🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 33
گذاشتم تا خوب جزغاله شد... یه دود عجیبی هم راه انداخته بود که نگو و نپرس... یه کم طول کشید اما میخواستم مطمئن باشم که همه اش سوخته و چیزی ازش در نمیاد...
مژگان هم دیگه آب دهنش خشک شده بود از ترس و تعجب... مخصوصا اینکه میدید خیلی آرومم و نمیشه به این راحتی با حرف های احساسی و دخترونه الکی منو تحت تاثیر قرار داد...
وقتی خوب کاغذها سوخت و دود شد رفت هوا... سه تا کاغذ بهش دادم... با یه خودکار... گفتم: «مژگان خانم! امروز، من علاوه بر مشکلاتی که خودت شاهدش بودی، یکی از بچه ها را هم از دست دادم و یکی دیگه از بچه ها اسیر دست کسانی شده که نمیدونم کی هستم و چه جور آدمایی هستند... پس حسابی بی حوصله ام...
گول قیافه ام را هم نخور... چون وقتی قیافه ام بعد از یه شبانه روز سگی اینجوریه و مثلا آرومه، شک نکن که وحشی تر هستم... برامم فرقی نمیکنه که الان بابات داره از پشت پنجره نگامون میکنه و نگرانته یا نه؟! ... چون بابات هم میدونه که حق دخالت در روند پرونده و مراحل بازجویی را نداره...
حالا اینا همه اش به کنار... من و تو که با هم دشمن نیستیم... میخوام کمکت کنم... پس به خودت و همه کسانی که برات عزیز هستند لطف کن و همه چیز را برام توی این سه صفحه بنویس... تاکید میکنم... همه چیز... فقط در همین سه صفحه... سکسی مکسیش هم نکن... از وقتی گم شدی تا وقتی غرق شدی... من چند لحظه قدم میزنم... بسم الله...»
فکر کنم باباش براش کاملا توضیح داده بود که با بد کسی طرف هست و باید همه چیز را برام بگه تا کسی سر باباش را نتونه ببره و آمپول هوا هم به خودش نزنند... اولش قیافه اش مثل مرددها بود اما ... خودکار را برداشت و ظرف مدت یک ساعت... سه صفحه را پشت و رو پر کرد...
کاغذ را بهم داد... گفتم: «ممنونم! ... جلوی چشم خودش... کبریت آوردم بیرون و اون سه صفحه را هم آتیش زدم... مژگان رنگ از صورتش پریده بود... مثل گچ، سفید شده بود... با لکنت و بغض بهم گفت: «به به به خدددددا من همه اش ررررراست نوشتم... هیچی دددددروغی قققققاطیش نبود... چرا ... چرا دودودودوباره سوسوسوزوندینش؟!»
گفتم: «اگر همه اش راست و حسینی بوده که دیگه ترس نداره... نگران هم نباش... فقط میخوام خلاصه اش کنی در دو صفحه... برو خدا را شکر بکن که نمیگم خلاصه کن در یه پارگراف... بیا... اینم دو تا برگ... یاعلی... بنویس ببینم...»
اشکاش را پاک کرد... دوباره شروع کرد به نوشتن... این بار خیلی تند مینوشت... معلوم بود که تسلطش از دفعه قبل هم بیشتر شده... شاید یه ربع هم نشد که دو صفحه تموم شد... بهم گفت: «نوشتم... همه چیزو نوشتم... به جون بابام... به جون داداش آرمانم این همه چیزی بود که اتفاق افتاد... راستی شما از نفیسه خبر ندارین؟!»
گفتم: تشکر... نه... خبر خاصی ندارم... اما نباید حالش بد باشه... چون نه سرنگ هوا میخواستن بهش بزنند و نه سر باباش را میخواستن ببرند!!
وقتی میخواستم برم، بهم گفت: آقای محمد! تو را به خدا کمکمون کنین! چون آرمان در خطره... اصلا نمیدونیم کجاست؟ ... من همه چیزو نوشتم... شما هم لطفا کا را از این جهنم نجات بدین... بابام و آرمان، تنها چیزی هستن که توی دنیا دارم...
خدافظی کردم و رفتم... رفتم اداره... مستقیم رفتم سراغ نفیسه... وقتی به راهرو حیاط خلوت 11 رسیدم، شروع کردم به طراحی روش بازجویی از نفیسه... نفیسه هنوز هم مجهول بود برام... اما یه چیزی به ذهنم رسید...
رسیدم به اتاقش... در را برام باز کردن و رفتم داخل... بهش گفتم روسریت را سر کن... سر نکرد... گفت: «اگر سختت هست، بگو یه زن بیارن... مگه مجبوری که همه اش تو میایی اینجا؟! ... خوراکت زن ها و دخترای مردم هستن؟!»
پوزخندی زدم و بهش گفتم: «نیست که همچین خوراک چاق و چله و چرب و نرمی هم هستی... سختم که نیست... برای خودت گفتم... حالا بی خیال... اما ... اما ... فکر کنم بعد از گپ امشبمون، باید روسریت را ازت بگیریم تا مشکلی برات پیش نیاد...»
با معجونی از افاده و تعجب گفت: «روسریم ازم بگیرین که مشکلی برام پیش نیاد؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!
اجازه ورود گوشی را گرفته بودم... همین طور که گوشیم را از جیبم میاوردم بیرون، گفتم: «تا مثلا خودت را بعد از دیدن این عکس، دار نزنی و خفه نکنی... این عکس را میشناسی؟!»
همین که چشمش به اولین عکس فرید که فقط از صورتش بود، افتاد... گفت: نه! کیه این؟
گفتم: این عکس اولشه! دومیش را ببین شاید شناختیش!
تا عکس دوم فرید را دید که از کل نیم تنه بالاش و قیافه اش گرفته بودم... تا چشمش به خون و زخم جناغ فرید افتاد که مثل یه گوشت بی خاصیت و تسلیم افتاده بود... چشماش گرد شد ... رنگش پرید... جیغ بلندی کشید... گفت: کی این بلا را سر فرید آورده؟! ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 34
با کمال آرامش و خونسردی بهش گفتم: آروم باش... جیغ نکش... تو از هیچی خبر نداری... اگر یه چیزی بهت بگم، قول میدی صبور باشی؟!
در حالی که خیلی بهم ریخته بود و داشت گریه میکرد گفت: دیگه چیه؟! دیگه چی شده؟! چرا دست از سرم بر نمیدارین؟!
بهش گفتم: آروم باش دختر! آروم باش... میفهمم... چرا میگم میفهمم؟! چون منم امروز یکی از رفیقام را از دست دادم... یکی دیگه اش هم اسیر شده... یکیش هم تو زرد از آب دراومد!!
همینطور که هق هق میکرد گفت: چی میخواستی بگی؟!
گفتم: تو باید صبورتر از این حرفها باشی... دنیا همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه... بعضی وقتها هست که عزیزترین کسانمون در شرایطی ما را تنها میذارن که اصلا در حجم باور ما نمیگنجه و...
با شدت و صدای نیمه بلند گفت: لطفا حرفتو بزن... رک بگو... چی شده باز؟
نفس عمیقی کشیدم بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: امروز وقتی رفتم سراغ مژگان... با صحنه بدی مواجه شدم... خیلی بد... خیلی متاثر شدم... دیدم متاسفانه... ببین قول دادی آرامشت را حفظ کنیا... خب؟! ... دیدم متاسفانه قبل از من، دو نفر اومدند و مژگان را به طرز بسیار وحشتناکی به قتل رسوندند! ... نفیسه خانم! تسلیت میگم... مژگان جونش را همین امروز صبح از دست داد!!
زل زد به من... چشمای نفیسه داشت از حلقه میپرید بیرون... دو تا دستش را محکم زد به صورت خودش... ناخنهاش را روی صورتش کشید... صدایی ازش بیرون نمیومد... نفسش به خس خس افتاد... فهمیدم که هوا بهش نمیرسه... یه لحظه دیدم چشماش رفت... سفیدی چشماش، کل چشماش را فرا گرفته بود... فورا به یکی از خواهرا گفتم: «خانم فلانی... بدو... خانم بدو بیا...» نفیسه شوکه شده بود... نه هوا بهش میرسید و نه خون به مغزش...
فورا خوابوندش روی زمین و پاهاش داد بالا... بعدش فورا تنفس و دستگاه هوا و... من که رفتم بیرون... اما گفتم: تا به هوش اومد و تونست تکلم کنه، خبرم بدید...
رفتم توی اتاقم... باید میرفتم مرحله بعد را طراحی میکردم... اما یادم بود که هنوز تکه سوم پازل سه قسمتی قبل را هم کامل نکردم... اصلا نمیشد سراغش رفت... یعنی از بس از دیروز مشکل و صحنه های عجیبا غریبا پیش اومده بود، احساس میکردم قسمت نمیشه برم سراغ تکه سوم پازل سه قسمتی... شاید ... شاید هم یکی یا کسانی دستم را خوندن که نمیذارن برم سراغ تکه سوم...
رفتم یه وضو گرفتم و نشستم با دقت و حساسیت، دو سه صفحه ای که مژگان نوشته بود را خوندم... متن های واقعی، دارای یک سری اصول هستند که این متن مژگان، با تمام آن اصول سازگار بود... مژگان نوشته بود:
«مادرم را که از دست دادم خیلی بهم ریختم... تلاش میکردم محکم باشم و بتونم پدر و داداشم را از این غم بزرگ نجات بدم اما نمیشد... خودم از درون داغون بودم... برای انجام کاری به بیرون رفتم... میخواستم گل و گلاب بگیرم برای مراسم روز سوم درگذشت مادرم... بعد از من، زنی وارد گل فروشی شد... من از اول صبح ضعف داشتم و احساس بی حالی میکردم... مخصوصا که اون روز، شروع ایام قاعدگیم هم بود و حسابی اوضاع روحی و جسمیم بهم ریخته بود...
اون زن، وقتی داشت گل ها را قیمت میکرد، نمیدونم چی شد که به من رسید... تا بهم رسیدیم، ایستاد و عینک دودیش را آورد بیرون و گفت: وای خدای من! ببین کی اینجاست! شما مژگان خانم نیستی؟!
من که نمیشناختمش... با بی حوصلگی گفتم: سلام... بله ... خودمم... شما؟
با بغض و ناراحتی بهم گفت: الهی بمیرم برات دخترکم! غم مادر، غم سنگینیه... مخصوصا برای دختر حساس و باهوش و زیبایی مثل تو... بعدش هم بغلش را باز کرد و گفت: اجازه هست، به جای مامان الهه بغلت کنم عزیزدلم؟!
منم که در شرایط خوبی نبودم... ضعف هم داشتم... دلم که از غصه داشت میترکید... از خدا خواسته... رفتم بغلش... محکم همدیگه را بغل کردیم... همینطور که توی بغلش بودم، دیگه نفهمیدم چی شد... وقتی به هوش اومدم...»
تلفنم زنگ خورد... از حیاط خلوت 11 بود... گفتند: نفیسه به هوش اومده ... خیلی هم ملتهب و مضطرب... میخواد با شما صحبت کنه...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری..
🍃امام خامنه ای : جوانان حزب اللهی رو متهم نکنید به تندروی.......
#حزب_الله
#شهادت..
#با_شخصیت_ها____ 👇🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 35
وقت را نباید از دست میدادم... لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون... پوشیدم... چهارده تا صلوات برای شادی روح حضرت ام البنین فرستادم... آروم آروم قدم برمیداشتم و فکر میکردم... رفتار و سکناتم را برنامه ریزی کردم... یه کم طول کشید تا دقیقا توی ذهنم، رفتار مناسب و برخورد منطقی با نفیسه دانلود شد... تا دانلود شد، فورا روی اعضا و جوارحم نصبش کردم... بسم الله گفتم و وارد اتاق نفیسه شدم...
چشمای نفیسه خون بود... یه لرزش نگران کننده ای هم توی رفتارش بود... جوری هم بغض کرده بود که صداش به زور شنیده میشد... هنوز ننشسته بودم که بهم گفت: «میتونم مژگان را ببینم؟! خواهش میکنم... برای آخرین بار... قبل از اینکه تشییعش کنند...»
فهمیدم که باور کرده... با حالت تاسف بهش گفتم: میفهمم... خیلی مشکله که کسی حتی نتونه جنازه رفیقش را توی بغلش بگیره و باهاش خدافظی کنه... اما نه... اجازه نمیدن... چون ... چون صلاح نیست... اوضاع خوبی نداره... ببخشید رک گفتم... متوجهی که؟!
بیشتر جا خورد و ناراحت شد ... گفت: ینی اینقدر بد کشتنش؟! اصلا چرا باید مژگان بمیره؟!
گفتم: تو الان به خاطر همین اینجا هستی! ... چرا باید مژگان اینقدر بد بمیره؟!
میون همون اشک و آه گفت: ینی چی؟ منظورت چیه؟!
گفتم: من و شما که کاری با هم نداریم... فقط دنبال حل یه معادله هستم... معادله ای که از وقتی تو سر و کله ات توی خونه مژگان و اینا پیدا شده، داره مشکل و مشکل تر میشه...
گفت: واضح تر حرف بزنید تا کمکتون کنم!
گفتم: چرا شما باید فردای همون شبی که جنازه بی گناه آرمان... داداش مژگان پیدا میشه(!!)... از تمام نگهبانان بیمارستان روانی به راحتی عبور کنی و بری سراغ مژگان و چند ساعت با هم باشید؟! و چرا باید یکی دو روز بعدش، ما با جنازه بد فرم یه دختر بیگناه مواجه بشیم؟! تو چند چندی توی این بازی؟! ... چرا پات وسطه؟!
نفیسه تا مرز سکته پیش رفت... تا اسم «جنازه بی گناه آرمان» آوردم، شروع به جیغ کشیدن کرد... «نه... نه... نه... آرمان نمرده... آرمان بیگناهه... آرمان هیچ کاره است...»
گفتم: آروم باش دختر! اونا دیگه رفته اند... دیگه اونا برنمیگردن... خوشحالم که حداقل تو اینجایی و زنده ای و داری باهام حرف میزنی... هرچند حال و روز خوبی نداری... اما... اما بذار کمکت کنم تا هم انگشت اتهامات از روی برداشته بشه... و هم مسبب و مسببان اصلی قتل این خواهر و برادر کشف بشند...
یه آرام بخش بهم زدیم... یه کم آروم تر شد... غذا و آب نمیخورد... بهش گفتم: نفیسه خانم! چند قلپ آب بخور تا بتونیم بهتر با هم حرف بزنیم... اصلا میخوای برم و بعدا... فردا... و یا چند روز دیگه بیام؟!
گذاشتم خوب گریه کنه... آروم تر که شد... کم کم شروع به حرف زدن کرد و گفت: مژگان و آرمان، تنها دوستای خوب و مهربونی بودن که توی کل عمرم داشتم... اولین باری که دیدمش... حالش خوب نبود... خونه یکی از اساتیدمون که هر از گاهی... ینی ماهی یک بار... اونجا جمع میشیم دیدمش...
استادمون بهم گفت: «بیا بالا که به کمکت نیاز دارم... وقتی رسیدم به اتاق طبقه بالا، اولین بار، مژگان را به حالت بیهوش ... شاید هم خواب عمیق... اونجا دیدمش... استادم گفت: این خانم خوشکل، دختر یکی از بهترین دوستام هست که متاسفانه مادرش را از دست داده... احساس میکنم تو با اون میتونین دوستای کاملی بشین... اینقدر کامل که بتونین حتی با هم سالیان سال زندگی کنین و به هم آرامش بدین... اسمش مژگانه...»
وقتی نفیسه میخواست آب بخوره... بهش گفتم: اسم استادتون چیه؟!
نفیسه گفت: سرکار خانم کمالی!!!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 36
نفیسه یه من بیشتر اشکاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود... مجبور شدیم بردیمش بیمارستان... میگفتن از صبح بیهوش شده... من تمام اون شب را پیشش موندم... تا اینکه به هوش اومد... دوس داشتم اولین کسی باشم که پس از بیهوشیش میبینتش... همینطور هم شد... تا چشم باز کرد، گفت: من کجام؟! ... گفتم: بیمارستان! ... کم کم داره صبح میشه... تو خیلی حالت بد بود... بیهوش شدی... الان هم یه کم تب داری...
مژگان پرسید: تو کی هستی؟!
منم گفتم: یکی مثل تو... نمیتونم اینجوری رهات کنم... اسمم نفیسه است...
مژگان گفت: اما من شما را نمیشناسم... میشه به خانوادم اطلاع بدید؟!
گفتم: حالا چه عجله ای داری؟! مگه داره اینجا و پیش من بهت سخت میگذره؟! ... بذار یه کم بهتر که شدی، بعدش زنگ میزنیم... الان بابا و داداشت هم حالشون خوب نیست... اگر اینجوری ببیننت، حالشون بدتر میشه...
چیزی نگفت و به نشان تایید، سکوت کرد... رفاقت من و مژگان، از اون لحظه شروع شد... خانم کمالی بهم گفته بود که حسابی باید دلش را به دست بیاری و از خودگذشتگی کنی... گفته بود که هر نیازی داشت باید بتونی برطرف کنی... و یه چیز دیگه هم بهم گفت... گفت... گفت: حتی یه کاری کن که تو هم بتونی نیازات را با مژگان برطرف کنی...
نفیسه سکوت کرد... بهش گفتم: مثلا چه نیازهایی مدنظر بود؟ اصلا اونا چطور از نیازهای تو اطلاع داشتند؟
نفیسه گفت: خدا خدا میکردم که همین سوال را ازم نپرسین... راستشو بخواید... من... من دبیرستان که بودم، یه روز یکی از بچه های کلاسمون چندتا عکس از دخترهای هم سن و سالمون را آورده بود که بعدا فهمیدم به اون عکس ها میگن «عکس های سکس یا مستهجن» ... زنگ بعدش امتحان داشتیم... امتحان زبان بود... من صندلی آخر بودم... آخرای جلسه امتحان بود که دیدم داره حوصلم سر میره... یواشکی... جوری که کسی متوجه نشه... عکس ها را درآوردم و یواشکی نگاش میکردم... توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم معلم زبانمون بالای سرم ایستاده...
تمام بدنم یخ کرد... آبروم رفت... خیلی ترسیده بودم... اما دیدم معلم زبانمون هیچی نگفت... فقط با لبخند خیلی ملوس و قشنگی بهم گفت: نفیسه جون! میشه ازت خواهش کنم آخر کلاس چند کلمه با هم حرف بزنیم؟! ... من که دیگه چاره ای نداشتم... قبول کردم... وقتی همه رفتند... خیلی آروم و مهربون بهم گفت: کاملا میفهمم... منم مثل تو بودم... اما اگر دوس داشته باشی، دوس دارم امروز عصر بیایی خونمون تا بیشتر با هم صحبت کنیم...
من که چاره ای نداشتم و از آبروم خیلی میترسیدم... عصر ساعت 5 رفتم خونشون... تازه فهمیدم مجرد هست و تنها زندگی میکنه... خیلی به خودش رسیده بود... از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم... مهربون تر شده بود... همون جوریش هم بچه های مدرسه و کلاس ما براش میمردن... چه برسه که من تونسته بودم توی اون شرایط و اون سر و وضع ببینمش...
بعد از سه چهار روز فهمیدم که بهش وابسته ام و اصطلاحا به این حالت میگن: «همجنس بازی» ... حدودا یکسال با اون وضعیتمون اینجوری بود... جوری که حتی به مسائل بدتر هم کشید و...
کم کم به جمع هایی نزدیک شدم که اونها هم مثل ما بودن... ینی دخترایی که همدیگه را دوس داشتن... مهمونی میگرفتن... تفریح میرفتن... خلاصه با هم الکی خوش بودند... یه چند نفر هم بودن که بزرگتر ما بودن... خانم های خیلی خوبی بودن... نمیدونم از وضعیت ما خبر داشتن یا نه؟ و اینکه ما حتی کارمون به مسائل جنسی هم کشیده شده، میدونستم یا نه؟! اما خیلی ما را تحویل میگرفتن...
یکی از همین خانم ها «سرکار خانم کمالی» بود... من با ایشون خیلی دوس شده بودم... اصلا از وقتی معلم زبانمون اون عکس ها را دید، زندگی من از این رو به اون شد... با حضور در خونه خانم کمالی و آشنایی با آدمای با کلاس و پولدار، احساس خوبی داشتم... احساس میکردم زندگی منم داره با کلاس تر میشه و دوستای جدید و جذابی پیدا کردم...
تا اون شب که پای مژگان به جمع ما باز شد... نمیدونم از کجا اومده بود... اما یه جورایی خانم کمالی به من فهموند که دیگه با معلم زبان کات کن و با مژگان باش... چرا اینو گفت؟ چون از تمام نیازها و چیزای من خبر داشت.... به خاطر همین، من جلوی اونها چیز مخفی نداشتم... اونها به من گفتند این کار را بکن... منم فهمیدم مژگان دختر خوبیه... باهاش مچ شدم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
#شان_نزول
#غدیر
💥سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ
ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﺮﺩ
✅لِّلْكَافِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ
[ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﻛﻪ ]ﻭﻳﮋﻩ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ، [ ﻭ ] ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﻧﻴﺴﺖ..
#المعارج...
@bashakhsiyatha
#جالبه
یک آیه برای یک نفر..
درس عبرت برای خیلی نفر!👌
جریانش رو میدونید؟🤔
💢💥✔️👇
با شخصیت ها
#شان_نزول #غدیر 💥سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺧﻮﺍ
#شان_نزول_آیات_1_و_2_سوره_المعارج....
#غدیر
🌹هنگامى که رسول خدا(ص) على(علیه السلام) را در روزِ غدیر خم به خلافت منصوب فرمود و درباره او گفت:
🔷مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ: هر کس من مولى و ولى او هستم، على، مولى و ولى او است ، چیزى نگذشت که این مسأله در بلاد و شهرها منتشر شد.
💥 نعمان بن حارث فهرى خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) آمده، عرض کرد: تو به ما دستور دادى: شهادت به یگانگى خدا و این که تو فرستاده او هستى دهیم، ما هم شهادت دادیم، آن گاه، دستور به جهاد، حج، روزه، نماز و زکات دادى، ما همه اینها را نیز پذیرفتیم، اما به اینها راضى نشدى تا این که این جوان (اشاره به على(علیه السلام) است) را به جانشینى خود منصوب کردى، و گفتى: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ.
💢آیا این سخنى است از ناحیه خودت، یا از سوى خدا؟!
پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: قسم به خدائى که معبودى جز او نیست، این از ناحیه خدا است.
💥✔️ نعمان روى بر گرداند، در حالى که مى گفت: اللّهُمَّ إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ:
💥خداوندا! اگر این سخن حق است و از ناحیه تو، سنگى از آسمان بر ما بباران !.
اینجا بود که: سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و او را کشت، همین جا بود که آیه سَأَلَ سائلُ بِعَذَاب وَاقِع * لِّلْکفِرِینَ لَیْس لَهُ دَافِعٌ #نازل گشت...
📚مجمع البیان ، جلد ۱٠، صفحه ۳۵۲...
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش دیدنی مردم به جملهای که تا بحال نشنیدهاند!
«تا قبل از عید غدیر برای دوستانتان ارسال کنید»
#با_شخصیت_ها...👇🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
هدایت شده از با شخصیت ها
motie-1.mp3
3.73M
🌹به مناسبت عید غدیر...
🍃یا علی یا علی مالک ملک دلی....
#با_شخصیت_ها___👇🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 36 نفیسه یه من بیشتر اشکاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود..
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 37
جلسه اول بازجویی نفیسه خوب بود... به نکات خوبی اشاره کرد... رفتم سوار ماشینم شدم... میخواستم یه سر برم شاهچراغ... خیلی وقت بود که تنها سر نزده بودم... وقتی گوشیمو دیدم، دیدم عمار یکی دوبار زنگ زده بود... زنگ زدم واسش... گفت میخوام ببینمت... گفت اتفاقی نیفتاده اما دوس دارم بعضی از چیزها را همین حالا بهت بگم بلکه در روند پرونده به دردت بخوره...
رفتم پیشش... وقتی درب خانه امن باز شد و رفتم داخل... هنوز پارک نکرده بودم که دیدم عمار روی صندلی حیاط نشسته و منظر منه... سلام کردیم و نشستم پیشش... از حال مژگان پرسیدم... گفت: خوبه الحمدلله...
گفتم: «دو تا تیم در حال بررسی پرونده ترور دیروز هستند... چون یکی از بچه ها را هم با خودشون بردند... پیش بینی من اینه که ممکنه یا بخوان تبادل کنند یا زنده اش نمیذارن... یکی از افرادی که تو زرد از آب دراومده، هفته قبل، زن و بچه اش را فرستاده ترکیه... احتمالا خودش هم داره میره اونجا... یکی از بچه های تیم «سایه» مثل شبح دنبالشه... یکی دو نفر هم دارن همین پرونده خودمون را تهیه و تنظیم میکنند... راستی با من کاری داشتی؟ جانم! درخدمتم...»
عمار شروع کرد و گفت: «حرفه ما اینقدر سکرت و مبهمه که حتی از اوضاع و احوال خانوادگی همدیگه خبر نداریم... منم نمیدونم تو چند تا بچه داری و ماموریت موازیت چیه و ... به خاطر همین، هیچ کس نفهمید خانمم از دنیا رفته و دو تا بچه دارم... جز مقامات بالادستی که حتی از آب خوردن منم اطلاع دارن... ولی من یه نفر هستم... حداقل سه نفر دیگه با من زندگی میکردند که اونها شوهر و بابا میخواستن... خانمم و دو تا بچه هام...
خانمم مدتی بود که احساس ناراحتی در ناحیه شکمش میکرد... بعد مشخص شد که مشکل از رحمش هست... عمل هم کرد و ظاهرا خوب شد... اما دو ماه بعدش هم دوباره مریض شد... اینبار کلیه اش بود... خیلی اذیتش کرد... بعد دیدیم داره لب و ابروش هم تیک میزنه و کج میشه... خیلی ترسیدیم... اینا همه اش در طول پنج ماه همه این بیماری ها ریخت روی سر خانم بیچاره من...
منم در طول همون پنج ماه، داشتم روی یکی از نفس گیرترین پروژه های استانی کار میکردم... در کل اون پنج ماه، فقط 20 روز تونستم خونه باشم و پیش زن و بچه هام بمونم... بقیه اش دوندگی میکردم تا بالاخره پروژه خیلی پیش رفت... با اینکه دو تا شهید دادیم اما به برکت خون های بیگناه و پاک همونا تونستم پرونده را نسبتا کامل کنم و تحویل بدم...
محمد جان! من نه بابای بی غیرتی بودم و نه شوهر بی توجهی... دلم خوش بود که دارم خدمت میکنم و بچه هام هم از غم و اندوه بی مادری نجات پیدا کرده اند و دارن با دوستاشون زندگی میکنند... هر چند رفتارشون و تیپ و قیافشون داشت روز به روز بدتر میشد اما بهم گفتند اینا جوون هستند و با نسل ما فرق میکنن و این حرفها...»
دیدم عمار خیلی ناراحته... حرفهاش از ته دل بود... معلوم بود که خیلی بهم ریخته... دوس داشتم هرچه زودتر بتونه بیاد کمکم و منو از تنهایی در این پرونده دربیاره... چون قابلیت هایی داره که به دردم میخورد... بهش گفتم:
«من کاملا درکت میکنم... ما حتی تعداد بچه های همدیگه را هم نمیدونیم چه برسه به اسم و سن و سالشون... این شاید حرفه ای تلقی بشه... اما به نظر من یه عیب محسوب میشه... کاریش نمیشه کرد...
درباره تمام مشکلاتی هم که بعد از وفات خانمت برات پیش اومده، متاسفم... اما من اینجام که بتونم به بهترین رفیق کاریم کمک کنم... اما... اما راستش بخوای بدونی، تا همین جای ماجرا که پیش رفتیم... با اینکه خیلی وقت نیست که وارد این ماجرا شدم... اما سر نخ های بسیار بسیار بسیار خطرناکی جمع و جور کردم که مرا بارها و بارها بیشتر از فتنه های منطقه میترسونه...
عمار! یه سوا ازت میپرسم... فقط جوابش یه کلمه است... میخوام فقط با آره یا نه جوابم بدی و هیچ توضیحی فعلا نمیخوام... باشه؟»
عمار گفت: باشه... بپرس... هر چی میدونی لازمه بپرس!
یه کم سکوت کردم... حدودا 30 ثانیه... به طرف آسمون یه نگاه کردم... نگاه عمار داشت خیلی بیشتر و بیشتر به من خیره میشد.. به چشماش زا زدم... لب باز کردم و گفتم: «هر غیر حرفه ای اول میره سراغ پرونده پزشکی خانمت... ب دکتر الهی حرف زدم... اونم نظر منو داشت... اون هم معتقد بود که مرگ خانمت، نه تنها مشکوک نیست... بلکه قطعا... متاسفم که دارم رک میگم... خانمت قطعا به قتل تدریجی رسیده...
حالا سوال من اینجاست... پسرت برای اونها چه خطری داره که به مژگان گفتی از آرمان خیلی در اون 800 صفحه چیزی ننویسه... الان هم مثلا گم شده... مثلا کسی ازش خبر نداره... ما هم همه حواسمون متوجه مژگان خانمه... سوالم اینجاست: چرا باید بعد از خانمت، آرمان حتی از مژگان هم خطرناکتر باشه برای اونا؟!!»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 38
عمار سکوت کرد... زل زده بودم به چشماش و میدونست که منتظر جوابم... سکوتمون یه کم طولانی شد... تا اینکه عمار لب باز کرد و گفت: «آره!»
گفتم: پس حدسم درسته! حدسم درسته که آرمان از مژگان برای اونها خطرناکتره و یا بهتره بگم که: آرمان را میخوان... نه مژگان... مژگان فقط واسه نفیسه خیلی مهم هست!
عمار گفت: آره... اونها با آرمان کار دارن... اصلا به خاطر همین هم بود که فرید اومده بود و داشت منو میکشت!
گفتم: نه! قطعا اونها تو را نمیکشتند! چون بهت نیاز دارن... باید زنده باشی تا بتونند به آرمان برسند... شاید مژگان خانم را میکشتند اما تو را نه! ... راستی... جای آرمان امن هست؟!
عمار گفت: آره ... خیالت راحت...حتی مژگان هم اطلاع نداره که آرمان کجاست؟!
از عمار خدافظی کردم... سوار ماشین شدم و رفتم خونه... قبلش یه کم میوه خریدم و رفتم... دوس داشتم همه ذهن و تن و روان و روحم مال زن و بچه هام باشه... اما نمیشد... فکرم مشغول بود... باهاشون میخندیدم و شوخی میکردم و با هم کلی تلوزیون نگاه کردیم و... اما از اون دسته از آدمها هستم که تا فکرم برطرف نشه، حتی اگر وسط بهشت هم باشم، اما فکرم دنبال سوژه ام هست...
فقط خدا را شکر میکردم که هنوز سراغ کمالی نرفتم... کمالی، ضلع سوم پازلی بود که طراحی کرده بودم... مثل اینکه پای کمالی بیشتر از اینها در این پرونده گیر هست... نباید الکی در بره و یه آب هم روش... باید اجازه میدادم که خوب مدارکم درباره کمالی کامل بشه بعد برم سراغش...
صبح شد... هنوز همه خواب بودند که پاشدم رفتم شاهچراغ... حدودا تا یک ساعت بعد از نماز صبح اونجا بودم و دعا و نمازهای قضا و توسل و... بعدش یه سر رفتم کله پاچه ای میدون ولی عصر و از خجالت خودم دراومدم...
رفتم اداره... باید ظرف مدت یک روز کاری... ینی حدودا 10 ساعت... دل و جیگر اعترافات مژگان و نفیسه را درمیاوردم... اول رفتم سراغ دستنوشته های مژگان... مژگان نوشته بود:
«بعد از اون دوشبی که مثلا گم شدم... اما بیمارستان و بعدش هم خونه نفیسه بودم... رابطه ما با نفیسه خیلی عمیق شد... تا جایی که وابستگی شدید پیش اومد و نمیتونستم بدون اون زنده باشم و زندگی کنم... ماهی یک روز هم که کلا غیبش میزد اما داشتم با همین هم کنار میومدم... بهم گفته بود که خوشش نمیاد از این مسئله سوال کنم... منم با اینکه داشتم میمردم از فضولی، اما اذیتش نمیکردم...
تا اینکه یه روز در ماه محرم، بحث پیش اومد و بعد از کلی کلکل کردن... قرار شد به خونه خانم کمالی بریم... خونشون را بلد نبودم... اما بعدا فهمیدم که قبلا هم یه بار اونجا رفتم... اما چون حالم خوب نبوده و بیهوش بودم متوجه نشدم... جلسه فوق العاده ای بود... اما اون موقع، از یه چیزی خیلی تعجب کردم... دیدم اتاق هایی وجود داره که دختر و پسرها، دو تا دو تا میرن داخلش و بعد از یه ربع بیست دقیقه میومدند بیرون... وقتی از نفیسه پرسیدم اینها میرن اونجا چیکار؟! گفت: میرن که با هم باشن... همین...
کم کم این مسائل برای منم عادی شد... مخصوصا وقتی در یکی از جلسات، یه خانم آورده بودن که میگفتن متخصص «پورنوگرافی» هست... خیلی جذاب و علمی حرف میزد... اسمش دکتر گلشیفته بود... بچه ها عاشقش بودن... میگفتن مدرکش را از دانشگاه انگلستان گرفته... گلشیفته میگفت: ((دردسر آورترین احساس موجود در انسان ها، میل جنسی است... شمایی که دور هم جمع شده اید، راستگوترین افراد روزگار هستید... چرا؟ چون نتونستید به این احساس دروغ بگید... و خیلی آزادانه دارید با این احساس زندگی میکنید... وضعیت کنونی ایران متاسفانه جوری هست که حکومت، به اسم اسلام داره حقوق بشر را محدود میکنه و نادیده میگیره... اما شما دارید شجاعانه و منتخبانه به این احساس نیاز واقعیتون جواب میدید و سطح فکریتون بالاتر از کسانی است که مدام دم از محرم و نامحرم میزنند! ... به امید روزی که بتونید با هم قانونی زندگی کنید و از اینکه شریک زندگیتون، همجنس یا غیر همجنس هست، و یا اینکه مال من یا مال یکی دیگه هست، احساس شرمندگی نکنید!!))
تا اینکه نفیسه، پای آرمان را هم به این مسائل باز کرد و بعد از مدتی فهمیدم که آرمان با فرید داره به قهقرا میره... جوری که آرمان، که گنده ترین خلافش خودارضایی بود، به همجنس بازی افتاد و یه شب نفیسه برام گفت: از بس آرمان برای بچه ها جذابه، فرید گفته که دارن سرش شرط بندی میکنند!!!!»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
چو نام دوست مکرر نمیشود هرگز
هزار بار اگر یا علی کنم تکرار
#رضیالدین_آرتیمانی
🌹عید امامت و ولایت بر دلدادگان مبارک ...
#با_شخصیت_ها____ 👇🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹عید ولایت بر شما مبارک باد....
🔶آهنگ امیر مومنان با صدای حامد زمانی....
#عید_ولایت
#غدیر...
#با_شخصیت_ها____ 👇🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
4_5877691490792112493.mp3
4.1M
#اعتقادی_1
🔊حجت الاسلام عالی: در مسیر بندگی...
#قرآن
#داستان
#غدیر
#حق_پذیری
👇🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
#اعتقادی_2
💢 چرا به اصلی ترین احیا کننده دین نمیپردازیم؟!
🔷استاد پناهیان...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
هرگاه شب جمعه
شهــــدا را
یاد کردید
آنها شما را نزد
اباعبدالله الحسـیـن
یاد میکنند
🌹شادی روح #شهدا صلوات
سلام بر شهیدان
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
سلام شبتون بخیر..
حال و احوال تون چطوره؟!
عید ولایت بهتون خوش گذشت؟!☺️
در خدمتتون هستیم با ادامه ی رمانِ بسیار دلنشین و تاثیرگزار (نظر شما هم همینه؟!) #تب_مژگان ...
🌹راستی ما رو هم دعا کنید...
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 38 عمار سکوت کرد... زل زده بودم به چشماش و میدونست که منتظر جوابم... سکوتمون
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 39
سر درد گرفتم... خط به خط مطالب مژگان را که میخونم، میسوزم از اینکه چقدر بچه های معصوم مردم را با چهار تا مغالطه و دروغ، به جون دین و اسلام و نظام میندازند... مژگان و آرمان، همین بچه های دور و بر ما هستند... هر کسی نقطه ضعفی داره اما این بچه های نوجوون و جوون، هنوز بلد نیستند که نقطه ضعفشون را چطوری کنترل کنند تا آتو دست یه مشت گرگ ندهند...
رفتم اتاق نفیسه... گفتم قبلش هماهنگ کنند و بهش اطلاع بدهند که قراره با من صحبت کنه... وقتی رفتم پیشش، دیدم هم روسری سرش کرده و هم یه کم رفتاراش آرومتر شده... اما خیلی لاغرتر شده بود... معلوم بود که داره فشارهای درونی بسیاری را تحمل میکنه...
بهش گفتم: از روند مکالمات دیروزمون خیلی راضی بودم... امیدوارم تا آخرش هم همینطور ادامه پیدا کنه... کجا بودیم؟! ... آهان... تا جایی گفتی که دو سه روز اول آشناییتون بود و کمالی گفته بود که تو دیگه باید همیشه با مژگان باشی! ... خب؟ میشنوم...
نفیسه نفس عمیقی از روی غم و اندوه کرد و گفت: «اتفاقا بزرگترین مشکل من هم همین جا بود... کسانی که به خونه کمالی رفت و آمد داشتند خیلی آدم های باسواد و تیزی بودند... منو متقاعد کرده بودند که بزرگترین مشکلم، با مژگان حل میشه... اما باید کمک کنم تا میکلات بقیه را هم حل کنم...»
گفتم: متوجه نمیشم نفیسه خانم! ینی چی؟ از نظر مالی؟
نفیسه گفت: «نه بابا! اونها که اگر مشکل مالی داشتند که اینجوری هر هفته خرج نمیکردن و شام های رنگارنگ و انواع نوشیدنی و الکل و حتی پول تو جیبی هفتگی و... نمیدادند!»
با تعجب پرسیدم: ینی حتی پول تو جیبی هم میدادند؟
خیلی معمولی گفت: آره... به هرکدوممون حداقل هفته ای 150 هزار تومان میدادند!! من یه بار حسابش کردم... همینجوری واسه خودم حساب میکردم... سرانگشتی فهمیدم که هر هفته، هر جلسه ای که میریم و پولی که میگیریم و شام و پذیرایی و... واسه حدودا 100 نفر دختر و پسری که اونجا بود، حدودا 30 تا 40 میلیون تومان خرج میکردن!!
گفتم: عجب! خب؟ بقیه اش؟ راستی در جلسات فقط کمالی حرف میزد؟
نفیسه گفت: نه! خانم کمالی هر هفته چیزهایی را برامون از محبت و حقوق بشر و احترام به هم نوع میگفتد اما کسان دیگری هم بودند که چرخ میخورد و هفته ای حرف میزدند!
گفتم: مثلا میشه اسم چندتاشون را بگی؟ و اینکه در چه موضوعاتی؟1
گفت: مثلا یه آقای روان شناس برای دخترها آورده بودند به نام آقای شروین! ... و یا مثلا یه خانم روان شناس آورده بودن واسه پسرها که اسمش دکتر گلشیفته بود... و یا یه پیرمرد میومد که خیلی باحال بود و اسمش یادم نیست اما درباره احترام به پدر و مادر و مسائل خانوادگی حرف میزد... و چند تای دیگه...
گفتم: عجب! .. بسیار خوب... راستی داشتی از بزرگترین مشکلت حرف میزدی... دنبالش را درست متوجه نشدم...
چند ثانیه سکوت کرد و سرش را انداخت پایین و گفت: من در جمعی قرار گرفته بودم که درکم میکردن و دوسم داشتن و کلی چیز یاد میگرفتم... چیزای خوب و مفیدی که واقعا به درد زندگیم میخورد... اما جوری شده بود که دیگه درباره هیچ چیز حساسیت نداشتم... نه درباره خانوادم... نه درباره تحصیلم... و نه درباره مسائل مادی... حتی آبروم هم برام یه چیز مسخره شده بود... ینی چندان دغدغه ای برای آبروم نداشتم... به راحتی پروفایل فیس بوکم را با سوتین و لباس های باز و... میذاشتم...
گفتم: خب این مشکلش چی بود برات که گفتی یه مشکل داشتی؟!
گفت: من لارج بودم... لارج تر شدم... اما همین که مژگان را در اختیار من قرار داده بودن و جیبم را هم پر پول میکردن و کلاس و برنامه و تفریح و هدیه و... همه اش سر جاش بود... اما بزرگترین مشکلم این بود که مدام یادم میومد که من یه چیزی نیستم اما دارم میشم... من یه چیزی نباید بشم اما داره حساسیتم نسبت بهش کم میشه... و اون چیز، «فاحشگی» بود... من شده بودم زاپاس کسانی که اونها برام مقرر میکردن... و این همیشه منو آزار میداد...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 40
نفیسه ادامه داد: من کثیف بودم اما فاحشه نبودم... اما اونها منافع منو طوری برنامه ریزی کرده بودن که از این راه میگذشت... جوری در طول مدت سه سال با من کار کردند و کلاس های مختلف و مسافرت های علمی و مختلط و ... که الگوی اصلی من و امثال من، روان شناسی به نام گلشیفته شد... اتفاقا مژگان هم داشت کم کم خاطر خواه گلشیفته میشد... خیلی باسواد و جذاب بود...
به نفیسه گفتم: چطوری میشه گلشیفته و شروین و اون پیرمرده و بقیه شون را از نزدیک دید؟!
نفیسه یه کمی فکرش کرد و گفت: نمیدونم... ما هیچ آدرس و شماره تلفنی از اونها نداشتیم... حتی یه بار به خانم کمالی گفتم که من در رابطه ام با فرید دچار مشکل شدم... احساس میکنم نیاز به همفکری دکتر گلشیفته دارم... اما خانم کمالی گفت که حتی منم شماره اش را ندارم و معمولا خودش هماهنگی میکنه برای اومدنش...
به نفیسه گفتم: باشه... خب... استراحت میکنید یا ادامه بدیم؟
نفیسه گفت: «یه چیز مهمی یادم اومد... من همیشه برام جای سوال بود که چرا دو سه بار دکتر شروین و دکتر گلشیفته مخصوصا برام تماس گرفتند و از حال و روز مژگان سوال کردند؟! ... بعد از دو سه بار، دیگه مدام احوال آرمان میپرسیدن... وقتی تصمیم گرفتن که آرمان را به فرید بسپارند، من اونجا بودم... به فرید گفتن که آرمان، حکم حیات و بقای حضور تو در جمع ما داره... چون آرمان به شدن تنهاست و تو باید زندگیشو نجات بدی...
من یادم اومد که آرمان خودارضایی داره... و مسئولیت باز کردن پای فرید به خونه مژگان را من به عهده گرفتم... اون چیزی که خیلی به من حال داد و ذوق کردم، این بود که به خاطر این خدمتی که برای نجات دادن آرمان از تنهایی شکننده اش کرده بودم و پای فرید را به اونجا باز کرده بودم، مبلغ پنج میلیون تومان بهم هدیه دادن و بهم گفتن: اگر این پنج تومان را در طول یک هفته خرجش کنی، پنج میلیون تومان دیگه هم بهم میدن!!»
من که داشت عقلم سوت میکشید گفتم: خب خرجش کردی؟!
نفیسه گفت: آره بابا... راهش را بلد بودم... ینی یادم دادن... همون پیرمرده بهم یاد داد... خیلی باحال بود... سه روز وقت گذاشتم... رفتم باغ ارم و باغ ملی... در طول این سه روز، پسرها و دخترانی که میومدند و در پارک مطالعه میکردند و مثلا برای کنکورشون درس میخوندند و یا حتی روزنامه میخوندند یا جدول حل میکردند... سر صحبت و گپ باهاشون باز میکردم... اگر میدیدم که یخشون باز میشه که هیچ... اما اگر یخشون خیلی راحت باز نمیشد، مبلغ 500 هزار تومان یا یک میلیون به خاطر تشویق و ترویج فرهنگ مطالعه بهشون هدیه میدادم...
ازش پرسیدم: اونها هم قبول میکردند؟!
نفیسه گفت: «ای بابا... چرا قبول نکنند؟! ... خب ما که نیتمون خیر بود... سه چهار روز هم اونها را زیر نظر داشتیم... حتی یادمه که یکیشون این خیلی سفت و سخت بود و پا نمیداد... خیلی هم بچه درس خونی بود... حتی وقت نمازها پامیشد میرفت نمازخونه پارک و... اما فهمیدم مشکل مالی داره... چون معمولا تک میزد تا براش از خونه و دوستاش زنگ بزنند... اون پیرمرد باحاله بهم گفت شاید بنده خدا شارژ نداره!! ... دلم براش سوخت... به بهانه ترویج فرهنگ مطالعه باهاش صحبت کردم...
از یه چیزش خیلی ناراحت شدم... از این حرصم درمیومد که اون پسره خیلی نگام نمیکرد... حتی هدیه ام را هم نپذیرفت و پاشد رفت... دیوونه هدیه یک میلیون تومانی را نپذیرفت... قرار شد یکی دیگه روش کار کنه تا هرجور شده مشکلش را برطرف کنیم... بعدش فهمیدم که اون پسره، بچه ی آخوند هست... گفتم چرا فازش اینجوریه؟! ... نگو باباش آخوند بود... دیگه نمیدونم کدوم از بچه ها باهاش مچ شد... فکر کنم سهیلا رفت تو نخش...»
پرسیدم: سهیلا دیگه کیه؟!
نفیسه با لبخندی شیطنت آمیز گفت: سهیلا خیلی دختر ماهی هست... خیلی هم خوشکل و جذابه... باباش زندانی سیاسی بوده که میگن اعدامش کردند... تنها دختر چادری جمع ما بود... معمولا هر کس گند میزد و یا نمیتونست در کاری که بهش سپرده شده کاری از پیش ببره، کارش را میسپردن به سهیلا...
گفتم: خب؟
گفت: خب جمالتون! هیچی دیگه... پولم را همون هفته خرج کردم و پنج ملیون تومان هفته بعد را هاپولی کردم... فقط یادمه که تنها خرجی که برای خودم کردم در پول هفته اول، رفتم یه عطر کریستال عربی گرم گرفتم واسه بابای مژگان... دادم به مژگان تا بهش بده... دیگه هیچی واسه خودم خرج نکردم...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81