#داستان_راستان
قافله ای كه به حج می رفت
قافله ای از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت، همینكه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت كرد و بعد، از مدینه به مقصد مكه به راه افتاد.
در بین راه مكه و مدینه، در یكی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد كه سیمای صالحین داشت و با چابكی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به كارها و حوائج اهل قافله بود. در لحظه ی اول او را شناخت. با كمال تعجب از اهل قافله پرسید:
این شخصی را كه مشغول خدمت و انجام كارهای شماست می شناسید؟ .
- نه، او را نمی شناسیم. این مرد در مدینه به قافله ی ما ملحق شد. مردی صالح و متقی و پرهیزگار است. ما از او تقاضا نكرده ایم كه برای ما كاری انجام دهد، ولی او خودش مایل است كه در كارهای دیگران شركت كند و به آنها كمك بدهد.
- معلوم است كه نمی شناسید، اگر می شناختید این طور گستاخ نبودید، هرگز حاضر نمی شدید مانند یك خادم به كارهای شما رسیدگی كند.
- مگر این شخص كیست؟ .
- این، علی بن الحسین زین العابدین است.
جمعیت، آشفته بپاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند.
آنگاه به عنوان گله گفتند: «این چه كاری بود كه شما با ما كردید؟ ! ممكن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بكنیم و مرتكب گناهی بزرگ بشویم. » .
امام: «من عمدا شما را كه مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب كردم، زیرا گاهی با كسانی كه مرا می شناسند مسافرت می كنم، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می كنند، نمی گذارند كه من عهده دار كار و خدمتی بشوم، از این رو مایلم همسفرانی انتخاب كنم كه مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم. »
@basershiea
#تحلیل_سیاسی
#گفت_و_شنود
اینطوری نه اونطوری ؟
گفت : آقای روحانی در نشست خبری دیروز از اهانت هایی که به دولت می شود گلایه کرده اند !
گفتم : حق با ایشان است ! این اهانت ها چیست که به دولت کرده اند ؟! « بیسواد ، بی شناسنامه ، بی دین ، مزدور ، کاسب تحریم ، کودک صفت ، حسود ، بزدل ، ترسو ، جیب بر ، بی قانون ، مستضعف فکری ، بیکار ، متوهم ، غوطه ور در فساد ، سوءاستفاده گر ، خرابکار ، عقب مانده ، تازه به دوران رسیده ، عصر حجری ، هوچی باز ، منفی باف ، يأس آفرین ، ناشکر ، باید به جهنم بروند انقلابیون نفهم ، یک مشت لات ... »
گفت : عمو یادگار ! خوابی یا بیدار ؟! همه اینها اهانتهایی است که آقای رئیس جمهور به منتقدان دولت کرده اند !
گفتم : دو نفر قرار بود شبانه دیواری را از سر راه بردارند . یکی از آنها به دیگری گفت ؛ چراغ قوه را نگه دار و خودش با پتک به دیوار زد اما فقط یک آجر کنده شد . دوستش با خنده گفت : فقط یک آجر ؟ طرف گفت ؛ حالا تو بزن ، من چراغ را نگه میدارم و با یک تک دوستش همه دیوار فرو ریخت ، آن که چراغ را نگه داشته بود بلافاصله گفت ؛ حالا ، حال کردی ؟ اینطوری چراغ قوه را نگه میدارند نه اونطوری ؟
@basershiea
#داستان_تشرف
میلاد موعود
حکیمه خاتون، دختر امام محمد تقی (علیه السلام) و عمه امام حسن عسکری (علیه السلام) می فرماید: ابا محمد، حسن بن علی (علیه السلام) شخصی را نزد من فرستاد و پیغام داد:
عمه جان! امشب برای افطار نزد ما بیا که شب نیمه شعبان است، خداوند - تبارک و تعالی - امشب حجت خود را که حجت او در روی زمین است، آشکار می سازد.
من خدمت آن حضرت شرفیاب شدم، عرض کردم: مادر او کیست؟
فرمود: نرجس.
عرض کردم: فدایت گردم؛ قسم به خدا! من اثری از حاملگی در او نمی بینم.
فرمود: بدان! حقیقت همین است که من به تو می گویم.
پس از این گفت و گو وارد اندرون خانه حضرت شده سلام کردم و نشستم. نرجس خاتون کفش مرا درآورده و فرمود: بانوی من! حالتان چطور است؟
عرض کردم: بانوی من و خاندان من، تو هستی.
فرمود: این چه حرفی است که می زنید (من کجا و این مقام بزرگ؟) عرض کردم: دخترم! خداوند - تبارک و تعالی - امشب پسری به تو عطا خواهد نمود که سرور دنیا و آخرت است.
آنگاه او در حالی که آثار حجب و حیا در او نمایان بود آرام نشست. پس از آن که نماز عشا را خواندم و افطار کردم، به بستر رفته و خوابیدم. نیمه شب برای ادای نماز شب برخاستم. وقتی نمازم به پایان رسید، نرجس خاتون خوابیده بود و هیچ اثری از زایمان در او دیده نمی شد. مشغول تعقیبات نماز شدم. دوباره خوابیدم؛ ناگهان با هراس از خواب پریدم، دیدم نرجس خاتون آرمیده و خواب است.
در این هنگام، به وعده امام شک کردم. ناگاه امام (علیه السلام) از اتاق خویش با صدای بلند فرمود: عمه جان! عجله نکن نزدیک است.
شروع به قرائت سوره الم سجده و یس نمودم. هنگام قرائت من، نرجس خاتون با هراس از خواب پرید. به طرف او رفتم و گفتم: اسم الله علیک، آیا چیزی احساس می کنی؟
فرمود آری، عمه جان!.
عرض کردم: برخود مسلط باش و دل قوی دار، این همان است که به تو گفتم.
آنگاه دوباره به خواب رفتم در حالی که او کاملا برای زایمان آماده شده بود. دیگر چیزی نفهمیدم تا این که حضور مولایم حضرت حجت (علیه السلام) را احساس کردم. بیدار شدم، روانداز را کنار زدم دیدم در سجده است. او را در آغوش کشیدم. بسیار پاکیزه بود.
در این هنگام ابا محمد، حسن بن علی (علیه السلام) با صدای بلند فرمود: عمه جان! فرزندم را بیاور.
او را به نزد حضرت (علیه السلام) بردم، آن بزرگوار کودک را روی یک دست خود گذاشت و دست دیگر را بر پشت او نهاد و پاهایش را به سینه چسبانید. آنگاه زبان مبارک را در دهان آن طفل چرخاند و دست بر چشمها و گوشها و مفاصل او کشید و فرمود: پسر سخن بگو.
آن مولود مسعود فرمود: اشهد أن لا اله الا الله وحده لاشریک له، و أشهد ان محمد رسول الله (صلی الله و علیه و آله و سلم)
آنگاه بر علی امیرالمؤمنین (علیه السلام) و یک یک ائمه معصومین (علیه السلام) درود فرستاد تا رسید به پدر بزرگوار خود، چشم باز کرد و بر آن حضرت سلام نمود.
امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود: عمه جان! او را به نزد مادرش ببر تا بر او نیز سلام کند.
او را گرفتم و به نزد مادرش بردم؛ بر مادر خود نیز سلام نمود، پس او را به اتاق امام (علیه السلام) باز گرداندم.
حضرت (علیه السلام) فرمود: عمه جان! روز هفتم نیز نزد ما بیا.
بامدادان که خورشید دمید به اتاق امام (علیه السلام) بازگشتم تا با ایشان خداحافظی کنم. وقتی روپوش از گهواره آن مولود مسعود را کنار زدم او را نیافتم. به حضرت عرض کردم: فدایت شوم! سرورم چه شد؟
فرمود: او را به همان کسی که مادر موسی (علیه السلام) فرزندش را سپرد، سپردم.
روز هفتم به خدمت حضرت (علیه السلام) شرفیاب شدم. سلام کردم و در محضرش نشستم. فرمود: فرزندم را نزد من بیاور!
سرورم را در قنداقه ای نزد حضرت (علیه السلام) آوردم، و آن بزرگوار مجددا مانند بار اول زبان در دهان او چرخانید؛ گویی که به او شیر یا عسل می خوارنید. آنگاه فرمود: پسرم! سخن بگو
فرمود: اشهد أن لا اله الا الله و حضرت پیامبر محمد مصطفی (صلی الله و علیه و آله و سلم) را درود و ثنا گفت، و بر علی امیرالمؤمنین (علیه السلام) و یک یک ائمه (علیه السلام) درود فرستاد تا به پدر بزرگوار خود رسید، آنگاه این آیه را تلاوت نمود:
بسم الله الرحمن الرحیم و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین و نمکن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنود هما منهم ما کانوا یحذرون
و خواستیم بر کسانی که در آن سرزمین فرو دست شده بودند منت نهیم و آنان را پیشوایان (مردم) گردانیم، و ایشان را وارث (زمین) کنیم و در زمین قدرتشان دهیم و (از طرفی) به فرعون و هامان و لشکریانشان آنچه را که از جانب آنان بیمناک بودند، بنمایانیم.
موسی بن محمد - که راوی این حدیث شریف است - می گوید: این حدیث را از عقبه، خادم امام حسن عسکری (علیه السلام) نیز پرسیدم، او گفته حکیمه (علیه السلام) را تصدیق کرد..
@basershiea
🔻 #مستحبات و #مکروهات را بشناسیم ....
💢 #کراهت شب زنده داری مگر برای سه امر
در حدیث معتبری از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که:
شب زنده داری خوب نیست مگر برای سه امر: برای نماز شب خواندن، قرآن خواندن و در طلب علم بودن، و برای این که عروسی را به خانه شوهرش ببرند.
📚 کتاب #حلیه_المتقین
باب هشتم فصل دهم
#آداب_خوابیدن
#سیره_اهلبیت_سلام_الله_علیهم
@basershiea
🔻 #مستحبات و #مکروهات را بشناسیم ....
💢 #استحباب عبادت در شب
از حضرت صادق سلام الله علیه منقول است که فرمود:
در عجبم از کسی که ادّعای محبت الهی می کند و شب ها (به طور کامل) می خوابد.
📚 کتاب #حلیه_المتقین
باب هشتم فصل دهم
#آداب_خوابیدن
#سیره_اهلبیت_سلام_الله_علیهم
@basershiea
#اعیاد_و_ولادات 💐💐💐
🔴 ماجرای ولادت #حضرت_زینب کبری سلام الله علیها
🔸هنگام ولادت آن حضرت، پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله در سفر بودند. امیر المؤمنین علیه السّلام برای نامگذاری این مولود فرمودند: «بر پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله سبقت نمی گیرم». تا آنکه حضرت آمدند و منتظر وحی شدند. جبرئیل نازل شد و عرض کرد: خداوند سلام می رساند و می فرماید: «این دختر را زینب نام بگذار، چه اینکه این نام را در لوح محفوظ نوشته ایم».
پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله حضرت زینب سلام اللَّه علیها را طلب کرده بوسیدند و فرمودند: «وصیت می کنم به حاضرین و غائبین که این دختر را به خاطر من پاس بدارید، که همانا وی به خدیجه کبری سلام اللَّه علیها مانند است». سکینه و وقار آن حضرت را به خدیجه کبری سلام اللَّه علیها و عصمت و حیایش را به فاطمه زهرا سلام اللَّه علیها و فصاحت و بلاغتش را به علی مرتضی علیه السّلام و حلم و بردباریش را به حسن مجتبی علیه السّلام و شجاعت و قوّت قلبش را به حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام همانند نموده اند.
ابن حجر در اصابه و ابن اثیر در اسد الغابه در حالات آن حضرت نوشته اند: در مجلس یزید لعنت اللَّه علیه حضرت زینب سلام اللَّه علیها کلماتی فرمودند که دلالت بر قوّت قلب آن حضرت دارد. آن حضرت در کرم و بصیرت و حلم مشهور خاندان بنی هاشم و عرب بوده، و بین جمال و جلال، سیرت و صورت و اخلاق و فضیلت جمع کرد. شبها در عبادت بود و روزها روزه و او به اهل تقوی معروف بود .
📚 تقویم شیعه ، بندانی نیشابوری ، ۵ جمادی الاول
@basershiea
#تحلیل_سیاسی
#گفت_و_شنود
دورخیز !
گفت : مگر تحریم ها را آمریکا و اروپا برای مقابله با ایران وضع نکرده اند ؟ و مگر بارها اعلام نکرده اند مادام که ایران تسلیم خواسته های آنها نشود از این حربه دست نخواهند کشید ؟!
گفتم : بر منکرش لعنت ! دو راه باقی می ماند . یا تسلیم باج خواهی دشمن بشویم و مردم و مملکت را به فلاکت بکشیم و یا برای خنثی کردن تحریم ها تلاش کنیم .
گفتم : ولی برخی از مدعیان اصلاحات اصرار دارند که دنبال لغو تحریم ها باشیم . راه لغو تحریم ها را هم در مذاکره با آمریکا و اروپا می دانند !
گفت : نه اینکه سابقه درخشانی در مذاکره دارندا. هفت سال است که این راه را رفته اند و چهار سال است که قرار بود همه تحریمها در همان روز اول اجرای برجام لغو شود ولی نه فقط تحریم ها لغو نشده بلکه اضافه هم شده است با کدام دستاورد و تخصص و کاربلدى اصرار بر ادامه همان راه دارند ؟!
گفتم : پارو دورخیز کرد که با یک جهش سوار اسب شود ولی محکم زمین خورد و وقتی خنده تماشاچیان را دید ، پرسید ؛ از دورخیزم خوشتون اومده یا از شجاعتم ؟ ! گفتند ؛ از اعتماد به نفست ؟
@basershiea
#تقویم_شیعه
🔴 ششم #جمادی_الاول سالروز #جنگ_موته و شهادت جناب #جعفر_طیار " سلام الله علیه "
🔻جنگ موته
▪️در سال هفتم هجرت در چنین روزی جنگ موته به وقوع پیوست. تعداد مسلمین در این جمگ سه هزار نفر و تعدا کفار صد هزار نفر بود.
این جنگ از آنجا آغاز شد که حارث بن امیر ازدی که حامل نامه ای از پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله به قیصر روم بود، در زمینهای موته به دستور شرحبیل بن عمرو سردار لشکر روم دستگیر شد و دستهای او را بستند و گردنش را زدند. پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدند و لشکری به موته روانه فرمودند.
در این جمگ پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله و امیر المؤمنین علیه السّلام حضور نداشتند و آن حضرت سه امیر به ترتیب بر لشکر قرار دادند و فرمودند: «هر یک شهید شدند دیگری امیر لشکر باشد. جعفر بن ابی طالب، زید بن حارثه، عبداللَّه بن رواحه».
هر سه این بزرگواران شهید شدند. اول جناب جعفر به میدان آمد و بعد از مبارزه دلیرانه ای دو دست آن حضرت را قطع کردند، و با اینکه جراحتهای زیادی بر بدن جناب جعفر وارد شده بود، اما بواسطه هیبت و شجاعتهای آن حضرت در میدان، کسی جرأت جدا کردن سر آن حضرت را نمی کرد. لذا دشمن دفعه حمله کرد و بدن آن حضرت را با نیزه از زمین بلند کردند. در همان لحظه پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله در مدینه بر فراز منبر تشریف داشتند و ماجرا را برای مردم بیان می فرمودند. ناگهان صورت مبارک را به طرف آسمان بلند کردند و در حق جعفر دعا فرمودند. خداوند دو بال به آن بزرگوار عنایت فرمود که با ملائکه در بهشت پرواز می کند.
پس از شهادت هر سه امیر تعیین شده از طرف پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله، را در یک قبر دفن کردند. از خبر شهادت جناب جعفرپیامبر صلّی اللَّه علیه و آله بسیار گریستند و دستور دادند تا سه روز غذا به منزل جعفر ببرند.
🔻سوابق جناب جعفر
▪️اولین مردی که بعد از علی علیه السّلام به امر جناب ابوطالب علیه السّلام پشت سر پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله نماز خواند، جناب جعفر بود. او از برادرش امیر المؤمنین علیه السّلام ده سال بزرگتر بود.
در حبشه هنگامی که عمروعاص و دیگران قصد داشتندذ نجاشی را راضی کنند که جعفر و همراهانش را تحویل دهد، او آیاتی از کتاب الهی تلاوت نمود که نجاشی و اطرافیانش گریستند. عمروعاص چندین بار خواست جعفر و همراهانش را نزد نجاشی افرادی نادرست جلوه دهد ولی نتیجه بر عکس شد و احترام آنها نیز نزد نجاشی بیشتر شد، مخصوصاً زمانی که آیات در رابطه با حضرت عیسی علیه السّلام قرائت شد.
آخر الامر عمروعاص غذائی مسموم تهیه کرد و برای جعفر فرستاد که آن حضرت را شهید کند، ولی گربه ای آمد و از آن غذا مختصری خورد و بقیه غذا ریخت و آن گربه هم مرد، و توطئه عمروعاص فاش شد.
در روز فتح خیبر، جعفر به همراه همسرش و دیگر مسلمانان به مدینه آمدند، و پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله از آمدن آنان بسیار خوشحال شدند و فرمودند: «نمی دانم به کدام خوشحالتر باشم: به فتح خیبر یا به آمدن جعفر»؟
📚 منتخب التواریخ: ص 57 - 58
📚 سیری در شرح ابن ابی الحدید: ج 2، ص 410 - 411.
📚 وقایع المشهور: ص 94
#تاریخ_مستند
@basershiea
#حکمت های نهجالبلاغه
حکمت هشتم
وَ قَالَ (علیه السلام) اعْجَبُوا لِهَذَا الْإِنْسَانِ، يَنْظُرُ بِشَحْمٍ وَ يَتَكَلَّمُ بِلَحْمٍ وَ يَسْمَعُ بِعَظْمٍ وَ يَتَنَفَّسُ مِنْ خَرْمٍ.
ترجمه:
و فرمود (ع): از اين انسان در شگفت شويد، به قطعه اى پيه مى بيند و به پاره گوشتى سخن مى گويد و به تكه استخوانى مى شنود و از شكافى نفس مى كشد.
#نهجالبلاغه
@basershiea
#داستان_راستان
مسلمان و کتابی
در آن ایام، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد.
در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی) ، روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی، جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.
راه مشترک، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دو راهی رسیدند. مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او می رفت آمد.
پرسید: مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم؟
- چرا.
- پس چرا از این طرف می آیی؟ راه کوفه که آن یکی است.
- می دانم، می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند.» اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم، و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.
- اوه، پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده.
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده. طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فدا کار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت.
@basershiea
#حکمت های نهجالبلاغه
حکمت نهم
وَ قَالَ (علیه السلام) إِذَا أَقْبَلَتِ الدُّنْيَا عَلَى [قَوْمٍ أَعَارَتْهُمْ مَحَاسِنَ غَيْرِهِمْ وَ إِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُمْ سَلَبَتْهُمْ مَحَاسِنَ أَنْفُسِهِمْ] أَحَدٍ، أَعَارَتْهُ مَحَاسِنَ غَيْرِهِ، وَ إِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُ، سَلَبَتْهُ مَحَاسِنَ نَفْسِه.
ترجمه:
و فرمود (ع): وقتى كه دنيا به قومى روى آورد، خوبيهاى ديگران را به آنها عاريت دهد و چون پشت كند، خوبيهايشان را از ايشان بستاند.
#نهجالبلاغه
@basershiea
#داستان_تشرف
ازدواج امام حسن عسکری
وصال دوست
بشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایوب انصاری، صحابی شریف پیامبر (صلی الله و علیه و آله و سلم) - یکی از شیعیان امام هادی (علیه السلام) و امام حسن عسکری (علیه السلام) بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت (علیه السلام) بوده است - می گوید:
کافور، غلام امام هادی (علیه السلام)، نزد من آمد و گفت: مولای مان امام هادی (علیه السلام) تو را می خواند.
من نزد حضرت (علیه السلام) شرفیاب شدم، هنگامی که در مقابل ایشان نشستم، فرمود: ای بشر! تو از فرزندان آن گروهی هستی که پیامبر (صلی الله و علیه و آله و سلم) را یاری دادند، و این دوستی در شما هیچ گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث می رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت (علیه السلام) هستید. اکنون تو را بر آگاهی از رازی مفتخر می سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستاران ما برتری و پیشی خواهی گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزی را خریداری کنی.
آنگاه نامه ای زیبا و لطیف به خط و زبان رومی نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مهر نمود، و بسته زرد رنگی را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکه طلا بود.
سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روی پل فرات حاضر باش. هنگامی که قایقهای فروشندگان شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدی، به زودی گروهی از خریداران را می یابی که نمایندگان اشراف بنی عباس هستند، در میان آنها عده کمی نیز از جوانان عرب به چشم می خورد.
هنگامی که آنان را دیدی از دور شخصی به نام عمر بن یزید برده فروش را زیر نظر داشته باش، او از اول روز کنیزی را در معرض فروش نگه می دارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازی تماشاگران است، و خود را در اختیار کسی که بخواهد به او دست بزند قرار نمی دهد.
در این حال، صدای ناله او را که به زبان رومی است از پس نقاب نازکی می شنوی که می گوید: به فریاد برسید! می خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند.
در این هنگام، یکی از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفت او، برای خریدن وی سیصد سکه طلا بپردازد، ولی آن کنیز به زبان عربی می گوید: اگر مقام و ملک سلیمان بن داود را هم داشته باشی من رغبتی به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن. فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم.
آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب می کنی؟ من باید خریداری را انتخاب کنم که قلبم به او وفا و امانت او آرام بگیرد!
در آن هنگام به سوی عمر بن یزید برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته ای دارم که یکی از اشراف آن را به خط و زبان رومی نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخای خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در نویسنده آن بیندیشد، اگر به او تمایلی یافت تو راضی شدی من از سوی او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم.
بشر گوید: من تمام اوامر امام هادی (علیه السلام) را اجرا نمودم. هنگامی که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدت گریست و گفت: ای عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش.
او پس از سوگندهای سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشی خودم را خواهم کشت.
من با فروشنده بر سر قیمت گفت و گوی بسیار کردم تا او به همان مبلغی که مولایم به من داده بود راضی شد. پولها را به او دادم و کنیز را در حالی که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، و از آنجا به همراه کنیز به خانه کوچکی - که در بغداد برای سکونت اختیار کرده بودم - بازگشتم.
کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را می بوسید و روی دیدگان و صورت خود می نهاد و بر تن خود می کشید.
به او گفتم: عجبا! نامه ای را می بوسی که صاحبش را نمی شناسی؟ فرمود: ای بیچاره جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمی شناسی! گوش فرادار و دل به من بسپار، من ملیکه دختر یشوعا - پسر قیصر روم - هستم، و مادرم از نوادگان - حواری و جانشین مسیح (علیه السلام) - شمعون است. داستانی عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر می سازم.
جدم، قیصر می خواست مرا به برادرزاده خود - یعنی پسر عموی پدرم - تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. برای برگزاری این مراسم، سیصد تن از حواری زادگان مسیح و رهابان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، و چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروههای مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، و تختی آراسته به انواع جواهرات، بر روی چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، و صلیب های بسیاری از هر طرف برپا داشتند.
هنگامی که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجرای مراسم شده و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از جایگاههای بلند خویش بر زمین فروریختند، و