eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
335 عکس
310 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_هفتم 🎬: زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبا
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: رباب کنار خاری دربیابان درحالیکه چادر و مقنعه اش را به یغما برده اند، در خود فرو رفته، صدای گریه علی اصغر هنوز در گوشش است، دست به آغوش خالی اش میکشد و زیر لب میگوید: بخواب پسرم، بخواب که خوب پسری بودی، بخواب که خوب سربازی کردی، بخواب که ...ناگاه یاد پیکر به خون افتاده حسینش می افتد، او با چشم خویش دیده که بر بدن مطهر دلبرش اسب تازانده اند، او سر بر نیزه حسین را دیده که در بین خیمه های پر از آتش میچرخاندند. ناگهان صدای هق هق خفته اش که گلوگیرش شده بود،بلند می شود: حسین...حسین...حسین کاش کسی به داد رباب برسد که اگر نرسد این افکار و این سختی ها او را از پای در می آورد،اما چه کسی؟ این کاروان ماتم زده همه داغ عزیزی به دل دارند، چه کسی مرهم شود بر جگر آتش گرفتهٔ زنی که طفلش را می خواهد و از مظلومیت همسرش در مرز جنون است؟! ناگاه صدایی به گوشش می رسد...انگار این صدای حسین است که از حلقوم زینب بیرون می آید و میگوید: رباب! این صدای توست آیا؟! رباب خود را در آغوش زینب می اندازد و از او بوی حسین را طلب می کند، چرا که می داند زینب و حسین چون یک روح در دو کالبد بوده اند و فریاد می زند: جگرم آتش گرفته بانو! علی اصغرم را می خواهم، حسینم را می خواهم... زینب نمی گوید من هم فرزند از دست داده ام، عباس و علی اکبرم رفته، عزیزانم کشته شده اند،بلکه آرام میگوید: صبر کن عزیزم! بغضی گلویش را میگیرد و میفرماید: من هم حسینم را می خواهم...اما الان وقت نوحه و عزاداری نیست، طفلان کوچک حسین در بیابان پخش شده اند، باید همت کنیم و آنها را در زیر خیمه ای نیم سوخته جمع کنیم، مبادا داغی دگر به دلمان اضافه شود، برخیز رباب...اگر علی اصغرت رفته ، سکینه که هست،رقیه که بوی حسین را می دهد، هست اما معلوم نیست الان در کجا زانوی غم بغل کرده و یا از تاریکی و گرگ بیابان میترسد، برخیز به داد کودکان حسین برسیم.. رباب به تأسی از زینب بلند می شود و جای جای بیابان را به دنبال کودکان میگردد، کمی جلوتر، توده ای را در کنار بوته ای خار میبیند، اول گمان میکند که تخته سنگی ست، جلوتر میرود و نگاه می کند،وای خدای من! کودکی از کودکان کربلاست.. خم میشود،سر کودک را که روی زمین افتاده در دامان میگیرد خوب او را نگاه می کند، وای من! اینکه فاطمه صغری ست..دختری از دختران حسین، این بیابان مملو از فاطمه و علی ست...آخر حسین نام فاطمه را بر همه دختران و علی را بر همه پسرانش گذاشته و اینها یادآور غربت علی و فاطمه شده اند.. فاطمه را که از رقیه کوچکتر است در آغوش میگیرد و موهایش را نوازش میکند: عزیزکم...نوگلم...دخترکم...چشم باز کن، اما کودک حرکتی نمی کند، رباب سرش را خم میکند و گوشش را روی قلب کودک میگذارد...باورش نمی شود،انگار فاطمه هم به آسمان رفته... صدای شیون رباب بلند میشود، گویی هم اینک علی اصغرش را کشته اند.. کمی آنطرف تر، زینب، رقیه را یافته، اما دختر حسین، تاب راه رفتن ندارد، نه اینکه به خاطر تازیانه هایی که خورده، بلکه جای جای پایش، خار مغیلان فرو رفته و این خارهای زمخت شکاف های زیادی در پای نازک و کوچک رقیه ایجاد کرده و توان راه رفتن را از او گرفته.. زنها، کودکان را جمع کرده اند، جنب و جوشی در خیمه های سوخته در گرفته، انگار لشکر کافر کوفه تازه یادشان افتاده که این کودکان تشنه لبند، بعد از غارت اموال آنها، برایشان آب می آورند. سربازی، دخترکی را میبیند که دامنش آتش گرفته، همانطور که کاسه سفالین آب در دستش است به سمت دخترک میرود، دختر هراسان میدود و آتش دامنش شعله ور میشود. سرباز میدود و دختر هم میدود و با زبان کودکی میگوید: تو را به خدا مرا نزن، دیگر توان تازیانه ندارم اشک در چشمان سرباز حلقه میزند و میگوید: نترس، نمیزنم، می خواهم آتش دامنت را خاموش کنم. دخترک با تردید می ایستد، سرباز ظرف آب را به دست دختر می دهد و با چکمه های پایش آتش دامن او را خاموش میکند و بعد با مهربانی که از این لشکر بعید بود می گوید: چرا آب را نمی نوشی؟! مگر تشنه نیستی؟! اما دخترک خیره به نقطه ای کمی دورتر در تاریکی ست، سرباز دوباره بلندتر می گوید: چرا آب نمی نوشی ناگهان دختر به سوی میدان جنگ حرکت میکند و میگوید: بگذار آب را به پدرم حسین برسانم، وقتی میرفت به جنگ ، لبانش از تشنگی ترک خورده بود، باید او را سیراب کنم... و سرباز تازه متوجه عمق خباثت خود و لشکریان میشود ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_دوم 🎬: نزدیک عید بود، صدای جیک جیک گنجشکها از هر طرف به گوش میرسید
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: دو سال از احداث باغ گذشته بود، روح الله نگاهی به درختان نوپای باغ که همگی حاصل تلاش و کوشش خودش بودند کرد، دستی به هلوهای نارس درخت پیش رویش کشید و زیر لب گفت: چه شب هایی را در کنار شما به صبح رساندم، شبهایی ترسناک که هر لحظه اش برابر با سالی بود، همیشه وزوزی در گوش هایم افکار ناامید کننده می خواند و گاهی به من دستور میداد که درخت ها را بشکنم و حتی گاهی امر میکرد که به خودم آسیب بزنم، اما با توکل به خدا هیچ آسیبی نه به خود و نه درختان وارد نکردم. روح الله در عالم خود غرق بود که ناگاه با صدای تیز فتانه به خود آمد: آی ذلیل مرگ شده، مگه نمی دونستی چند تا بچه قد و نیم قد دورم را گرفتن و نمی دونم شبم کی هست و روزم کی هست، دیگه نه کار خونه می کنی برام و نه حتی میای دوتا نون از نونوایی بگیری، یکسره این باغ کوفتی را کردی بهانه و پی یللی تللی میری.. روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یللی تللی چیه، به درختا و باغ میرسم، نگاه کن اون کُرد علف را چقدر پر شدن،یا اینور بوته های گوجه و بادمجان را نگاه چه جونه ای دادن، تازه این درختا را باش ، هر کدوم با یه میوه به بار نشستن... فتانه که لجش گرفته بود روح الله با چه عشقی از دسترنجش حرف میزند و الان فهمیده بود که با چه کاری روح الله را عذاب دهد،به طرف روح الله آمد، اما نه از راه باریک بین باغچه ها بلکه پا روی بوته های گوجه می گذاشت و پیش می آمد، با شکستن هر بوته ،انگار بندی درون دل روح الله پاره میشد، پس با صدای بلند فریاد زد: نکن فتانه، چرا گوجه ها را نابود میکنی، خدا ازت نگذره... تا این حرف را زد، فتانه که توقع نداشت با عصبانیت بیشتر ثمرهٔ تلاش روح الله را لگد کوب کرد و با شتاب جلو آمد، با یکی از دست هایش دست روح الله را چسپید تا فرار نکند و با دست دیگرش شاخه ای از درخت نورس هلو را شکست، اتفاقا این شاخه بار زیادی داشت و با همان شاخه و ثمرش، شروع به کتک زدن روح الله کرد و گفت: حالا که قد کشیدی و از پول ما اینجور نره غولی شدی و هیکل بزرگ کردی، هوا ورت نداره هااا..خیال نکن آدم شدی و دیگه بار آخرت باشه که اسم منو رو زبونت میاری و اینجور برای من حاضر جوابی نکنی هااا...فتانه محکم و تند تند میزد و با هر بار زدن یکی از هلوها کنده میشد و روی زمین می افتاد، روح الله اشکش جاری شده بود، نه برای اینکه کتک میخورد که کتک خوردن کار همیشگی اش بود، گریه اش برای این بود، درختی را که انقدر زحمت کشیده بود و به پایش نشسته بود و بار داده بود، در یک لحظه فتانه نابود کرد.. سرو صدای فتانه آنقدر زیاد بود که اصلا متوجه صدای ماشینی که جلوی در باغ توقف کرد، نشدند. فتانه یک نفس میزد،شاخه با لا میرفت و بر بدن روح الله فرود می آمد، روح الله روی زمین نشسته بود و دست هایش را حایل سرش کرده بود که شاخه درخت به سرش نخورد. در همین گیرو دار صدای یالله یالله بلند شد، فتانه تا چشمش به محمود و مردی که کنارش ایستاده بود افتاد، شاخه درخت را به کناری انداخت و همانطور که شوتی حوالهٔ روح الله می کرد گفت: سلام، ببخشید از دست شیطنت این بچه ها متوجه اومدنتون نشدم.. محمود زهر چشمی از فتانه گرفت و او را به کناری کشید و آن مرد که کسی جز آقای علوی ،همکار محمود نبود، به طرف روح الله آمد. روح الله سریع از جا بلند شد و همانطور که از خجالت سرش پایین بود، دستش را دراز کرد و گفت: س..سلام خوش آمدین... آقای علوی دست روح الله را در دست گرفت و همانطور که فشاری دوستانه به او میداد، لبخند زنان گفت: سلام گل پسر پهلوون ما، شنیدم این باغ را خودت به ثمر رسوندی، بابات خیلی تعریفت را میکردم، من دلم می خواست از نزدیک بیام هم خودت و هم باغت را ببینم و بعد نگاهی به اطراف کرد و ادامه داد: به به، احسنت، بارک الله از اونچه که فکر میکردم ، این باغ بهتر و زیباتر هست و بعد به طرف باغچه گوجه ها رفت و خم شد، نهالی را که شکسته بود صاف کرد، تکه چوبی را داخل زمین فرو کرد و نهال را به آن تکیه داد و گفت: تو کار کشت و کار صیفی جات و سبزی جات هم هستی، چقدر تو هنرمندی، خوشا به حال آقا محمود عظیمی که همچی پسری داره در همین حین با صدای سرفه محمود، آقای علوی به سمت او رفت و همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: چه پسر با فهم و درک و شعوری داری، حیف این پسر نیست که اینجا اسیرش کردی؟! محمود نگاهی به روح الله انداخت و گفت: خوب داره درس میخونه در کنارش هم کار میکنه و این باغ را آباد کرده، کاری که هیچ کدام از همسن و سالاش نمی تونند بکنند. آقای علوی لبخندی زد و گفت: در این که شکی نیست، اما پسرت لیاقتش بالاتر از ایناست، بیا بفرستش حوزه ...
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_دوم 🎬: نزدیک عید بود، صدای جیک جیک گنجشکها از هر طرف به گوش میرسید
آقای علوی ،محمود را به کناری کشاند و زیر گوشش زمزمه کرد: با اون تعاریفی که از برخورد زنت داشتی و صحنه ای که امروز پیش چشممان دیدیم، صلاح نیست این پسر را بیش از این زجر بدی، بفرستش حوزه که از این زن، دور باشه و در ضمن برا خودش کسی بشه، شهریه حوزه هم هست دیگه زنت نق به دلت نمیزنه که خرج پسرت میکنی و در کنارش هم زمانی میاد اینجا به باغ و درختش میرسه.. روح الله چیزی از حرفهای آقای علوی نمی شنید، اما احساس خوبی نسبت به او داشت یک حس علاقه و دوست داشتن.. روح الله اطراف را نگاه کرد، خبری از فتانه نبود، پس به سمت باغچه رفت تا لااقل بخشی از بوته هایی که هنوز جانی داشتند را نجات دهد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠قدیمی‌ترین فیلم نویافته از حرم حضرت علی (ع) 🔹در این فیلم قسمت کوتاهی از شهر کوفه دیده می‌شود، و پس از آن درگاه ورودی حرم مطهر نمایان شده که زائران در حال ورود به حرم هستند. این ورودی هم اکنون با عنوان باب امام رضا علیه السلام شناخته می‌شود که قبل از این نام‌های دیگری داشته است. 🍃 ❤️🍃 @bakhooda ✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_دهم 🎬: روز به انتها میرسید اما این جاده مانند روز روشن بود تا مسافرانی که می خو
داستان«اربعین» 🎬: دیوید هر چه که می‌شنید بر تعجبش افزوده می شد . او هرگز به مخیله اش هم خطور نمی کرد که روی زمین چنین مردمی هم باشند، در تمام دولت های مدرن، قوانین اقتصادی و مملکتی بر اساس رقابت استوار بود ، اما در اینجا و در دولت اربعین، رقابت معنایی نداشت ، اینجا ایثار و تعاون حکمفرما بود. عده ای به مسافرت می آیند و عده ای دست به دست هم میدهند و با همکاری یکدیگر کار را آنچنان پیش میبرند که نمونه اش در هیچکدام از جوامع پیشرفته غربی نیست.... براستی که زندگی اینجا جاریست.... براستی که عشق اینجا معنا دارد... براستی که اینان به معنای واقعی انسان هستند نیمه های شب بود ،بعد از استراحتی کوتاه ،مرتضی و دیوید دوباره به جاده عشق برگشتند و این نظر مرتضی بود که پیاده روی در شب راحت تر هست ،هم هوا خنک تر و هم فشار جمعیت کمتر است . وارد جاده شدند و باز هم دیوید شاهد چیزهایی بود که در عمرش نه دیده و نه شنیده بود. حالا می دانست از جلوی هر چادر و موکبی که رد می شود ،آن موکب نماینده یک ایل و عشیره در عراق هست ، یعنی برای خدمت به زائران ، عراقی ها نه تنها با خانواده بلکه با ایل خود به میدان آمدند و این نکته بسیار قابل اهمیتی بود. برای دیوید جالب بود اینجا همهٔ اقوام دست به دست هم میدادند و از تمام اموال و دارایی خود میگذشتند تا حرکتی که پشتوانه ای الهی و مذهبی و اعتقادی دارد به بهترین وجه به وقوع بپیوندد. اینجا تمام قوانین بشری را درنوردیده بودند و قانونی جدید و رویه ای جدیدتر بنا نهاده بودند و هرکس با همان مهارتی که داشت به میدان آمده بود ، یکی لباس و کفش زائران تعمیر میکرد، یکی دکتر بود و بیماران ویزیت مینمود ، آن دیگری برای رفع خستگی ماساژری ماهر شده بود و یکی از هنر آشپزی اش برای خدمت به مسافران استفاده می نمود ، خلاصه اینجا بحث رقابت نبود ، هر چه بود رفاقت و تعاون بود. دیوید همانطور که اطراف را از نظر میگذراند و صحنه های ناب شکار می کرد ، به مرتضی گفت : اینجا هر چه که بخواهیم از خوردنی و پوشیدنی و..هست و این مورد اقتصادی قوی می خواهد به نظرت اقتصاد اربعین بر چه پایه ایست؟! مرتضی با اشاره به موکب های نزدیک و تک تک افرادی که مشغول خدمت رسانی بودند گفت : اینان را می بینی؟ هر کدام با عشق جلو آمدند ، برای آنان کسب درآمد مادی و دنیوی مطرح نیست ، چیزی در ورای این مادیات هست که این جنبش ،این ایثار ،این خدمت رسانی را بوجود آورده است اقتصادی که در اربعین وجود داره نه تنها مبتنی برتعاون هست داداش ،بلکه مبتنی بریک اندیشه الهی و توحیدیه که اون زیرمجموعهٔ تعاون میشه یعنی نه تنها جمع افراد بلکه تک تک افراد که توی اربعین دارن هزینه میکنن چه مالی چه زمانی چه اعتباری چه اعتمادی اینها همه دارن با ابا عبدالله معامله می کنند، یعنی با یک اعتقادی ویژه معامله انجام میدن و زیرساخت این کارجمعی، این تعاون جمعی یک اعتماد و یک اعتقاد به درحقیقت برکت این کار و درحقیقت مبادله با یک شخص کریم هست اون مبناست . ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_هشتم 🎬: رباب کنار خاری دربیابان درحالیکه چادر و مقنعه اش را به یغ
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: صبح روز یازدهم محرم دمید، گویی آسمان هم چون زمین کربلا به خون نشسته بود، رباب جلوی خیمه نیم سوخته نشسته بود و خیره به نقطه ای روی زمین بود، نقطه ای که قرار بود برای همیشه در تاریخ این ارض خاکی بدرخشد و نوری باشد در ظلمت دنیای دون، تا هر که راه را گم کرد، با تلالؤ این نور،راه از بیراهه بشناسد و به کمال رسد. رباب خیره به قتلگاه بود و بی صدا اشک میریخت، لشکر عمر سعد در تاب و تب برگشتن بود، عمر سعد دستور داده بود که کشته های سپاه کوفه را جمع کنند برای غسل و کفن و تدفین، اما پیکرهای مطهر شهدای اهل بیت علیه السلام و یارانش باید در زیر آفتاب داغ کربلا میماند، رباب اشک میریخت و با خود واگویه میکرد: روا نباشد که به دین رسول خدا باشید و کشته های خودتان را با رسم و رسوم اسلام دفن کنید و بدن مطهر نوادهٔ رسول را روی ریگ های داغ بیابان رها کنید. هق هق رباب داشت تبدیل به ناله های جانسوز میشد که صدای زینب به گوشش رسید: رباب! عزیز دلم، اندکی تحمل کن مگر نمی دانی که این لشکر منتظر بهانه است تا با تازیانه و غلاف شمشیر به جان ما بیافتند، کودکان را تازه ساکت کرده ام، به خاطر کودکان هم شده بغضت را فرو خور و صبر کن.. رباب به احترام زینب که انگار فاطمه است که در زمان و مکانی دیگر قد علم کرده، از جای برخواست، دستی به روی چشم نهاد و بغضش را فرو خورد. زینب سر رباب را در آغوش گرفت و گفت: چقدر داغی، بیا در سایهٔ خیمه بنشین، زیر نور آفتاب، داغی بدنت بیشتر می شود و اذیت می شوی.. دیگر دست رباب نبود، باران اشک چشمانش باریدن گرفت و همانطور که قتلگاه را نشان میداد گفت: روا نیست که نواده رسول، سایهٔ سرم، حسین عزیزم در زیر نور آفتاب باشد و رباب سایه خیمه ای بر سر داشته باشد...بانوی من! نیت کرده ام از امروز تا زمانی که خدا به من عمر دهد، سایهٔ هیچ چیزی را بر سر نکشم، چرا که سایه سار سرم زیر خورشید داغ کربلا فتاده، زینب هم هق هقش در آمد و هر دو در آغوش هم شروع به گریه کردند، رباب در حین گریه دست به جلوی لباسش که از شیر سینه اش خیس شده بود کشید و گفت: حرامم باد،جرعهٔ آبی خورده ام و شیرم جاری شده، کجاست علی اصغرم که از آن بنوشد و بی قراری نکند؟! صدای شیون رباب و زینب به گوش سربازان رسید و باران تازیانه باریدن گرفت. بعد از دفن اجساد قاتلان پسر پیامبر، عمر سعد دستور داد تا سر از تن پیکرهای شهدای کربلا جدا سازند و این سرها را چون غنیمت های جنگی در بین تمام قبیله هایی که در این جنگ نابرابر شرکت کرده بودند تقسیم کرد. دل اهل کاروان و کودکان با دین این صحنه به درد آمد، دردی که تا قیام قیامت در جان تمام خوبان عالم خواهد ماند.. رباب همانطور که اطراف را مینگرید، ناگاه متوجه نزاع دو سرباز شد، انگار سر غنیمتی دعوایشان شده بود، رباب میدید که آنها به پشت خیمه رفتند، ترسید نکند که طفلی از طفلان حسین را آنجا دیده اند و می‌خواهند به او تازیانه زنند، هراسان از جای برخواست تا جانش را سپر بلای آن طفل کند. نزدیک سربازها رسید و صدایشان را به وضوح میشنید: خودم دیدم که حسین او را در اینجا مخفی کرد.. رباب متعجب شده بود...اینها از چه حرف میزدند، آیا مولایش حسین گوهری را در زمین پنهان کرده که این دو اینچنین بر سر تصاحبش به جان هم افتاده اند‌؟! یکی از سربازها مشغول کندن شد و دیگری با نمایان شدن پارچه ای سبز رنگ ، لبخندی پیروزمندانه زد و گفت: دیدی گفتم، پس این گنج از آن من است و چون گرگی درنده حمله نمود و رباب دید ان گنج چیست و کاش نمیدید... سرباز، پیکر طفل شش ماهه را بیرون آورد و نیاز به ضربت شمشیر نبود،با اشاره دستش سر علی اصغر را جدا کرد و ...‌ عذرخواهم مرا طاقت نوشتن نیست اللهم العنهم جمیعا😭😭 ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_سوم 🎬: دو سال از احداث باغ گذشته بود، روح الله نگاهی به درختان نوپا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: با پیشنهاد آقای علوی که خود معمم بود و تدبیر بابا محمود، روح الله در پانزده سالگی راهی حوزه علیمه قم شد. فتانه سنگ اندازی های زیادی کرد که روزگار روح الله را سیاه کند و او به جایی نرسد، انگار یک نوع عهد با کسی کرده بود که باید روح الله را یا از بین میبرد و یا مجنون و دیوانه می کرد، اما مشیت خدا چیز دیگری بود و چه زیبا روح الله را در آغوش علم و دین انداخت و تیر فتانه بر سنگ نشست. نزدیک دو سال و نیم بود که روح الله درس دین می خواند، چون فاصله قم تا روستای آنها خیلی زیاد نبود، برای او تعیین کرده بودند که آخر هفته ها و ایام بیکاری و تعطیلی حوزه، او به روستا بیاید و شبانه روز در باغی که خود برپا کرده بود کار کند و روح الله در کنار درس خواندن، همچون سالهای کودکی به درخت و باغ هم میرسید و اینک باغش، باغی سرسبز و پر از انواع درخت پرثمر شده بود، از زرد آلو و هلو و گلابی گرفته تا انگور و انار و انجیر و.. هر درختی را که میشد در این آب و هوا از آن ثمر گرفت، در این باغ موجود بود. آخر هفته بود که روح الله به روستا آمد، خودش را به خانه رساند، فتانه و بچه هایش مثل همیشه در خانه بودند و با آمدن روح الله، همچون همیشه به جان او افتادند، فتانه بچه هایش را طوری بار آورده بود و آنقدر از بدی روح الله در گوششان خوانده بود که سعید و سعیده و مجید به روح الله نه به چشم برادر، بلکه دشمن خونی نگاه می کردند و گرچه روح الله با آنها با ملاطفت برخورد می کرد، اما باز هم انها رفتار درستی نداشتند. روح الله وسایلش را داخل اتاق گذاشت، احساس کرد شور و شوقی دیگر در خانه بر پاست اما به روی خود نیاورد چون اگر هم سوال میکرد ،فتانه اورا به مسخره میگرفت و جواب درستی به او نمیداد پس به قصد رفتن به باغ در هال را باز کرد، فتانه از داخل آشپزخانه صدا زد: کتاب و وسایلت را با خودت ببر،امشب تو‌همون باغ بمون لازم نکرده بیای.. روح الله در را نیمه باز گذاشت به سمت آشپزخانه امد و گفت: داخل باغ کار چندانی ندارم، بعدم امشب خیلی هوا سرده، اونجا بمونم یخ میزنم.. فتانه لقمه ای در دهان مجید چپاند و‌گفت: خوب یخ بزنی به جهنم...وقتی میگم نیا نیا...من مهمون دارم، نمی خوام چشم مهمونام به نره غولی مثل تو بیافته... روح الله آهی کشید، خوب میدانست که فتانه حرفی که میزند انگار وحی منزل است و باید اجرا شود چون پدرش در مقابل فتانه انگار زبانش بسته بود، روح الله برگشت و چند تا از کتاب هایش را برداشت، کاپشن آمریکایی گرم و خاکی رنگ پدرش را از سر جالباسی برداشت، گاهی اوقات در سرمای هوا، این کاپشن از پتو هم بهتر تن روح الله را گرم می کرد. از در هال خارج شد و زیر لب خداحافظی کرد اما مثل همیشه جوابی نشنید‌ روح الله ، در حیاط را باز کرد و پشت در با عاطفه رو در رو شد. عاطفه که حالا دختری شانزده ساله بود و مانند مامان مطهره زیبا و قد بلند شده بود با دیدن روح الله لبخندی زد و گفت: عه سلام داداش، تو هم اومدی؟! و بعد گونه های سفیدش از شرم گل انداخت و ادامه داد: یعنی فتانه اجازه داده برای مراسم امشب بیای؟! روح الله با تعجب نگاهی به عاطفه کرد و گفت: سلام عزیزم، مراسم یا میهمانی؟! مراسم چی؟؟ عاطفه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی گفت: خوب...خوب امشب قراره خواستگاری من باشه.. روح الله دست سرد عاطفه را در دست گرفت و گفت: خواستگاری تو؟! تو که هنوز بچه ای...بعدم این آقای داماد کی هست که فتانه ای که به خون ما دوتا تشنه است حاضر شده توی خونهٔ خودش براش مراسم خواستگاری بگیره؟! اشک عاطفه جاری شد و .. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_چهارم 🎬: با پیشنهاد آقای علوی که خود معمم بود و تدبیر بابا محمود،
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: عاطفه همانطور که اشک میریخت گفت: مسعود مکانیک میخواد... روح الله با عصبانیت وسط حرف عاطفه پرید و گفت: مسعود مکانیک؟! خواهر زادهٔ فتانه؟! این مردک که روی هر چی اراذل و اوباش را سفید کرده، من نمی خوام پشت سر کسی حرف بزنم اما تمام اهل اینجا میدونن که مسعود مکانیک اهل هر خلاف و بزن و ببندی هست، هر کار خلافی را انجام داده و میده و نعوذوبالله از خدا هم نمیترسه...حتما...حتما فتانه این لقمه را گرفته، بعدم مسعود مکانیک یا بهتر بگم مسعود خالی بند یه روده راست هم توی شکمش نیست که از تو خیلی بزرگتره .. عاطفه اشک میریخت و روح الله دستی به شانه لرزان او گرفت و گفت: گریه نکن عزیزم، مگه از روی نعش من رد بشن که بتونن همچی کاری کنن..در همین حین ماشین بابا محمود جلوی خانه ترمز کرد، بابا محمود از ماشین پیاده شد، روح الله سلامی کرد و دستش را به طرف پدر دراز کرد. محمود همانطور که دست روح الله را فشار میداد گفت: به به! می بینم که خواهر و برادر گرم گفتگو‌هستین و بعد اشاره ای به در عقب ماشین کرد و ادامه داد: روح الله بابا، کمک کن وسایل را ببر داخل خونه.. روح الله کاپشن و‌کتابهای دستش را به دست عاطفه داد و درعقب را باز کرد و خم شد و جعبه شیرینی و چند پاکت میوه و بسته های دیگه را برداشت و در حینی که وارد خانه میشد گفت: عجب سنگینن!! محمود لبخندی زد و گفت: فتانه میخواد برای عاطفه سنگ تموم بزاره در همین حین فتانه که متوجه باز شدن در حیاط شده بود بدوو خودش را به حیاط رساند. روح الله که متوجه اومدن فتانه نشده بود گفت: چرا برا عاطفه؟! می خواد برای خواهر زادهٔ خودش سنگ تموم بزاره،چون میدونه توی این روستا که هیچ توی خود تهرونم هیچ‌کس حاضر نیست دختر کورش را به دست این بشر بده، عاطفه که هنوز بچه است و گل سرسبد دخترای فامیل، خیلی هم دلش بخواد همچی کسی نصیبش بشه و بعد صداش را آهسته تر کرد و گفت: من نمی زارم عاطفه زن مسعود خالی بند بشه... یک دفعه فتانه مثل گرگی زخمی، در حالیکه لنگه دمپایی دم در را برمی داشت به روح الله حمله کرد و گفت: چشمم روشن مادر.... حالا برا من آدم شدی؟! کی از تو نظر خواست که ادعا می کنی اجاااازه نمی دی این عاطفه فلان فلان شده را کی میاد بگیره ، مسعود چشه؟ خوشگل و خوش تیپ که نیست؟!هست.. هیکل ورزشکاری نداره که داره...کاری نیست که هست... پولدار نیست که هست و هزارتا دختر براش سرو دست میشکونن.. روح الله زهر خندی زد و گفت: هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه، خدا میدونه چه نقشه ای توی سرت کشیدی، تو دلسوز من و عاطفه نیستی اینو حتی پدرم هم میدونه، هیکل پخمه و پر از دنبه و چربی مسعود را میگه ورزشکاری...بعله کاری هست البته اهل هر کار خلافی که فکرش را بکنی و خیلی عجیب نیست که آدم خلافکار پولدار هم باشه...پول حرام به چه درد آدم می خوره؟! فتانه که از عصبانیت خونش به جوش امده بود با دمپایی به سر و روی روح الله میزد، به طوریکه وسایل دستش هر کدام یه جا افتاد و همانطور که میزد میگفت: برا من غوره نشده مویز شده پسرهٔ ...و فحش های رکیکی نثار روح الله و مادرش میکرد و بعد با اشاره به محمود گفت: تو هم مثل یه چوب درخت اینجا وایستا و حرفهای کوتاه بلند پسرت را گوش کن، به جا محمود میبایست اسمت را بزارن سیب زمینی بی رگ... تا این حرف از دهان فتانه بیرون آمد، محمود به طرف روح الله آمد و با مشت و لگد به جان او افتاد و گفت: برو گورت را گم کن، بزرگتر این خونه منم، منم میخوام عاطفه را به مسعود بدم حرفیه؟! روح الله حرف آخر را شنید و باورش نمی شد که پدرش در حالیکه میدانست مسعود چه آدم خبیثی هست ،دخترش را به او بدهد...بی شک، سحری در کار بود و فتانه از انجام این وصلت هدف های زیادی داشت و عاطفه بیچاره تر از قبل میشد.. ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی بر اساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا