eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
311 عکس
296 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
گل نرگس، گل زمستان است و اینک موسم برف و باران است... چرا بر نمی افتد آن نقاب... ز رخسار زیبایت؟!.... گل نرگس!! دلم تنگ است و ساز این دنیا بد آهنگ است.... گل نرگس.... زمستان است....زمستان است.... و این دل شعله ور از داغ هجران است... گل نرگس.... قدم بر چشم ما نِه ای نازنین مولا.... بیا و این زمستان را بهار دیگری فرما... البداهه......ط_حسینی @bartaren 💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دلدادگی قسمت۹۶🎬: قاصد نگاهی به شاهزاده فرهاد کرد و بعد از سلام و تعظیم ، می خواست حرفی بزند که ناگاه با صدای سرفه شاهبانو‌ که گلویش را صاف می کرد متوجه او شد . آشکارا یکه ای خورد و سلامی هم به روح انگیز داد و نزدیک فرهاد شد و می خواست در گوشش چیزی زمزمه کند که شاهزاده فرهاد خود را کنار کشید و گفت :.به آن یکی سرباز هم گفتم ، پرده پوشی بس است ، شاهبانوی قصر از کم و کیف قضیه خبر دارد ، لطفا هر پیغامی که از سوی خواهرم دارید ،بگویید. قاصد که با نگاهی حیران او را می نگرید با لکنت گفت : چ...چ...چشم ، شاهزاده خانم.....شاهزاده خانم.... روح انگیز که بی صبرانه منتظر شنیدن بود گفت : شاهزاده خانم چه؟ زود زبان باز کن تا ببینم چه پیغام داده؟! قاصد همانطور که سرش پایین بود با صدایی آهسته که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت : شاهزاده خانم ، مفقود شده اند... فرهاد با شنیدن این حرف چون اسپند روی آتش به سمت او پرید و روح انگیز که رنگش مثال گچ شده بود ، خیره به قاصد پلک نمی زد. فرهاد جلو آمد و یقهٔ قاصد را گرفت و همانطور که او را تکان میداد گفت : یوسف...مفقود شده یعنی چه ؟ مگر من تو و رجب و سروگل و تنی چند از سربازان زبده خودم را همراه شاهزاده خانم نکردم تا به شکارگاه بروید ؟ دیروز قاصدت هم رسید که خبر به سلامت رسیدن خواهرم را آورد ، پس این اراجیف چیست که بهم می بافید؟ یوسف همانطور که سرش پایین بود گفت : همه چی خوب بود...تا اینکه سرو کلهٔ بهادرخان پیدا شد ، دایه سروگل می گوید کنار تخته سنگ سفید با بهادرخان قرار ملاقات می گذارد ، اما چون ساعتی میگذرد و خبری از شاهزاده خانم نمی شود ، ما را راهی کرد تا به دنبال ایشان برویم... من و تمام نیروهایم ، حتی از مردم اطراف هم کمک گرفتم ، وجب به وجب جنگل و شکارگاه و اطراف رودخانه را گشتیم ، اما جز اسب سفید شاهزاده خانم ،چیزی نیافتیم... شاهزاده فرهاد دندانی به هم سایید و فریاد زد : بهادر؟! این مردک حقه باز آنجا چه می کرد؟! مگر دستم به او نرسد....یعنی چه بلایی بر سر فرنگیس آورده؟!....وای..... در این هنگام صدای جیغ روح انگیز بلند و همراهش او‌ بیهوش بر زمین سرنگون شد... شاهزاده فرهاد ناباورانه مادرش را نگریست و همانطور که به سمت او میرفت ، دستور داد تا طبیب خبر کنند... ادامه دارد..... 📝به قلم : ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
زهرا سلام الله علیها از آسمان اینک... شمیم یاس می آید... گمانم مادری زیبا.... پر از احساس می آید... بیا یابن الحسن.... ای پور حضرت زهرا... به یُمن مقدم مادر... نگاهی هم به ما بنما..‌ بیا و مرحمت فرما.... بر این جمع مشتاقان دیدارت.. عنایت کن توی ای مولا... بفرما...عیدی...ما را... :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهزاده ای در خدمت قسمت دهم 🎬: مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : من هم بنده ای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت می کند ،من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، اینبار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود. در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت : بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی... مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت : بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم ، درست است نجاشی سفارش شما را کرده ، اما من ، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند ،حضور داشتم . وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی ، با دقت بیشتری حرکاتت را زیر نظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی... درست است که حرکاتت مملو از وقار بود اما چیزی از تکبر در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بی همتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل می کنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم ، حتی اگر شده برای دمی و لحظه ای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست...و سپس آهسته تر ادامه داد : و اینک مهر شما هم به او افزوده شده...و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند دخترک اسیر ، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد ، دانست که چه در دل او میگذرد. پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی می کرد با متانت رفتار کند ،گفت : ای مرد جوان ، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم ، اسیری هستم که به کنیزی میرود ، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست.... مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت قسمت یازدهم 🎬: سرباز جوان خود را به شتر نزدیک تر کرد و صدایش را کمی بلند نمود تا دخترک از واری پردهٔ مخملین بشنود و گفت : نه اشتباه نکن...ما به جایی می رویم که تفاوتی زیاد با دنیای اطرافمان دارد ، اینجا انگار بهشتی ست بر روی زمین ، کنیز و غلام و ارباب و شاه و...همه و همه در یک سطح هستند و تنها کسانی بر دیگران برتری دارند که تقوا و ایمانشان به خدا بیشتر باشد.. دخترک که انتظار شنیدن نغمه های عاشقانه داشت ، اینک با شنیدن این حرفها ،شگفت زده شد و گفت : یعنی واقعاً چنین جایی وجود دارد یا شما برای اینکه مرا ،همراه خود کنید ، چنین بهشتی را در ذهن من ترسیم می کنید؟ مردجوان که متوجه شد دخترک با دقت حرفهایش را گوش می کند ،با شور و شوقی بیشتر گفت : من هم در ابتدا که با چشم خود ندیده بودم ، باورم نمی شد ، اما به همان خدای نادیده قسم ، هر چه گفت جز راستی و صداقت نیست، از زمانی که پیامبر مبعوث شده و از مکه به یثرب هجرت نموده و امت اسلامی به راه افتاده ،ما جز آنچه که گفتم ،ندیدیم ، عدالت ، برادری و برابری... شاهزادهٔ اسیر که احساس می کرد حرفهای این مرد جوان دلنشین است خود را به پرده مخملین نزدیک تر کرد و گفت : تا جایی که می دانم بزرگان و اشراف و بت پرستان تا ندایی بلند شود که ثروت و قدرت آنان را تحت الشعاع قرار دهد ، برای حفظ موقعیت خود جلوی او تمام قد می ایستند و اینگونه مردم ،سخن حق بر مذاقشان سازگار نیست، آیا این پیامبری که از او سخن می گویی و چنین رفتار کرده و بی شک با این قوانین دین جدید، غلامان و‌کنیزانِ ثروتمندان را بر علیه آنان شورانده ، مخالفین و دشمنان بسیاری داشته و دارد...او‌ چگونه توانسته با وجود دشمنان قدرتمند چنین حکومتی که از آن سخن می گویی ،پایه ریزی و برپا نماید؟! مرد جوان که سؤالات این دختر، روزی ،سؤالات او نیز بود گفت : بلی درست می گویید ، او دشمنان زیادی داشت و دارد ، زمانی که در مکه به پیامبری مبعوث شد ، ابتدا در خفا مردم را به دین خدا دعوت نمود و سپس آشکارا و بسیار سختی هایی به پای ایشان ریختند ، اما محمد را چه باک ؛ وقتی خدایی بزرگ دارد که قدرتش مافوق تمام قدرت هاست...او را در همه حال حمایت کرده و می کند... درست است که پیامبر مجبور شد مخفیانه از مکه خارج شود ، اما در عوض مردم یثرب با آغوش باز او را پذیرفتند... میمونه که محو سخنان این سرباز شیرین سخن شده بود با هیجانی که ناشی از شرایط سنش بود گفت : او...پیامبر چگونه از شهر مکه بیرون شد،آیا اعجازی در کار بود و با معجزهٔ خداوندش خارج شد؟! آن مرد لبخندی زد و‌گفت : بی شک معجزه در کار بود اما در مکه و آن شب ترسناک ،معجزهٔ ابوتراب ورد زبانها شد... دخترک با حالت سؤالی گفت : ابو تراب؟! ابوتراب کیست؟! ادامه دارد.... 🖍 به قلم : ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۱۱۹ 🎬: باورم نمیشد,به خدا خودش بود,حاج قاسم عزیزمان,این دلاورمرد همیشه درصحنه,امده بود تا دلاوریهایش را در رکاب حضرت تکمیل کند,اری امده بود تا به وعده اش مبنی بر ازادی قدس عمل نماید ... اشک شوق از دیدگانم روان شد درحالیکه دست علی را میکشیدم ,خودم را به جلو میبردم تا کمترین فاصله را با میهمانان تازه رسیده داشته باشم,من که فکر میکردم ارزوی دیدار محضر حاج قاسم رابه گور خواهم برد ,اینک این مرد الهی را درجلوی چشمانم به وضوح میدیدم که نا گهان صدای عیسی مسیح دربلندگو پیچید: ای مردم عالم که مرا درجای جای دنیا مستقیم وازطریق امواج میبینید همانا من عیسی مسیح فرزندمریم بنت عمران هستم روزگاری دشمنان قصدکشتن مرا داشتند اما به امرخداوند شخص دیگری که شباهتی با من داشت وازخیانتکاران بود بر دار رفت ومن به امر خداوند به اسمان عروج کردم,خداوند وجود مرا ذخیره ای قرار داد برای این روزها وبرپایی حکومت الله وکمک به برادرم حضرت مهدی عج,هان ای دنیا بدانید من عیسی مسیح پیامبر اولاالعزم خداوند ,اقرار میکنم که انجیل کتاب منسوب به من مقدمه ای برای قران است وقران تکمیل شده ی کتب قبلی آسمانی است. ان کس که اسلام ومحمدص ومهدی عج,را پذیرفت,همه ی ادیان راستین را پذیرفته وبه تمامی انبیا معتقدشده وکسی که زمان اسلام را درک کرده اگر به ادیان قبل از اسلام اکتفا کند ,ایمانش ناقص است ودربرابر ان مسوول است وباید اسلام را پذیرفته وبه قران معتقد گردد زیرا هرکتاب الهی ناسخ کتابهای قبلی میباشد وبعضی احکام وفروع انها منسوخ نموده وحکم دیگر میاورد. پس,بدانید من عیسی مسیح به دین اسلام هستم ومهدی عج ,امام من است ,پس هرکس مرا به پیامبری قبول دارد به اسلام دراید که راز کمال وخوشبختی دران است ,وسپس دستانش را به اسمان بلند کرد وفرمودند:اشهدان لااله الله واشهدان محمد رسول الله واشهدان علی ولی الله .... صدای حضرت عیسی با صدای,اذان ظهر درهم امیخت وفضای مسجد را فوق العاده روحانی نمود.. دارد.. 🖊 به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۱۲۰ 🎬: همه باهم همراه با حضرت عیسی مسیح ع ,درمسجدالاقصی ,پشت سر بقیه الله نمازمان را به امامت ایشان اقامه کردیم... واقعا مثل یک رویا بود...باورکردنی نبود ,به گمانم در اخرت,این مکان مقدس ,یکی ازمدالهای افتخارش همین اقامه ی نماز منجی دنیا ویارانش باشد. بعداز نماز کل شهر بیت المقدس از وجود صهیونیستهای شیطان پرست پاک شد ,اما هرچه چشم میانداختیم اثری از انور,نبود که نبود... دربین کسانی که تسلیم شده بودند,افرادی هم وجود داشتند که جز رده های ارشد صهیونیستها بودند,انها شهادت میدادند که شیطان رجیم یا همان ابلیس را که به شکل وشمایل جنیان درامده بوده به عینه دیده اند وحتی فرزندان این شیطان,تمام ابلیسکهای جنی وانسی را که به همراه هوادارانشان از ترس نابودی به جزیره ای دورافتاده در قلب امریکا فرار کرده اند وبه خیال خودشان ,نیرو جمع میکنند وتجدید قوا کنند برای مواجه با حضرت بقیه الله... امام,سرلشکر سپاهیانش را به حضرت عیسی ع سپردو مبارزه با دجال زمانه وپاکسازی وسروسامان دادن به این محیط های دجالی را به عهده ی حضرت عیسی قرار داد وبه راستی کاری بسیار,سخت بود,زیرا دجال همان فضاهای مجازی وماهواره و...بود که فساد وفحشا وبی دینی وبی عفتی را سالهای سال بود که درجوامع مختلف رواج داده بود ,پس مدیریت براین فضا نیازمند تخصص زیادی بود وبی شک ازعهده ی پیامبرخدا که سالها از,عرش بالا این زمین خاکی را زیر نظر داشته,برمیامد.... اینک تمام خاورمیانه زیر سیطره ی حکومت اسلامی بود. ولی هنوز راهی طولانی برای رسیدن به ان حکومت جهانی والهی داشتیم که با مدد خداوند این راه کوتاهترمیشد.. دارد... 🖊 به قلم...ط_حسینی. 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 جشن و سرور است،در عرش اعلاء دخـت پیمبر ، آمد به دنیـا... هم‌کُفو حیدر ، هم یار مولا ام الائمه ، آمـد به دنیا گشته پدیدار، خورشید زیبا خیر کثیر است، آمد به دنیا حجت برای حجت الله... زهرای اطهر، آمد به دنیا بانوی عالم، هم مادر ما دخت خدیجه ،آمدبه دنیا چشم تو روشن ، مهدی زهرا بنما کرم تو ، عیـدی مـا را @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دلدادگی قسمت ۹۷🎬: سهراب با دهانی خشکیده ، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ، با تلاش زیاد که گویی کوه می کند ، اسب را از گاری جدا کرد و نگاهش را به رخش دوخت. رخش که انگار معنای نگاه سهراب را می فهمید ، بدون شیهه و صدایی به پیش رفت . سهراب، گاری را به رخش بست و همانطور که او را نوازش می کرد گفت : روزگاری پیش ، من به خاطر نجات جان پسر بچه ای درکنار مادیانی که مادر تو بود ،تو را هدیه گرفتم ، کاش امروز تو رسم ادب به جا می آوردی و جان من را نجات می دادی و با این حرف فریادی زد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : خداااا..... صدای سهراب در بیابانی بی آب و علف و شوره زاری داغ ، گم شد. اشعه های خورشید ، چشم سهراب را می زدند ، ناگاه یادش آمد که نماز ظهر و عصرش را نخوانده ، با همان حال نزار در سایهٔ رخش، که خود از تشنگی بی تاب بود، روی زمین نشست ،کف دستانش را بر شن های تفتیدهٔ بیابان زد و تیمم کرد. رو به سویی که فکر می کرد قبله است، نمازش را نشسته خواند ،چون هیچ رمقی در خود نمی دید که مانند همیشه نماز را ادا کند. سلام نماز را داد و سر بر زمین داغ صحرا گذاشت و با صدای بلند فریاد زد : خدااا، درویش رحیم می گفت که مدام ما را آزمایش می کنی ، خداوندا اگر مرا با این گنجینه آزمایش می کنی ، به خودت قسم که دیگر چشم داشتی به آن ندارم ، تو جانم را نجات بده ، من عهد می کنم ،این گنج را به دست صاحب اصلی اش برسانم....خدایااا توبه، از گناهانم توبه ، از دزدی و راهزنی هایم توبه، تو‌ خود خوب می دانی که من درست بزرگ نشدم ، حلال و حرام نمی دانستم ،وگرنه مرا با راهزنی چه کار ؟ خداوندا در رحمتت را به رویم بگشا و مرا از این بیابان سوزان نجات ده ، قول می دهم دیگر به مال هیچ‌کدام از بندگان دست درازی نکنم ، قول میدهم تا آنجا که می توانم جبران مافات کنم ،قول می دهم.... و در اینجا به یاد حرف درویش رحیم افتاد، همانطور که اشک چشمانش بر شن های داغ می ریخت و سریع خشک می شد و فقط ردی از آن به جا بود با تمام توان فریاد زد : درویش می گوید ما صاحب داریم ،می گوید اگر از ته قلب او را به یاری بطلبیم به فریادمان می رسد و سرش را بالا گرفت و با فریادی سهمگین ادامه داد:«یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی»... و ناگاه از هرم گرمی هوا و تشنگی ای که بر او مستولی شده بود ، بیهوش بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمی فهمید... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهزاده ای در خدمت قسمت دوازدهم 🎬: سرباز جوان ، از اینکه باعث شده بود اندکی ذهن دخترک اسیر را از اسارت و غم دوری از دیار و خانواده ،منحرف سازد ، خوشحال شروع به سخن گفتن نمود : ابوتراب ،لقب مردی ست که اولین نفر به پیامبر اسلام ، ایمان آورد ، او برای محمد صل الله علیه واله همچون برادر است و در تمام روزهای سخت تبلیغ و رسالت ، در کنار پیامبر بوده است ،ایشان هم اینک داماد رسول الله است و پدر نوه های آخرین پیامبر خدا... دخترک که از شنیدن وصف این بزرگ مرد سر ذوق آمده بود گفت : نامش...نامش چیست و آن اعجاز که گفتی چه بود؟ مرد جوان که انگار در رؤیای آن دوران سخت و نفس گیر فرو رفته بود شروع به گفتن داستانی کرد که بر همگان آشکار بود : نام او علی ست پسر ابیطالب ،پسر عمو و داماد پیامبر ، یاران پیامبر روایت می کنند آن زمان که حضرت رسول علناً تبلیغ دین مبین اسلام را می کردند ، کافران مکه تصمیم گرفتند که به نحوی ،پیامبر را بکشند و با نقشه ای دقیق و حساب شده پیشرفتند. طبق نقشهٔ آنها از هر قبیله یک نفر انتخاب می شد و گروهی تشکیل می دادند و این گروه با هم به منزل رسول الله حمله می کردند و هریک ضربتی بر ایشان میزدند تا او را به خیال خودشان بکشند و اگر احیانا قوم و قبیلهٔ محمد برای خونخواهی قیام می کردند ، در توان آنان نبود تا با کل قبایل مکه بجنگند، نقشه حساب شده و دقیق بود و تنها چیزی را که به حساب نیاورده بودند ، کمک پروردگار بلندمرتبه محمد به او بود... خداوند حضرت جبرئیل را که فرشتهٔ وحی است به سوی پیامبر می فرستد و ایشان را از تصمیم ناجوانمردانه و وحشیانهٔ کافران مطلع می نماید و به او دستور می دهد تا کسی را جای خود در خانه و دربستر خود بخواباند و شبانه از مکه خارج شود. و برای محمد چه کسی یار و مددکار و دلسوزتر از علی؟! پیامبر موضوع را با علی در میان می گذارد و از او خواست تا به جای خودش در بستر بخوابد و کافران از آن حضرت غافل بمانند و او بتواند با استفاده از این فرصت مناسب ،از مکه بیرون رود و در جایی امن مخفی شود و سپس به یثرب برود. علی که شیرمرد عرب است و کسی همتایش پیدا نمی شود، اسدالله است در دین ، با کمال خرسندی پذیرفت که جانش را سپر جان پیامبر کند. شب هنگام ، پیامبر به سلامت از مکه بیرون میرود و کافران با شمشیرهای آخته بر بستر پیامبر یورش بردند و تا رو انداز را از صورت او کنار زدند ، دیدند که اینجا علی خفته نه محمد و براستی که محمد جان علی است و علی جان پیمبر... و خداوند در همان شب به پاس فداکاری ابوتراب از آسمان آیه ای در شأن او نازل نمود ، آیه ای که به آیه «لیلة المبیت» معروف شده... دخترک که مدتی اسیر حبشیان بود ، آشنایی دوری با اسلام پیدا کرده بود و میدانست مسلمانان کتابی دارند به اسم قرآن که آیه آیه اش از طرف پروردگار بر پیامبرش نازل می شود ، گفت : براستی در بین مردان عرب ،چنین بزرگ مردان و دلاورانی وجود دارد؟ و به درستی خداوند در کتاب خود برای او آیه ای آورده؟ ادامه دارد‌‌.... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت قسمت سیزدهم🎬: مرد جوان بادی به غبغب انداخت ، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمرد شریک بوده ، گفت : بلی...براستی که در مدح علی از آسمان آیه نازل شده تا کور شود هرآنکه نتواند دید...و آیات دیگری در مسائل دیگر که کم کم و به نوبت برایتان خواهم گفت تا این راه دراز برایمان کوتاه شود و بانو آزرده خاطر از رنج سفر نشوند... حال که متعجب شدی برای ابوتراب آیه نازل شده ، بگذار واقعه ای دیگر را برایت بگویم که بدانی منزلت اسدالله چقدر بالاست... میمونه که غرق داستان شیرین ، مرد ناشناس اما همدلِ همسفرش شده بود گفت : چه واقعه ای از ستایش پروردگار بالاتر؟! مرد جوان لبخندی زد و‌گفت : شاید بالاتر از ستایش خداوند نباشد ، اما شنیدنش برای ما بسیار شگفت انگیز بود. راستش خودم از زبان ابوتراب شنیدم که می فرمود: آن زمان که در مکه بودیم و مسلمانان تحت آزار و شکنجهٔ کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم ،پیامبر مرا خواست و به من فرمود: یا علی! وقتی اهالی مکه به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه می رویم ، آن شب پس از اطمینان از بی خبری و غفلت مشرکان ما دو نفر به مسجدالحرام آمدیم و داخل کعبه شدیم، پیامبر به من دستور داد تا بنشینم ، آنگاه پای مبارکشان را بر دوش من نهاد تا آن حضرت را بلند کنم و یکی از بت ها را که بلندترینشان بود ، سرنگون کند، اما پیامبر دید مرا توان آن نیست تا حضرت را بالا ببرم، پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را بر دوش من بگذار تا تو را بلند کنم، من امر آن حضرت را اطاعت کردم ، وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که به نظرم رسید اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم ، می توانم. به فراز کعبه رسیدم و صورتکی از بت به رنگ زرد و از جنس مس دیدم، بت را فرو افکندم و وقتی بت مسین بر زمین سرنگون شد، مثل شیشه ای شکست و خُرد شد. بلی شاهزاده خانم ، ابوتراب پا به روی شانهٔ محمد، فرستاده خدا گذاشته...شانه ای که جای دست خدا بر آن است ، آنزمان که پیامبر به معراج رفت و دست لطف و عنایت خداوند بر سر پیامبرش کشیده شد و براستی هیچ کس جز علی چنین سزاوار بزرگی و عظمت نیست‌.. میمونه که انگار عشق علی...ندیده و نشناخته در دلش فوران کرده بود گفت : می خواهم از محمد بدانم و از علی....از اولِ اول...آیا می شود؟ ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 بر مقدم حضرت زهرا صلوات 🌺بر فاطمه، بضعهٔ طه صلوات 🌺بر کفو علی، یاور مولا صلوات 🌺بر مادر شیعیان دنیا صلوات .....حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ چرا نام حضرت زهرا سلام الله عليها را زهرا گذاشتند؟ 🌺 کانال کتاب الله وعترتی در ایتا - تصویری👇 https://eitaa.com/ketaballahvaetrate 🌺 کانال کتاب الله وعترتی در ایتا - صوتی👇 https://eitaa.com/ketaballahvaetrate2 👈 ارتباط با ما : 👇👇 @MH1361R آدرس کانال های ما در شبکه های اجتماعی 👇 https://yek.link/velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 آسمان امشب نور باران است گوییا میلاد آن ماه تابان است همو که نوری اندر عرش رحمان است‌.. برای محمد(ص) مادری مهربان است و همسر امیر مؤمنان است.. بکشید کِل که همه جا گلباران است... بخواهید حاجت که شب،شبِ غفران است.. بزنید ساز که بزم، بزمِ عاشقان است نمایید افتخار که«زهرا» مادرشیعیان است به یُمن قدوم مادر، بگیرید دامن پسر بگویید جان حیدر، کی می رسی از سفر؟ و قدم می گذاری بر این چشمان منتظر... تا فدایت کنیم از پای تا به سر و ببینیم مولای غریبمان را در بَر... بگویید : ای ایزد منان! قسم به جان مادرشیعیان...... در این شب عاشقان.... دهید عیدی منتظران..‌‌. به دست مبارک صاحب الزمان... :ط_حسینی،۲بهمن ۱۴۰۰ @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا