eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
336 عکس
314 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_سوم🎬: زنان و کودکان حسین برکجاوه نشستند و حسین مظلوم راه مدینه ر
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: کاروان در کربلا رحل اقامت افکندند و حال همگان میدانستند که به کجا رسیدند. رباب مدام با چشمانش به دنبال حسین بود و گویی می خواست از لحظه لحظه حضور او استفاده کند و به اندازه یک عمر او را بنگرد، گرچه تمام اهل بیت همینگونه بودند و زینب در این وادی علمدار بود،چرا که زینب جان حسین بود و حسین روح زینب، گویی این خواهر و برادر باید قصهٔ غصه ای را علمداری کنند که تا قیام قیامت بیرقش برپاست و نور راهش، روشنی است برای هدایت جویان عالم... حسین به محض توقف در کربلا، کاغذ و دوات خواست و بار دیگر به بزرگان کوفه چون سلیمان صرد و مسیب بن نجبه و رفاعه بن شداد و عبدالله بن وال و ...نامه نوشت، حسین می خواست حجت را بر همگان تمام نماید تا اگر از قافله عشق جدا افتادند، فردا بهانه نیاورند که نفهمیدیم و ندانستیم و... حسین نامه نوشت و نامه های کوفیان و دعوتشان را گوشزد کرد و هدف از قیامش را که همانا برپایی امر به معروف و نهی از منکر و نماز و دفاع از تمامیت اسلام بود نوشت‌ و توسط قاصدی به سمت کوفه فرستاد. در این هنگام نافع بن هلال به حضرت عرض کرد: یابن رسول الله، هر دلی را لیاقت حب خدا و اهل بیت رسول نیست و هستند کسانی که نوید یاری می دهند و در دل نیت بی وفایی دارند همانا اینان همان کسانی اند که پدرت علی را دوره کردند و عهد بستند و بعد او را تنها گذاشتند و عهد شکستند و برای امام مجتبی نیز چنین کردند و چه راست میگفت نافع بن هلال و چه سعادتی داشتند این مردان که حجت خدا را چونان نگین در بر گرفتند. در این هنگام حسین فرزندان و برادران و اهل بیتش را گرد هم آورد.. همگان چشم و گوش به دهان مولایشان داشتند و ایشان فرمود:«خدایا! ما عترت پیغمبر تو محمد هستیم، ما را بیرون کردند و براندند و از حرم جدمان آواره ساختند و بنی امیه برما جور کردند، خدایا حق ما را بستان و ما را برقوم ستمکار پیروزی ده». همان روز که خبر اقامت حسین در کربلا به ابن زیاد رسید، قاصد ابن زیاد نامه ای برای حضرت آورد که چنین نوشته بود: به من خبر رسید در کربلا فرود آمدی و امیرالمومنین یزید به من نوشته که سر بر بالش ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر برسانم یا اینکه با یزیدبن معاویه بیعت کنی» و امام نامه را خواند و فرمود:«رستگار نشوند آن قوم که خوشنودی مخلوق را به خشم خالق خرید» قاصد ابن زیاد بدون جواب برگشت،چون حسین ابن مرجانه را ستمگر یافت و لایق جواب دادن ندانست. ابن زیاد برآشفت و عمرسعد را که در سر خیال پادشاهی ملک ری را میپروراند به نزد خود خواند و از او خواست به جنگ حسین برود. عمرسعد که خوب جایگاه حسین را می شناخت و میدانست حرب با حسین محاربه با پیغمبر است، ابتدا نپذیرفت اما وقتی ابن مرجانه شرط رسیدن به پادشاهی ری را جنگ با حسین قرار داد، قبول کرد، چون این پیر به ظاهر دنیا دیده و فهمیده، دل در گرو دنیا داشت و پادشاهی ملک ری را بر خشنودی خدا ترجیح داد، او با خود فکر میکرد میتواند با حیله و نیرنگ حسین را با خود همراه کند و اگر هم نتوانست با حسین می جنگد و سپس توبه می کند،چون خدا خود گفته که راه توبه همیشه باز است و این مرد مکار هیچ نمی دانست که این وزوز شیطان است در گوش او تا حجت خدا را بکشد و همانا کسی که دستش به خون حجت خدا رنگین شود،دیگر راه توبه و بازگشتی ندارد،چون رودر روی خدا قرار میگیرد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_چهارم🎬: کاروان در کربلا رحل اقامت افکندند و حال همگان میدانستند
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: سوم محرم بود که سپاهیانی نزدیک به پنج هزار نفر به فرماندهی عمرسعد به کربلا رسید. عمر سعد می خواست باب سخن با حسین باز کند پس رو به لشکریان کرد و گفت: یکی از میان لشکر به نزد حسین رود و از قول به من به او بگوید به چه نیتی به سمت کوفه آمدی؟ تمام سرها پایین بود و هیچ کس حاضر نشد پیغام عمر سعد را ببرد، عمر سعد به ناچار خود،با اشاره به یکی از میان سپاه گفت: تو برو... سرباز از جا بلند شد و گفت: مرا معاف دارید، چون من یکی از کسانی هستم که به حسین نامه نوشتم به کوفه بیاید،دیگر جای سوال نمی ماند که بپرسم برای چه به کوفه آمدید.. عمرسعد سری تکان داد و دیگری را نشان داد، اما انگار تمام این لشکر همه دعوت کنندگان حسین بودند و این است روزگار کوفیان،خود نامه دعوت مینویسند و خود به روی مهمان شمشیر می کشند. سکوت بر سپاهیان حکم فرما شده بود انگار وجدان خفته شان بیدار شده بود که ناگهان صدایی از عقب سپاه بلند شد،من نامه ای ننوشتم و اگر امیر حکم کند حاضرم هم اینک به نزد حسین بروم و سر از تنش جدا کنم،او کثیر است و عمر سعد لبخندی میزند او را به نزد حسین میفرستد، این حرامزاده قصد دارد شمشیر به روی حسین بکشد که با هوشیاری یکی از یاران امام به اسم ابوثمامه اصلا نمی تواند به محضر مولا برسد و دست از پا درازتر برمیگردد، چون به او اجازه نداده اند با شمشیر به نزد حسین برود بار دیگر عمرسعد فریاد میزند، یکی دیگر برود،یکی از سربازان حزیمه را نشان میدهد و میگوید، این بشر هم نامه ننوشته... حزیمه به امر عمرسعد به طرف سپاه حسین می رود و حسین امر میکند مانع دیدار او نشوند. حزیمه نزد حسین سر بلند می کند که پیغام برساند ناگاه نگاهش با نگاه معصوم و ملکوتی حسین برخورد می کند و انگار این نگاه، کل وجودش را بیدار می کند، گویی حزیمه لال است که پیغام برساند، بعد از دقایقی در حالی که اشک میریزد به پای حسین می افتد و میگوید مرا به غلامی قبول کن و این است که قلوب پاک به سمت پاکیها سریع جذب میشوند ، حزیمه باحسین می ماند تا همیشه زمان نامش در این دنیا جاودان بماند. خبر پیوستن حزیمه به حسین به گوش عمر سعد می رسد و او خشمگین از این خبر باز دنبال کسی میگردد که به حسین نامه ننوشته باشد و این بار قرعه فال به نام قُرّه می افتد. قره به نزد حسین میرود و میگوید: عمر سعد مرا فرستاده تا بپرسم برای چه به اینجا آمده اید؟ امام می فرماید: مردم کوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند به کوفه بیایم. قره هم که دلش از مظلومیت حسین لرزیده، می رود تا پیغام حسین را به عمرسعد برساند و بگردد.. اما رفتن همان و مکر عمر سعد و تبلیغات سوء او که استادی کارآزموده در میدان سیاست هست، او را از بازگشتن باز میدارد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
باز باران با بهانه... میشود از دیدهٔ کودک روانه باز هق هق مخفیانه... میرسد...از زیربوتهٔ خاری شبانه یادش آمد صبح دیروز.. بودش او نازدانه، هم مثال شاهزاده گه دراغوش پدر،گه عمو،گاهی برادر غرق بازیهای، شادوکودکانه اینک اما.... خورده او بارها تازیانه.... مردی با اسب دنبالش روانه میکشد گوش کودک... بهرگوش واره... درپی بابای خود، آن نازدانه میرود هرجای بیابان را شبانه.. سوی خیمه،میکشد آتش زبانه میزند آن نامرد تازیانه.... بابهانه.....بی بهانه آخ بابا... خار درپایم کرده کمانه... گوش من زخمی،هردوپاره وای بابا... باز هم تازیانه....تازیانه...تازیانه :ط_حسینی 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتم🎬: یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روح الله انگار
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شبی سخت با هزار حرف و حدیث و شماتت و توبیخ به صبح رسید، فاطمه که خسته از این دنیا و تعلقاتش شده بود‌ و انگار کاسه صبرش لبریز شده بود، نماز صبحش را خواند و تصمیمش را گرفت. لباس هایش را در تاریکی اتاق و بی صدا پوشید، روی هر کدام از بچه ها را با پتو داد و همانطور که سعی می کرد اشک چشمانش بر صورت بچه ها نریزد بوسه ای از گونهٔ زینب و عباس و حسین گرفت، اگر کسی شاهد این صحنه بود، کاملا حس می کرد که شاید آخرین باری باشد که این مادر، بچه هایش را می بیند و این بوسه، بوسهٔ خدا حافظی ست. درب اتاق را آهسته باز کرد، سکوت خانه، نشان از خواب بودن ساکنانش داشت، فاطمه با نوک انگشتان پا به سمت آشپزخانه رفت، او خوب میدانست که هر وسیله کجا قرار دارد، در کابینت را باز کرد و بعد از دقایقی دست کشیدن، آن چیزی را که می خواست یافت، شیء مورد نظرش را کف دستش پنهان کرد و در کابینت را بست و با نوک انگشتان پا و البته با سرعت ساختمان را ترک کرد. باد سرد صبحگاهی به صورتش خورد و باعث شد چادرش را جلوتر بکشد، هنوز مشت دست چپش بسته بود، انگار می بایست تا وقت معهود بسته بماند. فاطمه به سمت امام زاده مورد نظرش که تا خانه پدرش فاصله ای نداشت حرکت کرد، او زمانی را به یاد می آورد که برای رسیدن به روح الله بارها این مسیر را طی کرده و چقدر دست به دامان شهدای خفته در آن امامزاده شده بود تا قلب خانواده اش را راضی به وصلت با طلبه ای که از دار دنیا فقط ایمان به خدا را داشت،کند. چون خانواده فاطمه در عین اینکه پایبند نماز و روزه و حلال و حرام دین بودند، اما علاقه ای به طلبه و طلبه جماعت نداشتند و اما فاطمه چون هدفش زندگی سرشار از معنویات بود، آرزوی ازداواج با طلبه ای پاک و با ایمان را داشت و ازدواجش با روح الله را از اعجاز امامزاده و شهدایی میدانست که به درگاهشان دخیل بسته بود،پس الان هم شکایتش را باید نزد همانها میبرد. فاطمه نفهمید که چطور مسیر را طی کرده اما وقتی چشم باز کرد که خود را وسط گلزار شهدا دید. آنوقت صبح هیچ کس در آنجا نبود پس فاطمه با فراغ بال بر سر مزار شهیدی نشست و ناخواسته شروع به شکایت کرد: یادت هست چقدر التماستان کردم،چقدر گفتم من از این دنیا نه پول می خواهم و نه مقام، نه دربند زر و زیورم و نه پست و مقام...من یک همراهی مؤمن می خواهم، من یک همسفری خالص می خواهم،همراه . همسفری که دل در گرو ایمان به خدا و عشق اهل بیت داشته باشد، همسفری که شما برایم نشان کنید و برگزینید و می دانستم که انتخاب شما بهترین هست برای من.... می گویند شهدا زنده اند، حالا که زنده اید وضعم را ببینید...منم فاطمه، همانکه میخواست فاطمه گونه زندگی کند...باید خدمتتان عرض کنم ،انتخابتان تو زرد از آب در آمد...فاطمه مشتش را باز کرد، تیغی را که کف دستش پنهان کرده بود نشان داد و گفت: می خواهم در حضور خودتان به این زندگی و این انتخاب پایان دهم،چون راه دیگری ندارم. فاطمه متوجه نبود که تمام این حرف ها را با فریاد میزند، او داغ دلش را در صدایش ریخته بود و طلبکارانه با شهدا حرف میزد و بر سر آنان فریاد می کشید فاطمه تیغ تیزی را که میرفت تا با حرکتش بر رگ دست او، رنج زندگی اش را پایان دهد از کاغذش بیرون کشید، روی رگش قرار داد و چشمانش را بست و می خواست دستش را حرکت دهد که با صدای مردی در کنارش به خود آمد: چکار می کنی خواهر؟! فاطمه که نمی خواست کسی مزاحم کارش شود، دوباره تیغ را درون مشتش پنهان کرد، چادرش را جلوتر کشید و مردی را که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد. مرد که جوانی با صورتی مذهبی و ریش و سبیل بود و کتاب دعایی در دست داشت خم شد و کنار فاطمه حالت نیم خیز نشست و گفت: تو سرباز امام زمان هستی، هر سرباز بارها و بارها در زندگی اش امتحان میشود، باید سربلند از امتحان خدا بیرون بیایی،امام زمان دلش به تو و به فرزندان تو و بقیه شیعه ها خوش هست، خجالت بکش، امید امام زمان را با این کارات ناامید نکن، تو باید قوی تر از این حرفا باشی، ما آفریده شدیم تا در روی زمین خلیفه الله باشیم...از ما با این مقام و منزلت این کارها زشت و بعید هست و بعد با کتاب دستش روی مشت فاطمه زد و اشاره کرد تا مشتش را باز کند. انگار اختیاری در کار نبود، فاطمه همانطور که مبهوت بود مشتش را باز کرد. آن مرد تیغ داخل مشت فاطمه را برداشت و از جا بلند شد. فاطمه سرش را پایین انداخت و داخل چادر پنهان کرد و شروع کرد به گریستن، چند دقیقه ای گریه کرد و بعد نگاهش به کف دست چپش افتاد که هنوز رد خونی که در اثر فشار تیغ بر دستش بوجود آمده بود،برجا بود.
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتم🎬: یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روح الله انگار
فاطمه هراسان از جا بلند شد، باید از آن آقا میپرسید که کیست و هدفش از زدن این حرفها چه بوده..اما هر کجا را نگاه می کرد اثری از آن آقا نبود. فاطمه به شتاب داخل امام زاده شده، با نگاهش همه جا را گشت و بعد پشت ساختمان و...اما هیچ اثری نه از آن آقا و نه از کس دیگری نبود. فاطمه با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و زیر لب گفت: انگار ماموریت داشت تا فقط تیغ را از دست من درآورد... در همین حین گوشی داخل جیب مانتویش شروع به زنگ زدن کرد‌‌.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_پنجم🎬: سوم محرم بود که سپاهیانی نزدیک به پنج هزار نفر به فرماندهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: بچه ها، جلوی خیمهٔ رباب مشغول جست و خیز هستند، رباب علی اصغر را درآغوش دارد که یکی از بچه ها فریاد می زند، باز هم سپاهی دیگر به اینجا نزدیک میشود. رباب از جا برمیخیزد و به آنجایی که ان کودک میگفت چشم میدوزد و آهی میکشد و زیر لب میگوید: ابن زیاد باز هم سپاهی دیگر به سمت کربلا فرستاده، او خوب می داند که امام و یارانش کمتر از صد نفر هستند، پس برای چه هر روز دسته دسته سپاه به کربلا می فرستد؟! و بعد دستی به گونهٔ علی اصغر می کشد و ادامه می دهد: ابن زیاد خوب میداند که پدرت حسین حجت خداست و یزید هم دشمن خدا و دین خداست و هیچ وقت این دو با هم گره نخواهند خورد و پدرت حاضر به بیعت با یزید نخواهد شد، پس جنگ در پیش دارد، این روباه مکار خوب می فهمد که کشتن پدرت حسین کار آسانی نیست و کلی هزینه برایش دارد، پس می خواهد تا آنجا که می شود برای خود شریک جرم درست کند، او می خواهد کشتن حسین را یک نوع حرکت مردمی نشان دهد درست مثل کشتن رسول خدا در صدر اسلام و توسط کافران در شب لیله المبیت، پس ابتدا با فریب و بعد با پول و در آخر با زور ،هزاران سیاهی لشکر گرد می آورد تا به جنگ با حسین و اهل بیتش بفرستد. رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر می گیرد و میگوید: آخر تو چرا زودتر پا به این دنیا ننهادی؟! من دوست دارم فدایی حسین شوم، اما چه کنم که زن هستم، کاش لااقل پسری داشتم که تقدیم وجود نازنین مولایم می کردم، کاش بزرگتر بودی عبدالله...کاش تو هم یک علی اکبر بودی و در این کار زار برای پدرت سربازی می کردی.. صدای قهقه از اردوی دشمن به گوش میرسد، شادی آنان دل کاروانیان را به درد می آورد.. حبیب بن مظاهر طاقت از کف میدهد و فریاد برمی آورد: آخر ای نامردان به چه می خندید؟ به تعداد زیاد خود و تعداد کم ما؟! ای نابخردان شما نماز می خوانید و در نماز به پیامبر و خاندان او درود میفرستید و برای جنگ با فرزند دختر رسول شمشیر به دست گرفته اید؟ مگر خاندان یک فرد غیر از بچه ها و نوه ها و نویده های اوست؟! آخر چه چیز این دنیا چشمتان را گرفته که چشمانتان را بر روی حقایق بسته اید؟ صدا از سپاهیان عمر سعد در نمی آید، ناگاه فکری به ذهن حبیب میرسد و به سرعت خود را به مولایش حسین می رساند و عرض می کند: من از طایفه بنی اسد هستم، آنها را خوب می شناسم، همه ما دل در گرو فرزندان حضرت فاطمه داریم و جمعی از بنی اسد نزدیک کربلا ساکن شده اند، اجازه می دهید به نزد آنان بروم و بخواهم از نواده رسولشان،فرزند زهرا و حجت خدا دفاع کنند؟ همانا جوانان بنی اسد جنگاورانی بی همتا هستند که هر کدام از آنان سپاهی را حریف است. امام لبخند دلنشینی میزند، او می داند که انتهای این کاروان به شهادت ختم می شود و همانا شهادت همجورای با خداست و کسی شهید شود عزیز کردهٔ درگاه حق است و دوست دارد که تعداد بیشتری به این فیض نائل آیند، پس با این پیشنهاد حبیب موافقت می کند و قرار میشود حبیب در تاریکی شب به نزد طایفه بنی اسد رود. رباب که این را میشنود، دلش شاد می شود، خوشحال است از اینکه قرار است یارانی مخلص به سپاه اندک مولایش حسین بیایند.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نهم🎬: شبی سخت با هزار حرف و حدیث و شماتت و توبیخ به صبح رسید، فاطمه که
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روح الله دوباره اشکهایش جاری شد، نمی دانست به خاطر حال و هوای امام زاده بود یا اتفاقی که چند لحظه قبل افتاد، بر خلاف بقیهٔ دفعات که تماس روح الله را جواب نمیداد، اینبار ناخواسته تماس را وصل کرد. صدای محزون روح الله از پشت گوشی بلند شد: سلام فاطمه، جان خودت قطع نکن،حرفام را بشنو، دیشب تا صبح کلی فکر کردم، کلی بالا و پایین کردم، یک لحظه خواب به چشمام نیومد، آخرش به این نتیجه رسیدم، من بدون فاطمه میمیرم، فاطمه جان! من بدون تو نمی تونم زندگی کنم،اگر تو نباشی زندگی روح الله برفنا رفته، تو رو خدا برگرد، هر کار تو بخوای می کنم، برگرد و پشتم باش و منم قول میدم شراره را طلاقش بدم... اسم شراره که آمد ، اشک هایی که میرفت خشک بشه، دوباره به جوشش افتاد، فاطمه با بغض شکسته اش گفت: آخه چرا؟! چرا با من و خودت و زندگیمون این کار کردی؟ روح الله حق من این بود؟ چندین سال زندگی با همه چیت ساختم ،همیشه مثل کوه پشتت بودم، چرا و به خاطر چی پشتم را خالی کردی؟ رؤیاها و زندگیم را نابود کردی؟ زبان غریب و آشنا و دوست را به روم باز کردی چرا روح الله؟! روح الله که انگار هنوز گیج بود گفت: نمی دونم فاطمه، به خدا نفهمیدم چکار کردم، هنوز هم توی بهتم و فکر میکنم اینا همش خوابه...یعنی من واقعا شراره را عقد کردم؟! خدااااای من!! چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد روح الله دوباره شروع به گفتن کرد: زنگ بزن به شراره، تهدیدش کن، از این حرفای خاله زنکی که زنها بهم میزنن بهش بزن، بترسونش، بگو نمی ذارم زندگی کنین و از زندگیم بیرونت می کنم... فاطمه اوفی کرد و گفت: فکر میکنی زنگ نزدم؟ صدبار زنگ زدم، خانم خانما جواب تلفن منو نمیده، اگه ازت حرف شنوی داره بگو جواب تلفن منو بده.. روح الله نفس کوتاهی کشید و گفت: چشم ، میگم بهش جواب تلفن هات را بده، تو هم قول بده الان رفتی خونه ، بچه ها را برداری ببری توی خونهٔ قم خودمون، من فردا میام دنبالت، با هم برمی گردیم و بلافاصله دنبال کارای طلاق شراره را میگیرم. لبخند کمرنگی روی لبهای فاطمه نشست ، این زن پاک و ساده فکر میکرد به همین راحتی که روح الله میگوید کارها پیش میرود، اما نمی دانست دست های ابلیس درکار است، همان که قسم خورده تا زندگی فرزندان آدم ابوالبشر را به آتش بکشد و تا می تواند آنها را فریب دهد و به سمت آتش دوزخ سوق دهد. فاطمه که با خشم و بغض از خانه پدرش بیرون رفته بود، با کمی آرامش به خانه برگشت، وقتی که به خانه رسید، مادر و دخترش زینب بیدار شده بودند. مامان مریم که خوب دخترش را میشناخت و حس کرد فاطمه تغییر نامحسوسی کرده در حالیکه استکان چای را به طرف فاطمه میداد گفت: هنوز باورم نمیشه شراره همچی کاری کرده باشه، تا نبینمش و با گوشهای خودم نشنوم باور ندارم، آخه شراره با اون دک و پز را با روح الله سربه زیر چکار؟! بعدم شراره خیلی احترام تو رو داشت و قربون صدقه ات میرفت،قابل باور نیست.. فاطمه گوشی دستش را نشان مادرش داد و گفت الان بهتون ثابت میکنم و چون روح الله قول داده بود به شراره بگوید جواب تلفنش را بدهد، مطمئن بود، الان شراره جواب میدهد. مادر و زینب مبهوت، فاطمه را نگاه میکردند و فاطمه شماره شراره را گرفت با دومین بوق صدای شراره که میرفت آتش بر هستی فاطمه بزند در گوشی پیچید: بفرمایید امرتون؟! همه تعجب کردند...این طرز برخورد از شراره بعید بود...بدون سلام و علیک!!! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا