#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت نوزدهم: حلما سوزشی در دستش حس کرد ، آرام چشمانش را گشود و نور سفیدی که از مهتابی بال
راز پیراهن
قسمت بیستم:
وحید به طرف کیف رفت وگفت : فکر کردم مال تو هست و کیف را داد طرف حلما وگفت : ببین کیه زنگ میزنه؟
حلما اشاره کرد که زیپ کیف را باز کنه، وحید زیپ را باز کرد دنبال گوشی بود ، گوشی را بالا آورد و به دست حلما داد و همون موقع صدای زنگ قطع شد.
حلما گوشی را توی دستش فشرد وگفت : مامان ژینوس بود ، خدای من چی جوابش بدم؟
وحید سری تکان داد وگفت : سرم دستت تموم شد من برم به پرستار بگم بیاد و بریم خونه ...
حلما سری تکون داد وهمانطور که رد رفتن وحید را نگاه می کرد ،گوشی در دستانش لرزید.
پیامی برای ژینوس رسید ، حلما که نمی دانست چه کند ، ناخوداگاه رمز گوشی را وارد کرد ، او خوب میدانست که رمز گوشی ژینوس تاریخ تولدشه ، بدون اینکه بدونه چکار میکنه وارد صفحه مجازیش شد.
لیست مخاطبین بالا اومد و پیام ها اکثرا مال بچه های دانشگاه و..بود
حلما همینطور که صفحه را نگاه میکرد ناگهان اسمی توجهش را جلب کرد..«عشقم» تا جایی که میدونست ،ژینوس عشقی نداشت ، یا شایدم داشت و او نمی دانست...
حلما می خواست از صفحه خارج بشه که متوجه شد آخرین پیامی که ژینوس به عشقم داده ،اسم حلما هم داخلش بود.
پس درنگ نکرد می خواست انگشتش را روی اون اسم بذاره که با صدای وحید به خود آمد...
اون گوشی را بزار داخل کیفش، شاید پلیس لازمش داشت...
حلما که دست پاچه شده بود گفت : ب...ب..باشه و در همین حین پرطتاری از پشت سر وحید آمد و همانطور که لبخند میزد گفت : خوب خانم عروس خانم ما چطوره؟میبینم که رنگ صورتت برگشته ،چی شده بود که با اون حال اومدی؟
وحید وسط حرف پرستار دوید وگفت : عذر خواه ما عجله داریم الان خانواده خانمم نگران میشن...
حلما که بعد از مدتها وحید را مثل اوایل خواستگاری دید ، با شنیدن اسم «خانمم» از زبان وحید انگار تمام استرس و غصه هاش پرید، همانطور که از تخت پایبن میامد، گوشی ژینوس را داخل جیب مانتوش گذاشت ...
ادامه دارد
📝به قلم ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و چهل و ششم: چندین روز از آن قضیه گذشت و بار دیگر همانطور که جمعی دور خل
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد وچهل و هفتم:
فضه در خانه نشسته بود و مشغول آسیاب کردن گندم بود ، ناگاه متوجه همهمه ای از بیرون خانه شد ، ابتدا توجهی نکرد آخر در مدینه بعد از پیامبر هر دم همهمه ای برپا بود گاهی زنی مظلوم را پهلو میشکستند و گاهی دستان مردی را می بستند و حالا هم زمان تحریف دین بود و هر روز بدعتی تازه در دین رواج می دادند...
اما همهمه خاموش نمیشد ، فضه از جا برخواست آردهای دامنش را تکاند و عبا و روبنده به سر کرد.
لنگ درب چوبی خانه را باز کرد و سرش را از لای در بیرون برد.
متوجه شد عده ای لباس سیاه بر تن کردند و بر سر و سینه میزنند، او متعجب شد ، خود را به کوچه رساند به آن جمع که به طرف مسجد می رفتند ،حرکت کرد.
صدای بلندی به گوشش رسید: کشتند...کشتند...خلیفه مسلمین را کشتند...
فضه سرا پا گوش شده بود...یعنی واقعا درست میشنید؟ عمر مرده؟؟
فضه بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به جمع پیش رویش رساند ،عده ای داخل مسجد شده بودند و عده ای هم جلوی در مسجد بودند صحبت ها همه در مورد مرگ عمربن خطاب بود ، فضه کنار زنی شد که در همان نزدیکی نشسته بود.
خم شد و آرام پرسید: اینها چه میگویند خواهر؟آیا راست است عمربن خطاب هم طعم مرگ را چشید؟
زن روبنده اش را بالا داد و آرام گفت : آری این دنیا و آن کرسی خلافت به که وفا کرده که به عمر بکند؟ گویا ابولؤلؤ ایرانی به تقاص ظلمی که بر او شده بود عمر را با چند ضربه خنجر کشته...
فضه در کنار زن نشست و پشتش را به دیوار کاهگلی مسجد تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد : امشب شبی دیدنی خواهد بود در آن سرا ،وقتی که عمر را با بانویم زهرا و پدرش رسول الله روبه رو میکنند دیدن دارد و بعد اشک گوشهٔ چشمش را گرفت....
ادامه دارد...
📝 ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#اندر حکایت این روزها...
گویند روزگاری در بلاد ملا نصرالدین دخترکی ابرو کمان پر از ناز و افاده بود ، دخترک آنچنان غرق تبلیغات بلاد خارجه قرار گرفته بود که روزی از خود بیخود شد، چادر نداشته اش را به کناری انداخت و شال حریری که بود و نبودش یکی بود ، از سر به در کرد و بر گردن نهاد و موی پریشان نمود تا هیبتی بیش از بیش یابد اما نمی دانست که چون گودزیلا شود و لباس حیا از تن به در کرد و پیرهنی که بلندی اش تا بالای ناف مینمود بر تن نمود و شلواری تنگ بسان لوله تفنگ که پاچه هایش هم از قضا به آب رفته بود بر پای نمود و پای در شهری پر از هیاهو بگذاشت و با ناز و غمزهٔ چشم و ابرو اطرافیان را مینگرید و چشمان از حدقه درآمدهٔ بیمار دلان دوران، گلی از گوشهٔ جمال و دارو ندار دخترک میچید...
این نگاه هرزه بیمار دلان بر دخترک غافل ، برای نگاهبانان با غیرت آن دیار گران آمد ، پس تدبیری اندیشیدند و با احترام به سوی دخترک روان شدند و به او گوشزد کردند که خود را در معرض تیر نگاه هرزگان قرار ندهد....
آن دخترک سخن نگاهبانان را برنتافت و بر غفلت خود پای فشاری نمود ، نگاهبانان که دلشان برای او و امثال دخترک میسوخت و میخواستند ،زنان دیارشان در حصار امن حجب وحیا، روزگار بگذرانند ،خواستند تا کلاس درسی گذارند و برای دخترک یاد دهند آنچه را که پدر و مادر از او دریغ کرده بودند و بفهمانند که جامعهٔ آنها عزیز است و باید عزتش حفظ شود.
ناچار دخترک را لباسی دگر دادند تا بر تن و بدن کند و به کلاس بردند تا آموزشی دهند و چشمانش را به وقایع باز کنند.
دخترک پای به کلاس نهاد اما گویا عمرش به دنیا نبود و بر پیشانی اش نوشته شده بود که با همین وضع اسف انگیز به دیدار خالق خود بشتابد.
پس از مرگ دخترک خناسانی از خارج بلاد، دخترکان غفلت زدهٔ دیگر را روی باد انداختند و هی در گوششان حرفهای صد من یه غاز همی زدند که عریان بودن، بَه بَه است ، لختی عین فرهنگ است و برهنگی همان آزادی ست...
این خبر دهان به دهان و گوش به گوش شد و سرانجام به گوش دخترکان ملا نصرالدین رسید...
دختران ملا.....
این حکایت ادامه دارد...
با ما همراه باشید تا الباقی را بگوییم
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت بیستم: وحید به طرف کیف رفت وگفت : فکر کردم مال تو هست و کیف را داد طرف حلما وگفت
راز پیراهن
قسمت بیست و یکم:
حلما پشت سر وحید حرکت میکرد و نگاهش از زمین به قامت بلند و شانه های پهن و هیکل ورزشکاری وحید بود و از داشتن نامزدی به این خوش تیپی در دلش ذوق میکرد، نامزدی که نمی دانست الان که آمده، واقعا ماندنی ست یا رفتنی؟!
نمی دانست این محبت های امروزش از روی دل بود یا برای حفظ ظاهر؟
وحید درب جلوی ماشین را برای حلما باز کرد و حلما سوار شد.
و بعد خودش پشت فرمان اتومبیل نشست.
همانطور که آینه .سط را تنظیم می کرد ،نگاهی به حلما کرد و گفت : خوب خوشگل خانم ، اگر اجازه بدی میرسونمت خونه ، بعد باید برم کلانتری ، تو خوب است استراحت کن ، شب میام خونه ، خیلی سؤالا دارم و خیلی حرفها هست باید بزنم.
لحن وحید مثل قبل از اون کدورت پیش آمده شده بود ، حلما سری تکون داد و گفت : حرف دل منو زدی ، مدتها بود که می خواستم خیلی سوالا ازت بپرسم ، اما الان تا میرسیم خونه ، برام بگو تو زری را از کجا میشناختی؟ نشونی خونه را از کجا آوردی و از همه مهم تر چرا فکر میکنی من ژینوس را به اون خونه نفرین شده بردم؟؟ اونم منی که اصلا توی عمرم رمال نمی شناختم، از این مزخرفات بدم میامد و...
وحید وسط حرف حلما پرید و گفت : گفتم خوب استراحت کن و فعلا ذهنت را درگیر هیچی نکن...
حلما نفسش را محکم بیرون داد و طبق شناختی که از وحید داشت میفهمید ،تلاش بیهوده است و فعلا چیزی بروز نمیده...
چند دقیقه بعد حلما جلوی خونه پیاده شد، دسته کلید را از جیببش بیرون آورد و در را باز کرد و داخل شد.
خونه پدر حلما طبقه اول از ساختمان پنج طبقه بود .
حلما وارد خونه شد ، از سکوت خانه برمی آمد که کسی توی خونه نیست.
حلما از جلوی آشپزخونه رد شد و متوجه برگه ای شد که روی در یخچال بود و فهمید حدسش درست بوده وحتما مامان بابا جایی رفتن،داداش هم سالی دوازده ما ده ماهش بیرون بود.
پس با خیالت راحت وارد اتاقش شد ،با بیا عجله کیفش را به طرفی پرت کرد و روی تخت نشست و سریع دست برد توی جیب مانتوش و گوشی ژینوس را در آورد ،صفحه رت روشن کرد و رمز را زد و وارد صفحه مجازی شد.. روی عشقم را لمس کرد...
از پایین به بالا رفت ...وای خدای من...باورش نمی شد..
ادامه دارد..
📝به قلم ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت بیست و یکم: حلما پشت سر وحید حرکت میکرد و نگاهش از زمین به قامت بلند و شانه های په
راز پیراهن
قسمت بیست و دوم:
حلما هر چه جلوتر میرفت ،بغض گلوش سنگین تر میشد.
ژینوس خیلی وقیحانه پرده از عشقش به وحید برداشته بود و خیلی راحت اونو وحیدجان ،خطاب کرده بود.
اما وحید سرسنگین باهاش برخورد کرده بود،حلما هی خواند و هی خواند ، بدنش دم به دم داغ تر میشد ، تا اینکه متوجه شد ژینوس به نوعی قصد داشته وحید را از او متنفر کند و به سمت خود بکشد و از در دروغ وارد شده بود.
حلما بارها و بارها جلوی ژینوس گفته بود که وحید سخت مخالف رمال و فال و طالع بین هست و ژینوس خیلی زیرکانه از این حساسیت استفاده کرده بود ، ابتدا به بهانه های مختلف حلما را به خانه زری کشاند و بعد به وحید گفته بود که حلما درگیر رمال و رمال بازی شده و ژینوس هم وارد بازی خودش کرده و اینقدر راااحت دروغ گفته بود و ماهرانه فیلم بازی کرده بود که وحید نسبت به حلما مشکوک شده بود.
بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد و از طرفی می خواست کل چت ها را بخواند و در همین حین زنگ خانه را زدند.
حلما دستپاچه شد ، گوشی را دوباره داخل جیبش چپاند و به طرف آیفون رفت.
آیفون را برداشت و از آن طرف صدای وحید داخل گوشی پیچید و تصویرش هم داخل مانیتور افتاد وگفت : در را باز کن خوشگل خانم...
حلما هول شد کلید آیفون را زد ، به سرعت به طرف اتاقش رفت ، ناگاه بین راه چهره خودش را داخل آینه درب حمام دید ، خدای من چقدر گریه کرده بود و خودش بی خبر بود.
پس تغییر مسیر داد و رفت طرف دستشویی تا آبی به سر و صورتش بزند.
مشت دوم آب را به صورتش زد که صدای تقه های پی در پی بلند شد.
حلما صورتش را با گوشه شال روی سرش پاک کرد و به سمت درب هال رفت
در را باز کرد ، هیکل زیبا و مردانه وحید در چا چوب در ظاهر شد...
وحید با لبخند به سمت حلما نگاه کرد و انگار خنده روی لبش خشکید وگفت:..
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با شهدا
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ چه سلام فرمانده ای...
🔻که توی عراق برگزار شد ، اونم توسط نیروهای نظامیشون ، عجباااا ..زده رو دست ایران ....بیخود نیست که اسرائیل و امریکا ، این فتنه اخیرو برنامه ریزی کرده بودند ، و ارازل و اوباش و داعشیاشو روانه مناطق عراق کرده بود ، عراق در آینده دست راست ایران در جهان اسلام خواهد شد .... به کوری امریکا واسرائیل.....
*بهترین زمان برای پخش این کلیپ الانه*
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت بیست و دوم: حلما هر چه جلوتر میرفت ،بغض گلوش سنگین تر میشد. ژینوس خیلی وقیحانه پرده
راز پیراهن
قسمت بیست و سوم:
وحید جلوتر آمد وگفت : ببینم کسی خونه نیست؟
و نگاه عمیق تری انداخت و ادامه داد: گریه کردی؟
حلما با دستپاچگی صورتش را دستی کشید وگفت : آره انگار کسی نیست...
چی شد که برگشتی؟
وحید قدمی جلوتر آمد وگفت : اما نگفتی چرا گریه کردی؟
برگشتم چونکه یادم رفت کیف وگوشی ژینوس را ازت بگیرم.
حلما که اصلا دوست نداشت گوشی را به وحید بده گفت :کیف ژینوس را صندلی عقب ماشین گذاشتم..
وحید سری تکان داد وگفت : گوشیش هم بده...
حلما که متوجه شد وحید کاملا فهمیده گوشی ژینوس دست او هست ، آهسته دست داخل جیبش کرد و گوشی را سمت وحید گرفت.
وحید با شک نگاهی به حلما کرد وگفت : رمزش را داری؟
حلما که دروغ تو ذاتش نبود سرش را به علامت مثبت تکون داد و آرام طوری که وحید متوجه رمز بشه رمز را وارد کرد.
قفل گوشی باز شد و حلما تازه متوجه شد چه گندی زده...
آخه صفحه مجازی ژینوس بود و اتفاقا روی اسم عشقم که همون وحید بود ، صفحه خاموش شده بود.
وحید نگاهی به صفحه کرد وکاملا مشهود بود که با تعجبم به اسم بالای صفحه نگاه میکند و در حالیکه مشخص بود یه کم هول شده رو به حلما گفت :انگار متوجه بعضی چیزا شدی...
یعنی زحمت منو کم کردی و دیگه قرار نیست توضیح بدم...
حلما سرش را پایین انداخت و گفت : نه هنوز ، ذهنم کلا هنگ کرده تا خود ژینوس را نبینم و سوالاتم را نپرسم آروم نمیگیرم.
وحید نفسش را محکم بیرون داد و گفت : حالا که فعلا معلوم نیست با زری خانمش کجا غیبیش زده و بعد سرش را نزدیک حلما آورد و گفت: اما اینو تو ذهنت بسپار که هر چی سر آدم میاد به خاطر اعمال خودشه ...
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿