eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
334 عکس
308 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 قسمت ۷۹ با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفتم:چیه ماتت برده؟اگه دختر خوبی باشی قول میدم که تو هم تومراسم خواستگاری حضور داشته باشی,تازه خودتم که میگی هیجان انگیزه وسرشار از هیجان میشی,هااا البته با وجود من وصدالبته رفیقت مرضیه خوش میگذره... با صدایی عصبانی لیوان شربت را محکم کوبید روی میز جلوم ,خودش را انداخت روصندلی کنارم وگفت:هیجان بخوره تو سر من واون داماد یالغوز..... خندم گرفت وگفتم:از کی تا حالا علیرضا شده یالغوز وماخبر نداشتیم,من که میدونم توهمچی بگی نگی ازش خوشت میامد,من توچشات اون عشقه را میدیدم هااا... با دستای لرزون لیوان شربتی را که برا من درست کرده بود برداشت ویک نفس بالاکشید وگفت:حرف تو دهن من نزار من کی از این پسره ی سبک سر خوشم اومده وزد زیر گریه... دلم براش سوخت وگفتم:پس حیف ,من فکر میکردم دوسش داری,اخه به من سپرده بودن زیر زبونت را برم اگه مزه دهنت خوب بود ,بیان خواستگاریت... سمیه با دهان باز ,خیره نگاهم میکرد وباورش نمیشد من مامور بودم ازش خواستگاری کنم....اولش پلک نمیزد اما یکباره مثل ادمهایی که برق میگرتشان از جاش بلند شد وبه طرفم حمله کرد ومنم ناخوداگاه مثل دزدی که از دست پلیس فرار میکنه ,پا به فرار گذاشتم سمیه همینطور به دنبالم میومد گفت:دختره ی ور پریده من را سرکار میزاری؟! اره من علیرضا را دوست دارم همون طور که تو یوزارسیف را دوست داشتی,آی خدا بنازم به تقدیرت.... زدم زیر خنده وسرجام ایستادم وهمونطور که نفس نفس میزدم گفتم:دختر یه کم سنگین باش,یه کم پخته تر رفتار کن,یه کم نازی افاده ای بیا ,واخ واخ دختر واینهمه سبببک..... سمیه امد طرفم دست انداخت گردنم وسروصورتم را غرق بوسه کرد وهمینطور که تواغوش هم از,خنده ریسه میرفتیم با صدای مرجان خانم ,مادر سمیه که میگفت:عه چه خبرتونه شما همین دیروز پیش هم بودین ,چه خبرتونه که مثل کسایی که صدساله همدیگه را ندیدن رفتار میکنید...به خود امدیم... دارد ... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 قسمت ۷۹ با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفتم:چیه ماتت برده؟اگه دختر خوبی باشی قول میدم
💫 ۸۰ زندگیم روی چرخ خوشبیاری ,حداقل برای من بود,بهرام خبرهایی از ساسان گیر اورده بود وبه قول خودش عنقریب به دامش میانداخت وبا وصول پولش از فلاکت درمیامد,گرچه دعا میکردم زودتر به پولش برسد اما بازهم دعا میکردم خدا ظرفیت دارندگی را بهش بدهد اخه ترسم از این بود با دارا شدن دوباره بهرام,نیش وزخم وکنایه هایی که الان کمتر شده بود وگاهی به فراموشی سپرده بود ,دوباره جان بگیرد وبرای من ویوزارسیف دغدغه ذهنی ایجاد کند,هرچند یوزارسیف گوشش به این حرفها بدهکار نبود واگر هم میشنید انگار نمیشنید ,اخر یک عمر در مملکتی غریب هزاران تبعیض دیده بود وبارها طعنه هایی نیشدار نوش جان کرده بود ودربرابر این ناملایمات خواه ناخواه مقاوم شده بود... سمیه وعلیرضا در مراسمی ساده وخیلی زود به عقد هم درامدند وقرار است هفته ی اینده عروسیشان را برپا کنند ودرضمن ,زیر زبان یوزارسیف هم رفتم و بالاخره خبر خوش را ازش بیرون کشیدم وچه خبری خوش تر از جورشدن سفر ماه عسلمان ,انهم نه به تنهایی,بلکه دوتا برادر ایمانی که سالها پیش عقد اخوت خوانده بودند,سفر ماه عسلشان را باهم قرار داده بودند,اری من وسمیه ,باهم سفر عشق میرفتیم,انهم به کجا؟؟ به جایی که روزگاری دور اسارت ال طه را به خود دیده بود واینک فرزندان شیعه برای پاسداری حریم عمه جانشان ,انجا راست قامت ایستاده بودند,اری سفر ماه عسل ما جور شده بود برای سوریه..... امروز نتایج کنکور اعلام میشد ,به توصیه ی یوزارسیف ,خودم برای دانستن نتیجه هیچ اقدامی نکردم,قرارشده بود یوزارسیف وعلیرضا,نتایج تلاش همسرانشان را ببیند وقاصد این میدان نفس گیر باشند....ذهنم از سوریه به سمت تسبیح دستم وختم صلواتی که نذر کرده بودم کشید ودرانتظار خبری از جانب یوزارسیفم.... دارد.. 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۸۰ زندگیم روی چرخ خوشبیاری ,حداقل برای من بود,بهرام خبرهایی از ساسان گیر اورده بو
💫 ۸۱ لحظه ها بر خلاف گذشته,کند میگذشت وانگار هر ده دقیقه یک ساعت طول میکشید,همینجور که دور تسبیحم تمام میشد ,صدای ویبره موبایلم شروع به وینگ وینگ کردن ,کرد ,به سرعت خودم را به اوپن رساندم وگوشی را برداشتم ,چشام را بستم وگفتم:سلام یوزارسیفم...چه خبرا؟چرا زودتر زنگ نزدی؟که با,صدای پدرم از پشت گوشی جا خوردم,پدرم که انگار خنده تو لباش بود گفت:یوزارسیف؟!! با حالتی که حاکی از خجالت بود گفتم:فکر کردم یوسف هست.. پدر:بگذریم,نتیجه کنکور چی شده؟؟ من:نمیدونم,قرار شده یوسف نگاه کنه وبه منم بگه... پدر:که اینطور...هروقت نتیجه به دستت رسید منم بی خبر نذار,راستی امروز ساسان را گرفتن,گفتم بهت بگم که خوشحال شی... با خوشحالی گفتم:خدا را شکررر,چشم ,به محض اینکه نتیجه را فهمیدم ,به شما زنگ میزنم. تا گوشی را قطع کردم ,هنوز زمین نگذاشته بودم که دوباره زنگ خورد واینبار چشم بسته جواب ندادم ودیدم اسم سمیه است,وصلش کردم:الو سمیه,شیری یا روباه؟؟ سمیه که انگار حالش خیلی خوش بود گفت:زر زری جون ,من تربیت معلم قبول شدم,الان شما بایه معلم مملکت صحبت میکنید... دوباره خنده ای زدم وگفتم:خدا را شکرررر,بازم همت علیرضا,زود بهت خبر داده ,از یوزارسیف ما که خبری نشد ویکهو با یه فکر تمام تنم یخ کرد,نکنه نکنه من قبول نشدم؟که با حرف سمیه مطمین شدم که خبرایی هست.. سمیه:خوب دختر خوب ,حتما یه دلیل داشته که خبری به دستت نرسیده ,حالا خودت را ناراحت نکن ,هنوز تو تازه دیپلم گرفتی وسالها درپیش داری به قول قدیمیا شب دراز است وقلندر,بیدار,حالا فوقش الان نشد ,سال دیگه... بند دلم پاره شد وبالکنت گفتم:نکنه من قبول نشدم؟سمیه, جان علیرضا توچیزی میدونی؟ سمیه پقی زد زیر خنده وگفت:خط قرمز من جان علیرضاست لطفا قسم نده,الانم بیا در را باز کن که پشت درخونه تان ,زیر پامون علف سبز شد... بااین حرفش کاملا فهمیدم که من چیزی قبول نشدم... حتما چون جایی قبول نشده بودم ,یوزارسیف از سمیه خواسته بیاد کنارم تا دلداریم بده...اشکم سرازیر شد,اخه من خیلی خیلی تلاش کرده بودم...اخه جواب بابا را چی بدم؟؟ اینقدر توبهت بودم که یادم رفت سمیه پشت دره وبا صدای,ایفون به خود امدم.. ادامه دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۸۱ لحظه ها بر خلاف گذشته,کند میگذشت وانگار هر ده دقیقه یک ساعت طول میکشید,همینجو
💫 ۸۲ ایفون را برداشتم وگفتم:ببخشید سمیه جان ,حواسم نبود الان کلید را میزنم بیا بالا... سمیه از پشت گوشی تلفنم دوباره خنده ای زدگفت:نه خیرم ,خانم خانما ,باید خودت بیای پایین ,اخه ناسلامتی معلمم هااا بپر بیا پایین... با بی حوصلگی گفتم:داد از دست تو ورپریده وچادرم را سرم کردم,در ورودی خانه ما جدا از در ورودی واحدپایین بود,در واحدمان را که باز کردم ,زن داداشم جلو در واحد خودشون بود وبه محض دیدن من گفت:زری جان,ساسان را گرفتن,توچکار کردی کنکور را؟ با لبخند گفتم:خدا را شکر,پول حلال گم نمیشه,تبریک میگم,کنکور هم نمیدونم ,قراره یوسف نگاه کنه وخبرش را بگه... زن داداش سری تکان داد وتعارفی کرد ورفت داخل خونه اش... با دوو خودم را به در خونه رساندم ,اخه چند دقیقه ای که با زن داداشم صحبت کرده بودم ,سمیه پشت در حیرون بود... به محض اینکه در را باز کردم,یه دسته گل رز سرخ,مثل دسته گل خواستگاریم جلو صورتم گرفته شد... دسته گل را زدم کنار وهمینطور که محو گلها بودم گفتم:چقد خودت را تحویل میگیری دختر... وبا خنده ی یوزارسیف به خود امدم که گفت:نه زر زری بانو....خانم دکتر را تحویل گرفتیم.... وبااین حرفش انگار دنیا را به من داده بودند...یعنی سمیه باز اتیش سوزونده بود واینبار دست یوزارسیف هم بند شده بود ویا به قول معروف کمال همنشین در,او اثر کرده بود ,با شیطنت خبر خوش ,قبول شدنم را به من دادند.... خدا را شکر....زندگی چقدر خوش میامد وخوش میگذشت ....بهرام به خواسته اش رسیده بود. بابا بالاخره دخترش,پزشکی قبول شده بود ومن در کنار یوزارسیفم ,عشق دنیا را به جان میکشیدم وقرار بود اول هفته,قبل از شروع کلاسهای دانشگاه به اتفاق علیرضا وسمیه ,ماه عسل بریم سوریه واین ارزویی بود رو دلم که داشت براورده میشد...من ...یوزارسیف وحرم بی بی.... بعضی وقتا دلم هری میریخت پایین اخه,همه چی خیلی خوب پیش میرفت,میترسیدم که همش یه خواب باشه...اما چه کنم غیر,از توکل برخدا ... ادامه دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیٌ حق: 💦⛈💦⛈💦⛈ ⛈ ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام، طبق کتب اهل سنت: کنم شکر خداوند جلی را ستوده درکتابش او، علی را به (مستدرک)عیان شد در روایت که قران باعلی هست تا قیامت به(تفسیرکبیرفخر رازیست) ولی با اللهش درعشق بازی ست علی در جای احمد ، آرمیده به مدحش ازسماء ، آیه رسیده (سیوطی)آیهٔ (اطعام)را بازمیکرد در اوصاف علی وفاطمه آواز میکرد ببین منظور(حاقه)اینچنین است علی گوش سمیع عالمین است به(تفسیرابن جریر ودرمنثور) حدیث فوق امده، نور علی نور (سیوطی)شأن(خیرالبریه)را نمایاند علی و شیعیان را مومنین خواند (هدایتگر)که(حاکم)بازگفته است تماما درعلی معنا نهفته است دراین عالم چه کس بخشیده خاتم دررکوعش؟؟ به خاک افتاده، دنیا درشکوهش همو درکل تفسیرها(علی)بود وعلی بود بگویم فاش، اومعشوق خداوندجلی بود علی نفس پیمبر شد به قران گواهش ، شصت ویک آل عمران تودانی سرّه آیهٔ (ابلاغ)چه بوداست؟ صراط حق ومقصودش که بوده است؟ (سیوطی)خود بیان کرد راه چاره بود (مولا علی) سرّه اشاره مراد(آیهٔ تطهیر)زهرا وعلی بود واین موضوع عیان در(ترمزی)بود توگر یابی غدیر و(آیه ی اکمال دین را) شناسی راه حق و امیرالمومنین را علی محبوب ترین خلق خدابود (انس)خود شاهد این ماجرا بود علی ، مصداق هارون بعد موسی دراین مورد نگر، بخاری،ترمزی را به نقل ازبخاری،ابن ماجه،حنبل وترمزی، بسیاردیگر منافق بود آن کو ندارد در وجودش عشق حیدر کلام حق و امر الله منجلی است ولی او علی است وعلی است وعلی است.... به امید هدایت تمام هدایت جویان دنیا.... :ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم برگ سبزی تحفه درویش ،تقدیم به شما اگر به دلتان نشست، انتشار دهید..... ، برآمده: الهی مرحبا بردرگهت باد که مادر هم مرابا(یاعلی)زاد چو میخواستم پا بگیرم بایستم، قد بالا بگیرم به من گفتا؛ پدر، آن یار دیرین بگوتو «یاعلی» ای جان شیرین تمام پهلوانان، روز میدان بگویند« یاعلی » یاشاه مردان اگرافتد گره در کارو مشکل بگویم «یاعلی » من از ته دل ملائک ذکرشان «نادعلی» است که ورد قدسیان وهرنبی است چو آدم رانده از خلدبرین شد به ذکر«یاعلی» ازغم رهین شد گلستان شد برابراهیم آن سوز آتش چو ذکر «یاعلی» اندر دهانش چو زدبر آب موسی آن عصارا به ذکر «یاعلی» شد شقه دریا بلا چون یارِ ایوب نبی گشت به ذکر «یاعلی» صبرش قوی گشت چو آوردند صلیب از بهر عیسی به ذکر «یاعلی» رفت عرش اعلاء به ذکر «یاعلی» محشربه پاشد قسیم ناروجنت مرتضی شد به ذکر «یاعلی » کعبه ترک خورد به دست مرتضی بتخانه ها مرد برای« یاعلی» زهرا فدا شد به ذکر« یاعلی» سوی خداشد به ذکر«یاعلی» شیعه سوا شد دوای درد ما مشکل گشا شد به ذکر «یاعلی» باید بجنگیم همانا افسران جنگ نرمیم به ذکر «یاعلی» در راه رهبر فدایش میکنیم هم جان وهم سر به ذکر «یاعلی» پاینده هستیم به عشق« یاعلی »مازنده هستیم به ذکر «یاعلی» مهدی بیاید به ذکر «یاعلی» دنیا گشاید خداوندا قسم برجان مولا خداوندا قسم برشوی زهرا بفرما تا بیاید حجت حق قدم رنجه نماید، نور مطلق :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد وسی و دوم🎬: عمربن خطاب در حالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود از جای برخواس
شاهزاده ای در خدمت صد و سی و سوم🎬: روزگار چونان اسبی سرکش به پیش می رفت ، روزگاری که بر وفق مراد خلیفهٔ خود خوانده بود و چنان با شتاب اسلام را از مسیر اصلی خود منحرف می نمود که هیچ اسب راهوری قدرت مقابله با آن را نداشت. بسیاری از قوانین دین محمدی دست خوش تغییر و تحریف شده بود ، دیگر اسلام این روزها رنگ و بوی اسلامی که محمد بن عبدالله صلی الله علیه واله آورده بود، نداشت و از اسلام واقعی جز نامی چیزی به جای نمانده بود. گویی مهر سکوت بر دهان ها زده بودند و مردمان آن زمان کر و لال شده بودند ، تمام تحاریفی که عمربن خطاب بر دین سراسر نور اسلام روا می داشت، از طرف جمع مورد پذیرش قرار می گرفت وهیچ کس را یارای برخواستن و اعتراض کردن نبود زیرا اینان مردانگی را به تمامی فروخته بودند ،آنزمان که غدیر را دیدند و نادیده گرفتند. عدالتشان آن زمان به تاراج رفت که رسول خدا به ملکوت پرواز نمود و دیدند که ناکسانی درب خانهٔ دخترش را آتش زدند و دم برنیاوردند. انسانیت شان آنزمان پا پس کشید که دستان ولی الله را به ریسمان بستند و زنی آبستن را با سینه ای خونین ،بی پناه رها کردند و دین را پشت گوش انداختند ودنیایشان را چسپیدند. مردم از ظلم و بدعت های عمر بن خطاب به ستوه آمده بودند ،اما خود کرده را تدبیر نیست، در همین ایام بود که واقعه ای رخ داد، واقعه ای که عمق جهالت خلیفه خود خوانده را به چشم ملت می کشید ، اما چه فایده، این مردم بارها و بارها بی عدالتی خلیفه شان را دیده بودند اما اعتراضی نمی کردند. بارها و بارها از زبان خود عمر شنیده بودند که «به راستی اگر نبود علی علیه السلام، عمر هلاک شده بود» اما گویی چشم حقیقت بینشان نا بینا گشته بود که حق عیان، علم عیان، ولیّ عیان را که کسی جز امیرالمومنین علی بن ابیطالب، نبود ، در تنهایی خویش رها کرده بودند ودامان دنیای دون را چسپیده بودند. آری در همین زمان بود که ان واقعه به گوش همگان رسید.... دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا