eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
327 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۴۸ 🎬 دوهفته ای از اون موقعی که باانور رفتیم سمت کارخانه های تولید سیگارو...میگذرد وتواین مدت من با انور خیلی صمیمی تر شدم,انور به من اطمینان کامل پیدا کرده,وقتی توحال خودش هست من را دانشجوی مستعدی میبینه که داره باتعلیمات انور راه کمال راطی میکنه ودراینده جانشینش میشود اما وقتی ازحال خودش خارج میشود ,مثل بچه های کوچک انگشت شصتش رامیمکد ومرا درقالب مادرش میبیند,امشب خیلی سرذوق بود بنابراین ,من وعلی یعنی هارون وهانیه را دعوت کرده وبه گفته ی خودش میخواهد بهترین خوراک دنیا را بخوردمان دهد. علی خیلی خوشحال است,نه به خاطر اینکه بعداز مدتها به مهمانی دعوت شده(تواین مدت کلی میهمانی به خاطراستنداپ های زیباش رفتیم)بلکه به خاطراینکه برای اولین بار میخواد ازنزدیک بااین شیطان مجسم یعنی انور ,اونم درخانه ی خودش دیدارکند. علی:هانیه....بدو بریم که خیلی دلم میخوادببینم این ابلیسک کجا لونه کرده؟چی چی هم تدارک دیده ... جلوی خانه پیاده شدیم,علی کلی به خودش رسیده بود ,یک دست کت وشلوار خوش دوخت مشکی با کرواتی خط خطی وسیاه وسفید,با پیراهن سفید وصدالبته یک کلاه کوچک یهودی هم زینت بخش فرق کله اش شده بود خخخخ به محض اینکه اولین زنگ را زدیم,در بازشد . علی اهسته طوری من بشنوم گفت:انگاری پشت در بود وانتظار مارامیکشید خخخ وقتی وارد شدیم ,علی را زیرنظر داشتم ومیدیدم با دیدن گلها ودرختچه ها و...دقیقا حال من راشد زمانی که برای اولین بار به اینجا امدم. من:سلام استاد... علی:سلام بر استاد بزرگ کالج تل اویو,سلام بردکتر حاذق وچیره دست,عجب بهشت زیبایی برای خودتان ساخته اید استاد!!!کاش زودتر مراهم بااین فضا اشنا میکردید.... خوب میدونستم که علی توحرف زدن خیلی چیره دسته واونقدر حرف وتمجید و..میزنه که طرف به آسمان هفتم پرواز میکنه وبه قول علی یکدفعه باکله میادپایین خخخخ اما خداییش,توزدن مخ وبه دست اوردن اعتماد طرف برای خودش استادی هست هاااا.. انور که از تعاریف علی درپوست خود نمیگنجید با علی دست داد وروبه من کردوگفت:هانیه ,چه شوهر خوش مشرب,شیک پوش وزیبا وبادرک وشعوری داری,کاش زودتر باهم اشنا شده بودیم ودرهمین حین اشاره کرد که بنشینیم وخودش هم نشست روی مبل وشروع کردبه نطق کردن,تواین مدت متوجه شدم که انور به خاطر کمبود محبتی که دارد عاشق دیده شدن ومورد تعریف قرارگرفتنه واین مورد رابه علی گفته بودم والحق که علی هم خوب از پسش برامده بود. انوراشاره به میزکرد وگفت:طبق تعالیم اسلام ,هرکس میوه راقبل از شام میل کند ,سلامتش تضمین است,هانیه پاشو میوه تعارف کن ,تابعدش بریم سراغ غذای لذیذی که بسیار مفیداست. از آشپز خانه بوهای خوبی میامد اما نمیدانستم چیست. دارد.. 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۲🎬 : مرد جلوی چادر که سهراب حالا می دانست اسمش شکیب است ، افسار رخش را به دست
دلدادگی ۳۳ 🎬 : سهراب با لحنی آهسته گفت : چرا حرف الکی میزنی ؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز ونعمت است که اصلا احتیاجی به جایزه و سکه ندارد و درثانی ، با نظر لطف پدرش می تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد ، پس حرفت ساده انگارانه و الکی ست ،چون من انگیزه ای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی بینم. شکیب دست سهراب را گرفت و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت : پشت درب نمی شود حرف زد ،چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرف های ما را بشنود... سهراب سری تکان داد و گفت : خوب صحیح...حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرف های عجیب تو چیست؟ شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت : مشخص است که غریبه ای ،چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده فرنگیس دارد و هر کاری می کند تا توجه این شاهزاده ی مغرور را به خود جلب کند ، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند... سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار می خواهد راز بزرگی فاش کند ، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد : اصلا من شنیده ام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیه ی وزیر بوده ، او‌ می خواهد با انجام این مسابقه ،قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت دامادی حاکم را در تن کند. سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت : خوب که اینطور ،پس از شواهد بر می آید مسابقه ی سنگینی در پیش دارم... شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت : اما فکر کنم گوی سبقت را از بهادر خان ببری ، فقط به شرط انچه که گفتم ، الان سعی کن خودت را دست و پاچلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟ سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت : نامم سهراب است از سیستان می آیم ...حال برویم دیگر... شکیب سری تکان داد و گفت : من داستانهای شاهنامه را بسیار دوست می دارم ، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند ، من با گوش و جان ،دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه ،هنرنمایی ها کنی.... سهراب لبخندی زد و گفت : من هم شاهنامه و قصه هایش را دوست دارم...و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت...رستم...سهراب....رخش....عجب حکایتی ست زندگی ما... شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت : باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم.. درب چوبی با صدای قیژی باز شد و... دارد.... 📝 به قلم : ط_ حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۴۹ 🎬 انور:طبق تعالیم اسلام ،شام راباید سرشب خورد اینجوری سلامتی مهمان تن وبدنت است واشاره کردتا باهم بریم طرف اشپز خانه. وارد اشپز خانه شدیم,میز با سه تا کاسه ویک سینی پراز نان ویک بشقاب میوه خوری پراز تکه های پیاز.... انور روبه علی:اقا هارون دستکشها رابکن دستت ودیگ را از داخل فر بگذار روی میز. علی خم شد ودیگ رابرداشت وگفت:وااای چه سنگینه ,مگه اندازه چندنفر غذا درست کردین؟ انور درحالی که مینشست اشاره به دیگ کرد وگفت:توایران به این میگن دیزی سنگی,ظرفش چون از سنگ هست سنگینه وگرنه غذاهای داخلش اندازه سه نفره ,یکی از لذیذترین ومقوی ترین ومفیدترین غذاهای دنیاست ,البته اگر تودیگ سنگی پخته بشه ,موادمعدنی سنگ وارد ابگوشت میشه وفوق العاده مفیده واگر داخل دیگ مسی پخته بشه ,اهن داخل الیاژ مسی ظرف وارد ابگوشت میشه وغذا سرشار از,اهن مفید میشه وبااین روش یعنی طبخ غذا داخل قابلمه مسی ,بدن مصرف کننده هیچ وقت دچار کمبود اهن نخواهد شد، اما با حیله ی ما یهودیا این دیز سنگی واون قابلمه مسی از زندگی ایرانیا حذف شده وجاش را انواع واقسام دیگها وقابلمه های تفلون وبعضا چدن که البته چدن واقعی نیست ویک نوع تفلون با لایه ی ضخیم تراست و..گرفته که باهربار پختن غذا داخل این قابلمه ها ,مواد سمی تفلون قاطی غذای طبخ شده میشه وکم کم به مرور زمان یه سرطان خوشگل از جان مصرف کننده درمیاد. علی لبخندی زد وباهمون شیوه ی استنداپش روبه انور گفت:ای شیطان خبیث ,اجازه میدی شروع کنیم؟ انور خنده ی بلندی کرد وگفت:صبر کن قبل از غذاوبعدازغذا ,خصوصا غذاهای چرب سفارش شده کمی نمک بخوریم. علی:احتمالا اینهم از سفارشات اسلام است ای یهودی خبیث خخخخ,بد نبود مسلمان میشدی استاد... انور دوباره زد زیرخنده وگفت:همه میدانند ما یهودیا به خاطرسلامتیمان در انجام توصیه های اسلام که حقیقتا کاملترین برنامه سلامت است ,از مسلمانها ,مسلمان تریم,حالا بزارید یه چی جالب تر براتون بگم.... دارد... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۰ 🎬 انور اشاره کردبه من وگفت:اون نمک پاش رابیار. نمک پاش را اوردم ,کمی ریختم کف دستم تاقبل ازغذابخورم ودرهمین حین سوال کردم:استاد چرا این نمکها اینقدر دانه درشتند؟مگر شما فن تولید نمک یددار راندارید ,نمکی که باعث جلوگیری از خیلی بیماریها مثل نرمی استخوان وکمبود ید و...میشه؟ انور که انگار لذت بخش ترین جوک دنیا رابراش تعریف کرده ام ,خندید وگفت:ما فن تولید نمک یددار رانداریم؟؟ما خودمان یکی از تولیدکنندگان بزرگ نمک یددارهستیم اما چیزی که بقیه نمیدانند ,الان براتون میگم,میدونید این نمک دانه درشتی که میبینید نمک دریا هست بدون هیچ افزودنی,این نمک غذای اصلی کلیه است ازخیلی بیماریها جلوگیری میکند واصلا انطورکه ما جاانداختیم باعث فشارخون بالا نمیشودبه شرطی که نمک دریا باشد ,اما اون نمک یدداری که درکشورهای درحال توسعه واسلامی مصرف میشود باترکیب نمک با عنصرید یک سم سفید وشوری تولید میکنیم که بیماریهای کلیوی ,فشارخون بالا,انواع سرطان سینه درزنان وپروستات درمردان وخیلی از,بیماریهای دیگه محصول استفاده از همین نمک ید دار هستند ,ما تولیدکننده عمده نمک ید داریم که مصرف این نمک را درکشور خودمان ممنوع کردیم خخخخخ علی نگاهی به انور انداخت وگفت:عجب ناکس هایی هستیم هااا,دیگه چه جنایتی کردید,بفرماییدتا لااقل ما از انها خبرداشته وبه طرفشان نرویم. انور درحالی که سردیگ رابرمیداشت واز رنگ ولعاب غذا تعریف میکرد که واقعا تعریفی هم بود گفت:همه چیز,هرچیز سالمی که در جوامع اسلامی وجود داشته ما به نوعی تبدیل به موادمضرشان کردیم,برای مثال همین روغن,به جای روغن پرخاصیت کنجد وروغن گاو وگوسفند وزیتون وپسته کوهی...روغن پالم را درقالب روغنهای گیاهی وافتاب گردان به خورد ملت میدهیم,اب اشامیدنی گوارا را با کلردار کردنش مضرکردیم واین یعنی حمله ی همه جانبه ی انواع سرطانها به,این کشورهای بیچاره ونا آگاه.... بااین حرفهای انور ,غذای خوش رنگ ولعابش ,نخورده به جانمان زهر شد,اما نمیدانستم این یک چشمه از جنایات این رژیم منحوس است ودراینده چیزهای بیشتر وبی رحمانه تری میبینم. دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۳ 🎬 : سهراب با لحنی آهسته گفت : چرا حرف الکی میزنی ؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار
دلدادگی ۳۴ 🎬 : با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی شد ، اما سه اب با دیدن شکوه و عظمت ساختمان های پیش رویش شگفت زده شد ، بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلک‌کشیده ی دو طرف پیاده رو به پیش می رفتند. سهراب محو دیدن ساختمان هایی بود که از دور به چشم او‌می آمدند، ساختمان هایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه ی آن را خارج از قصر ندیده بود . شکیب با لبخند سهراب را که متعجب ،قصر را زیرو رو می کرد نگاه کرد و گفت : تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغوله ی قصر است. ،اگر قسمت ساختمان های اصلی و شاه نشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت می پرد. سهراب سری تکان داد و‌گفت : انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم ، حکمن زندگی در اینجا بسیار هیجان انگیز است. شکیب سری تکان داد و گفت : شاید ...اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد ، اینجا هزاران حیله می بینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه ی یک نیرنگ می شوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی... با همین حرفها ،آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان می داد نزدیک اصطبل قصر هستند. رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه ، انگار بی طاقت شده بود و شروع به شیه کشیدن ، کرد. شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت : برو آنجا در بزن و بگو‌فرستاده ی یاور خان هستی ، من هم اسبت را در این چمن های هرس نشده،اندکی می گردانم تا دلی از عزا در آورد. دارد 📝 به قلم :ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۱ 🎬 کم کم سال تحصیلی روبه پایان است ومن پزشکی نصف ونیمه شده ام وعلی,شیعه شناسی حاذق هردویمان زبان فارسی را یاد گرفته ایم ومشغول یادگیری زبان عبری هستیم. امروز قرار است دکتر انور پرده ای دیگر از جنایات صهیونیستها را بردارد والان من در ازمایشگاه بزرگ خانه اش مشغول بررسی تمام زوایای ان هستم,اخه بعداز,یکسال انور مرا مفتخر به ورود به ازمایشگاه اختصاصیش ,کرده است. ومن هم مجهز به ساعت اهدایی خاصم اینجا روبه روی انور ایستادم. انور:بیا این طرف دختر...بیا ببینم تا به حال تعلیماتم مثمرثمر بودند وامیدی به پیشرفتت هست؟ نزدیک انور شدم دوظرف بزرگ وشیار دار جلویش بود ودرهرشیار یک نوع محصول ریخته بود. درظرف اول,یک,شیار گندم,ذرت,سویابود در ظرف دیگه بازهم همین محصولات ,منتها بارنگ ولعاب بهتر بود. انور:خوب,حالا که خوب نگاه کردی بگو.نظرت راجب این دوظرف ومواد داخلش چی هست؟ من:خوب هردو موادیکی هست منتها این ظرف موادش کوچکتروریزتر,واین یکی انگارمرغوب تر ودرشت ترند. انور لبخندی زد وگفت:از همون اولش اشتباه کردی,درسته اینها مثل همند وبه نظر میاد یکی موادخوب واون یکی ضعیف ترباشد اما اینا ظاهرا مثل همند یعنی ما با دستکاری ژنتیکی مواد ,موادی باظاهر زیبا وشکیل ودرشت تر به دنیارعرضه میکنیم که فقط ظاهرشان شبیهه مواداصلی است وخاصیتشان دقیقا مقابل هم قرار دارد واشاره کردبه ظرفی که گندمها وذرت وسویاهاش ریز بودند وگفت :این محصول بسیار مغذی ومقوی است یعنی همان که در طبیعت ودنیا, خدا افریده ,اما این دومی همان است که ما یعنی, یهود افریده اند,ژنتیکشان را دستکاری کردیم ,با کشت این مواد دستکاری شده یا همان تراریخته,حتی ژنتیک خاک هم تغییرمیکند وحتی ژنتیک انسانهای مصرف کننده هم تغییر میکند وکم کم با مصرف این مواد سلامت فرد به خطرمیافتد هیچ ,سلامت نسل بعدی هم به خطر میافتد ,البته اگر نسل بعدیی وجود داشته باشد وبعدازاین حرف خنده ی شیطانی سرداد. تمام وجودم از انور ودولت وکشورش متنفرشده بود ,اخه اینها انسان نبودند,اینها حیواناتی درقالب انسان بودند واعضای حزب شیطان که وظیفه اش ازبین بردن حزب خدا بود..... باید اطلاعات بیشتری از انور درمیاوردم تا درمقابل جهان رسوایشان کنم ومردم را ازخطراین دیو سیرتان مطلع نمایم,اما نمیدانستم دیری نمی پیماید مثل پروانه ای درچنگ عنکبوت در چنگالشان اسیر میشوم واما اطمینان دارم که این خانه بنیانش سست است چون این حرف خداست که سست ترین خانه ها ,خانه ی عنکبوت است. دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۲ 🎬 وای خدای من امروز خیلی خوشحالم,علی هم ازخوشحالی روی پاش بند نیست وداره چمدانهامون را میبنده تا از این لانه ی عنکبوت وخانه ی شیطان,برویم اخه دیگه با وضعیت من ,صلاح نیست اینجا بمونیم ,باازمایشی که امروز دادم,مطمین شدم که باردارم واز طرفی بیم لو رفتنمان هم هست ,اخه علی,تواین چندتا استنداپ اخریش مسلسل تمسخرش را رگباری روی خود اسراییل وسربازای ترسوش که از زدن یک امپول هم واهمه دارند,گرفته ,استنداپ اخریش حاج قاسم را مثل شیری شرزه نشان داد وسربازهای اسراییلی را مثل انگلهایی که توکثافات پناه میگیرند وپنهان میشوند,درسته باعث خنده خیلی از این نخود مغزان اسراییلی شد اما یک اخطار از جانب دولت اسراییل گرفته واین یعنی زنگ خطر..... درهمین هنگام که به فکر رفتن و..بودم ,گوشیم زنگ خورد,اووف دوباره انور هست,دیگه از دیدن اسمش روصفحه ی گوشیم هم حالم بهم میخوره, ولی انور انگاری واقعا خیلی به من اعتماد کرده,جلوی من پرده ازتمام اسرارش برمیداره,درسته اول من رابه چشم مادرش میدید اما الان من جای بنیامین کج وکوله اش رابراش گرفتم وهمیشه دخترم ,صدایم میکنه. اوووف دست بردار نیست . علی:وصلش کن ببین این پیرمرد جانی چی چی میگه,اینم برای اخرین بار... دکمه اتصال را زدم وگوشی راگذاشتم روی بلندگو:سلام استاد.. انور:سلام دخترم,کجایی؟ببین یک کار فوری دارم,باید باهم یک سر تا اورشلیم بریم,کارای مهمی هست که باید باهم انجامش بدیم ,البته الان فقط میریم وضعیت رابررسی کنیم وهفته ی دیگه کاراصلی راانجام میدیم,قولت میدم بعداز انجام این کار کلی پول به جیبت میره وتااخر عمر هرچی بخوری بازم تمام نمیشه ودراینجا دوباره خنده ای شیطانی کرد. روکردم به علی وبااشاره گفتم:چکارکنم؟علی اشاره کرد قبول کن...برای اخرین بار..... نمیدونم به خاطر وضعیتم بود یا واقعا خطری تهدیدم میکرد که احساس خوبی نداشتم ,اما من عهد کرده بودم باخدای خودم وحجت زنده اش,باید تاجایی راه داره خدمت کنم. انور:تا یک ساعت دیگه با شوهرت بیا جلوی دانشگاه ,از اونجا باماشین من میریم . دارد..... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلدادگی ۳۵ 🎬 : سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر می رسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد ،صداها قطع و درب بلافاصله باز شد. مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد و رو به سهراب گفت : بفرمایید... سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت : مرا یاور خان فرستاده ، گفتند فرار است با شخصی به نام کاووس خان ، ملاقاتی داشته باشم . آن مرد ، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست ،دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی می کرد گفت : کاووس خان ،من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟ سهراب بله ای گفت و همزمان سرش را برای تأیید حرف او ،تکان داد. کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند ، جلو آمد و گفت : اندام ورزیده ای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی می دانی؟ آیا شمشیر زنی ات هم به مانند هیکلت ،چشمگیر است؟ و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت. پشت کلبه فضای وسیع چمنکاری بود که چمن هایش زیادی بلند شده بود و کاملا مشخص بود ، قصر نشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند. سهراب همانطور که جلوتر میرفت ، اصلا متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ، با لحنی بلند گفت : نامم سهراب است ، از سیستان می آیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی می کنم ، اما واقعا نمی دانم در این کار مهارت دارم یانه؟ کاووس سری تکان داد و گفت ،صبر کن الان معلوم می شود. کاووس با صدای بلند فریاد زد : آهای سرباز ،شمشیر بیاور...و خودش هم دست به قبضه ی شمشیرش برد. ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلا سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود ، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد و شمشیرش را به سمت سهراب داد‌. سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبه روی کاووس رساند و آمده ی حمله شد. کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود ،شمشیر را در دست چرخاند ودر یک حرکت به سمت سهراب حمله برد. سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و می خواست حمله ای جانانه کند ...اما.‌‌... دارد 📝 به قلم :ط _حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدمت مخاطبین گرامی ... برای ارتقای کار و نوشته هایمان ، بر آن شدیم تا گروهی راه اندازی نماییم ، تا مخاطبین گرامی به سهولت بتوانند نظرات ،پیشنهادات و انتقاداتشان را درباره ی رمان های کانال، ارائه نمایند. مشتاق شنیدن پیام هایتان هستیم 👆👆👆 💦⛈💦⛈💦 https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۳ 🎬 علی:هانیه,اختیار باخودت مابارسفرمان رابستیم ,مما میتوانیم تا یک ساعت دیگه باکمک مبارزین فلسطینی ,تل اویو را ترک کنیم ومیتوانی بروی وببینی,این ابلیس چه درآستین دارد واما بدان همه جانبه پوششت میدهیم..... اما اگر نظر من رابخواهی,نمیخواهم کوچکترین آسیبی به تو وفرزندمان برسد. از تصور موجود کوچکی دروجودم ,احساسی بس خوش ولطیف به من دست داد اما یک نیرویی به من میگفت برو...برو که توکاری بزرگ انجام خواهی داد, پس گفتم:نه علی...میروم,توکل به خدا میروم,فعلا که اتفاقی نیافتاده وهنوز انور به من اعتماد دارد ,احتمالا موضوع مهمی است,احساسم به من میگه بایددد برم. علی:پس توکل برخدا ,پاشو,یاعلی.... جلوی دانشگاه سوار ماشین انور شدم و علی سریع باماشینمان دورشد چون انور اشاره کرد,من پشت رول نشستم ودرکمال تعجب دیدم اینبار یک ماشین از نیروهای امنیتی مارا اسکورت میکنن... برای اینکه علی رامتوجه موضوع کنم,به انور گفتم:عه استاد این نیروها چرا میایند مگه میخوایم چکارکنیم. میدانستم که صدا را از طریق میکروفن میشنوند. انور:اره ,برای محافظت از ما,اخه من خاطره ی خوشی از اورشلیم ندارم وکاری که باید انجام دهیم ,طول میکشد پس یه ماشین نیروهای امنیتی لازم است. یعنی چکارمیخواهند بکنند؟؟ میدانستم هرچه که بپرسم,انور جوابی نمیدهد ,باید منتظر باشم... دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۴ 🎬 بالاخره به اورشلیم رسیدیم,وقتی که از کنار مسجدالاقصی رد میشدیم ,انور اشاره به قدس کرد وگفت:میدانی که اینجا قبله اول مسلمانان هست وبرای همین مسلمانهای اورشلیم وتمام دنیا مدعی هستند این مکان متعلق به مسلمانان است,اما برای مایهودیها ارزش بسیار زیادی دارد,چون معبد سلیمان نبی هم اینجا بوده,اهمییتش برای ما به خاطر این است که جادوی سیاه,بزرگترین ابزار جادوگری که ما میتوانیم باان تمام دنیا رامسخرخودمان کنیم ,درجایی ,توسط سلیمان دراین مکان پنهان شده است وما تونل های بسیارزیادی درزیر قدس زدیم ,به دومنظور,اول اینکه ان جادوی سیاه را بدست اوریم ودوم انکه بعداز بدست اوردن جادوی سیاه با یک انفجار قدس را به هوا ببریم خخخخ وبااین حرف دوباره خنده شیطانی کرد وبه راهی اشاره کرد که به بیرون از شهر میرفت. یعنی مقصدش کجاست؟؟داخل بیابان چه میخواهند؟ مسافتی از شهر دورشده بودیم که چراغهایی به ما چشمک میزدندونشان میدادند دردل بیابان خبرهایی است. بالاخره به مقصدرسیدیم,ازماشین پیاده شدیم ووارد به اصطلاح ساختمان شدیم ,خدای من اینجا شبیهه یک بیمارستان صحرایی با امکاناتی مجهز بود,اخه چرا؟؟در دل بیابان؟مخفیانه؟مگرچه جنایتی میکنند ؟! به اولین اتاق ودومین وسومین و....سرزدیم,تعجبم بیشترشد. دارد... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی ملا نصرالدین خوابی,بس عجیب دید,به نزد معبررفت وگفت:خوابم راتعبیرنما ومراازاین پریشانی برهان وآنوقت هرچه دارم وندارم از آن تو... معبرگفت:برگو خوابت تا بدانم وبگویم تعبیرش را... ملا آهی ازدل برکشید وگفت:خواب دیدم در صحرایی سرسبز هستم که ناگاه مردی با قبایی گرانبها,چشمانی ریزوریشی کم پشت به سمتم نظرافکند,تا نگاهم درنگاهش افتاد لبخندی زد ودسته ای کاغذ سبز رنگ زیبا به من دادوگفت:بگیر این گنج از آن تو وفرزندانت است,به هوش باش که دزدی به این گنج دسترسی پیدا نکند و باترفند صاحب آن نشود وسپس کارتی دیگر از زیرقبایش دراورد وبه من ارزانی داشت,کارتی طلایی وبس عجیب مینمود که از بغل کارت,آذوقه های فراوان درخورجین الاغم میریخت باری دیگر گوی جادویی رانشانم داد که درآن خود رادیدم همراه فرزندانم در خانه ای زیبا ودلچسپ......از شادی درپوست خود نمی گنجیدم ناگاه بادی سهمگین وزید که مجبورشدم چشمانم راببندم تاچشمانم راگشودم,مرد چشم ریز تبدیل به مردی باچشمهای عینکی وریشی سفید وبه غایت زیبا وبسان پروفسران رنگ شده را دیدم,مرد با مهربانی لبخندی به من زد وچنان مرا ناز ونوازش نمود که ازخودبیخودشده وبرای جبران نوازشش,آن دسته کاغذهای سبز رنگ را به اودادم ومرد دوباره شروع به نوازش نمود امااینبار نوازشش دردناک بود به طوری که هرچه خورده بودم بالا آوردم وتانگاهم به گوی جادویی مرد چشم عینکی افتاد به جای خانه و زن وفرزندانم,مشتی قوطی کبریت دیدم که بال دراورده بودند وپرواز می نمودند ومن وخانواده ام باپای برهنه درپی آنان می دویدیم اماهرچه تلاش می کردیم از قوطیهای کبریت دور ودورتر می شدیم,ناگاه نفسم تنگ امد وصحرای سرسبز تبدیل به بیابان جانسوزی شد که موجوداتش یکی یکی درحال جانکندن بودند ناگاه مردی خوبرویی از افق سر برآورد ،نگاهی به صحرای خشک پیش رویش کرد و گفت : درست است همه چیز را تاراج کردند ،اما تا خدا هست ، چاره ی کار آسان بود ،به یاری او اینجا را آباد خواهیم نمود در این حال بودم که ناگاه از خواب پریدم,حال دستم به دامنت بگو تعبیر خوابم چیست؟ معبر دستی به ریشش کشید وگفت:تعبیر رؤیای صادقه ات بسی راحت است ,آن مردچشم ریز جناب دولت اسبق است ,آن دسته کاغذ سبز سهام عدالت,آن کارت طلایی که آذوقه به پایت میریخت,یارانه ایست که به توعطا نمود وآن گوی جادویی حکایت خانه دارشدنت به نزدیکی می بود واما آن مردعینکی جناب دولت سابق است که باترفند لطیفانه سهام عدالت تورااز چنگت به درآورد وآن استفراغ فراوان ,یارانه ای بود که درآن دوران خوردی واینک از دماغت بیرون کشیدند وآن قوطی های کبریت,تعبیر خانه ای بود که قرار بودصاحب شوی ومرد عیکنی ریش پروفسروی تبدیل به قوطی کبریت کردشان وپروازشان داد…………بیابان سوزان هم که حتما الان تعبیرش رامیدانی,ملاجان برو که من از توهیچ مزدی نمیخواهم برو خدا را شکر کن که مرد خوبروی ظاهر شد ، ان شاالله به یاری خدا هر آنچه که حق مان است نصیبمان خواهد شد. وحکایتها در راه است... 📝 حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۵ 🎬 : سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود ر
دلدادگی ۳۶ 🎬 : سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهارت داشت که به راحتی می توانست او را شکست دهد ، اما حرفهای شکیب مدام در گوشش زنگ می زد ، بنابراین ترجیح داد خودش را شمشیر زنی ناشی و نوپا جلوه دهد ، پس با هر حمله ی کاووس به عقب می رفت و به گونه ای می گریخت و حتی یک بار چونان وانمود کرد که اگر جاخالی نمی داد ،شمشیر قلبش را از هم می شکافت. اما کاووس دست بردار نبود ، پشت سر هم حمله میکرد ، انگار متوجه شده بود یک جای کار ایراد دارد ، در حمله ای شدید ،نا گهان صدای بسته شدن پنجره کلبه بلند شد . کاووس فی الفور ،کارش را متوقف نمود و به آن سوی کلبه که درب آن قرار داشت رفت. سهراب عرق پیشانی اش را پاک کرد و کنار دیوار رو به آفتاب نشست تا اندکی خستگی در کند. از آنطرف ،کاووس خان ،وارد کلبه شد و با هیجانی در صدایش رو به بهادر خان که از پشت پنجره شاهد هنرنمایی او بود کرد و گفت : قربان ؛چرا علامت دادید و خواستید دیگر مهارت این جوان را نبینیم. بهادر خان همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود در طول اتاق قدم زد و جلوی کاووس خان که رسید ایستاد و چشم در چشم او دوخت و گفت : از شما که عمری جنگاوری کردید و جنگ آوران نامی را معرفی و آموزش داده اید ، بعید است که وقتت را با شمشیر بازی با جوانکی ناشی هدر دهید، کاملا مشخص است که این جوان فربه ، به خاطر جایزه ی وسوسه انگیز آمده والا هیچ هنری در چنته ندارد... کاووس که نمی خواست روی حرف بهادر خان که به نوعی بزرگ او حساب میشد حرف بزند ، اما خوب می دانست که سهراب آنچه نبود که نشان میداد ، پس با من و من گفت : اگر شما صلاح می دانید ادامه ندهیم ، همان می کنم ، اما من فکر می کنم که این جوانک.... بهادر خان به میان حرف کاووس پرید و گفت : پس اگر صلاح با من است ، برو مرخصش کن ، شاید الان دوباره داوطلب دیگری را ، یاور بفرستد...برو.... کاووس خان که در دل به ساده اندیشی و ظاهر بینی بهادر خان لجش گرفته بود ، چشمی گفت و درب را باز کرد در گوش ،سرباز پشت درب چیزی گفت و دوباره داخل اتاق شد. شکیب و سهراب در حالیکه افسار رخش را در دست داشت از همان راهی که آمده بودند ، در حالیکه گرم صحبت و بگو و بخند بودند ، برمی گشتند . شکیب به سهراب وعده کرد که از نفوذش استفاده کند و چادر خوبی که تعداد افراد کمی داخلش بودند را برای اقامت سهراب ،پیدا کند. او می خواست سهراب خوب استراحت کند تا فردا در مراسم جشن و مسابقه خوش بدرخشد... دارد.‌‌ 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren