمیه ب
یوزارسیف 💫 ۹۷: به بیمارستان رسیدیم,زخم عباس چون سطحی بود پانسمانش را بررسی کردند ودوباره پانسمان جدیدی کردند وداخل بخش بستری شد ,اما سمیه را مستقیم به اتاق عمل بردند,از حالات دکترها وسرعت عملشان میتوانستم بفهمم که وضع سمیه خیلی روبه راه نیست,دلم گرفته بود وبرای شفای سمیه ختم صلوات برداشتم ,اخه این درد برایم زیادی بزرگ بود خدایا برتو پناه ,پشت در اتاق عمل یک جا بند نبودم,مدام از این طرف به ان طرف میرفتم وهر چند دقیقه ای یکبار شماره یوسف را میگرفتم که متاسفانه در دسترس نبود,درون دلم انگار شعله ای اتش روشن بود واین طوفانهای پشت سر هم این اتش را شعله ورتر میساختند,نبود علیرضا ویوسف وبی خبری از احوالات انها یک طرف,وضع وخیم سمیه از طرف دیگر روح وروانم را بهم ریخته بود,در همین احوالات بودم که گوشیم زنگ زد وشماره مامان افتاد,نمیدانستم چه کنم ,اگر جواب بدهم مطمینا نمیتونم طاقت بیارم ومادرم از,ان طرف دنیا نگرانمان میشد واگر جواب هم نمیدادم,بازهم نگران میشد,اما بااینحال جواب ندادم,اخه اینجوری نگرانیشون کمتر بود,گوشی را گذاشتم توکیفم وبه طرف پرستاری که از اتاق عمل خارج شد رفتم وبا زبان,الکنی که بسیار کم از عربی میفهمیدم حال سمیه را جویا شدم وپرستار باایما واشاره گفت که عمل طول میکشه ودعا کنید... نمیدانستم چه کنم ودراین مملکت غریب به کجا پناه ببرم,ناگاه ذهنم پرکشید به قرنها پیش ویاد غربت ومظلومیت واسارت بانویم زینب س در دیار غربت درهمین شام بلا افتادم ,اگر بانواسیر بود من اینک اینجا ازاد ازادم,اگر به او بی حرمتی میشد,اینجا مارا عزیز داشتند,اگر ان زمان نمک به زخم اسیران کربلا میپاشیدند,الان اینجا زخم ما را التیام میبخشیدند اشک سروصورتم را پر کرده بود ,غم من کجا وغم بانو کجا... انگار پاهایم به اراده ی خودم ند ودلم به سویی که دوست داشت مرا هدایت میکرد,بی اختیار از بیمارستان بیرون امدم وپرسان پرسان ,راه حرم عمه جانم زینب س را در پیش گرفتم... دارد ... نویسنده.....حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۷: به بیمارستان رسیدیم,زخم عباس چون سطحی بود پانسمانش را بررسی کردند ودوباره پانس
یوزارسیف 💫 ۹۸ اینک که دوباره یوزارسیفم راهی سفرشام بلا شده وبار دیگر لباس سربازی حریم زینب س را بر تن کرده ,دوباره یاد سفر ماه عسلم افتادم,بیش از سه سال از ان روزها ودقایق سخت ونفس گیر میگذرد.درست به خاطر دارم ساعتها در حرم حضرت زینب س مناجات کردم ودست به دعا برداشتم وبرای,شفای سمیه دامان بانو را چسپیدم ووقتی پا به درون بیمارستان گذاشتم وهمان پرستار اشنا به سویم امد وخبر به هوش امدن سمیه واز خطر جستن اورا داد,همان بدو ورود به بیمارستان ,سجده ی شکر نمودم. علیرضا وویوسف که درعملیاتی مهم شرکت کرده بودند, یک شبانه روز بعد به دمشق امدند وروز بعد از ان به خاطر رسیدگی بیشتر به سمیه ,سفرمان پایان پذیرفت وبا هم راهی ایران شدیم ,اما خانواده ی دونفره ی ما,نفر سومی هم با خود اورد وعباس ,شد پسرمان وانگار یک دنیا شور وشادی با خودش به خانواده ی ما اورد ,نه تنها من ویوسف از جان ودل دوستش داشتیم ,بلکه پدرومادرم هم انگار نوه ی خودشان را میدیدند,اورا به جمع خانواده پذیرفتند... یوسف بارها وبارها برای پیدا کردن اقوام عباس,پیغام وپسغام گذاشت اما نه از پیگیریهای یوسف نه از طرف راحله هیچ خبری نشد وکسی سراغ عباس را از ما نگرفت,گرچه ته دل همه ی ما خوشحال ازاین بی خبری بود چون عباس به ما وما به عباس وابسته شده بودیم... یوسف عهد زمان عقدمان را فراموش نکرد وهرسال اربعین ,همه با هم سفر عشق را پیاده از نجف تا کربلا رفتیم,فقط برای قول دومش مبنی برسفر ماه عسل به افغانستان ,شرایط طوری بود که نشدونتوانست به ان عمل کند اما یوسف,اینبار ,قبل از رفتن به سوریه وانجام عملیاتی مهم به من قول داد,که اینبار بلافاصله بعد از برگشتنش به ایران ,باهم به افغانستان میرویم. سمیه یک ماه بعداز برگشتن از ماه عسل,سلامتیش را کاملا بدست اورد ودرحال حاضر درسش تمام شده وبه قول خودش معلم این مملکت است واما من همچنان درحال درسخواندن وکسب علمم وبه قول پدرم ,دکتری نصف ونیمه ام.... همینطور که در افکارم غرق بودم ,با صدای عباس از عالم خودم بیرون امدم:مامان....مامان زری.....داداش امیرعلی بیدارشده,فک کنم گشنشه هااا بدو خودم را به اتاق پسرا رسوندم,تا چشمم به چشمان امیرعلی که با چشمان یوزارسیف مو نمیزد ,افتاد,دلم لرزید,یه چی ته دلم هرری ریخت پایین ,انگار خبری در راه است.... دارد.... نویسنده....حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت ۹۸ اینک که دوباره یوزارسیفم راهی سفرشام بلا شده وبار دیگر لباس سربازی حریم زینب س
یوزارسیف 💫 امیرعلی تازه یک سالش شده وصورتش مثل خورشید میدرخشه وبا سرزدن دوتا دندان بالا ودوتا دندان هم پایین مثل خرگوش ملوسی میمونه,که ادم با نگاه کردن بهش ناخوداگاه دوست داره گازش بگیره وبچلونتش عباس دستش را میگیره وروی خونه تا تا میکنه و ورد زبانش شده بابا...بابا,امیرعلی هم مثل عباس، مثل من ,خیلی وابسته به یوزارسیف شده وانگار ساعت بیداری وشارژ شدن وشیطنتهای شیرینش را با ورود یوسف به خونه تنظیم کرده باشند واین دو روزی که یوسف رفته سفر,از تک تک حرکات امیرعلی بی قراری وچشم انتظاری ,میبارد. غذای امیرعلی را دادم وبا دو تا پسرام راهی طبقه پایین شدیم,اخه طبقه پایین هنوز بابا ومامان ساکن هستند اما بهرام دیگه شده همون بهرام قبل از ورشکستگی وخونه را جابه جا کرده وما به واحد بهرام اینا چون بازتر بود اسباب گشی کردیم اما داداشم هرگز نفهمید که این چند وقت دست تنگی به زندگیشان عارض شده بود,میهمان سخاوت چه کسی بود وصاحب خونه اش که بود,همانطور که هنوز که هنوز است بابا متوجه نشده,مستاجر چه کسی هست. ,از یک سال پیش بابا,پیش حاج محمد میره واصرار میکنه که حتما باید کرایه خانه را بدهد,چون الان دیگه وضعش خوب بود وبه قول معروف دستش به دهنش میرسید,حاج محمد هم به خاطر اصرار بابا وصدالبته تهدیدی که کرده بود مبنی برخالی کردن خانه اگر کرایه گرفته نشه,یه مقداری کرایه تعیین میکند ,وماه به ماه پولی را که از بابا میگیره به سفارش یوسف به حساب من میریزه,اخه,یوسف خانه را به عنوان مهریه به نام من کرده بود تمام عایداتش هم مختص من میدانست. در حیاط خونه بابا را با دسته کلید خودم باز کردم وعباس درحالیکه دست امیر علی را به دست گرفته بود,با سروصدا به سمت درهال رفتند,هنوز در را تازه بسته بودم که شخصی شروع به در زدن کرد... برگشتم طرف در وگفتم:کیه؟؟ مردی با لهجه ای اشنا وصدایی غریب گفت:باز کنید ,دنبال کسی هستم... دارد... نویسنده....حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۹ امیرعلی تازه یک سالش شده وصورتش مثل خورشید میدرخشه وبا سرزدن دوتا دندان بالا ود
یوزارسیف 💫 ۱۰۰: در را که باز کردم با چهره ی پیرمردی نورانی که تا به حال ندیده بودمش اما سخت برایم اشنا میزد مواجه شدم ,از لباسها ولهجه اش کاملا مشخص بود افغانی ست,چادرم را جلوتر اوردم وگفتم:بله بفرمایید... پیرمرد همانطور که سرش پایین بود گفت:ببخشید اینجا منزل اقای یوسف سبحانی ست؟؟ در نیمه باز را تمام باز کردم وبااشاره به در کوچک کناری گفتم:اون خانه منزل اقای سبحانی ست ومن هم همسر ایشون هستم,اینجا هم منزل پدرم است,الان اقای سبحانی تشریف ندارند,شما بفرمایید داخل.... پیرمرد که انگار محبتی شدید بروجودش مستولی شده بود گفت:من....من...از,افغانستان دنبال گمشده ای امدم.... یک باره ذهنم رفت طرف عباس,باخود فکر کردم حتما این اقا پدر بزرگ عباس هست... از دیدنش خوشحال شدم وبا شادی گفتم:ادرس را درست امدین ,بفرمایید ,اینجا هم منزل خودتانه,تورا خدا بفرمایید داخل ... پیرمرد درحالیکه سرش پایین بود یاالله یا الله گویان وارد خانه شد,زودتر از اون اقا داخل شدم ,مادرم که با شنیدن صدای مرد غریبه چادربه سرکرده بود امد جلو بعداز,سلام واحوال پرسی بااشاره چشم وابرو از من پرسید کی هست؟ ومن طبق اون فکرای خودم به عباس,اشاره کردم وگفتم:مامان جان ایشون فک کنم از,اقوام پسرم عباس,باشند,عباس که گرم بازی با امیرعلی بود انگار تمام حواسش پیش,مهمان تازه رسیده بود با شنیدن این حرف من برگشت طرف اقاهه وبا کمال ادب سلام کرد,پیرمرد ,با تعارف ما روی مبل نشست ,من رو به پیرمرد کردم وگفتم:ایشون عباس واون کوچلو هم امیر علی پسرای حاج اقا هستند,حالا شما خودتون را معرفی نمیکنید؟ پیرمرد که غرق تماشای عباس وامیرعلی شده بود با ذوقی کودکانه اشاره به امیرعلی کرد وگفت:درست شبیهه کودکیهای یوسف هست... با تعجب بهش نگاه کردم....مگه این اقا کی هست؟؟یوسف را از کجا میشناسه؟کودکی های یوسف؟؟ یعنی ایشون...... دارد... نویسنده ....حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren