🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍
#رمان
#قسمت_سی_ام
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
چشمامو که باز کردم،با صورت مهربون مامانم مواجه شدم.
_ الهی شکر که بهوش اومدی.طاها خیلی نگرانت بود.همش زنگ میزد.الانم زنگ زده بود،محسن داره باهاش حرف میزنه.
مامان رفت بیرون و چند دقیقه بعد باتلفن اومد تو.
_ بیا مادر،طاهاست.
مامان گوشی رو بهم داد و رفت بیرون.
+ طاها؟
+ جانم!سلام ساداتم.حالت خوبه؟بهتری ان شاء الله؟
+ شکرخدا.
+ مطهره جانم! چرا مراقب خودت نیستی؟چرا حواست به خودت نیست؟
+ تو که نمیدونی چیشده
+ میدونم.خوبم میدونم.لحظه به لحظه شو دیدم.
+ چجوری؟
یکدفعه قطع شد.چندبار پشت هم تماس گرفتم ولی خاموش بود.نگران شدم،خواستم از روی تخت بلند بشم اما به دلیل درد توی شکمم از حرکت ایستادم.
محسن اومد داخل اتاق و وقتی منو تو اون وضعیت دید مامانو صدا زد.
تو این سه روزی که بیمارستان بودم،طاها دیگه بهم زنگ نزد.منم هر وقت زنگ زدم خاموش بود.
همه نگرانش بودیم که مبادا اتفاقی براش افتاده باشه، مامان و بابای طاها خیلی اصرار کردن برم خونهشون ولی چون خونهشون زیاد پله داشت برام سخت بود.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_سی_ام
میدانستنم جز تو کسی برای جنگ با من نمی آید.
سینه جلو داد رجزی خواندم و شعارمان را سر دادم
- اَمِت، اَمِت
درگیر شدیم خاک زیر پایمان با هر جنبش ما به هوا میپاشید ضربه اش را با سپر دفع کردم شمشیرم را سریع بالا بردم و فرقش را تا فک شکافتم چشمهایش از کاسه بیرون زد دو پایش را قطع کردم به لطف خدا با صورت روی زمین افتاد. پیش لشکر که برگشتم ،پیامبر خوشحال بود و تکبیر میگفتند نیروها هم تأسی .کردند صدایشان لرزه به جان کوه و کمر انداخته بود.
کسی پرسید: «چرا سرش را جدا نکردی؟
- زمینش که زدم به فامیلیمان قسمم .داد از ترس عورتش را بیرون آورد. حیا کردم و رهایش کردم.
سپاه خالد و عکرمه چند بار سعی کردند از حدفاصل احد و عینین دورمان بزنند؛ اما تیراندازها جلویشان را گرفتند
بعد از طلحه عثمان پرچم را از میان انگشتان خونی برادرش بیرون کشید. بعد هم سعیدشان به میدان آمد همه هشت پرچمدارشان را خودم کشتم دست آخر صواب، غلام حبشیشان پرچم به دست روبه رویم ایستاد. قد و هیکلش چند برابر من بود دهانش کف کرده بود سفیدی چشمهایش دریای خون .بود نیروها از ترس عقب کشیدند نعره زد.
-به خدا قسم به انتقام بزرگانی که کشتید محمد را میکشم
پره های بینیاش سخت میلرزید دست راستش را قطع کردم پرچم را به دست چپ گرفت دست چپش را باز با شمشیر زدم پرچم را با کمک بازو و گردنش به سینه چسباند.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh