eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.9هزار دنبال‌کننده
351 عکس
321 ویدیو
7 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست_تقدیر۳۸ #قسمت_سی_هشتم🎬: در باز شد و اقدس خانم همانطور که با تعجب حیاط بزرگ و چمن ک
رمان آنلاین 🎬: مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان جان! الان که وقت این حرفا نیست و بعد رو به رقیه خانم گفت: خوشحال شدیم از اینکه دیدیمتون و بعد با اشاره به ننه مرضیه گفت: مهمان هاتون را معرفی نمی کنید؟ رقیه نگاهی مهربان به ننه مرضیه کرد و گفت: ننه مرضیه از آشناهای عراقی ما هستند، اصلا براتون بگم ایشون مثل مادر من هستند، فقط یه نکته را تاکید کنم که ننه مرضیه و پسرشون آقا عباس زبان فارسی را درست متوجه نمیشن و خیلی هم برای ما زحمت کشیدن. کل مجلس متوجه ننه مرضیه و عباس بود در همین حین عاقد گلویی صاف کرد و گفت: ببخشید، من کمی عجله دارم اگر میشه عروس خانم هم بیاد تا خطبهٔ عقد را جاری کنیم و بنده رفع زحمت کنم. اقدس خانم مثل اتشفشانی که آمادهٔ فوران باشد گفت: عقد چی...ش...شما.. شما چی فکر کردین؟! مهدی با نگاه ملتمسانه اش به مهدیس چشم دوخته بود و گفت: مهدیس جان! مهدیس دستش را روی دست مادرش قرار داد و گفت: حالا که به این سرعت عقد نه...اجازه بدین عروس خانم چای شب خواستگاری را بیارن! عاقد سری تکان داد و گفت: باشه بفرمایید. اقدس می خواست حرفی بزند که رقیه صدا زد، محیا جان چای بیار... انگار این حرف، اشاره ای بود که مجلس در سکوت فرو رود. دقایق به کندی می گذشت، مهدی از برخوردهای بعدی اقدس در هراس بود و مهدیس و مهوش در افکار خود غوطه ور بودند و مجید و داریوش هم چشم از در و دیوار خانه برنمی داشتند، انگار می بایست در این جلسه، مقدار تمکن مالی صاحب خانه سنجیده شود و اقدس که حالش از همه بدتر بود، مدام دندان بهم میسایید و گاهی با زهر چشم مهدیس را نگاه می کرد و گاهی مهدی را... بالاخره محیا در حالیکه کت و دامن و روسری سفید پوشیده بود و چادر سفید با گلهای ریز قرمز بر سر انداخته بود و در دستانش سینی سیلوری که استکان های بلوری با پایه های نقره ای رنگ در آن به چشم می خورد وارد هال شد. محیا مانند فرشته ای آسمانی، زیباتر از همیشه به چشم می آمد و این زیبایی انگار حتی توجه اقدس را به خود جلب کرده بود، رقیه نگاهی به محیا و نگاهی به مهدی کرد، گویی لباس تن محیا با پیراهن مهدی ست شده بود و البته سیرت و صورت معصوم این دو، گویا خیلی وقت پیش با هم گره خورده بود. محیا استکان های چای را تعارف کرد و در آخر می خواست به سمت آشپزخانه برود که با اشاره ننه مرضیه به سمت او رفت و محجوبانه کنارش نشست و در این هنگام، عباس که گویی خودش را مرد این خانه می دانست، شیرینی را با زبان زیبای، خودش به میهمانان تعارف کرد. چای و شیرینی صرف شد و گویی با خوردن شیرینی، مجوز خواندن خطبه عقد صادر شد و عاقد با نگاهی به مهدی گفت: اگر می شود کنار عروس خانم بنشینید و.. تا اقدس خانم به خود بیاید و بخواهد اعتراض کند، خطبه عقد مهدی و محیا خوانده شد و صدای کف همراه با صلوات بلند شد. انگار تصویر امشب، رؤیایی بود که به وقوع پیوست، نه رقیه باور می کرد که به این سرعت دخترش را شوهر دهد و ذهنش بابت او و حیله های ابو معروف آرام شده و نه اقدس خانم باور داشت که پسرش مهدی نه که با دختر خواهرش، بلکه با محیا، دختر دو رگه ای که همه چیزش در هاله ای از ابهام بود، محرم شده باشد و عباس و ننه مرضیه هم بی خبر از همه جا، فکر می کردند این رسم ایرانیان است که خیلی راحت و به سرعت مراسم عقدشان را برپا می کنند. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂 ادام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است ببار حضرت باران که فصل اعجاز است کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۳۹ #قسمت_سی_نهم🎬: مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان جان! الان که وقت این
رمان آنلاین 🎬: عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت، اقدس خانم هم از جا بلند شد و چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد و اول رو به مهدی گفت: ببین من که میدونم تو با این خانمه دست به یکی کردین تا سر من بیچاره را کلاه بگذارید، اونا را معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای، پیدا کردی و اومدن اینجا ، این خانم که میفهمه دامادی بهتر از تو گیرش نمیاد و اون دختره دو رگه را بهت انداخت و تو هم فقط انگار چشمت به رنگ و رخسار و زیبایی دختره افتاده و نمی دونی که دو روز دیگه نقشهٔ این مادر و دختر رو شد چه جوری از شرشون خلاص شی و بعد روش را به رقیه که باتعجب اونو نگاه می کرد، نمود و گفت: ببین خانم محترم! من نمی دونم به چه علت اینطور توی شوهر دادن دخترت هول و دستپاچه بودی و این پسرهٔ ساده منو خام کردی، اما بدون من نمی ذارم به هدف شومت برسی، مهدی لقمه شما نیست، شما لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی خانم که آخرش گلوگیرت خواهد شد. رقیه که تازه متوجه مخالفت اقدس خانم شده بود، همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: ا..اقدس خانم! شما خودتون چند وقت قبل اومدین و محیا را برای مهدی خواستگاری کردین، من نمی دونستم که مخالفین و اگر مخالف بودین چرا امشب با پای خودتون اومدین؟! چرا قبل از هر چیزی به من نگفتین ؟! بعدم محیا شاید یتیم و بی پدر باشه، اما هم از لحاظ تحصیلات و هم طبقه اجتماعی از شما کمتر نیست و شاید بالاتر هم بالاتر باشه.... محیا رنگش مثل مجسمه گچی سفید شده بود، ناخواسته باران اشکهایش سرازیر شد و به هق هق افتاد. اقدس خانم نگاهی به محیا کرد و گفت: ننه من غریب بازی برای من در نیار، من خودم صدتا مثل تو رو میبرم سرچشمه و تشنه... مهدیس و مهوش که هر دوتاشون از حرف های مادرشون احساس شرمندگی می کردند به طرف اقدس خانم که اماده خروج از خانه بود امدند، مهوش سمت اقدس رفت و زیر گوشش شروع به گفتن چیزی کرد و مهدیس هم به طرف رقیه آمد. هق هق محیا تبدیل به گریهٔ بلند شده بود، مهدی که دیدن این صحنه در اولین لحظات ازدواجش براش ناراحت کننده بود، به سمت محیا رفت و بدون اینکه احساس خجالت و شرمندگی کنه، محیا را در آغوش گرفت و با صدای بلند که همه را متوجه خود می کرد گفت: همه توجه کنن! محیا الان زن رسمی و قانونی من هست، الان اگر از آسمان آتیش هم بباره و بگن محیا را ول کن تا آتیش خاموش بشه، من این کار را نخواهم کرد، محیا را به اراده و علاقه خودم گرفتم و به هیچ کس هم ربطی نداره... اقدس خانم که کارد میزدی خونش در نمی آمد همانطور که به سمت محیا و مهدی حمله می کرد گفت:... ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... 🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایه‌ی دستهای مبارک تو. سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۰ #قسمت_چهلم 🎬: عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت، اقدس خانم هم از
رمان آنلاین 🎬: اقدس خانم که محیا را در آغوش مهدی دیده بود، انگار تمام تن و جانش آتش گرفته باشد، دندانی بهم سایید و به سمت آن دو یورش برد. رقیه که جانش به جان محیا بسته بود، خودش را بین اقدس خانم و محیا انداخت و گفت: خانم عزیز! من دخترم را از سر راه نیاوردم که هنوز یک ساعت از عقدش نگذشته شما بخواین اینجور به ما توهین کنید، آقا مهدی پسر خوبیه اما بهتر از آقا مهدی هم برای محیا، دست و پا می شکستند. اقدس خانم نیشخندی زد و گفت: آره ارواح عمه ات! اگر دخترت خواستگار داشت که دست به دامن مهدی من نمی شدید، معلوم نیست یک سال کدوم جهنم دره ای غیبتون زد و چه کارها کردین، هنوز نیومده تورتون را برا پسر ساده لوح من پهن کردین. مهدیس که انگار از خجالت آب میشد، جلو آمد و دستش را روی دهان مادرش گذاشت تا بیش از این افاضات نکنه و مهوش اونو به سمت مبل کشید و توی گوشش چیزی زمزمه کرد. مهدیس نگاهی به داریوش و مجید کرد، انگار ازشون میخواست به نوعی کمکش کنند و جو را آرام کنند. مجید نگاهی از روی شرمندگی به عباس کرد و بعد رو به رقیه خانم گفت: ببخشید رقیه خانم! مادر زن ما یه کم زود جوشن، اما ته دلشون صاف، مثل آینه است. رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: ببینید آقای محترم، اگر محبتی دارین برین دنبال عاقد، همین الان این وصلت از هم پاره بشه بهتره، والا من نمی دونستم که اقدس به دختر من به چشم یه دشمن نگاه میکنه، فکر میکردم محیا را مثل دختر خودش میدونه، بعدم قبل از جلسه اصلا به من نگفتند مخالفند و از طرفی آقا مهدی با گفتن اینکه میخواد همین امشب عاقد بیاره، ما را شگفت زده کرد، اصرار و عجله از طرف آقا مهدی بود و ما هم به نوعی توی عمل انجام شده قرار گرفتیم، اما بازم شکر که همین لحظه اول همه چی رو شد و این موضوع در بدو شروع، تمام میشه... مهدیس لبخندی زد و گفت: چی میگین رقیه خانم،این دو تا جوون بهم دل دادند، حالا مادر من یه چیزی گفت... رقیه اطرافش را به دنبال چیزی نگاه کرد، انگار می خواست چیزی از محیا و مهدی بپرسه و با تعجب دید که هیچ کدومشان نیستند... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🌸 آقاجان امروز یک امید و آرزو در قلبم کاشته و ورد زبانم جارے می‌شود؛ کـاش دَر صَحراے مَحـشَر وَقتی خُدا پُرسید بَندِه مَن روزِگآرَت رآ چِگونه گُذَراندے مَهدے فآطِمه بَرخیزَد وگویَد مُنتَظِر مَن بود