eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠سلام‌ بر ‌مهدی (علیه‌السلام) 🌸روزِ من... با نام تو شروع می‌شود. 🌸مولای من … 🔹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللّٰهِ وَناصِرَ حَقِّهِ، 🔸سلام بر تو ای خلیفه خدا و یاور حقّش، 🔹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَدَلِيلَ إِرادَتِهِ، 🔸سلام بر تو ای حجّت خدا و راهنما به سوی اراده‌اش
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۳۷ #قسمت_سی_هفتم 🎬: محیا آخرین دانهٔ شیرینی را داخل دیز چینی که با گلهای برجس
رمان انلاین 🎬: در باز شد و اقدس خانم همانطور که با تعجب حیاط بزرگ و چمن کاری شدهٔ پیش رویش که در جای جای آن لامپهای بزرگ، روی پایه های زیبا به چشم می خورد و نور سفید رنگشان، ابهتی بیشتر به خانه میداد را نگاه می کرد گفت: اوه مهدی! تو این دختره را از کجا پیدا کردی؟! من امشب آماده بودم که با یک جنگ تمام عیار، عروسی را که تو پسندیدی از دور خارج کنم و چون میدونستم اخلاق تو، طوری هست که سمت دختر مذهبی هامیری و فقر و بی پولی خانواده طرف برات مهم نیست، اما الان که اینجا هستم، دلم می خواد همین توی حیاط عاقد خطبه عقدتون را بخونه و بعد با ذوقی کودکانه که از او بعید بود گفت: راستی اسم این عروس خوشبخت کیه؟! در همین هنگام در هال باز شد و قامت بلند و کشیدهٔ عباس در چهارچوپ در پیدا شد و روی بالکن به استقبال مهمانان آمد. ابتدا مهدی و سپس عاقد و بعد داریوش و مجید به عباس سلام کردند و دست دادند و عباس به گفتن یک علیک سلام قناعت کرد، چون فارسی نمی دانست و درحالیکه یک دستش روی سینه بود و با اشاره دست دیگرش آنها را به داخل دعوت کرد. میهمانان داخل هال شدند و اقدس با دو دخترش مهدیس و مهوش با نگاه هایی سرشار از تعجب و البته ذوق زدگی خانه و تزییناتش را نگاه می کردند. میهمانان بعد از سلام به ننه مرضیه روی مبل های سلطنتی با کمینه های طلایی نشستند و مجلس در سکوت بود که اقدس خانم رو به عباس و ننه مرضیه گفت: ببخشید بدون جلسه آشنایی و خبر قبلی مزاحم شدیم، آخه آقا داماد ما اینقدر عجولند که به ما دیر گفتن و میخوان زود عروس را به خونه ببرن! ننه مرضیه و عباس بدون اینکه چیزی از حرفهای اقدس خانم بفهمند، سری تکان دادند و در همین حین، رقیه در حالیکه لباس ساتن پسته ای رنگی و روسری سبز و چادر رنگ رنگی بر سر داشت از داخل اتاق بیرون آمد. چهرهٔ زیبای رقیه در این لباس زیباتر شده بود، عباس ناخوداگاه خیره به رقیه بود و انگار بندی درون قلبش پاره شد و ننه مرضیه زیر لب ماشاالله می گفت. اقدس خانم با دیدن رقیه، نگاهی به مهدی کرد و یکّه ای خورد و می خواست چیزی بگوید که مهدی از جا بلند شد و با سلامی بلند همه را متوجه خودش کرد. اقدس خانم مثل بادکنکی پر از باد که با یک سوزن ناگهانی بادش خالی شده باشد نگاهی به مهدیس که کنارش نشسته بود کرد و گفت: این که مادر محیاست...پاشیم بریم...خونه شان کنار خونه خودمون بود، حتما یه کلکی تو کارشون هست که سر از اینجا درآوردن... رقیه روی مبل روبه روی اقدس خانم نشست و همانطور که به همه خوش آمد می گفت، نگاهش روی اقدس خیره ماند و متوجه اخم هایی که ابروهای اقدس خانم را بهم پیوند زده بود شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: همگی خوش آمدین، حالتون چطوره اقدس خانم؟! اقدس خانم اوفی کرد و در جواب احوال پرسی رقیه گفت: والا این پسره به ما نگفت که قراره کجا بریم خواستگاری، مگه شما همسایه ما نبودین؟! چی شده بی سرو صدا به بالا شهر اسباب کشی کردین، اصلا اسباب کشی کردین یا نه؟! چون اون خونه و.. مهدیس که علاقهٔ خاصی به مهدی داشت و کاملا می فهمید که انتهای حرف مادرش به کجا می کشه و نمی خواست، داداش کوچکش دلخور بشه و مجلسش بهم بخوره گفت:... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست_تقدیر۳۸ #قسمت_سی_هشتم🎬: در باز شد و اقدس خانم همانطور که با تعجب حیاط بزرگ و چمن ک
رمان آنلاین 🎬: مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان جان! الان که وقت این حرفا نیست و بعد رو به رقیه خانم گفت: خوشحال شدیم از اینکه دیدیمتون و بعد با اشاره به ننه مرضیه گفت: مهمان هاتون را معرفی نمی کنید؟ رقیه نگاهی مهربان به ننه مرضیه کرد و گفت: ننه مرضیه از آشناهای عراقی ما هستند، اصلا براتون بگم ایشون مثل مادر من هستند، فقط یه نکته را تاکید کنم که ننه مرضیه و پسرشون آقا عباس زبان فارسی را درست متوجه نمیشن و خیلی هم برای ما زحمت کشیدن. کل مجلس متوجه ننه مرضیه و عباس بود در همین حین عاقد گلویی صاف کرد و گفت: ببخشید، من کمی عجله دارم اگر میشه عروس خانم هم بیاد تا خطبهٔ عقد را جاری کنیم و بنده رفع زحمت کنم. اقدس خانم مثل اتشفشانی که آمادهٔ فوران باشد گفت: عقد چی...ش...شما.. شما چی فکر کردین؟! مهدی با نگاه ملتمسانه اش به مهدیس چشم دوخته بود و گفت: مهدیس جان! مهدیس دستش را روی دست مادرش قرار داد و گفت: حالا که به این سرعت عقد نه...اجازه بدین عروس خانم چای شب خواستگاری را بیارن! عاقد سری تکان داد و گفت: باشه بفرمایید. اقدس می خواست حرفی بزند که رقیه صدا زد، محیا جان چای بیار... انگار این حرف، اشاره ای بود که مجلس در سکوت فرو رود. دقایق به کندی می گذشت، مهدی از برخوردهای بعدی اقدس در هراس بود و مهدیس و مهوش در افکار خود غوطه ور بودند و مجید و داریوش هم چشم از در و دیوار خانه برنمی داشتند، انگار می بایست در این جلسه، مقدار تمکن مالی صاحب خانه سنجیده شود و اقدس که حالش از همه بدتر بود، مدام دندان بهم میسایید و گاهی با زهر چشم مهدیس را نگاه می کرد و گاهی مهدی را... بالاخره محیا در حالیکه کت و دامن و روسری سفید پوشیده بود و چادر سفید با گلهای ریز قرمز بر سر انداخته بود و در دستانش سینی سیلوری که استکان های بلوری با پایه های نقره ای رنگ در آن به چشم می خورد وارد هال شد. محیا مانند فرشته ای آسمانی، زیباتر از همیشه به چشم می آمد و این زیبایی انگار حتی توجه اقدس را به خود جلب کرده بود، رقیه نگاهی به محیا و نگاهی به مهدی کرد، گویی لباس تن محیا با پیراهن مهدی ست شده بود و البته سیرت و صورت معصوم این دو، گویا خیلی وقت پیش با هم گره خورده بود. محیا استکان های چای را تعارف کرد و در آخر می خواست به سمت آشپزخانه برود که با اشاره ننه مرضیه به سمت او رفت و محجوبانه کنارش نشست و در این هنگام، عباس که گویی خودش را مرد این خانه می دانست، شیرینی را با زبان زیبای، خودش به میهمانان تعارف کرد. چای و شیرینی صرف شد و گویی با خوردن شیرینی، مجوز خواندن خطبه عقد صادر شد و عاقد با نگاهی به مهدی گفت: اگر می شود کنار عروس خانم بنشینید و.. تا اقدس خانم به خود بیاید و بخواهد اعتراض کند، خطبه عقد مهدی و محیا خوانده شد و صدای کف همراه با صلوات بلند شد. انگار تصویر امشب، رؤیایی بود که به وقوع پیوست، نه رقیه باور می کرد که به این سرعت دخترش را شوهر دهد و ذهنش بابت او و حیله های ابو معروف آرام شده و نه اقدس خانم باور داشت که پسرش مهدی نه که با دختر خواهرش، بلکه با محیا، دختر دو رگه ای که همه چیزش در هاله ای از ابهام بود، محرم شده باشد و عباس و ننه مرضیه هم بی خبر از همه جا، فکر می کردند این رسم ایرانیان است که خیلی راحت و به سرعت مراسم عقدشان را برپا می کنند. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂 ادام
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۳۹ #قسمت_سی_نهم🎬: مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان جان! الان که وقت این
رمان آنلاین 🎬: عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت، اقدس خانم هم از جا بلند شد و چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد و اول رو به مهدی گفت: ببین من که میدونم تو با این خانمه دست به یکی کردین تا سر من بیچاره را کلاه بگذارید، اونا را معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای، پیدا کردی و اومدن اینجا ، این خانم که میفهمه دامادی بهتر از تو گیرش نمیاد و اون دختره دو رگه را بهت انداخت و تو هم فقط انگار چشمت به رنگ و رخسار و زیبایی دختره افتاده و نمی دونی که دو روز دیگه نقشهٔ این مادر و دختر رو شد چه جوری از شرشون خلاص شی و بعد روش را به رقیه که باتعجب اونو نگاه می کرد، نمود و گفت: ببین خانم محترم! من نمی دونم به چه علت اینطور توی شوهر دادن دخترت هول و دستپاچه بودی و این پسرهٔ ساده منو خام کردی، اما بدون من نمی ذارم به هدف شومت برسی، مهدی لقمه شما نیست، شما لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی خانم که آخرش گلوگیرت خواهد شد. رقیه که تازه متوجه مخالفت اقدس خانم شده بود، همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: ا..اقدس خانم! شما خودتون چند وقت قبل اومدین و محیا را برای مهدی خواستگاری کردین، من نمی دونستم که مخالفین و اگر مخالف بودین چرا امشب با پای خودتون اومدین؟! چرا قبل از هر چیزی به من نگفتین ؟! بعدم محیا شاید یتیم و بی پدر باشه، اما هم از لحاظ تحصیلات و هم طبقه اجتماعی از شما کمتر نیست و شاید بالاتر هم بالاتر باشه.... محیا رنگش مثل مجسمه گچی سفید شده بود، ناخواسته باران اشکهایش سرازیر شد و به هق هق افتاد. اقدس خانم نگاهی به محیا کرد و گفت: ننه من غریب بازی برای من در نیار، من خودم صدتا مثل تو رو میبرم سرچشمه و تشنه... مهدیس و مهوش که هر دوتاشون از حرف های مادرشون احساس شرمندگی می کردند به طرف اقدس خانم که اماده خروج از خانه بود امدند، مهوش سمت اقدس رفت و زیر گوشش شروع به گفتن چیزی کرد و مهدیس هم به طرف رقیه آمد. هق هق محیا تبدیل به گریهٔ بلند شده بود، مهدی که دیدن این صحنه در اولین لحظات ازدواجش براش ناراحت کننده بود، به سمت محیا رفت و بدون اینکه احساس خجالت و شرمندگی کنه، محیا را در آغوش گرفت و با صدای بلند که همه را متوجه خود می کرد گفت: همه توجه کنن! محیا الان زن رسمی و قانونی من هست، الان اگر از آسمان آتیش هم بباره و بگن محیا را ول کن تا آتیش خاموش بشه، من این کار را نخواهم کرد، محیا را به اراده و علاقه خودم گرفتم و به هیچ کس هم ربطی نداره... اقدس خانم که کارد میزدی خونش در نمی آمد همانطور که به سمت محیا و مهدی حمله می کرد گفت:... ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶ اسفند ۱۴۰۲