#اندرحکایت روزگار📃
روزی ، روزگاری شیخی بلند بالا و به غایت ریش قشنگ و حقوقدانی مدعی ، در رؤیاهای خود دست و پا می زد ، او در رؤیاهایش آنچنان پولش از پارو بالا میرفت که انگار سوار بر قالیچه ای جادویی ست و از آن بالا مردم لاغر و بیچاره را با لبخندی ملیح نظاره می کرد ، اتفاقا در رؤیای مبارک سحری در روز جمعه ، ناگهان خواب او را در ربود ،خوابی بس شیرین که در آن جیب مردم سوراخ شده بود و سکه های مردم به جیب شیخ ریش قشنگ جاری بود .
ناگهان به تلنگری شیخ ریش قشنگ از خواب پرید و خوابش را رؤیایی صادقه یافت، آری گویا او در خواب بود که نرخ بنزین بالا می رود و جیب شیخ از فراوانی نعمت در حال ترکیدن بود....
روزگار گذشت و گذشت ، حال شیخ ریش قشنگ در سرایش لمیده بود و شیخی خوش منظر و خوبروی بر مسند آن ریش قشنگ تکیه داده بود...
شیخ خوب رو هم رؤیاهایی داشت اما برای رسیدن به رؤیاهایش می بایست کفش آهنین به پا کند ، اما او از گروه پابرهنگان بود ، خواب از سرش پریده و در سحرهای مبارک جمعه ، دل به کوه و معدن و بیابان و کپرهای صحرا میزد...
او نه که رؤیا میدید ،بلکهکارهای رؤیایی می کرد...خدا قووتش دهد الهی...
این حکایات همچنان ادامه دارد...
با ما همراه باشید باحکایتی دگر در روزی دیگر...
📝 #حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۱🎬 : از بین داوطلبان ،بعضی ها را جدا می کردند و به جایی خاص راهنمایی می کردن
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۲🎬 :
مرد جلوی چادر که سهراب حالا می دانست اسمش شکیب است ، افسار رخش را به دست سهراب داد و گفت : دنبالم بیا...با نگاهی به قد و قامت و اسبت ،دریافتم که شما هم باید از نگاه
تیزبین کاووس خان گذر کنی...
سهراب با حالتی سؤالی گفت : کاووس خان کیست و این کارها برای چیست؟
شکیب در حین رفتن ،صدایش را بالا برد انگار که می خواست به دیگران بفهماند که چقدر کاووس را دوست می دارد و گفت : کاووس خان حکم دست راست فرمانده قشون را دارد...حکما می خواهد ببیند اگر جنگاوری لایق هستی ،تو را برای سپاه قصر برگزیند ، چون ایشان به نوعی، نیروی زبده برای دربار پیدا و انتخاب میکند و بکار می گیرد .
سهراب سری تکان داد و گفت :عجب...عجب که اینطور..
نزدیک دربی کوچک و چوبی شدند، شکیب نگاهی به دور و برش کرد ، سرش را آرام به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : از من می شنوی ،مهارتهای خودت را نشان نده ، بگذار کاووس فکر کند چیزی در چنته نداری...
سهراب با تعجب نگاهی به شکیب کرد وگفت : تو خود می گویی او نیروهای ماهر را برای قصر شکار می کند ، چه کسی می آید چنین موقعیتی را از دست دهد که من بدهم؟
شکیب خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت : این ظاهر قضیه است جوان !!
درست است کاووس شکارچی ماهری در این زمینه است ، اما اینک ،این تقفتیش مهارت ،دستور کسی دیگر به کاووس خان است ...کسی که می خواهد رقیبان قدرش را بشناسد و قبل از مسابقه از سر راه بر دارد تا با خیال راحت خودش ،عنوان قهرمان را برگزیند و من چون اصلا دوست ندارم که آن شخص به مرادش برسد،همراه هرکس که راهی قصر شد ، شدم ، این راز را در گوشش گفتم ...پس به نفعت است حرفم را گوش کنی...
سهراب که از اینهمه زیرکی شکیب و محبتی که در حقش داشت به وجد آمده بود ، لبخندی زد ، دست در شال کمرش کرد ،دوسکه بیرون آورد و گفت : اگر نام ان شخص اصلی و هدفش را از این کار ،گفتی این سکه ها مال تو می شود ، در ضمن اگر واقعیت را گفته باشی و در مسابقه فردا هم بردم ، شک نکن ،سکه های طلا انتظارت را خواهد کشید.
شکیب با دیدن دو سکه طلا در دست سهراب ، چشمانش برقی زد و گفت : ببین جوان ، توکه هیچاز کاووس و هدفش نمی دانستی ، من خودم خواستم بگویم تا آگاه شوی تا پسر وزیر به خواسته اش نرسد ،آخر من دل خوشی از اوندارم ،اصلا دوست دارم سر به تنش نباشد...
لحن صادقانه ی شکیب ،خبر از راستی گفتارش داشت ،پس سهراب که حالا پشت درب رسیده بود، دو سکه را در مشت شکیب جا کرد و آرام تر گفت : حالا قبل از اینکه وارد شویم بگو اوکیست و چرا چنین کاری می کند؟
شکیب ،خوشحال سکه ها را در شال کمرش جا داد و گفت : او کسی جز بهادر ، بهادرخان نیست ،پسر وزیر دربار خراسان...او...او...
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
مداحی آنلاین - معصومة تنحب - ملا باسم کربلائی.mp3
1.51M
🔳 #وفات_حضرت_معصومه(س)
🌴معصومة تنحب
🌴لو هذي زينب
🎤 #ملا_باسم_کربلائی
⏯ #عربی
👌بسیار دلنشین
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۴۷ 🎬
سوار ماشین شدیم،چون میخواستم غیرمستقیم از زیر زبان انور ,راجب اون جایی که رفته بود بکشم پس شروع کردم به صحبت کردن:وای استاد عجب فکر بکری کردند این یهودیهای نابغه,یعنی احسنت,از آشغال وزباله ,توتونهای دور ریختنی هم پول میسازند ,انهم چه پولی...
انور همانطور که با لبخند حرف مرا تأیید میکرد گفت:بله بله,اینها طرح من نیست اما هرکس طرحش را داده فوق العاده باهوش بوده ولی بهت اطمینان میدهم دراینده اسم من هم جز همین طراحان نابغه درج خواهد شد.
من:اونکه صدالبته,بااین چیزهایی که تاالان ازتون دیدم ,من مطمینم با خلاقیت شما با خلق موجودات توسط خدا برابری میکند.
انور که از تعریف من سرذوقم آمده بود گفت:هانیه....هانیه الکمال نمیدانی چه کاری کردم,کاری کردم کارستان,اون سوله که رفتم داخلش ,اول باری که راهش انداختم یک آزمایشگاه ساده بود اما الان تبدیل شده به مجهز ترین کارگاه تولید اکستازی که یک دانه ازاین کارگاه ها درامدش برابراست با درامد ده تا ازاون کارخانه نوشابه وسیگار....
خدای من این شیطان مجسم چی چی میگفت اکستازی؟؟یعنی اینا توکار مواد روانگردان هم هستند؟
من:عه استاد واقعا؟؟یعنی فرمول اکستازی,راشما دادین؟اخه ازکجا به فکرتان رسید؟
انور:چقدر ساده ای تو دختر,مافیای مواد مخدر را در دنیا ,اسراییل راهبری میکنه وموادمخدر را از افغانستان تولید وبه اقصا نقاط دنیا صادرمیکنیم ویک پول هنگفت به جیب میزنیم ومن تواین بحبوحه به فکر افتادم چرا با موادی که مصرفشان ساده تر وتولیدشان انبوه تر وکشندگیشان سریع تر است ,تجارت نکنیم؟بنابراین اولین کارگاه اکستازی وفرمول ان را ما یعنی یهودیان اسراییل ساختیم ووارد دنیا کردیم،الانم رفتم فرمول یک روان گردان جدید را درقالب وشکلی دیگه به مهندسین اکستازی دادم ودراینجا زد زیرخنده وگفت:مثل اینکه اکستازی شناسایی شده ومردم هوشیار شدند وکمتر استفاده میکنند اما محصولی که من طرحش را دادم تا بیاد شناسایی بشه کلی درامد به جیب ما روانه کرده وکلی از مردم دنیا ,خصوصا مسلمانهای خاورمیانه راکشته....
بله...ما تا دنیا را به تسخیرخودمان درنیاوریم,از پا نمی نشینیم.
داشتم فکر میکردم ,درسته,شما خیلی مارموزید اما نمیدانید همین الان با یه ساعت مچی وردیابه فسقلی، جایگاه این کارگاه های فسادشما لو رفته وبه زودی نابود میشه اما نمیدونستم این لو رفتن به قیمت جان من وعلی تمام میشه...
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۴۸ 🎬
دوهفته ای از اون موقعی که باانور رفتیم سمت کارخانه های تولید سیگارو...میگذرد وتواین مدت من با انور خیلی صمیمی تر شدم,انور به من اطمینان کامل پیدا کرده,وقتی توحال خودش هست من را دانشجوی مستعدی میبینه که داره باتعلیمات انور راه کمال راطی میکنه ودراینده جانشینش میشود اما وقتی ازحال خودش خارج میشود ,مثل بچه های کوچک انگشت شصتش رامیمکد ومرا درقالب مادرش میبیند,امشب خیلی سرذوق بود بنابراین ,من وعلی یعنی هارون وهانیه را دعوت کرده وبه گفته ی خودش میخواهد بهترین خوراک دنیا را بخوردمان دهد.
علی خیلی خوشحال است,نه به خاطر اینکه بعداز مدتها به مهمانی دعوت شده(تواین مدت کلی میهمانی به خاطراستنداپ های زیباش رفتیم)بلکه به خاطراینکه برای اولین بار میخواد ازنزدیک بااین شیطان مجسم یعنی انور ,اونم درخانه ی خودش دیدارکند.
علی:هانیه....بدو بریم که خیلی دلم میخوادببینم این ابلیسک کجا لونه کرده؟چی چی هم تدارک دیده ...
جلوی خانه پیاده شدیم,علی کلی به خودش رسیده بود ,یک دست کت وشلوار خوش دوخت مشکی با کرواتی خط خطی وسیاه وسفید,با پیراهن سفید وصدالبته یک کلاه کوچک یهودی هم زینت بخش فرق کله اش شده بود خخخخ
به محض اینکه اولین زنگ را زدیم,در بازشد .
علی اهسته طوری من بشنوم گفت:انگاری پشت در بود وانتظار مارامیکشید خخخ
وقتی وارد شدیم ,علی را زیرنظر داشتم ومیدیدم با دیدن گلها ودرختچه ها و...دقیقا حال من راشد زمانی که برای اولین بار به اینجا امدم.
من:سلام استاد...
علی:سلام بر استاد بزرگ کالج تل اویو,سلام بردکتر حاذق وچیره دست,عجب بهشت زیبایی برای خودتان ساخته اید استاد!!!کاش زودتر مراهم بااین فضا اشنا میکردید....
خوب میدونستم که علی توحرف زدن خیلی چیره دسته واونقدر حرف وتمجید و..میزنه که طرف به آسمان هفتم پرواز میکنه وبه قول علی یکدفعه باکله میادپایین خخخخ اما خداییش,توزدن مخ وبه دست اوردن اعتماد طرف برای خودش استادی هست هاااا..
انور که از تعاریف علی درپوست خود نمیگنجید با علی دست داد وروبه من کردوگفت:هانیه ,چه شوهر خوش مشرب,شیک پوش وزیبا وبادرک وشعوری داری,کاش زودتر باهم اشنا شده بودیم ودرهمین حین اشاره کرد که بنشینیم وخودش هم نشست روی مبل وشروع کردبه نطق کردن,تواین مدت متوجه شدم که انور به خاطر کمبود محبتی که دارد عاشق دیده شدن ومورد تعریف قرارگرفتنه واین مورد رابه علی گفته بودم والحق که علی هم خوب از پسش برامده بود.
انوراشاره به میزکرد وگفت:طبق تعالیم اسلام ,هرکس میوه راقبل از شام میل کند ,سلامتش تضمین است,هانیه پاشو میوه تعارف کن ,تابعدش بریم سراغ غذای لذیذی که بسیار مفیداست.
از آشپز خانه بوهای خوبی میامد اما نمیدانستم چیست.
#ادامه دارد..
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#توسل به حضرت معصومه
#واعظ دکتر رفیعی 🎤
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۲🎬 : مرد جلوی چادر که سهراب حالا می دانست اسمش شکیب است ، افسار رخش را به دست
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۳ 🎬 :
سهراب با لحنی آهسته گفت : چرا حرف الکی میزنی ؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز ونعمت است که اصلا احتیاجی به جایزه و سکه ندارد و درثانی ، با نظر لطف پدرش می تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد ، پس حرفت ساده انگارانه و الکی ست ،چون من انگیزه ای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی بینم.
شکیب دست سهراب را گرفت و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت : پشت درب نمی شود حرف زد ،چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرف های ما را بشنود...
سهراب سری تکان داد و گفت : خوب صحیح...حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرف های عجیب تو چیست؟
شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت : مشخص است که غریبه ای ،چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده فرنگیس دارد و هر کاری می کند تا توجه این شاهزاده ی مغرور را به خود جلب کند ، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند...
سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار می خواهد راز بزرگی فاش کند ، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد : اصلا من شنیده ام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیه ی وزیر بوده ، او می خواهد با انجام این مسابقه ،قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت دامادی حاکم را در تن کند.
سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت : خوب که اینطور ،پس از شواهد بر می آید مسابقه ی سنگینی در پیش دارم...
شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت : اما فکر کنم گوی سبقت را از بهادر خان ببری ، فقط به شرط انچه که گفتم ، الان سعی کن خودت را دست و پاچلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟
سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت : نامم سهراب است از سیستان می آیم ...حال برویم دیگر...
شکیب سری تکان داد و گفت : من داستانهای شاهنامه را بسیار دوست می دارم ، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند ، من با گوش و جان ،دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه ،هنرنمایی ها کنی....
سهراب لبخندی زد و گفت : من هم شاهنامه و قصه هایش را دوست دارم...و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت...رستم...سهراب....رخش....عجب حکایتی ست زندگی ما...
شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت : باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم..
درب چوبی با صدای قیژی باز شد و...
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_ حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۴۹ 🎬
انور:طبق تعالیم اسلام ،شام راباید سرشب خورد اینجوری سلامتی مهمان تن وبدنت است واشاره کردتا باهم بریم طرف اشپز خانه.
وارد اشپز خانه شدیم,میز با سه تا کاسه ویک سینی پراز نان ویک بشقاب میوه خوری پراز تکه های پیاز....
انور روبه علی:اقا هارون دستکشها رابکن دستت ودیگ را از داخل فر بگذار روی میز.
علی خم شد ودیگ رابرداشت وگفت:وااای چه سنگینه ,مگه اندازه چندنفر غذا درست کردین؟
انور درحالی که مینشست اشاره به دیگ کرد وگفت:توایران به این میگن دیزی سنگی,ظرفش چون از سنگ هست سنگینه وگرنه غذاهای داخلش اندازه سه نفره ,یکی از لذیذترین ومقوی ترین ومفیدترین غذاهای دنیاست ,البته اگر تودیگ سنگی پخته بشه ,موادمعدنی سنگ وارد ابگوشت میشه وفوق العاده مفیده واگر داخل دیگ مسی پخته بشه ,اهن داخل الیاژ مسی ظرف وارد ابگوشت میشه وغذا سرشار از,اهن مفید میشه وبااین روش یعنی طبخ غذا داخل قابلمه مسی ,بدن مصرف کننده هیچ وقت دچار کمبود اهن نخواهد شد، اما با حیله ی ما یهودیا این دیز سنگی واون قابلمه مسی از زندگی ایرانیا حذف شده وجاش را انواع واقسام دیگها وقابلمه های تفلون وبعضا چدن که البته چدن واقعی نیست ویک نوع تفلون با لایه ی ضخیم تراست و..گرفته که باهربار پختن غذا داخل این قابلمه ها ,مواد سمی تفلون قاطی غذای طبخ شده میشه وکم کم به مرور زمان یه سرطان خوشگل از جان مصرف کننده درمیاد.
علی لبخندی زد وباهمون شیوه ی استنداپش روبه انور گفت:ای شیطان خبیث ,اجازه میدی شروع کنیم؟
انور خنده ی بلندی کرد وگفت:صبر کن قبل از غذاوبعدازغذا ,خصوصا غذاهای چرب سفارش شده کمی نمک بخوریم.
علی:احتمالا اینهم از سفارشات اسلام است ای یهودی خبیث خخخخ,بد نبود مسلمان میشدی استاد...
انور دوباره زد زیرخنده وگفت:همه میدانند ما یهودیا به خاطرسلامتیمان در انجام توصیه های اسلام که حقیقتا کاملترین برنامه سلامت است ,از مسلمانها ,مسلمان تریم,حالا بزارید یه چی جالب تر براتون بگم....
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۵۰ 🎬
انور اشاره کردبه من وگفت:اون نمک پاش رابیار.
نمک پاش را اوردم ,کمی ریختم کف دستم تاقبل ازغذابخورم ودرهمین حین سوال کردم:استاد چرا این نمکها اینقدر دانه درشتند؟مگر شما فن تولید نمک یددار راندارید ,نمکی که باعث جلوگیری از خیلی بیماریها مثل نرمی استخوان وکمبود ید و...میشه؟
انور که انگار لذت بخش ترین جوک دنیا رابراش تعریف کرده ام ,خندید وگفت:ما فن تولید نمک یددار رانداریم؟؟ما خودمان یکی از تولیدکنندگان بزرگ نمک یددارهستیم اما چیزی که بقیه نمیدانند ,الان براتون میگم,میدونید این نمک دانه درشتی که میبینید نمک دریا هست بدون هیچ افزودنی,این نمک غذای اصلی کلیه است ازخیلی بیماریها جلوگیری میکند واصلا انطورکه ما جاانداختیم باعث فشارخون بالا نمیشودبه شرطی که نمک دریا باشد ,اما اون نمک یدداری که درکشورهای درحال توسعه واسلامی مصرف میشود باترکیب نمک با عنصرید یک سم سفید وشوری تولید میکنیم که بیماریهای کلیوی ,فشارخون بالا,انواع سرطان سینه درزنان وپروستات درمردان وخیلی از,بیماریهای دیگه محصول استفاده از همین نمک ید دار هستند ,ما تولیدکننده عمده نمک ید داریم که مصرف این نمک را درکشور خودمان ممنوع کردیم خخخخخ
علی نگاهی به انور انداخت وگفت:عجب ناکس هایی هستیم هااا,دیگه چه جنایتی کردید,بفرماییدتا لااقل ما از انها خبرداشته وبه طرفشان نرویم.
انور درحالی که سردیگ رابرمیداشت واز رنگ ولعاب غذا تعریف میکرد که واقعا تعریفی هم بود گفت:همه چیز,هرچیز سالمی که در جوامع اسلامی وجود داشته ما به نوعی تبدیل به موادمضرشان کردیم,برای مثال همین روغن,به جای روغن پرخاصیت کنجد وروغن گاو وگوسفند وزیتون وپسته کوهی...روغن پالم را درقالب روغنهای گیاهی وافتاب گردان به خورد ملت میدهیم,اب اشامیدنی گوارا را با کلردار کردنش مضرکردیم واین یعنی حمله ی همه جانبه ی انواع سرطانها به,این کشورهای بیچاره ونا آگاه....
بااین حرفهای انور ,غذای خوش رنگ ولعابش ,نخورده به جانمان زهر شد,اما نمیدانستم این یک چشمه از جنایات این رژیم منحوس است ودراینده چیزهای بیشتر وبی رحمانه تری میبینم.
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۳ 🎬 : سهراب با لحنی آهسته گفت : چرا حرف الکی میزنی ؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۴ 🎬 :
با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی شد ، اما سه اب با دیدن شکوه و عظمت ساختمان های پیش رویش شگفت زده شد ، بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلککشیده ی دو طرف پیاده رو به پیش می رفتند.
سهراب محو دیدن ساختمان هایی بود که از دور به چشم اومی آمدند، ساختمان هایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه ی آن را خارج از قصر ندیده بود .
شکیب با لبخند سهراب را که متعجب ،قصر را زیرو رو می کرد نگاه کرد و گفت : تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغوله ی قصر است. ،اگر قسمت ساختمان های اصلی و شاه نشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت می پرد.
سهراب سری تکان داد وگفت : انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم ، حکمن زندگی در اینجا بسیار هیجان انگیز است.
شکیب سری تکان داد و گفت : شاید ...اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد ، اینجا هزاران حیله می بینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه ی یک نیرنگ می شوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی...
با همین حرفها ،آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان می داد نزدیک اصطبل قصر هستند.
رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه ، انگار بی طاقت شده بود و شروع به شیه کشیدن ، کرد.
شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت : برو آنجا در بزن و بگوفرستاده ی یاور خان هستی ، من هم اسبت را در این چمن های هرس نشده،اندکی می گردانم تا دلی از عزا در آورد.
#ادامه دارد
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۵۱ 🎬
کم کم سال تحصیلی روبه پایان است ومن پزشکی نصف ونیمه شده ام وعلی,شیعه شناسی حاذق
هردویمان زبان فارسی را یاد گرفته ایم ومشغول یادگیری زبان عبری هستیم.
امروز قرار است دکتر انور پرده ای دیگر از جنایات صهیونیستها را بردارد والان من در ازمایشگاه بزرگ خانه اش مشغول بررسی تمام زوایای ان هستم,اخه بعداز,یکسال انور مرا مفتخر به ورود به ازمایشگاه اختصاصیش ,کرده است.
ومن هم مجهز به ساعت اهدایی خاصم اینجا روبه روی انور ایستادم.
انور:بیا این طرف دختر...بیا ببینم تا به حال تعلیماتم مثمرثمر بودند وامیدی به پیشرفتت هست؟
نزدیک انور شدم دوظرف بزرگ وشیار دار جلویش بود ودرهرشیار یک نوع محصول ریخته بود.
درظرف اول,یک,شیار گندم,ذرت,سویابود در ظرف دیگه بازهم همین محصولات ,منتها بارنگ ولعاب بهتر بود.
انور:خوب,حالا که خوب نگاه کردی بگو.نظرت راجب این دوظرف ومواد داخلش چی هست؟
من:خوب هردو موادیکی هست منتها این ظرف موادش کوچکتروریزتر,واین یکی انگارمرغوب تر ودرشت ترند.
انور لبخندی زد وگفت:از همون اولش اشتباه کردی,درسته اینها مثل همند وبه نظر میاد یکی موادخوب واون یکی ضعیف ترباشد اما اینا ظاهرا مثل همند یعنی ما با دستکاری ژنتیکی مواد ,موادی باظاهر زیبا وشکیل ودرشت تر به دنیارعرضه میکنیم که فقط ظاهرشان شبیهه مواداصلی است وخاصیتشان دقیقا مقابل هم قرار دارد واشاره کردبه ظرفی که گندمها وذرت وسویاهاش ریز بودند وگفت :این محصول بسیار مغذی ومقوی است یعنی همان که در طبیعت ودنیا, خدا افریده ,اما این دومی همان است که ما یعنی, یهود افریده اند,ژنتیکشان را دستکاری کردیم ,با کشت این مواد دستکاری شده یا همان تراریخته,حتی ژنتیک خاک هم تغییرمیکند وحتی ژنتیک انسانهای مصرف کننده هم تغییر میکند وکم کم با مصرف این مواد سلامت فرد به خطرمیافتد هیچ ,سلامت نسل بعدی هم به خطر میافتد ,البته اگر نسل بعدیی وجود داشته باشد وبعدازاین حرف خنده ی شیطانی سرداد.
تمام وجودم از انور ودولت وکشورش متنفرشده بود ,اخه اینها انسان نبودند,اینها حیواناتی درقالب انسان بودند واعضای حزب شیطان که وظیفه اش ازبین بردن حزب خدا بود.....
باید اطلاعات بیشتری از انور درمیاوردم تا درمقابل جهان رسوایشان کنم ومردم را ازخطراین دیو سیرتان مطلع نمایم,اما نمیدانستم دیری نمی پیماید مثل پروانه ای درچنگ عنکبوت در چنگالشان اسیر میشوم واما اطمینان دارم که این خانه بنیانش سست است چون این حرف خداست که سست ترین خانه ها ,خانه ی عنکبوت است.
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۵۲ 🎬
وای خدای من امروز خیلی خوشحالم,علی هم ازخوشحالی روی پاش بند نیست وداره چمدانهامون را میبنده تا از این لانه ی عنکبوت وخانه ی شیطان,برویم اخه دیگه با وضعیت من ,صلاح نیست اینجا بمونیم ,باازمایشی که امروز دادم,مطمین شدم که باردارم واز طرفی بیم لو رفتنمان هم هست ,اخه علی,تواین چندتا استنداپ اخریش مسلسل تمسخرش را رگباری روی خود اسراییل وسربازای ترسوش که از زدن یک امپول هم واهمه دارند,گرفته ,استنداپ اخریش حاج قاسم را مثل شیری شرزه نشان داد وسربازهای اسراییلی را مثل انگلهایی که توکثافات پناه میگیرند وپنهان میشوند,درسته باعث خنده خیلی از این نخود مغزان اسراییلی شد اما یک اخطار از جانب دولت اسراییل گرفته واین یعنی زنگ خطر.....
درهمین هنگام که به فکر رفتن و..بودم ,گوشیم زنگ خورد,اووف دوباره انور هست,دیگه از دیدن اسمش روصفحه ی گوشیم هم حالم بهم میخوره, ولی انور انگاری واقعا خیلی به من اعتماد کرده,جلوی من پرده ازتمام اسرارش برمیداره,درسته اول من رابه چشم مادرش میدید اما الان من جای بنیامین کج وکوله اش رابراش گرفتم وهمیشه دخترم ,صدایم میکنه.
اوووف دست بردار نیست .
علی:وصلش کن ببین این پیرمرد جانی چی چی میگه,اینم برای اخرین بار...
دکمه اتصال را زدم وگوشی راگذاشتم روی بلندگو:سلام استاد..
انور:سلام دخترم,کجایی؟ببین یک کار فوری دارم,باید باهم یک سر تا اورشلیم بریم,کارای مهمی هست که باید باهم انجامش بدیم ,البته الان فقط میریم وضعیت رابررسی کنیم وهفته ی دیگه کاراصلی راانجام میدیم,قولت میدم بعداز انجام این کار کلی پول به جیبت میره وتااخر عمر هرچی بخوری بازم تمام نمیشه ودراینجا دوباره خنده ای شیطانی کرد.
روکردم به علی وبااشاره گفتم:چکارکنم؟علی اشاره کرد قبول کن...برای اخرین بار.....
نمیدونم به خاطر وضعیتم بود یا واقعا خطری تهدیدم میکرد که احساس خوبی نداشتم ,اما من عهد کرده بودم باخدای خودم وحجت زنده اش,باید تاجایی راه داره خدمت کنم.
انور:تا یک ساعت دیگه با شوهرت بیا جلوی دانشگاه ,از اونجا باماشین من میریم .
#ادامه دارد.....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۵ 🎬 :
سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر می رسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد ،صداها قطع و درب بلافاصله باز شد.
مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد و رو به سهراب گفت : بفرمایید...
سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت : مرا یاور خان فرستاده ، گفتند فرار است با شخصی به نام کاووس خان ، ملاقاتی داشته باشم .
آن مرد ، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست ،دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی می کرد گفت : کاووس خان ،من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟
سهراب بله ای گفت و همزمان سرش را برای تأیید حرف او ،تکان داد.
کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند ، جلو آمد و گفت : اندام ورزیده ای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی می دانی؟ آیا شمشیر زنی ات هم به مانند هیکلت ،چشمگیر است؟
و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت.
پشت کلبه فضای وسیع چمنکاری بود که چمن هایش زیادی بلند شده بود و کاملا مشخص بود ، قصر نشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند.
سهراب همانطور که جلوتر میرفت ، اصلا متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ، با لحنی بلند گفت : نامم سهراب است ، از سیستان می آیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی می کنم ، اما واقعا نمی دانم در این کار مهارت دارم یانه؟
کاووس سری تکان داد و گفت ،صبر کن الان معلوم می شود.
کاووس با صدای بلند فریاد زد : آهای سرباز ،شمشیر بیاور...و خودش هم دست به قبضه ی شمشیرش برد.
ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلا سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود ، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد و شمشیرش را به سمت سهراب داد.
سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبه روی کاووس رساند و آمده ی حمله شد.
کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود ،شمشیر را در دست چرخاند ودر یک حرکت به سمت سهراب حمله برد.
سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و می خواست حمله ای جانانه کند ...اما....
#ادامه دارد
📝 به قلم :ط _حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren