eitaa logo
با شخصیت ها
229 دنبال‌کننده
353 عکس
199 ویدیو
56 فایل
🍃کانالی برای با شخصیت ها👌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگاه شب جمعه شهــــدا را یاد کردید آنها شما را نزد اباعبدالله الحسـیـن یاد میکنند 🌹شادی روح صلوات سلام بر شهیدان http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
سلام شبتون بخیر.. حال و احوال تون چطوره؟! عید ولایت بهتون خوش گذشت؟!☺️ در خدمتتون هستیم با ادامه ی رمانِ بسیار دلنشین و تاثیرگزار (نظر شما هم همینه؟!) ... 🌹راستی ما رو هم دعا کنید...
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 38 عمار سکوت کرد... زل زده بودم به چشماش و میدونست که منتظر جوابم... سکوتمون
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 39 سر درد گرفتم... خط به خط مطالب مژگان را که میخونم، میسوزم از اینکه چقدر بچه های معصوم مردم را با چهار تا مغالطه و دروغ، به جون دین و اسلام و نظام میندازند... مژگان و آرمان، همین بچه های دور و بر ما هستند... هر کسی نقطه ضعفی داره اما این بچه های نوجوون و جوون، هنوز بلد نیستند که نقطه ضعفشون را چطوری کنترل کنند تا آتو دست یه مشت گرگ ندهند... رفتم اتاق نفیسه... گفتم قبلش هماهنگ کنند و بهش اطلاع بدهند که قراره با من صحبت کنه... وقتی رفتم پیشش، دیدم هم روسری سرش کرده و هم یه کم رفتاراش آرومتر شده... اما خیلی لاغرتر شده بود... معلوم بود که داره فشارهای درونی بسیاری را تحمل میکنه... بهش گفتم: از روند مکالمات دیروزمون خیلی راضی بودم... امیدوارم تا آخرش هم همینطور ادامه پیدا کنه... کجا بودیم؟! ... آهان... تا جایی گفتی که دو سه روز اول آشناییتون بود و کمالی گفته بود که تو دیگه باید همیشه با مژگان باشی! ... خب؟ میشنوم... نفیسه نفس عمیقی از روی غم و اندوه کرد و گفت: «اتفاقا بزرگترین مشکل من هم همین جا بود... کسانی که به خونه کمالی رفت و آمد داشتند خیلی آدم های باسواد و تیزی بودند... منو متقاعد کرده بودند که بزرگترین مشکلم، با مژگان حل میشه... اما باید کمک کنم تا میکلات بقیه را هم حل کنم...» گفتم: متوجه نمیشم نفیسه خانم! ینی چی؟ از نظر مالی؟ نفیسه گفت: «نه بابا! اونها که اگر مشکل مالی داشتند که اینجوری هر هفته خرج نمیکردن و شام های رنگارنگ و انواع نوشیدنی و الکل و حتی پول تو جیبی هفتگی و... نمیدادند!» با تعجب پرسیدم: ینی حتی پول تو جیبی هم میدادند؟ خیلی معمولی گفت: آره... به هرکدوممون حداقل هفته ای 150 هزار تومان میدادند!! من یه بار حسابش کردم... همینجوری واسه خودم حساب میکردم... سرانگشتی فهمیدم که هر هفته، هر جلسه ای که میریم و پولی که میگیریم و شام و پذیرایی و... واسه حدودا 100 نفر دختر و پسری که اونجا بود، حدودا 30 تا 40 میلیون تومان خرج میکردن!! گفتم: عجب! خب؟ بقیه اش؟ راستی در جلسات فقط کمالی حرف میزد؟ نفیسه گفت: نه! خانم کمالی هر هفته چیزهایی را برامون از محبت و حقوق بشر و احترام به هم نوع میگفتد اما کسان دیگری هم بودند که چرخ میخورد و هفته ای حرف میزدند! گفتم: مثلا میشه اسم چندتاشون را بگی؟ و اینکه در چه موضوعاتی؟1 گفت: مثلا یه آقای روان شناس برای دخترها آورده بودند به نام آقای شروین! ... و یا مثلا یه خانم روان شناس آورده بودن واسه پسرها که اسمش دکتر گلشیفته بود... و یا یه پیرمرد میومد که خیلی باحال بود و اسمش یادم نیست اما درباره احترام به پدر و مادر و مسائل خانوادگی حرف میزد... و چند تای دیگه... گفتم: عجب! .. بسیار خوب... راستی داشتی از بزرگترین مشکلت حرف میزدی... دنبالش را درست متوجه نشدم... چند ثانیه سکوت کرد و سرش را انداخت پایین و گفت: من در جمعی قرار گرفته بودم که درکم میکردن و دوسم داشتن و کلی چیز یاد میگرفتم... چیزای خوب و مفیدی که واقعا به درد زندگیم میخورد... اما جوری شده بود که دیگه درباره هیچ چیز حساسیت نداشتم... نه درباره خانوادم... نه درباره تحصیلم... و نه درباره مسائل مادی... حتی آبروم هم برام یه چیز مسخره شده بود... ینی چندان دغدغه ای برای آبروم نداشتم... به راحتی پروفایل فیس بوکم را با سوتین و لباس های باز و... میذاشتم... گفتم: خب این مشکلش چی بود برات که گفتی یه مشکل داشتی؟! گفت: من لارج بودم... لارج تر شدم... اما همین که مژگان را در اختیار من قرار داده بودن و جیبم را هم پر پول میکردن و کلاس و برنامه و تفریح و هدیه و... همه اش سر جاش بود... اما بزرگترین مشکلم این بود که مدام یادم میومد که من یه چیزی نیستم اما دارم میشم... من یه چیزی نباید بشم اما داره حساسیتم نسبت بهش کم میشه... و اون چیز، «فاحشگی» بود... من شده بودم زاپاس کسانی که اونها برام مقرر میکردن... و این همیشه منو آزار میداد... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 40 نفیسه ادامه داد: من کثیف بودم اما فاحشه نبودم... اما اونها منافع منو طوری برنامه ریزی کرده بودن که از این راه میگذشت... جوری در طول مدت سه سال با من کار کردند و کلاس های مختلف و مسافرت های علمی و مختلط و ... که الگوی اصلی من و امثال من، روان شناسی به نام گلشیفته شد... اتفاقا مژگان هم داشت کم کم خاطر خواه گلشیفته میشد... خیلی باسواد و جذاب بود... به نفیسه گفتم: چطوری میشه گلشیفته و شروین و اون پیرمرده و بقیه شون را از نزدیک دید؟! نفیسه یه کمی فکرش کرد و گفت: نمیدونم... ما هیچ آدرس و شماره تلفنی از اونها نداشتیم... حتی یه بار به خانم کمالی گفتم که من در رابطه ام با فرید دچار مشکل شدم... احساس میکنم نیاز به همفکری دکتر گلشیفته دارم... اما خانم کمالی گفت که حتی منم شماره اش را ندارم و معمولا خودش هماهنگی میکنه برای اومدنش... به نفیسه گفتم: باشه... خب... استراحت میکنید یا ادامه بدیم؟ نفیسه گفت: «یه چیز مهمی یادم اومد... من همیشه برام جای سوال بود که چرا دو سه بار دکتر شروین و دکتر گلشیفته مخصوصا برام تماس گرفتند و از حال و روز مژگان سوال کردند؟! ... بعد از دو سه بار، دیگه مدام احوال آرمان میپرسیدن... وقتی تصمیم گرفتن که آرمان را به فرید بسپارند، من اونجا بودم... به فرید گفتن که آرمان، حکم حیات و بقای حضور تو در جمع ما داره... چون آرمان به شدن تنهاست و تو باید زندگیشو نجات بدی... من یادم اومد که آرمان خودارضایی داره... و مسئولیت باز کردن پای فرید به خونه مژگان را من به عهده گرفتم... اون چیزی که خیلی به من حال داد و ذوق کردم، این بود که به خاطر این خدمتی که برای نجات دادن آرمان از تنهایی شکننده اش کرده بودم و پای فرید را به اونجا باز کرده بودم، مبلغ پنج میلیون تومان بهم هدیه دادن و بهم گفتن: اگر این پنج تومان را در طول یک هفته خرجش کنی، پنج میلیون تومان دیگه هم بهم میدن!!» من که داشت عقلم سوت میکشید گفتم: خب خرجش کردی؟! نفیسه گفت: آره بابا... راهش را بلد بودم... ینی یادم دادن... همون پیرمرده بهم یاد داد... خیلی باحال بود... سه روز وقت گذاشتم... رفتم باغ ارم و باغ ملی... در طول این سه روز، پسرها و دخترانی که میومدند و در پارک مطالعه میکردند و مثلا برای کنکورشون درس میخوندند و یا حتی روزنامه میخوندند یا جدول حل میکردند... سر صحبت و گپ باهاشون باز میکردم... اگر میدیدم که یخشون باز میشه که هیچ... اما اگر یخشون خیلی راحت باز نمیشد، مبلغ 500 هزار تومان یا یک میلیون به خاطر تشویق و ترویج فرهنگ مطالعه بهشون هدیه میدادم... ازش پرسیدم: اونها هم قبول میکردند؟! نفیسه گفت: «ای بابا... چرا قبول نکنند؟! ... خب ما که نیتمون خیر بود... سه چهار روز هم اونها را زیر نظر داشتیم... حتی یادمه که یکیشون این خیلی سفت و سخت بود و پا نمیداد... خیلی هم بچه درس خونی بود... حتی وقت نمازها پامیشد میرفت نمازخونه پارک و... اما فهمیدم مشکل مالی داره... چون معمولا تک میزد تا براش از خونه و دوستاش زنگ بزنند... اون پیرمرد باحاله بهم گفت شاید بنده خدا شارژ نداره!! ... دلم براش سوخت... به بهانه ترویج فرهنگ مطالعه باهاش صحبت کردم... از یه چیزش خیلی ناراحت شدم... از این حرصم درمیومد که اون پسره خیلی نگام نمیکرد... حتی هدیه ام را هم نپذیرفت و پاشد رفت... دیوونه هدیه یک میلیون تومانی را نپذیرفت... قرار شد یکی دیگه روش کار کنه تا هرجور شده مشکلش را برطرف کنیم... بعدش فهمیدم که اون پسره، بچه ی آخوند هست... گفتم چرا فازش اینجوریه؟! ... نگو باباش آخوند بود... دیگه نمیدونم کدوم از بچه ها باهاش مچ شد... فکر کنم سهیلا رفت تو نخش...» پرسیدم: سهیلا دیگه کیه؟! نفیسه با لبخندی شیطنت آمیز گفت: سهیلا خیلی دختر ماهی هست... خیلی هم خوشکل و جذابه... باباش زندانی سیاسی بوده که میگن اعدامش کردند... تنها دختر چادری جمع ما بود... معمولا هر کس گند میزد و یا نمیتونست در کاری که بهش سپرده شده کاری از پیش ببره، کارش را میسپردن به سهیلا... گفتم: خب؟ گفت: خب جمالتون! هیچی دیگه... پولم را همون هفته خرج کردم و پنج ملیون تومان هفته بعد را هاپولی کردم... فقط یادمه که تنها خرجی که برای خودم کردم در پول هفته اول، رفتم یه عطر کریستال عربی گرم گرفتم واسه بابای مژگان... دادم به مژگان تا بهش بده... دیگه هیچی واسه خودم خرج نکردم... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
هدایت شده از با شخصیت ها
🍃ذکر روز جمعه 🍃 یا ایهاالعزیز از کوچه های خاکی "قلبم" عبور کن.... 🌹اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج... 👇👇 https://eitaa.com/bashakhsiyatha
🌹قال رسول الله ( ص) : افضلُ جهاد امتی انتظار الفرج. برترین جهاد امت من، است. «بحار الانوار، ج ۷۷، ص ۱۴۳» 👇🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 40 نفیسه ادامه داد: من کثیف بودم اما فاحشه نبودم... اما اونها منافع منو طوری
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 41 ماشین و ماموری که مفقود شده بود، توسط بچه های اداره ردگیری شد و بچه ها حسابی گل کاشتند... تمام اطلاعاتش را ظرف مدت کمتر از 72 ساعت درآوردند... ماشین را در یکی از فرعی های شهرک صدرا پارک کرده بودند.. مسئله شهادت و مفقودی، بیخ پیدا کرده بود... مقامات، جواب میخواستند... اعلام شهادت و مفقودی را توسط مدارک اندکی که در دست بود ارائه کرده بودم... مقامات، اون قتل و مفقودی را به چشم یک پرونده جدا بهش نگاه کردند... تصمیم بسیار پخته و هوشمندانه ای بود... در اولین صبحانه کاری همون هفته، از من اعلام نظر خواستند... من هم فقط یک نفر را پیشنهاد دادم برای در دست گرفتن پرونده شهادت و مفقود شدن همکارمون... کسی که میدونستم این کاره است و مثل فرفره عمل میکنه... اون یک نفر هم فقط «عمار» بود... قرار شد خودم توجیهش کنم... توجیهش کردم و همه نامه ها و مجوزهای لازم و سفارشات را برای مبسوط الید بودنش انجام دادم... هم بر روحیه اش اثر مثبت زیادی داشت و هم از فشار عصبی حاصل از حال و روز مژگان و آرمان یه کم کمتر میشد... به عنوان هدیه و اولین اقدام راهگشا، گوشی همراه فرید را که از توی ماشینش برداشته بودم هم به عمار دادم... کاش فرصت بود و از اصل ماجرا دور نمیشدیم تا بهتون بگم عمار چه معرکه ای کرد... بگذریم... خب! این تا اینجای ماجرا... پس ما با یه گروه الکی سکس پارتی و خونه فحشای معمولی مواجه نبودیم... چون گزارشات مشابه هم در طول سه ماه گذشته اش در مناطق مختلف داشتیم که خیلی مقامات امنیتی را نگران تر کرده بود... اما چون هیچ رد و اثر و مدرکی در دست نبود، هیچکس نمیتونست اقدام کنه... ما حتی از خونه کمالی هم شاکی یا موردِ مشکوکِ گزارش شده نداشتیم... چون از دو سه تا در رفت و آمد میشد و هیچکس هم حق نداشته ماشینش بیاره اونجا پارک کنه... ینی همشون باید با تاکسی سرویس میومدند و در خیابان اصلی پیاده میشدند... بهشون یاد داده بودند که کسی نباید کوچکترین کاری میکرده که جلب توجه بشه... نکته قابل تاملی که مژگان در ادامه اعترافاتش نوشته بود این بود که: «وقتی همسایه های کمالی ما را میدیدند که مثلا چند نفر چند نفر داریم میریم اونجا... حتی بعضیاشون بهمون التماس دعا هم میگفتن!! ... ینی کاملا برای همه موجه بوده که مثلا هفته ای یکبار، حاج خانم مهمونای خاص داره و آغوشش روی دختر و پسرای اونجوری بازه و داره کار فرهنگی میکنه... حتی میگفتن که خانم کماالی اینقدر موفق عمل کرده که دختر و پسرهای جلف هم عاشقش هستند و باهاش رفت و آمد دارند!! ...» البته و صد البته ما تجربه پرونده های کاریزماتیک محلی و شهری و دینی، کم نداشتیم... مثل پرونده بروجردی که حالا نمیخوام درباره اش حرف بزنم... فقط همینو بگم که وقتی فسادش بالا گرفته بود اما همه به چشم روحانی مستجاب الدعوه از نوادگان آیت الله نگاش میکردند... بعدا مشخص شد که حتی دروس مقدماتی حوزه را هم نخونده و اصلا هیچ ارتباط نسبی و سببی هم با آیت الله نداشته و... نکته اش که میخواستم بگم اینجاست که: دو سه بار، وقتی میخواستند دستگیرش کنند، مردم اون محل، با چشم گریه و کفن و آه و نفرین، جلوی ماموران امنیتی و انتظامی را میگرفتند و در این کار خلل وارد میکردند!!!! خب کمالی هم یه ورژن از همون مدل آدما بود... مخصوصا وقتی مژگان و نفیسه نوشته بودند که: «دختر و پسرها به راحتی دست و صورتش را میبوسیدند... برای دعاهاش سر و دست میشکستند... آب دهانش را برای مریض و کنکوری میبردند و...» اما ... اما من کسی نیستم که کلاه سرم بره... من تجربه رفقا را داشتم... رفقا چند جا عجله کرده بودند و اون شخص کاریزماتیک را آخرین نفر و یا به عبارت حرفه ای، «سر حلقه» میدونستند... این ینی مختومه اعلام کردن پرونده... من خوشم نمیاد... ینی اصلا نمیتونم پذیرم که «کمالی و دیگر هیچ!»... ته حرف مژگان و نفیسه هم مثل هم بود... همه شون همچنان به کمالی وفادار... کمالی را آدم خوبه ماجرا میدونستن... ازش به عنوان سرکار خانم اهل خیر و کمک و همنوع دوستی و مستجاب الدعوه خوشکل و خوش پوست و امروزی و عزیز دل نسل جوون و همین مزخرفات دیگه... تهش همین بود... اینجا بود که فهمیدم چرا باید فرید را با خودشون میبردند... چرا باید حتی جنازه فرید هم به ما نمیرسید... اگر بخوام ساده حرف بزنم، این میشه که نفیسه و مژگان، نیروهای اغواگر و فرید و امثال فرید، نیروهای عملیاتیشون بودند... پس نیروی اغواگر، حتی اگر هم گم بشه، بازم چون اطلاعات چندانی نداره و حداکثر کمالی را میشناسه، چندان خطری براشون محسوب نمیشه... اونها میدونستند که به خاطر عدم جرم اثبات شده در نفیسه و مژگان، مجبوریم اونها را چند روز بازداشت و سپس آزاد کنیم... اما فرید نه... فرید برای اونها باید اولا زنده بمونه و دوما به دست ما نیفته... لذا حتی به قیمت سوختن یکی از نفوذیهاشون، باید فرید را منتقل کنند👇👇👇👇
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 41 ماشین و ماموری که مفقود شده بود، توسط بچه های اداره ردگیری شد و بچه ها حسا
و در یک بیمارستان مجهز خانگی یا مداواش کنند یا سرش را زیر آب کنند... پس اگر میخواستیم یه کم راه را دور کنیم باید میرفتیم دنبال فرید... از زیر سنگ هم شده پیداش کنیم و به هر ترتیب از زیر زبونش بکشیم که به چه کسانی وصل هست ... و یا اینکه باید از یه جای دیگه شروع میکردیم... من همون یه جای دیگه را ترجیح دادم... این بود که پرونده در جریانات عجیب و غریبی افتاد... ادامه دارد...
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 41 ماشین و ماموری که مفقود شده بود، توسط بچه های اداره ردگیری شد و بچه ها حسا
مژگان 42 جلسه ای ترتیب دادم... دکتر الهی... عمار... میثم که مشاور امور مذهبی و رصد انحرافات مذهبی بود... آسید رضا که در دایره جرائم سازمان یافته فعالیت میکرد و خودم... این جلسه هم برای همفکری بود و هم برای اینکه آخرش به این نتیجه برسم که راهی که توی ذهن خودمه درسته و باید برم دنبالش... خلاصه وضعیت پرونده را براشون فرستادم... دو سه روز مطالعه کردند و براشون کاملا روشن کردم که ماجرا از چه قراره... خلاصه نظرات و پیشنهادات اون جلسه به قرار زیر است: اولش چند آیه قرآن خوندیم... بعدش من شروع کردم: محمد: سلام و صبح بخیر... خوش آمدید... سقف جلسه چهل دقیقه است... امیدوارم با دست پر اومده باشین... داستان در یک جمله این میشه که: ما چند تا عروسک خیمه شب بازی داریم... از قضا یکی از اونها هم در خودی از آب دراومد... برای مچ گیری و ادامه پرونده چه پیشنهادی میکنید؟! ... من گوش میدم... بفرمایید... بچه ها کاغذ و پرونده هاشون آوردند بیرون... معلوم بود که جویدند... راه هایی که بررسی شد عبارت است از: دکتر الهی گفت: چرا نمیری سراغ کمالی؟ چرا به روش های خودت به حرفش نمیاری؟ برو سراغش و یا با حرف و یا با جنگ روانی و یا با خشونت وادارش کن که حرف بزنه... گفتم: کمالی یک ویترین بیشتر نیست... ویترین فقط نظر را جلب میکنه... اما وقتی میری جنسی را بخری، به ویترین دست نمیزنند بلکه از انبار میارند... به ریسکش نمی ارزه! میثم گفت: تا حالا از آرمان حرفی کشیدید؟ برو سراغ آرمان... ببخشید عمار جان اینو میگم... اما محمد! یا آرمان را طعمه کن یا از زیر زبونش حرفهایی که میخوای بکش... البته اگر حرفی داشته باشه! گفتم: درسته... با این جمله ات موافقم که گفتی «اگر حرفی داشته باشه!» ... اما بنظرم آرمان، فقط دنبالش هستند و باهاش کار دارند ... حالا چه کاری نمیدونم... اما فکر نمیکنم اینقدر برد داشته باشه که بتونه سر نخ بده... آرمان نباید الان رو بشه... بنظرم آرمان نکته انحرافی هست... وقتی صحنه سازی میکنند که مثلا میخوایم عمار و مژگان خانوم را به قتل برسونیم و کو آرمان؟ این ینی خیلی رو بازی کردن... خوشم نمیاد... دارن حواسمون پرت میکنن... نمیگم آرمان مهم نیست اما ... راه های بهتر دیگری به ذهنتون نمیرسه؟ میثم باز ادامه داد و گفت: خب میشه یه نفوذی فرستاد ... اما به نظرم اینم دیگه خیلی لوس بازی شده... چون معمولا اینطور گروه ها تا شخصی را نشناسند و مطمئن نباشند قبولش نمیکنند... ولش کنید... با نفوذی موافق نیستم... بی خیال... آسید رضا که تازه از ماموریت سراوان اومده بود اما با اینکه فرصتش بسیار محدود بود ولی پرونده را خوب مطالعه کرده بود گفت: نفیسه را نمیشه فرستاد جلو... فورا گفتم: اصلا فکرش هم نکن... معلق بازی درآوردم تا تونستم دهنش را باز کنم... خیلی دختر لوسی هست... اصلا به درد این حرفها نمیخوره... فقط میشه احساس خشم و انتقامش را تحریک کرد تا یه روزی به دردمون بخوره... ضمنا به مژگان خانم و ارتباطش با کمالی هم فکر نکنید... چون مژگان را چندان جدی نمیگرفتند... ضمن اینکه هیجان و استرس برای تب مژگان خانم اثرات منفی زیادی داره... عمار خیلی ساکت بود و فقط فکر میکرد... رو کردم به طرف عمار... گفتم: ساکتی حاجی! چیزی نمیخوای بگی؟ عمار گفت: من قبلا با آرمان حرف زدم... متاسفانه آرمان، معتاد ارتباط با اونها شده و الان هم نمیدونه دنبالش هستند... با مژگان هم حرف زدم... مژگان هم که فقط وسیله بوده که بتونند یه جوری به خونه ما نفوذ کنند... مرگ همسرم و تب مژگان و گم شدنش و پیش نفیسه بودنش و ارتباطات بعدیش و خونه کمالی و آموزه های گلشیفته و شروین و... همه و همه به خاطر این بوده که بالاخره جا پای خودشون را توی خونه ما باز و حفظ کنند... پس همینطور که محمد گفت، هم آرمان نکته انحرافی هست و هم مژگان تقریبا هیچ کاره است... من فکر میکنم اونها فقط یک هدف داشتند و اون یک هدف هم فقط «من» هستم! گفتم: دقیقا! آفرین! خب؟ پیشنهادت؟ عمار ادامه داد: محمد جان! ما با دو سه تا نکته انحرافی مواجهیم... یکیش بچه های من هستند و یکیش هم گم شدن مامورمون و فرید هست و یکیش هم پرسنل انتظامات بیمارستان روانی... محمد... فکر کنم بتونم بعد از این همه سال، بدونم چی توی ذهنت میگذره... پساجازه بده این سه نکته انحرافی با من باشه و تا ته و توهش را دربیارم! ... اتفاقا در جریان پرونده من میگنجه... تو معمولا توی این روش ها میری دنبال «طعمه جدید»... درسته؟! لبخند زدم و گفتم: عمار همه حرفهای منو زد... دقیقا همینطوره... تشکر از همه عزیزان که در این جلسه شرکت کردید! ... دیگه حرفی ندارم... اگر شما حرف دیگری ندارید، ختم جلسه را اعلام کنم؟ همه شون به هم نگاه کردند و سر تکون دادند و خیلی محترمانه و متعجبانه، خدافظی کردند و رفتند! ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
#یا_باب_الحوائج🌸 🌹ما خاڪ پای عترت موسے بن جعفریم ☘زیر لواے عترت موسے بن جعغریم 🌹روز ازل به سینه ما بنویسید ☘ڪهنه گداے عترت موسے بن جعفریم #ولادت_امام_موسی_کاظم_ع🎊 #مبارڪ_باد💐✨
... 🍃الإمام موسى الكاظم(ع): خوب است که بچه در کودکی‌اش بازیگوش باشد ، تا در بزرگسالی بردبار گردد... ‌‌ 📚أصول الكافی،51:6 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
#تب مژگان 42 جلسه ای ترتیب دادم... دکتر الهی... عمار... میثم که مشاور امور مذهبی و رصد انحرافات مذه
43 پس من دیگه خیالم راحت شد که کارگاه بازی لازم نیست دربیارم و شاخ و برگ کار، به عهده عمار هست... اتفاقا چنانچه بعدا عرض خواهم کرد، من و عمار که داشتیم دو مسیر جداگانه میرفتیم، در نقطه خوبی به هم رسیدیم و تونستیم حریفمون را قیچی کنیم... خب! پس با این حساب، نمیشه روی شخصیت های فعلی پرونده حساب کرد و همه شون حداکثر ما را به کمالی میرسونند... نه چیز بیشتر از کمالی... لذا من باید دنبال طعمه جدیدم باشم تا بلکه با اون بتونم یه حرکت جدید بزنم... نیاز به گشتن نبود... من اگر دستم به فرید نمیرسید، نیاز به یکی دیگشون داشتم که هم نیروی عملیاتیشون باشه... و هم عرض فرید تلقی بشه... و هم کلاس کارش از نفیسه اغواگر و مژگانِ پل عبور، بالاتر باشه... حالا کی؟ الان عرض میکنم... یکی از شخصیت هایی که در این پروژه بهش برخورد کردم، خانمی بود متولد آبادان... حدودا 20 سال ساکن شاهین شهر اصفهان... مدرک کارشناسی مامایی... ارشد علوم تربیتی... روابط عمومی فوق العاده بالا... جذابیت ظاهری قابل قبول... شاغل در مهد کودک بود... اینقدر طرح ها و ایده های جذاب به ذهنش میرسیده، که کم کم پیشرفت کرد و مدیر مهد کودک شد... مهد کودکش در سنین زیر 6 سال، مورد توجه خانواده های زیادی قرار گرفت... مخصوصا خانواده هایی که چندان به فکر تربیت دینی کودکانشون نبودند و فقط دوس داشتند بچه شون به هر قیمتی شاد زندگی کنه... چرا مورد توجه چنین خانواده هایی قرار گرفت، چون برنامه اصلی مهد کودکش آموزش کلایسک رقص و موسیقی به صورت مختلط بود... به گونه ای که حتی فیلم های بسیاری از مجالس رقص و آواز کودکان طفل معصوم اون مهد کودک، در شبکه های جلف ماهواره ای پخش شده بود... اون خانم اسمش «سهیلا» بود... پدرش در جریان درگیری با نیروی انتظامی برای رد کردن محموله دو تنی قاچاچ، کشته شده بود... اما به خاطر جلب توجه، اعدامی سیاسی معرفیش میکرد... هیچ برادر و خواهر دیگری هم نداشت... مادرش هم به خاطر بی آبرویی ها و دو سه بار تحت تعقیب قرار گرفتن سهیلا، خودش را گم و گور کرده بود... سهیلا به خاطر دلایلی که بعدا از زیر زبونش کشیدم، به شیراز اومد و فعالیتش را به صورت جدی تر و با شکلی دیگر، در شیراز ادامه داد... اما به خاطر ورزیدگی و چابکی و باهوشی، در جمع کسانی که خونه کمالی را اداره میکردند، به آچار فرانسه بودن و جذب حداکثری معروف شده بود... سهیلا در تمام این سال ها چادری بود... بسیار آراسته و جذاب حاضر میشد... و معمولا موارد مشکل جذب و یا بچه مذهبی ها علی الخصوص جذب بچه های خانواده های نظامی و روحانی را به او می سپردند... شایان ذکر است که سهیلا و نفیسه و مژگان و فرید و تا حدودی هم آرمان، فقط پنج نفر از صد نفر جوانی بود که هر هفته برای تغذیه فکری و عشق و حال به سبک خودشون، در خونه کمالی دور هم جمع میشدند... حالا دیگه شما فکر کنین بقیه شون چه آدمایی بودند و چه داستانی پشت سر هرکدومشون بود... بخشی از این حرف ها و اطلاعات، پس از چهره نگاری و تحقیق درباره او در دایره تشخیص هویت صورت گرفت و بخش دیگر از این اطلاعات، از لا به لای حرف های این و آن جمع و جور کردیم... گذاشتم ریشم کمی بلندتر از حد معمولش شد... صبح روز شکار، با ماشین پلاک شاهین شهر، اطراف مسجد پارکی که معمولا اونجا پاتوق داشت آمار میگرفتم و رفت و آمد میکردم... تا اینکه سهیلا را رصد کردم... آروم پشت سرش راه افتادم... داشت از محوطه پارک و مسجد پارک دور میشد... آروم آروم به گونه ای که نفهمه، دنبالش حرکت کردم... تا اینکه به یه خیابون خلوت رسید... میدونستم که باید کاری کنم که از لحاظ زبان و ذهن و تکلم و اراده، براش مشکلی پیش نیاد و حفظ بشه... منتظرش بودم تا ... تا اومد از عرض خیابون رد بشه، مثل ببر گرسنه پریدم و محکم باهاش تصادف کردم... جوری زدم بهش، که یکی دو متر اون طرف تر فرود اومد و نقش بر زمین شد... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 44 دیدم سهیلا تکون نمیخوره... پیاده شدم و رفتم طرفش... چند نفر از امت همیشه در صحنه هم از این طرف و اونطرف دویدن و اومدن طرفش... وقتی بهش نزدیک شدم، دیدم که داره یه تکون های ریزی میخوره اما معلوم بود که داغون شده... داشت آه و ناله میکرد... دو سه تا زن اونجا بودن... به کمک اونا سهیلا را سوار ماشین کردم و رفتم به طرف بیمارستانی که از قبل، به بچه های خودمون سپرده بودم... وسط راه دیدم که سهیلا چشماش رفت و بیهوش شد... خیال منم راحت تر شد... رسوندمش به بیمارستان... بچه های تیم پزشکی شروع کردن به مداوا... وقتی ازش عکس گرفتن، الحمدلله چیز خاصی نبود... فقط کوفتگی گزارش شد... کوفتگی یه کم شدید... دکترش گفت: «چقدر دقیق زدیش! فقط دو تا زانوهاش شکسته و یه کم لگنش جا به جا شده!» گفتم: کی به هوش میاد؟ دکتر گفت: هوش و حواس داره... اما گرفته خوابیده... برنامه ات چیه؟! گفتم: دستتون درد نکنه! مزاحمتون نباشم؟ دکتر هم یه لبخند زد تا مثلا ضایع نشه و رفت... وقتی دکتر رفت، رفتم صندلی گذاشتم و کنار تختش نشستم و قرآن کوچیک را باز کردم و شروع کردم به تلاوت قرآن... همین جور که سوره واقعه را آروم آروم توی دلم میخوندم، هنوز تموم نشده بود که دیدم داره آروم ناله میکنه... یه کم چشماش بازتر شد... منو دید... قرآنم را بستم و گذاشتم توی جیبم... بهش گفتم: «سلام خانم! خدا را شکر که به هوش اومدین... داشتم نذر سلامتیتون سوره واقعه میخوندم!» سهیلا که در بد وضعی گرفتار شده بود، یه نگاه به دور و برش کرد... یه نگاه به من کرد... یه نگاه به روز و روزگارش کرد... منتظر بودم ببینم اولین حرفی که میزنه چیه؟ ... خودم را آماده کرده بودم که مثلا بگه من کجام؟ چرا اینجام؟ تو کی هستی؟ و... اما سهیلا همینطور که خیلی بی حال بود و داشت درد میکشید، به من گفت: «از عمد زدید؟!! جایی از کارتون میلنگید که با زدن من حل میشد؟!» چرا دروغ بگم... انتظار این حرف را نداشتم... یه لحظه بهش خیره شدم... لب باز کردم و بهش گفتم: « خانم چرا باید از عمد بزنم؟! من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده... واقعا شرمنده شما هستم... ذهنم خیلی مشغول بود... وقتی از همه جا سر میشم اینجوری میشم... چشمام جایی را نمیبینه و اگر خدا رحمم نکنه، دیگه هیچی!» بعدش هم اشک در چشمام حلقه زد و گفتم: «درد و بلاتون بخوره تو سر یه مشت زن و دختر بی حجاب و بد حجاب! شرمنده! کاش پاهام قلم میشد و قتی عصبانی هستم رانندگی نمیکردم!» سهیلا یه اشتباه بزرگ کرد... شاید از نظر خودش مثلا داشته یه ترفند میچیده که بخواد منو تور کنه... اما اشتباه کرد... اشتباهش هم این بود که «لبخند» زد و یه کم لبخندش هم ادامه داشت و تبدیل به یه «خنده» مریض و لاغر شد... لبخند بی جا به نامحرم، بزرگترین اشتباه دخترها و زن هاست... خب منم که دیدم موقع اش هست، بهترین استفاده را کردم و سرم را انداختم پایین و زدم زیر گریه... برای اینکه تاثیرش بیشتر بشه، پاشدم از اتاق برم بیرون... تا پاشدم رفتم به طرف در، سهیلا گفت: بمون کارت دارم... کیفم کجاست؟ گفتم: بالای سرتون... اوناش... بفرمایید! ... جسارتا میخواید تماس بگیرم خانوادتون تشریف بیارن بیمارستان؟! گفت: نه! اگر لازم شد خودم تماس میگیرم! ... بیا بشین... در را هم ببند... با نگاه متعجابه بهش گفتم: چشم... اما لطفا اجازه بدید در باز باشه... بازم خندید و گفت: آی خدا... گیر چه آدمی افتادیم... باشه... در باز باشه... به تیپت میخوره جنتلمن باشی اما اخلاقت فرق میکنه... میتونم بپرسم شغلتون چیه؟ منم چون بیمار بود و باید یه جوری روحیه اش حفظ میشد تا بتونم حرف ازش بکشم، خیلی با اعتماد به نفس گفتم: «در حال حاضر بیکارم و درخدمت شما ... اما در آینده قصد دارم رییس جمهور بشم!» تا این حرف را شنید، یهو یه قهقهه بلند کرد و گفت: عجب آدم باحالی! بابا رییس جمهور... دست ما هم بگیر... گفتم: «بانو! شما دعا کن اول پاهاتو که زدم شکوندم خوب بشه... دست گرفتنتون پیشکش!!» اینبار بلندتر خندید و چند ثانیه خنده اش طول کشید... مثل اینکه دردی در ناحیه زانوها احساس کرده باشه، یهو خنده اش قطع شد و اخم کرد... گفتم: آخ باز پاهاتون درد گرفت؟! بسیار شرمندم... به خاطر این قضیه خیلی شرمندم... بگید چطور میتونم جبران کنم؟! نفس عمیقی کشید و یه لحظه سکوت کرد... بعد سرش را بلند کرد و بهم گفت: «پاشو برو دنبال زندگیت! من هیچ شکایتی ندارم... تقصیر منم بود... منم خیلی این روزا حواسم پرته... پاشو برو... اگر فرمی باید امضا کنم بیار تا امضا کنم... ازت شکایتی ندارم... برو!» ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم(ص): بعضی از گناهان به وسیله نماز و صدقه هم آمرزیده نمی شوند. سوال شد یا رسول الله!پس چه چیز موجب آمرزش آن است؟ فرمود : جدیت و تلاش در طلب معیشت 🔵 مستدرك الوسائل ج13،ص13 🌺 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 44 دیدم سهیلا تکون نمیخوره... پیاده شدم و رفتم طرفش... چند نفر از امت همیشه د
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 45 باید همه چیز عادی جلوه داده میشد... رفتم فرم رضایت را از پرسنل بیمارستان گرفتم و بهش دادم و اونم خیلی راحت امضا کرد... اما جالب اینجا بود که نه شماره اش را نوشته بود و نه آدرس منزل... بهش گفتم: «این فرم اگر کامل نباشه، ازم تحویل نمیگیرن... لطفا همه جاش را پر کنید و آخرش هم امضا و اثر انگشت میخواد...» بدون هیچ مقاومت و حرف اضافه ای، همین کار را کرد... منم شماره ام را نوشتم روی یه تیکه کاغذ و بهش گفتم که لطفا این کاغذ را داشته باشید... هر وقت لازم شد با من تماس بگیرید... من اینجا، تنها زندگی میکنم و میتونم اگر امری داشتید، براتون انجام بدم... کاغذ را ازم گرفت... گفت: لازم نمیشه اما اگر لازم شد، حتما مزاحمتون میشم... این، خلاصه ای از دیدار دو ساعته من با سهیلا بود... سهیلا که بعدا فهمیدیم بسیار باهوش تر از فرید بوده و ماموریت های درشت را به اون میدادند... اجازه بدید چند تا نکته را عرض کنم که بدونید راه را اشتباه نرفتم و خیلی خدا لطف کرد که تونستم تصمیم بگیرم که باید سهیلا را زمین گیر کرد و مدنظر داشت: سهیلا در طول سی سال زندگیش، چهار بار سفر به ترکیه داشته و یکبار هم به انگلستان... در سفرش به ترکیه، اطلاع چندانی نداریم که دقیقا کجاها بوده و چیکار میکرده... فقط همینو میدونیم که اکثرا آنتالیا میرفته... اما سفر دومش به ترکیه، همراه با خانمی به نام «فریبا» بوده... فریبا... اصالتا اهل رشت... و حدودا 18 سال برای زندگی به شیراز اومده... بچه ها تحقیقاتشون درباره فریبا انجام دادند... تصویری از فریبا نداشتیم و اطلاعاتمون هم درباره اش چیز خاصی نبود... ذهنم رفت سراغ نفیسه... رفتم سراغش... حالش خیلی بهتر بود... خانم های اداره هم خیلی باهاش صحبت کرده بودن و تونسته بودن تاثیرات خوبی روی نفیسه بذارن... نشستم رو به روش... گفتم: «نفیسه خانم! من دنبالش هستم که بتونم شما را هر چه زودتر آزاد کنیم یا حداقل تعیین تکلیف بشید... اما به نظرم امن ترین جا برای شما، همین جاست... چون بعد از قتل مژگان، نمیخوام شما را هم از دست بدیم» نفیسه گفت: «من که حرفی ندارم... اما فقط نمیتونم با مرگ مژگان کنار بیام... داره داغونم میکنه...» گفتم: «میفهمم... الان به کمکت نیاز دارم... ما در طول تحقیقاتمون به شخصی برخورد کردیم که فقط اسمش میدونیم... میخوام بدونم تو اونو نمیشناسی؟!» نفیسه با اندکی تعجب گفت: اسمش چیه؟! گفتم: فریبا ! تا اسم فریبا را شنید، دو تا دستش را گذاشت روی صورتش... گفت: وای خدای من... فریبا ... فریبا ... فریبا ... گفتم: میشناسیش؟! گفت: «مگه میشه اولین شریک .......... را نشناسم؟! ... فریبا همون خانم زبان مدرسمون بود که باهم رفیق شدیم و...» ته دلم... که فکر کنم میشه منطقه جیگرم ... حال اومد و کلی نبضم رفت بالا... اصلا کار خدا بود که توجهم به سهیلا جلب شد و از روی استعلامی که از فرودگاه امام خمینی تهران داشتیم، فهمیدیم که سهیلا چند تا سفر خارجه داشته و در یکی دو تا از اون سفرها با یکی به نام «فریبا» همسفر بوده و ... پس فریبا هم یکی مثل نفیسه و مژگان نیست... تحقیقاتمون بیشتر شد... دیدیم که سهیلا و فریبا دارای نقاط مشترک زیادی هستند... مثلا هر دوشون روی بچه ها و قشر نوجوان و جوان کار تخصصی میکردند... دارای مجوز آموزشی بودند... مجرد بودند... سن و سالشون به هم نزدیک بود... خانواده قابل توجهی نداشتند... مجرد زندگی میکردند... بیشترین شماره تلفن های تماسی با شاگرداشون بوده (چون ما از طریق خط سهیلا، شماره فریبا را هم پیدا کردیم و مکالماتش را چک کردیم) ... و یا مثلا هردوشون فقط نوزدهم هر ماه در خانه کمالی پیداشون میشد و هنوز اطلاع نداشتیم پاتوقشون علاوه بر خانه کمالی کجا بوده ... و خیلی چیزای دیگه... آهان ... بذارید اینم بگم: هردوشون دو تا حساب بیشتر نداشتن و هر ماه، حدودا 15 میلیون تومان... دقت کنید لطفا... پانزده میلیون تومان(!!) به حساب هرکدومشون واریز میشد و تا حدود بیستم تا بیست و پنجم ماه، تقریبا همه اش خرج میشد... و خیلی چیزای دیگه... اما ... اینا به کنار... جواب استعلام از فرودگاه و پلیس ترکیه اومد... دهان همه مون باز موند... بلکه دهانمون داشت جر میخورد... داشتیم کف میکردیم از بس متعجب بودیم... سفر دومی که سهیلا و فریبا با هم بودند، پس از رسیدن به ترکیه، پس از سه روز اقامت در آنکارا، با پرواز لندن، از آنکارا پریدند و .... در فرودگاه تل آویو پیاده شدند... فرودگاه تل آویو... پایتخت اسرائیل!!! ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 -مژگان 46 سر شوخی را خودشون باز کردند... منم که شاخکام با شنیدن اسم اسرائیل، حسااااااااس... دیگه کار از خانه عفاف و یا انحراف مذهبی ساده رد شده بود... باید تیم میچیدم... فورا نامه ها و تقاضاهاش را نوشتم و ضرورت پروژه را بیشتر تشریح کردم و همون روز هم، مقامات دستور تشکیل تیم با امکانات مورد نیاز و تحت اشراف خودم را دادند... تیم که چیده شد، همه بچه ها را دور هم جمع کردم... حدودا با عمار میشدیم 7 نفر... البته بعدش فهمیدم که هفت نفر در مقابل حداقل 500 نفر داشتیم کار میکردیم... تکرار میکنم: 500 نفر! ... خب اعتقاد دارم که: «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُم» این سنت الهی است... سنت نصرت الهی... اگر دور هم برای رضای خدا جمع بشیم، نصرت الهی جاری میشه و کارها خوب پیش میره... ضعف بچه حزب الهی ها عموما همینه که متفرق هستند و هرکدومشون یه ساز میزنند و همه فکر میکنند عقل کل هستند... بگذریم... بچه هایی که دور جمع کردم، از طرح و عملیات بودند... هم جنبه فکری داشتند و هم نیروی عملیاتی محسوب میشدند... من یه لیست از اقدامات انجام شده ارائه دادم: ردگیری حساب سهیلا و فریبا... رد گیری حسابی که از اونجا پول واریز شده بود... پرینت تماس ها و پیامک های سهیلا و فریبا... کنترل رفت و آمد منزل کمالی برای رسیدن به شروین و گلشیفته...بازجویی از نفیسه و مژگان... عمار گفت: «توضیحات محمد هم گزیده بود و هم کامل... اما چند نکته را باید بهش دقت کنیم: اونها از وقتی مامورشون تیر خورد و مامور ما هم شهید شد و یکی از بچه ها را هم اسیر گرفتند و نفیسه و مژگان هم در دسترسشون نیستند، قطعا در لاک بی خبری و تدافعی فرو نمیرن... کما اینکه تا الان هم فرو نرفتن... بلکه علنا وارد نبرد شدند... این ینی خبر داشتند که اولا ما اونجا بودیم و دوما باید فرید را به هر قیمتی شده منتقل کنند...هر چند حاجی، جوری فرید را زده که فکر کنم آدم بشه...اما مهم اینه که از اداره هم راپورت ما را داشتند... حالا چطوری؟ ... این یکی از چیزایی هست که یکی از «ماموران سایه» داره پیگیری میکنه... نکته بعد اینکه محمد مجبور شد سهیلا را زمینگیر کنه و یه تور واسش پهن کرده... نمیدونیم جواب بده یا نه... اما این کار لازم بود... چون از همون جایی که اطلاعات سفرهای سهیلا را فهمیدیم، فهمیدیم که یه سفر دیگه هم در پیش داره... و اتفاقا این بار هم به ترکیه... پس باید چند وقت زمنگیر بشه تا بچه ها بتونند یه کم دست و پاشون را جمع و جور کنند و رد تمام جاهایی که میره را بزنیم...» من گفتم: « نکته بعدی، فریبا است... ما هنوز از اوضاع فریبا خبر نداریم... چون خونه و محل کارش را پیدا کردیم اما در طول یک هفته اخیر، به خونه و مدرسه اش مراجعه نداشته... احتمال میدم داره یه کارایی میکنه... چون توقعم این بود که لااقل یه بار به سهیلا سر بزنه اما سهیلا و فریبا حتی با هم تلفنی هم حرف نزدند... و نه حتی یک پیامک... این ینی اونها دارن حسابی جوانب امنیتیشون را رعایت میکنند... ضمن اینکه بچه های بیمارستان هم میگن که کسی به سهیلا در طول این چند شب سر نزده... به جز کمالی... خب هر آدم نادونی میفهمه که وقتی همه شون فکر حمله یا تغییر روش و متد هستند اما کمالی وسط معرکه است، چقدر این کمالی، بدبخت و پیاده است... پس فقط یک حدس میمونه... منطقی ترین نتیجه تا الان این میشه که: دارن بازسازی میکنند... یه بازسازی جدی و اساسی...» عمار گفت: « اینم بد نیست بدونید که بچه های حزب الله در اراضی اشغالی هنوز جواب استعلام ما را ندادند که بدونیم سهیلا و فریبا اونجا چه غلطی میکردند... من منتظرشون هستم و به محضی که اطلاعات دندون گیری حاصل شد، بهتون میگم...» من گفتم: «و اما کاری که باید الان انجام داد... من باید یه بار دیگه برم سراغ نفیسه و مژگان... برای آخرین بار... مطالبی هست که باید روشن تر بشه... درباره گلشیفته و شروین هیچ چیز دندون گیری نداریم... میخوام ببینم چیز تازه ای ازشون میشه درآورد یا نه؟ عمار هم دوباره با بچه های حزب الله گردش کار کنه تا ببینیم نظر اونا چیه؟ چیزی فهمیدن یا نه؟ و همچنین همکاری با مامور سایه... خونه کمالی با میثم... بیمارستان روانی با صادق... دل و جیگر رد پاهای شبکه ای و مجازی و ایمیل ها با علی آقا... شما دو بزرگوار کارتون از بقیه حساس تره... [این تیکه را بعدا خودتون میفهمید... الان نگم بهتره] ... بسم الله... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔔 #تــݪنگـــــرامــروز آبشار هــــم با تـمام زیبایــے و اقـــتدارش بــرای رســیدن به مقـصود #فـــرو میریزد!! 👌گاهی باید در خود شکستن را تجربه ڪرد تا به دریا رسید. http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ تصویری.... 🍃بسیار زیبا..... 🔷استاد پناهیان: بابا یه عکس العملی از خودت نشون بده.... 💞کلیپی آرامش بخش... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
سلام شبتون بخیر.. حالتون خوبه؟!☺️ دعاگوی شما بزرگواران هستیم... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
در خدمتتون هستیم با ادامه ی رمان ✅🌹👇
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب-مژگان 46 سر شوخی را خودشون باز کردند... منم که شاخکام با شنیدن اسم اسرائیل، حساااااا
-مژگان 47 نمیدونستم اول برم سرغ مژگان یا برم سراغ نفیسه؟! ... خوب فکر کردم... این داستان از اول با مژگان شروع شد... پس اول میرم سراغ مژگان... وقتی رفتم، دیدم یه چادر نماز زیبا بر سر کرده و داره نماز مغرب و عشا میخونه... رفتم بیرون... توی حیاط ایستادم... مدت کوتاهی طول کشید تا اومد... وقتی اومد سلام و علیک کردیم و نشستیم توی حیاط خانه امن و شروع به صحبت کردیم... مژگان گفت: آقا محمد! از وقتی شما در جریان این موضوع قرار گرفتید، دلم گرم شده و خیلی نگران بابام نیستم... ینی هستما... اما خیالم راحت تر شده... خواهش میکنم ما از این وضعیت نجات بدید... من دوس دارم برگردیم خونمون و سه نفری با هم زندگی کنیم... حتی یه خانم خوب هم برای بابام در نظر گرفته بودم... خیلی خانم خوبیه... بنظرم میتونه به بابام آرامش بده... گفتم: منم دوس دارم هر چه زودتر این کابوس تموم بشه و همه چیز به شرایط عادی برگرده... اما باید یه سری چیزها را بدونی تا از این حالت سردرگمی نجات پیدا کنی و بدونی دنیا چه خبره؟ ببین مژگان خانم! مادر خدا بیامرزت، به مرگ طبیعی از دنیا نرفته... ببخشید خیلی رک میگم... مادرت دچار ترور تدریجی شده... به زبون عامیانه تر... شرمندم رک میگم... مادرت به قتل رسیده... حالا چرا؟ ... دنبالشیم... اما ... از قتل مادرت بدتر، وضعیتی هست که برای تو و آرمان درست کرده اند... پدرم همیشه میگفت: «همیشه، مردن آسان تر از بد زندگی کردن است»... مادرت را زندگی شما حذف کردن تا بتونند به خونه شما «نفوذ» کنند... همین کاری که همه جا میکنند... هر جا مادر حذف یا خراب شد، دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه... مژگان که چشماش پر از اشک شده بود، گفت: وای خدا ... چی دارم میشنوم... مادرم را کشتند؟! ... مامان الهه منو کشتند؟! ... ینی مامانمو نتونستند خراب کنند... کشتنش... کیا این کار را کردند؟ گفتم: آروم باش دخترم! آروم باش... ما هم داریم تحقیقات میکنیم که دیگه خونه ای بی مادر نشه و یا مادر بد نشه... اما ... قتل مامانت، پله اول بوده... هینطور که خودتم میدونی... اون زنی که توی گلفروشی دیدی و توی بغلش غش کردی، خانم کمالی بوده که به احتمال قوی، ماده بیهوش کننده زده بوده و تونسته ساعت ها تو را بیهوش نگه داره... پزشک معالجت، داره بیشتر کار میکنه روی پرونده پزشکیت... چون ماده بیهوش کننده، به علاوه یه چیزای دیگه بوده که سبب تب های مکرر تو میشده! مژگان گفت: منظورتون نمیفهمم! ... ینی الان من بیمارم؟ اصلا مگه میشه خانم کمالی ...؟ حتی تصورش هم برام باور کردنی نیست و مشکله!! گفتم: هنوز تحقیقات پزشکی ادامه داره... شاید باورش برات سخت باشه... که اصلا مگه میشه خانم کمالی اهل این کارا باشه و اصلا چه فایده ای براش داشته؟ خب این چیزیه که ما هم دنبالشیم... ولی دخترم! ... باهوش باش... تمام مشکلات تو و آرمان از وقتی شروع شد که پای شماها به خونه کمالی و آشنایی با فرید و نفیسه باز شد... شماها از خونه کمالی، همجنسگرا شدید... بی نماز و بی ایمان شدید... فقط از محبت و حقوق بشر دم میزدید و فکر میکردید این حرفها ینی همه چیز... اهل اختلاط با نامحرم شدید... پول های آنچنانی دریافت میکردید... که البته ظاهرا به تو نمیرسیده... اما به نفیسه پول خوبی میرسیده که بتونه تو را به هر قیمت نگه داره... همه فضای ذهنی تو را مملو از هیجانات جنسی کردند... به امام حسین و اهل بیت شک کردی و حتی اجازه ندادی برای شادی روح مادرت، نذری بدهند... و صد ها مطلب دیگه که خودت بهتر از من میدونی! درسته مژگان خانوم؟! مژگان که حسابی جا خوده بود و داشت به حرفام گوش میداد گفت: درسته ... همه اش درسته... رفتارها و گفتارهای اونا خیلی زیبا و جذاب بود... همین که من در اطراف خودم اصلا ندیده بودم... و حتی از زمان برخورد با اونا احساس میکردم مهربون تر هم شدم... احساس میکردم زندگی داره پنجره جدیدش را به روی من و خانواده غم زدم ام باز میکنه... فقط بابا جونم مونده بود که داشتم هر روز میدیدم که داره ریش و موهاش سفیدتر میشه و از درون پیر میشه... گفتم: اینها بخشی از ترفندهای کسانیه که ظرف مدت بیست سال گذشته، در حال جذب خانواده هایی مثل شما مذهبی ها هستند و دارن برنامه ریزی و اقدام میکنند... ببخشید اینو میگم... اصلا شاید هم ندونی... اما تو و آرمان، جذب یه فرقه انحرافی شده بودید که حتی اسم و رسمش هم نمیدونستید ... به خاطر همین، همه چیز برای شما رنگ و بوی تازه ای داشت... هم به هوا و هوس میرسیدید و حتی بهش افتخار میکردید و هم مثلا به ایمانی معتقد میشدید که هیچ مسئولیت و تکلیفی برای شما نداشت الا مهربانی! ... این به معنی حذف و ریشخند کردن همه چیزایی است که تو و آرمان و امثال شماها به نام دین یاد گرفته اید... تو و آرمان... متاسفانه... جذب گروهی شده اید که بهشون میگن : «بهایی» ! ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
-مژگان 48 اون شب، مژگان حسابی گریه کرد و به یاد مادرش کلی برام حرف زد... حدودا دو سه ساعت باهم حرف زدیم... نکته ای که توی ذهنم بود خیلی تقویت شد... جوری که وقتی سوار ماشینم شدم، حدودای ساعت 9 و 10 بود اما دلم نمیومد تا صبح صبر کنم... به خاطر همین وقتی به چهار راه زند رسیدم، نرفتم طرف خونه... رفتم اداره... وقتی رسیدم، از یکی از خواهرای حیاط خلوت پرسیدم که نفیسه خوابه یا بیدار؟! ... گفتنند: بیداره... معمولا شبها دیر میخوابه... شامش خورده... الانم داره تلوزیون میبینه... هماهنگ کردن و بهش اطلاع دادن که میخوام ببینمش... قبول کرده بود و خلاصه رفتم پیشش... این بار وقتی منو دید، علاوه بر روسری و رعایت چیزای ساده، جلوم بلند شد و سلام کرد... سلام و علیک کردیم و نشستیم... گفتم: امیدوارم بهت سخت نگذشته باشه... به جز دیدار اولمون... که البته اونم... حالا ولش کن... میخوام یه چیزی را بهت بگم اما میخوام قول بدی تمرکز داشته باشی و کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم... باشه؟ گفت: دیگه بدتر از مرگ مژگان که نیست... باشه... بفرمایید... گفتم: من تقریبا همه کارهای بدی که انجام دادی و یا مجبورت کردند را اطلاع دارم... حتی پرینت حساب های بانکی که به نام مادر بیچارت بود و پول ها را به اون حساب میریختند را دارم... همچنین مهمونی های بدی که رفتی... برای اینکه بدونی نه تنها از بازی پرت نیستم بلکه اطلاعاتم بیشتر از این حرفهاست، باید بدونی که حتی اطلاع دارم که از طرف کمالی مامور شده بودی که به هر طریقی شده به پدر مژگان نزدیک بشی... اما به خاطر تقیدات مذهبی و مشغله های بابای مژگان و چیزای دیگه نتونستی این کار را بکنی... حالا چیزی که میخوام بدونم... باید بدونم که بتونم کمکت بکنم... اینه که دقیقا درباره بابای مژگان ازت چی میخواستن؟! نفیسه اولش آب دهنش را قورت داد... معلوم بود که حسابی هول شده... بهش آب تعارف کردم و بهش گفتم آروم باشه... یه کم آروم تر شد... بعد شروع کرد و گفت: «برای دل من، مژگان همه چیز بود اما برای کمالی، بابای مژگان... من دوس داشتم فقط با مژگان باشم اما کمالی و دکتر شروین میگفتند که باید برم به طرف بابای مژگان... میگفتند که ما مدیون همسرش هستیم... باید این روزا که داره تحمل فقدان همسرش میکنه، کمکش کنیم تا بتونه مثل دخترش آسوده تر بشه و به آرامش برسه... اما من نتونستم... علتش این بود که بابای مژگان، معمولا خونه نبود... وقتی هم خونه بود، اینقدر سرسنگین و کم حرف بود که من حتی جرات نمیکردم برم توی اتاقش... حتی ازش میترسیدم...مرموز بود برام... به کمالی و شروین هم گفتم... اونها گفتند میدونیم که آدم سفت و سختیه... به خاطر همین دوس داریم کمکش کنیم... دو سه ماه وقتی که به من داده بودند، شد چهار پنج ماه... بابای مژگان اصلا خط نمیداد... وقتی هم میرفت از خونه، در اتاقش هم قفل میکرد... اصلا لب تاپ و کامپیوتر هم نداشت...» به نفیسه گفتم: چرا به اتاقش و لب تاپ داشتن و یا نداشتنش توجه کردی؟ علت خاصی داشت؟ نفیسه گفت: «آره خب... شروین گفته بود وقتی بهت توجه نمیکنه، مثل دخترش باش... بشو مژگانش... کارای شخصیش را واسش انجام بده... اتاقش را تمیز کن... ببین لب تاپش کجاست و برو تمیزش کن و روش گل بذار... اگر برچسب زده روی دوربین لب تاپش، بردار و به جاش برچسب دخترونه بزن تا دلش باز بشه...» گفتم: اصلا بهت توجه نمیکرد؟ بعدش چی شد؟ نفیسه ادامه داد: «وقتی کمالی و شروین فهمیدن که بابای مژگان اصلا منو آدنم حساب نمیکنه، قرار گذاشتن که واقعا از تنهایی درش بیارن... نمیدونم چطوری؟ اما ... یه چیزی یادم اومد... شروین بهم گفت که یه کیف دستی هست که مشکی هست و معمولا قفل هست و در دسترس نیست... ما احساس میکنیم که بابای مژگان قرص مصرف میکنه... به خاطر همین باید قرصش را ترک کنه... قرصش توی کیفه... تو نمیتونی در کیف را باز کنی... پس حداقل تلاش کن یه جوری کیفش را از خونشون کش بری... اما شروین فکر میکرد که بابای مژگان شاسکوله... بالاخره نشد و نتونستم... هیچی... تا اینکه یه روز خانم کمالی به من گفت که باید برای بابای مژگان یه خانم خوب پیدا کنیم تا بتونه باهاش ازدواج کنه و زندگیشون بهتر بشه...» گفتم: خب اسمش چی بود؟ کمالی چیزی برات نگفت؟ نفیسه گفت: چرا بابا... فهمیدم کیه... وقتی اسمش شنیدم، مطمئن شدم که نتونستم ماموریتم را خوب انجام بدم... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که مژگان را با اون خانم خوشکل چادری آچار فرانسه آشنا کنم... مژگان هم بعد از چند جلسه عاشق رفتار و محبتش شده بود و واسه باباش میپسندیدش... اسم اون خانم «سهیلا» بود... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81