#تقویم_شیعه
🔴 ششم #جمادی_الاول سالروز #جنگ_موته و شهادت جناب #جعفر_طیار " سلام الله علیه "
🔻جنگ موته
▪️در سال هفتم هجرت در چنین روزی جنگ موته به وقوع پیوست. تعداد مسلمین در این جمگ سه هزار نفر و تعدا کفار صد هزار نفر بود.
این جنگ از آنجا آغاز شد که حارث بن امیر ازدی که حامل نامه ای از پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله به قیصر روم بود، در زمینهای موته به دستور شرحبیل بن عمرو سردار لشکر روم دستگیر شد و دستهای او را بستند و گردنش را زدند. پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدند و لشکری به موته روانه فرمودند.
در این جمگ پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله و امیر المؤمنین علیه السّلام حضور نداشتند و آن حضرت سه امیر به ترتیب بر لشکر قرار دادند و فرمودند: «هر یک شهید شدند دیگری امیر لشکر باشد. جعفر بن ابی طالب، زید بن حارثه، عبداللَّه بن رواحه».
هر سه این بزرگواران شهید شدند. اول جناب جعفر به میدان آمد و بعد از مبارزه دلیرانه ای دو دست آن حضرت را قطع کردند، و با اینکه جراحتهای زیادی بر بدن جناب جعفر وارد شده بود، اما بواسطه هیبت و شجاعتهای آن حضرت در میدان، کسی جرأت جدا کردن سر آن حضرت را نمی کرد. لذا دشمن دفعه حمله کرد و بدن آن حضرت را با نیزه از زمین بلند کردند. در همان لحظه پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله در مدینه بر فراز منبر تشریف داشتند و ماجرا را برای مردم بیان می فرمودند. ناگهان صورت مبارک را به طرف آسمان بلند کردند و در حق جعفر دعا فرمودند. خداوند دو بال به آن بزرگوار عنایت فرمود که با ملائکه در بهشت پرواز می کند.
پس از شهادت هر سه امیر تعیین شده از طرف پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله، را در یک قبر دفن کردند. از خبر شهادت جناب جعفرپیامبر صلّی اللَّه علیه و آله بسیار گریستند و دستور دادند تا سه روز غذا به منزل جعفر ببرند.
🔻سوابق جناب جعفر
▪️اولین مردی که بعد از علی علیه السّلام به امر جناب ابوطالب علیه السّلام پشت سر پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله نماز خواند، جناب جعفر بود. او از برادرش امیر المؤمنین علیه السّلام ده سال بزرگتر بود.
در حبشه هنگامی که عمروعاص و دیگران قصد داشتندذ نجاشی را راضی کنند که جعفر و همراهانش را تحویل دهد، او آیاتی از کتاب الهی تلاوت نمود که نجاشی و اطرافیانش گریستند. عمروعاص چندین بار خواست جعفر و همراهانش را نزد نجاشی افرادی نادرست جلوه دهد ولی نتیجه بر عکس شد و احترام آنها نیز نزد نجاشی بیشتر شد، مخصوصاً زمانی که آیات در رابطه با حضرت عیسی علیه السّلام قرائت شد.
آخر الامر عمروعاص غذائی مسموم تهیه کرد و برای جعفر فرستاد که آن حضرت را شهید کند، ولی گربه ای آمد و از آن غذا مختصری خورد و بقیه غذا ریخت و آن گربه هم مرد، و توطئه عمروعاص فاش شد.
در روز فتح خیبر، جعفر به همراه همسرش و دیگر مسلمانان به مدینه آمدند، و پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله از آمدن آنان بسیار خوشحال شدند و فرمودند: «نمی دانم به کدام خوشحالتر باشم: به فتح خیبر یا به آمدن جعفر»؟
📚 منتخب التواریخ: ص 57 - 58
📚 سیری در شرح ابن ابی الحدید: ج 2، ص 410 - 411.
📚 وقایع المشهور: ص 94
#تاریخ_مستند
@basershiea
#حکمت های نهجالبلاغه
حکمت هشتم
وَ قَالَ (علیه السلام) اعْجَبُوا لِهَذَا الْإِنْسَانِ، يَنْظُرُ بِشَحْمٍ وَ يَتَكَلَّمُ بِلَحْمٍ وَ يَسْمَعُ بِعَظْمٍ وَ يَتَنَفَّسُ مِنْ خَرْمٍ.
ترجمه:
و فرمود (ع): از اين انسان در شگفت شويد، به قطعه اى پيه مى بيند و به پاره گوشتى سخن مى گويد و به تكه استخوانى مى شنود و از شكافى نفس مى كشد.
#نهجالبلاغه
@basershiea
#داستان_راستان
مسلمان و کتابی
در آن ایام، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد.
در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی) ، روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی، جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.
راه مشترک، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دو راهی رسیدند. مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او می رفت آمد.
پرسید: مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم؟
- چرا.
- پس چرا از این طرف می آیی؟ راه کوفه که آن یکی است.
- می دانم، می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند.» اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم، و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.
- اوه، پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده.
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده. طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فدا کار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت.
@basershiea
#حکمت های نهجالبلاغه
حکمت نهم
وَ قَالَ (علیه السلام) إِذَا أَقْبَلَتِ الدُّنْيَا عَلَى [قَوْمٍ أَعَارَتْهُمْ مَحَاسِنَ غَيْرِهِمْ وَ إِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُمْ سَلَبَتْهُمْ مَحَاسِنَ أَنْفُسِهِمْ] أَحَدٍ، أَعَارَتْهُ مَحَاسِنَ غَيْرِهِ، وَ إِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُ، سَلَبَتْهُ مَحَاسِنَ نَفْسِه.
ترجمه:
و فرمود (ع): وقتى كه دنيا به قومى روى آورد، خوبيهاى ديگران را به آنها عاريت دهد و چون پشت كند، خوبيهايشان را از ايشان بستاند.
#نهجالبلاغه
@basershiea
#داستان_تشرف
ازدواج امام حسن عسکری
وصال دوست
بشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایوب انصاری، صحابی شریف پیامبر (صلی الله و علیه و آله و سلم) - یکی از شیعیان امام هادی (علیه السلام) و امام حسن عسکری (علیه السلام) بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت (علیه السلام) بوده است - می گوید:
کافور، غلام امام هادی (علیه السلام)، نزد من آمد و گفت: مولای مان امام هادی (علیه السلام) تو را می خواند.
من نزد حضرت (علیه السلام) شرفیاب شدم، هنگامی که در مقابل ایشان نشستم، فرمود: ای بشر! تو از فرزندان آن گروهی هستی که پیامبر (صلی الله و علیه و آله و سلم) را یاری دادند، و این دوستی در شما هیچ گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث می رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت (علیه السلام) هستید. اکنون تو را بر آگاهی از رازی مفتخر می سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستاران ما برتری و پیشی خواهی گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزی را خریداری کنی.
آنگاه نامه ای زیبا و لطیف به خط و زبان رومی نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مهر نمود، و بسته زرد رنگی را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکه طلا بود.
سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روی پل فرات حاضر باش. هنگامی که قایقهای فروشندگان شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدی، به زودی گروهی از خریداران را می یابی که نمایندگان اشراف بنی عباس هستند، در میان آنها عده کمی نیز از جوانان عرب به چشم می خورد.
هنگامی که آنان را دیدی از دور شخصی به نام عمر بن یزید برده فروش را زیر نظر داشته باش، او از اول روز کنیزی را در معرض فروش نگه می دارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازی تماشاگران است، و خود را در اختیار کسی که بخواهد به او دست بزند قرار نمی دهد.
در این حال، صدای ناله او را که به زبان رومی است از پس نقاب نازکی می شنوی که می گوید: به فریاد برسید! می خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند.
در این هنگام، یکی از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفت او، برای خریدن وی سیصد سکه طلا بپردازد، ولی آن کنیز به زبان عربی می گوید: اگر مقام و ملک سلیمان بن داود را هم داشته باشی من رغبتی به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن. فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم.
آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب می کنی؟ من باید خریداری را انتخاب کنم که قلبم به او وفا و امانت او آرام بگیرد!
در آن هنگام به سوی عمر بن یزید برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته ای دارم که یکی از اشراف آن را به خط و زبان رومی نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخای خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در نویسنده آن بیندیشد، اگر به او تمایلی یافت تو راضی شدی من از سوی او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم.
بشر گوید: من تمام اوامر امام هادی (علیه السلام) را اجرا نمودم. هنگامی که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدت گریست و گفت: ای عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش.
او پس از سوگندهای سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشی خودم را خواهم کشت.
من با فروشنده بر سر قیمت گفت و گوی بسیار کردم تا او به همان مبلغی که مولایم به من داده بود راضی شد. پولها را به او دادم و کنیز را در حالی که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، و از آنجا به همراه کنیز به خانه کوچکی - که در بغداد برای سکونت اختیار کرده بودم - بازگشتم.
کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را می بوسید و روی دیدگان و صورت خود می نهاد و بر تن خود می کشید.
به او گفتم: عجبا! نامه ای را می بوسی که صاحبش را نمی شناسی؟ فرمود: ای بیچاره جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمی شناسی! گوش فرادار و دل به من بسپار، من ملیکه دختر یشوعا - پسر قیصر روم - هستم، و مادرم از نوادگان - حواری و جانشین مسیح (علیه السلام) - شمعون است. داستانی عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر می سازم.
جدم، قیصر می خواست مرا به برادرزاده خود - یعنی پسر عموی پدرم - تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. برای برگزاری این مراسم، سیصد تن از حواری زادگان مسیح و رهابان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، و چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروههای مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، و تختی آراسته به انواع جواهرات، بر روی چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، و صلیب های بسیاری از هر طرف برپا داشتند.
هنگامی که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجرای مراسم شده و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از جایگاههای بلند خویش بر زمین فروریختند، و
پایه های تخت لرزیدند، و از محل استقرار خویش جدا شدند، و داماد از بالای تخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پرید،و بدنشان لرزید.
آنگاه اسقف اعظم به جدم گفت: پادشاها! ما را از این کار معاف کن که این حوادث علامت از بین رفتن دین مسیح و مذهب بر حق آن پادشاه می باشد.
جدم نیز این حادثه را به فال بد گرفت، در عین حال به اسقفها گفت: ستونهای تخت و صلیب ها را دوباره در جایگاه های خویش نصب کنید، و برادر دیگران این فلک زده بخت برگشته را که مانند جدش بدبخت است بیاورید تا این دختر را به او تزویج کنیم تا شاید نحوست برادر نخستین را با سعادت برادر دیگر دفع کینم.
وقتی مجددا خواستند مراسم را برگزار نماینده دوباره رویداد اول تکرار شد و مردم متفرق شدند.
جدم - در حالی که بسیار اندوهگین بود - برخاست و به حرم سرای خویش رفت، درها بسته و پرده ها افکنده شد.
من آن شب در خواب حضرت مسیح (علیه السلام) و شمعون و گروهی از حواریان را دیدم که در قصر جدم گرد آمده بودند، آنان منبری از نور که بلندی آن به آسمان می رسید در همان جایی که جدم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند.
در این حال، پیامبر اسلام محمد مصطفی (صلی الله و علیه و آله و سلم)، و داماد و جانشین او علی مرتضی (علیه السلام) و گروهی از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسیح (علیه السلام) به پیشواز ایشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند.
آنگاه حضرت محمد (صلی الله و علیه و آله و سلم) به ایشان فرمود: ای روح الله! من برای خواستگاری ملیکه از شمعون، برای این پسرم آمده ام.
آنگاه با دست به سوی ابا محمد حسن بن علی (علیه السلام)، پسر صاحب این نامه، اشاره کرد.
حضرت مسیح (علیه السلام) به شمعون نگاه کرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روی آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمد (صلی الله و علیه و آله و سلم) پیوند ده.
عرض کرد: آری پذیرفتم.
آنگاه پیامبر اسلام (صلی الله و علیه و آله و سلم) بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزویج نمود و حضرت مسیح (علیه السلام) و فرزندان پیامبر اسلام (صلی الله و علیه و آله و سلم) و حواریان را شاهد گرفت.
از خواب بیدار شدم، ترسیدم که این خواب را به پدر و جد خویش بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. به همین خاطر، آن را پنهان نمودم و به ایشان آشکار نکردم، و از سوی دیگر مهر و محبت حسن بن علی (علیه السلام) را در دلم جای گرفت، به خوردن و آشامیدن بی میل شدم آن چنان که به شدت، ضعیف، لاغر و بیمار گردیدم.
برای معالجه ام پزشکی باقی نماند که جدم از شهرهای روم به بالینم حاضر نکرده و داروی مرا از او نجسته باشد.
آنگاه که از معالجه من مأیوس شد گفت: نور چشمم، عزیزم! آیا در این دنیا آرزویی داری تا آن را، پیش از مرگت، بر آورم؟
گفتم: پدر جان! تمام درهای امید به روی من بسته شده، اگر کمی از رنج اسیران مسلمان - که در زندان تو هستند - کم کنی، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا کرده و آزاد نمایی، شاید مسیح (علیه السلام) و مادر او حضرت مریم (علیه السلام) مرا شفا عنایت کنند.
چون جدم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. او نیز در رعایت حال اسیران بیشتر کوشید.
پس از چهارده شب، دوباره خوابی دیدم. این بار سرور زنان جهان فاطمه (علیها السلام) همراه حضرت مریم (علیها السلام) و هزار فرشته به عیادت من آمدند.
حضرت مریم (علیها السلام) به من فرمودند: ایشان سرور زنان جهان و مادر شوهر تو - حسن بن علی (علیه السلام) - هستند.
من دامن مبارک ایشان را گرفته و گریستم، و از این که حسن بن علی (علیه السلام) به ملاقات من نیامده است، شکوه کردم.
حضرت فاطمه (علیها السلام) فرمود: تا تو مشرک و در دین نصاری هستی، فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهرم حضرت مریم (علیه السلام) است و از دین تو بی زاری می جوید. اگر می خواهی رضای خدا و مسیح (علیه السلام) و مریم (علیها السلام) را به دست آوردی و ابا محمد حسن بن علی (علیه السلام) به دیدار تو بیاید باید بگویی:
اشهد أن لا اله الا الله، و ان أبی محمد رسول الله (صلی الله و علیه و آله و سلم)
هنگامی که این کلمات را به زبان جاری کردم، مرا در آغوش کشیدند و احساس خوشی به من دست داد.
آنگاه فرمود: اکنون منتظر دیدار حسن بن علی (علیه السلام) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.
وقتی از خواب برخاستم با خیال راحت منتظر دیدار حسن بن علی (علیه السلام) شدم.
فردای آن شب امام (علیه السلام) را در خواب دیدم و به او گفتم: جانا! این چه رسم وفاداری است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندی، آنگاه به درد فراقم دچار نمودی؟!
فرمود: علت تأخیر من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شده ای هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا وقتی که به صورت آشکار به یکدیگر بپیوندیم.
از آن شب تا کنون هر شب او را در خواب می دیدم.
بشر بن سلیمان گوید: به آن خاتون عرض کردم: چطور شد که در میان اسیران
افتادی؟!
فرمود: شبی حسن بن علی (علیه السلام) به من فرمود: جدت فلان روز برای نبرد با مسلمانان، سپاهی روانه خواهد نمود، و در فلان روز نیز گروه دیگری را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو باید به شکل ناشناس، در شکل و لباس خدمه، همراه گروهی از کنیزان از فلان راه خود را به آنان برسانی.
من نیز چنین نمودم، از همان مسیر آمدیم تا به پیشقراولان سپاه اسلام برخورد نمودیم و کار من به اینجا که می بینی کشید، و کسی از آنها نفهمید که من دختر پادشاه روم هستم. اکنون تو تنها کسی هستی که از راز من آگاهی.
سرانجام من اسیر شدم و در سهم غنمیت پیرمردی قرار گرفتم، او نامم را پرسید. من آن را پنهان کردم، و گفتم: نرجس هستم.
او گفت: این اسم معمولا اسم کنیزان است.
بشر بن سلیمان گوید: دوباره عرض کردم: جای بسی شگفت است که شما رومی هستید و به زبان عربی تکلم می نمایید!
فرمود: آری! جدم در تربیت من تلاش فراوان می نمود تا من آداب بزرگان بیاموزم؛ به همین خاطر زنی را که چندین زبان می دانست برای تعلیم من معین نمود. او هر روز صبح و شب نزد من می آمد و من از او زبان عربی می آموختم تا این که با ممارست فراوان به خوبی آن را آموختم.
بشر گوید: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت اما هادی (علیه السلام) شرفیاب شدم. حضرت فرمود: (ای ملیکه) عزت اسلام و ذلت نصرانیت و شرف محمد (صلی الله و علیه و آله و سلم) و اهل بیت او را چگونه دیدی؟
عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! چگونه وصف کنم چیزی را که شما از من بدان داناترید؟
امام (علیه السلام) فرمود: من می خواهم شایسته مقامت با تو رفتار کنم. بین این دو یکی را انتخاب کن، آیا دوست داری ده هزار دینار به تو دهم و یا مژده شرافت ابدی را؟
عرض کرد: مژده فرزندی به من بدهید.
امام (علیه السلام) فرمود: بشارت می دهم تو را به فرزندی که شرق و غرب دنیا را تسخیر کند، و زمین را - آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد - پر از عدل و داد نماید.
عرض کرد: از چه کسی؟
فرمود: از همان شخصی که پیامبر اسلام محمد مصطفی (صلی الله و علیه و آله و سلم) در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمین روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسیح (علیه السلام) و وصی او شمعون، تو را به چه کسی تزویج نمودند؟
عرض کرد: به فرزند شما ابا محمد حسن بن علی (علیه السلام).
فرمودند: آیا او را می شناسی؟ عرض کرد: از آن شبی که به دست سیده زنان فاطمه زهرا (علیها السلام) ملسمان شدم. شبی نبوده است که او را ملاقات نکرده باشم.
آنگاه مولای مان امام هادی (علیه السلام) فرمود: ای کافور! به خواهرم حکیمه بگو به نزد ما بیاید.
هنگامی که آن بانو - حکیمه خاتون - به خدمت امام (علیه السلام) مشرف شد، حضرت فرمود: این همان زنی است که گفته بودم.
حکیمه خاتون او را مدتی طولانی در آغوش کشید، و از دیدار او بسیار شادمان شد.
آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دین و آداب زندگی را به او بیاموز که او همسر ابامحمد و مادر قائم آل محمد - عجل الله و تعالی فرجه الشریف - می باشد.
@basershiea
🔴 اثر داروی #امام_کاظم سلام الله علیه
بعضی از اساتید بزرگوار و متبحر در علوم غریبه از راه علم شریف #جفر و با توجه با محاسبات #جفری به این پاسخ رسیده اند که یکی از آثار استفاده از داروی امام کاظم سلام الله علیه، پیشگیری از بیماری #کرونا و قطع زنجیره آن می باشد.
پس با توجه به آنچه از علم شریف #جفر بدست آمده و نیز با توجه به تجربه ی اساتید و اطباء #طب_اسلامی به همه ی خواهران و برادران ایمانی توصیه میشود که برای پیشگیری از ابتلا به ویروس منحوس #کرونا از داروی #امام_کاظم سلام الله علیه استفاده کرده و دیگران را نیز با این دارو آشنا کنند.
نکته ی قابل توجه این است که همراه با استفاده از این دارو سفارشات و توصیه های طبی اطباء متعهد و متخصص مانند حضرت آیت الله #تبریزیان و حکیم #خیر_اندیش و حکیم #روازاده وسایر اطباء #طب_اسلامی و #طب_سنتی را جدی گرفته و رعایت کنند.
به سایر پزشکان مخصوصا مسئولین محترم وزارت بهداشت برادرانه و مشفقانه نصیحت میکنیم که از ماجرای سراسر خسارت بار #برجام عبرت گرفته و راه کج و پر انحراف دولت آقای روحانی را کنار زده و از صراط مستقیم حرکت کنند و پروتکلهای مزخرف و پر غلط سازمان فاسد بهداشت جهانی را کنار زده و از اجانب تبعیت نکنند و بدانند راه سعادت و برون رفت از بحران، تکیه بر دانشمندان متعهد و متخصص داخلی و استفاده از طب اسلامی و سنتی و داروهای گیاهی و مخصوصا داروی معجزه آسای #امام_کاظم سلام الله علیه است
و ما علینا الا البلاغ....
@basershiea
#تحلیل_سیاسی
#گفت_و_شنود
فراتر از انتظار!!!
گفت : دولت می گوید در قانون اساسی کلمه نظارت در شرح وظایف مجلس نیامده است ؟
گفتم : ولی دستکم ۷ اصل از ۱۷۷ اصل قانون اساسی درباره نظارت مجلس بر عملکرد و اقدامات دولت صراحت دارد و خود آقای روحانی هنگامی که نماینده مجلس بود درباره ضرورت نظارت مجلس بر دولت گفته بود « اگر در مقابل دولت ، نهاد ناظری نباشد ، دولت به سمت دیکتاتوری پیش می رود » .
گفت : اما دولت می گوید عملکرد ما طی ۷ سال گذشته خیلی بیشتر از حد انتظار بوده است ؟
گفتم : شناگری در مسابقه شنا بین ۸ نفر ، رتبه هشتم را به دست آورده بود ولی مربی در مصاحبه می گفت ؛ او خیلی فراتر از انتظار ما ظاهر شده ....
گفت : وقتی در میان ۸ نفر ، نفر هشتم شده دیگر فراتر از آن چه انتظاری داشت ؟!
گفتم : حتما انتظار داشت غرق بشه !
@basershiea
#فاطمیه
🔴 #حضرت_مریم خدمتگذار #حضرت_فاطمه " سلام الله علیهما "
▪️نه تنها خدمت کردن به حضرت زهرا علیها السلام برای حضرت مریم علیهاالسلام کسر شأن نیست، بلکه این اوج سعادت و فضیلتی برای او محسوب میشود. وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله از ظلم و جنایت بعد از خودش بر اهل بیت خبر داد و گریه میکرد، در بخشی از آن سخنان فرمود:
«ثم يبتدئ بها الوجع فتمرض، فيبعث الله عزوجل إليها مريم بنت عمران، تمرضها وتؤنسها في علتها، فتقول عند ذلك: يا رب، إني قد سئمت الحياة، وتبرمت بأهل الدنيا، فألحقني بأبي»
✍🏻 درد و بیماری بر دخترم فاطمه غلبه خواهد كرد. آنگاه خداي سبحان حضرت مريم (سلام الله عليها) را ميفرستد تا پرستار و مونس فاطمه اطهر باشد. در همين موقع است كه حضرت زهرا علیهاالسلام عرض ميكند: پروردگارا! من از زندگي سير شده و از مردم دنيا بيزارم، مرا به پدرم ملحق نما.
📚الأمالی، صدوق رحمه الله، ص ۱۷۶
@basershiea
#حکمت های نهجالبلاغه
حکمت دهم
وَ قَالَ (علیه السلام): خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ، وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ.
ترجمه:
و فرمود (ع): با مردم به گونه اى بياميزيد، كه اگر بميريد، بر شما بگريند و اگر بمانيد با شما دوستى كنند.
#نهجالبلاغه
@basershiea
#فاطمیه
🔴 غصب #فدک در کلام حضرت #خضر_نبی سلام الله علیه
▪️پیغام مرا به خلیفه رسول خدا (صلوات الله علیه و آله ) برسان...
🔸 درکتاب #نزهة_الکلام به نقل از ابن عباس آمده است: روزی به خانه خلیفه اول رفتم خلیفه دوم و چند نفر دیگر آنجا بودند. ناگاه پیرمردی وارد شد و سلام کرد. جوابش دادیم. خلیفه اول گفت: ای پیرمرد بنشین. پیرمرد تکیه بر عصا نمود و گفت: من قصد حج دارم و مرا همسایه ای است که به من گفت: تو به حج می روی پس پیغام مرا به خلیفه رسول خدا برسان. گفت: بگو من زنی ضعیفه ام و مرا پدری بود که یاری ام می داد. پس پدرم وفات یافت و مزرعه ای برای من گذاشت که وجه معاش من و فرزندانم از آن بود. امیر آن شهر مزرعه را از من گرفت و یکی از عمال خود را بر آن گماشت تا درآمد آن را بگیرد و به او برساند و از آن هیچ به من و فرزندانم نمی دهد.
خلیفه اول گفت: کراهت باد آن غاصب فاجر را. خلیفه دوم گفت: ای خلیفه رسول خدا! کسی را بفرست تا آن ظالم فاجر را به سزای خود برساند.
ابن عباس گوید: پس دیدم که پیرمرد بازگشت و گفت: نعوذبالله من حقد الله فمن اظلم ممن یظلم بنت رسول الله (ص).
"پناه می برم به خدا از دشمنی و عداوت خدا.چه کسی از ظلم کننده بر دختر رسول خدا ظالم تر و فاجر تر است؟" و از آن خانه بیرون رفت.
خلیفه اول گفت: او را برگردانید و کسی را دنبال او فرستاد. اما پیرمرد را ندیدند.
ابن عباس گفت: خدمت امیر المومنین علیه السلام رسیدم. حضرت از این داستان پرسید و سپس فرمود: او خضر پیامبر بود.
--------------------------------------------------
📚 حدیقه الشیعه ج1ص326به نقل از نزهة الکرام ج1ص232
#روایات
#خضر_نبی_سلام_الله_علیه
@basershiea