#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_یازدهم 🎬: شهیده صدیقه رودباری: ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ است و صدیقه ودوستانش خسته
بانوان آسمانی
#داستان_دوازدهم 🎬:
شهیده ناهید فاتحی کرجو:
محمد فاتحی همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود ، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و حرفهای این مرد روستایی در ذهنش اکو می شد : ضد انقلاب ها(گروه کومله) ، مدتی ست دختری را با دست های بسته و سری تراشیده در بین روستاهای کردستان می چرخانند و به همه میگویند این زن «جاسوس خمینی» است.
آن مرد میگوید : بارها و بارها دیدم که این دختر را شکنجه های سخت می دادند و به او می گفتند به خمینی توهین کن، تا آزادت کنیم، اما آن دختر لب باز نمی کرد.
محمد فاتحی با خود گفت : بی شک این دختر، ناهید من است در همین حین صدای هق هق سیده زینب، مادر ناهید بلند شد و گفت: یعنی یک مرد داخل این روستاها پیدا نمیشده که دختر مظلوم من را نجات بدهد؟ بعد جلوتر میاید و خودش را روی پاهای شوهرش می اندازد و میگوید: یک کاری کن مرد....تو که عمری را داخل ژاندارمری سر کردی....من دخترم را از تو می خواهم.
مرد روستایی که حال دگرگون این مادر زجر کشیده را می بیند، با لحنی خفه می گوید: آنها خیلی بی رحم هستند، محال است کسی بر علیه شان حرفی بزند و یا اقدامی کند و جان سالم به در ببرد و بعد با حالت سؤالی رو به پدر خانواده می گوید: آخر چطور این دختر در چنگ اون بی دین های نامسلمان گرفتار شد؟
محمد آه کوتاهی کشید و گفت: اول زمستان بود که ناهید بیمار میشود، می خواهد درمانگاه سنندج برای دوا و دکتربرود، اما رفتن همان و برگشتنی در کارش نبود.
بعد که دیر کرد، همه جا را دنبالش زیر و رو کردیم و متوجه شدیم که ناهید اصلا به درمانگاه نرسیده، انگار بین راه چندین مرد دوره اش میکنند و دخترم را سوار مینی بوس میکنند و میبرند...
این پدر رنج کشیده صدایش را آرام تر میکند و میگوید: اینان دین و ایمان ندارند، چه من که اهل سنت هستم و چه همسرم سیده زینب که شیعه هست، آنها را به مسلمانی قبول نداریم، آخر کدام مسلمان میاید همچین کاری بکند؟!
مگر گناه دختر من چی بود؟ یه انقلاب شد، خوب ناهید هم که خدا را شکر تربیت صحیحی داشت جذب انقلاب اسلامی شد و توی بسیج و سپاه فعالیت های خدا پسندانه میکرد . تمام هدفش خدمت به خلق خدا بود اما انگار حزب کومله و ضد انقلاب دل خوشی از ناهید و امثال ناهید نداشتند
صدای گریه سیده زینب بلند و بلندتر میشد، او یاد قرآن خواندن و عبادات بی غل و غش دخترش ناهید افتاده بود، اما برای نجاتش نمی توانست کاری کند.
و سرانجام يازده ماه از ربوده شدن ناهید فاتحی کرجو که نوجوانی ۱۷ساله بود، مي گذشت كه پيكر بي جان و مجروح و كبود او را با سري شكسته و تراشيده در سنگلاخ هاي اطراف روستاي هشميز پيدا كردند.
روايت ديگر حاکيست که اشرارو ضد انقلاب ها، برای وادار کردن ناهيد به توهين نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند.
وقتي جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسيار بي تابي مي كرد و چندين بار از هوش رفت. پيكر آغشته به خون ناهيد اگر چه ديگر صدايي براي فرياد زدن و جاني براي فدا كردن در راه انقلاب نداشت اما كتابي مصور از ددمنشي ضد انقلاب بود. زنان سنندجي با ديدن آثار شكنجه بر بدن ناهيد و سر شكسته و تراشيده اش، به ماهيت اصلي ضد انقلاب، بيش از بيش پي برده و با ايمان و بصيرتي بيشتر به مبارزه با آنان
برخاستند.
شرايط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهکها بر مردم، فشار زايدالوصفي که به خانواده شهيد رفته بود مادر شهيد را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پيكر شهيد ناهيد كرجو، شهيد مظلوم سنندجي را در قطعه شهداي انقلاب بهشت زهراي تهران دفن نمايند.
روحش شاد و یادش گرامی
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
❌امروز اولین روز از «جشن حنوکا» هست، جشنی که توسط یهود صهیون پایه ریزی شده و اساس آن بر جادو و جادوگریست و احضار اجنه شیطانی، این جشن به مدت هشت روز برگزار می شود
✡ حنوکا در انجمنهای مخفی شیطانی
1⃣ همزمان با اینکه یهودیان #حنوکا را بهعنوان عید جشن میگیرند، در سراسر جهان، انجمنهای مخفی نظیر #فراماسونری (Freemasonry)، #ایلومیناتی (illuminati)، #جمجمه_و_استخوان (Skull and Bones)، #بوهمیان_گراو (Bohemian Grove)، #ایشتاریان (ishtar) و… مراسم #جادوی_سیاه شیطانی و آیینیِ باستانی را به کثیفترین شکل ممکن برگزار مینمایند که بعضاً همراه با قربانیهای خاص میباشد.
2⃣ در کشور ما نیز بهطور خاص در ١١ کلانشهر، این مراسمها در سطح بالا و در سایر شهرهای بزرگ در سطحی پایینتر انجام میشود.
3⃣ این مراسمها از غروب آفتاب کمکم شروع شده و بهطور خاص از ساعت ١٠ شب الی ٢ بامداد با بیشترین حجم انجام میشود، که ممکن است اثرات منفی نیز برای سایر شهروندان بههمراه داشته باشد.
💎 توصیهای دربارهٔ ایام عید حنوکا
4⃣ همراهان عزیز خود را در این ایام سفارش میکنیم به تلاوت قرآن، خصوصاً سورهٔ انشراح، آیةالکرسی، چهار قُل، آیهٔ نور، ذکر «لاحول و لاقوة الله الا بالله العلی العظیم» و ذکر «یا دافع» خصوصاً از غروب آفتاب تا آخر شب، عزاداری و گریه بر امام حسین (ع) و در صورت امکان زیارت مکانهای مقدس.
صدقه برای مردم مظلوم فلسطین فراموش نشود
@bartaren
هدایت شده از •| یــاســ عـلقـمـه |•
enc_16706930355307915199738.mp3
5.19M
وسط شعله ی کینه ی حسودا
بین تاریکی ناتموم دودا
صورت مادرم کبود شد کبود ؛ آه.
🎤بانوای: حاج امیر کرمانشاهی
❌با حال مناسب گوش کنید
هدایت شده از نایت کویین
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فتبارک الله احسن الخالقین
بنازم این همه عظمت و زیبایی خالق رو
🎖 @bluebloom_madehand 🎖
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_دوازدهم 🎬: شهیده ناهید فاتحی کرجو: محمد فاتحی همانطور که دست هایش را پشت سر
بانوان آسمانی
#داستان_سیزدهم 🎬:
شهیده فوزیه شیردل:
دور تا دور بیمارستان پاوه را گروهک ضد انقلاب دموکرات احاطه کرده بودند، هر حرکتی از داخل بیمارستان با باران تیر پاسخ داده میشد.
دکتر چمران که وضع را اینچنین دید ، فوری دستور داد تا تمام پرستاران و زنان و کودکان و مجروحین سوار وانت بشوند و ملحفه ای روی آنها کشیده شود و به عنوان مجروح از بیمارستان خارج شوند و به خانه سپاه که کمی با آنجا فاصله داشت منتقل شوند.
در همین حین بالگردی برای رساندن مهمات می رسد، یکی باید، خلبان را راهنمایی کند .
چه کسی؟ فوزیه که وضع را اینچنین می بیند و از طرفی سالهاست اینجا خدمت کرده و به محیط آشناست، مانند شیرزنی با صلابت، درنگ به خود راه نمی دهد و از پشت وانت پایین می آید، بدون اینکه از وجود عناصر ضد انقلاب هراسی داشته باشد، شروع به علامت دادن به خلبان میکند، در این بین باران تیرهای پر از کینه بر سرش باریدن می گیرد.
فوزیه شیر دل، از ناحیه پهلو مورد هدف گلوله منافقان قرار میگیرد ولی کوتاه نمیآید و باز هم تیر میخورد و از پا میافتد و تازه متوجه گرمی و خونریزی پهلویش میشود تا اینکه به خانه سپاه میرسند.
خانه سپاه فاقد هرگونه امکانات از جمله آب و برق بوده است. فوزیه در این شرایط و با زبان روزه و بدون هیچ درمانی هفده ساعت خونریزی داشته است. دکتر چمران و همرزمانش بیشتر از همه ناراحت فوزیه بودند که نمیتوانستند برای او کاری کنند.
بعد از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر آزادسازی پاوه، نیروهایی به آنجا اعزام شدند و افرادی که در خانه سپاه بودند را به داخل بالگرد انتقال دادند. جسم ناتوان فوزیه که اندکی جان داشت همراه آنها بود. بالگرد هنگام اوج گرفتن مورد هدف ضدانقلاب قرار گرفت و با کوه برخورد کرد و متلاشی شد.
دکتر چمران درباره فوزیه شیردل چنین می نویسد:خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک!....
دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود،۱۶ ساعت مانده بود و خون از بدنش می رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان بر نمی آمد، گریه می کردند.
دردناکترین صحنهای که دیدم صحنه همین پرستار جوان بود که با لباس سفید آغشته به خون و کبود شده از هلیکوپتر آویزان شده به گونهای که پاهایش در داخل بالگرد و بدنش روی زمین کشیده میشد.
فوزیه شیر دل که در دوم اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در کرمانشاه به دنیا آمد و زیر نظر پدری که حافظ کل قرآن بود رشد نمود و در فعالیت های انقلابی پا به پای مردان دورانش ، گام بر میداشت در بیست و پنجم مرداد ۱۳۵۸ در پاوه توسط گروهک ضد انقلاب دموکرات به شهادت رسید و آسمانی شد
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_سیزدهم 🎬: شهیده فوزیه شیردل: دور تا دور بیمارستان پاوه را گروهک ضد انقلاب دم
بانوان آسمانی
#داستان_چهاردهم 🎬:
زینب کمایی:
مسجد المهدی شاهین شهر شلوغ بود و صف های نماز با نظم شکل گرفت، زینب مهر نماز را جلویش گذاشت ، خانم کناری که خود از نمازگزاران همیشگی مسجد بود وهر روز این دختر را در صف نمازگزاران میدید ،رو به زینب کرد و گفت : ببینم دخترم اسمت چیه؟ چه حجاب قشنگی داری ، آدم کیف میکنه وقتی چنین دختر محجبه ای میبیند..
زینب چشمان زیبایش را به آن زن دوخت و گفت :اسمم زینب است...
زن لبخندش پررنگ تر شد و گفت : به به اسمت هم به چهره ات میاید، رحمت بر پدر و مادرت باد که چه نام زیبایی روی تو گذاشتند و چه دختر با حجب و حیایی تربیت کردند..
زینب لبخندی زد و یاد آن روزی افتاد که هنوز آبادان بودند و نامش هم میترا بود ، نامی که مادربزرگش بر روی او گذاشته بود و زینب در همان عالم کودکی هم از آن نام خوشش نمی آمد ، او دوست داشت اسمش زینب باشد ،پس در همان سالها یک روز نیت کرد و روزه گرفت ،وقت افطار چند نفر از دوستانش را دعوت کرد و همانجا به تمام اعضای خانواده اش اعلام کرد که نام «زینب» را انتخاب کرده...با صدای خانم کناری اش، از عالم افکارش بیرون آمد: اصفهانی هستی عزیزم؟ مدرسه هم میروی؟
زینب سری به نشانه نه تکان داد و گفت :دانش آموز دبیرستان شاهین شهر هستم، ما از آبادان آمدیم، دیگه جنگ شد و..
زن به میان حرفش پرید و گفت : خدا خیری به بعثی ها ندهد که شما را آواره کردند و جوانهای مردم را مثل باد خزان پرپر میکنند..
زینب آهی کشید و اشاره کرد که نماز شروع شده و به نماز ایستادند.
عبادت امشب چه شیرین برجانش نشست.
زینب سر از سجده بعد از نماز برداشت و متوجه شد ،اکثر نمازگزاران رفته اند و اثری هم از آن خانم کناری اش نبود.
از جا برخواست، جلوی درب خودش را توی شیشهٔ در نگاهی کردو دستی به روسری اش کشید،لبخندی زد و یاد اولین روزی که روسری پوشید افتاد، سال چهارم دبستان بود که از جلسه قرآن به خانه آمد و آن جلسه اینقدر تاثیری عمیقی در او گذاشت که پس از آن هرگز روسری از سرش نیافتاد و هیچ کس تارمویی از زینب ندید.
زینب چادرش را روی سر مرتب کرد ،کفشهایش را پوشید و پای درون کوچه گذاشت.
به نظرش کوچه از همیشه خلوت تر و تاریک تر بود، اما دلش روشن بود حس شیرینی به جانش افتاده بود، به پیچ کوچه رسید، ناگاه دستی از تاریکی بیرون آمد و گردنش را گرفت و کشان کشان او را به سمتی میبرد.
زینب چشمانش را باز کرد، نمی دانست کجاست، اما همه جا تاریک بود.
متوجه شد چادرش از سرش افتاده، کورمال کورمال در تاریکی دنبال چادرش میگشت ، ناگاه قهقه ای از روبه رو بلند شد.
مردی چوب کبریت را روشن کرد و همانطور که سیگارش را آتش میزد نگاهی به زینب انداخت، پکی به سیگار زد ، درحالیکه چادر زینب در دستش بود جلو آمد و گفت : دنبال این می گردی؟
و قهقهه اش شدید تر شد و ادامه داد: الان می اندازم روی سرت خیالت راااحت، طوری می اندازم که نه تو و نه جماعت چادرچاقول فراموش نکنند...
مرد سیگار را زیر کفشش خاموش کرد پشت سر زینب ایستاد و درحالیکه دندان بهم میفشرد گفت : برای من محجبه شدید هاااا؟! دخترک تو هنوز باید عروسک بازی کنی...
و با یک حرکت چادر را دو گردن زینب انداخت و شروع به فشار دادن کرد...
زینب نفسش تنگ آمده بود ، چهرهٔ مادرش پیش رویش آمد که می گفت : من هفت تا بچه دارم اما زینب چیز دیگریست، خدا مرا برای زینب و زینب را برای من نگهدارد...
ناگاه همه جا روشن شد جوانانی با صورتی درخشان به استقبالش آمده بودند، آری درست میدید ،اینان همان شهدایی بودند که زینب در تشییع پیکرشان شرکت داشت، زنی با چادری سفید به او لبخند میزد ، آری خودش بود ، شهیده زهره بنیانیان که زینب روزی مادرش را بر سر مزار او برد و به مادر گفت: ببین فقط مردها شهید نمی شوند، زنها هم شهید می شوند ،انگار می دانست که باید مادر را از عروجش آگاه کند.
دستش را به سوی آنان دراز کرد و ناگاه چون کبوتری سبکبال به ملکوت پرواز کرد.
زینب کمایی در روز اول فروردین ۱۳۶۱ هنگامی که از مسجد به سمت خانه میرفت توسط گروهک منافقین ربوده شد و به جرم حجاب فاطمی اش ، باچادرش خفه شد و به آسمان پرواز کرد .
پیکر مطهرش با جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده ، سه روز بعد کشف شد و به همراه شهدای عملیات فتح المبین تشییع و در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.
گروهک منافقین با ارسال نامه و تماس تلفنی مسؤلیت کشتن زینب را به عهده گرفتند.
آری این دیوسیرتان آدم نما که اکنون خود را مدافع زنان نشان میدهند ، دخترکی معصوم را به خاطر حجابش به شهادت رساندند.
و چادر زینب ، شاهدی ست بر مظلومیت این مظلومه...
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
سفره ی فاطمیه ،گسترده اند
«هفت سین » سفره را وا کرده اند
سین اول«سیدالانبیاء» که پرواز کرد
سین دوم کان«سرشک»باریدنش آغاز کرد
سین سوم«سینه ای» خونین بُـوَد
کز فشارِ در، میخ هم رنگیـن بُـوَد
چارمین سین«سیلی ای»در زمان شدماندگار
گشت نیلی ، روی ماهش، بهر یـار
پنجمینش«سردری»شعله ور از آتش است
بر سَرِ مظلومه ای، حِقدوحسد در بارش است
شیشمین سین آن«سند»که پاره گشت
زین ستم، امتی تا ابد آواره گشـت
هفتمین سین«سرومظلومی»که تنهامانده بود
یاورش در آسمان، او در زمین جا مانده بود.
فدای اولین مظلوم و مظلومه ی عالم...
سفره ی فاطمیه باز شده ،مارا از دعای خیرتان فراموش نفرمایید.
#دلگویه
#فی البداهه
#ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤