با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 56 اینو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش... من فقط فرصت کردم که چش
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 57
فرکانس عمار برنگشت... وقت را نمیتونستم هدر بدم... گفتم واسم لب تاپ و کد رهگیری بگیرن و بیارن... تا آوردن، نشستم و مثل منتقدان جشنواره فیلم فجر، که فقط فیلم را میبینند تا سوتی بگیرن، فیلم دوربین کوچمون را بازبینی کردم...
«عمار به موقع اومد نزدیک ماشین ما و توجهشون را جلب کرد... به موقع هم رفت کنار درخت های کنار پیاده رو... حتی اگر چند ثانیه دیرتر انجام داده بود و برآیند زمانیمون مثلا 10ثانیه تاخیر میفتاد، عمار هم میرفت هوا و نمیدونی تا کجا میرفت...
من که منتظر تیراندازی بودم و خودم را حتی برای «شرایط سیبل رگبار» آماده کرده بودم... اما در فیلم دیدم که برنامه بعدیشون، شرایط سیبل رگبار بود... چون به محض اینکه بنز به ماشین ما برخورد کرد، دو نفر از منازل اطراف پریدن بیرون و شروع به تیراندازی به طرف ما و عمار کردن...
عمار، به طرف ماشین ما دوید... البته با توکل بر خدا... خیلی دل و جیگر میخواد که به تک تیرانداز روی پشت بوم اعتماد کنی و بگی ایشالله که حواسش هست که منو پوشش بده و منم برم رفیقم را نجات بدم... چون وقتی ما خونمون را تخلیه کردیم، فقط یه تک تیرانداز را واسه روز مبادا گذاشته بودیم بالا پشت بوم... اون تک تیرانداز که بچه فسا بود... خطاش در فواصل بالاتر از 200 متر هم، صفر بود... چه برسه به 122 متر... به خاطر همین، طبق دستوری که قبلا بهش داده بودیم، یکیشون را نفله کرد و دیگری را فراری داد... چون گفته بودیم که هر چی زدی، اشکال نداره اما لااقل یکی دو نفرش زنده در بره...
عمار به طرف ماشین ما دوید... تا قبل از اینکه بخواد ماشین منفجر بشه و کباب بشم، با بدبختی هر چه تمامتر، از همون طرف شیشه جام ماشین که خورد شده بود، منو کشید بیرون... انداخت روی شونه هاش... به حالت نیم خیز دوید... وقتی سه چهار متر د.ور شده بود از ماشین... انفجار ماشین رخ داد و چنان شدید بود که دو تامون پرت شدیم روی زمین...
اما کد های پیرامونی فیلم موجود را که بررسی کردم چند تا مسئله نظرم را خیلی جلب کرد: دو تا ماشین تو کوچه بود... پلاک تهران... که تا انفجار رخ داد و مردم مثل مور و ملخ جمع شدن، خیلی با آرامش از کوچه رفتند بیرون... دوربین خیابون کناری نشون میداد که وقتی اون دو تا ماشین وارد خیابون اصلی شدند، یک مسیر رفتند... دو تا پژو 405 سفید و نقره ای... نکته اش اینجاست که: اون کسی را که تک تیرانداز ما زنده ولش کرده بود تا فرار کنه، را سوار نکردند... میفمید چی میگم؟ ... سوارش نکردند...
جالبتر اینکه اون بدبخت هم که داشت فرار میکرد، هیچ تلاشی واسه نگه داشتن اونا نکرد و پیچید توی یه کوچه فرعی و در رفت... پس قطعا نه تنها هر خبری بوده، توی اون دو تا ماشین بوده... بلکه اونی که داشت فرار میکرد، خودش را فدا کرده تا ماموری که دنبالشه، بره دنبال اون... نه دنبال ماشین ها...»
اما دم عمار گرم... تا روی زمین پرت شدیم و جونم را نجات داد... با یه موتور رفت دنبال اون شخصی که داشت فرار میکرد... بعدش برام گفت که وقتی سر کوچمون پیادش کرده بودم، نظرش جلب اون دو تا ماشین شده بوده... وقتی با موتور زده دنبال اون شخص... فهمیده که اون بدبخت خودش را فدای اون دو تا ماشین کرده... چون پیچید توی کوچه تا عمار بره دنبالش... عمار هم که فرصت جنگولک بازی نداشته... یه لحظه وایساده سر اون کوچه... از سر همون کوچه به طرف اون شخص نشونه میگیره و از فاصله 200 متری میزنه به زانوش... شلیک کردن همانا و زمینگیر شدن اون هم همانا... بعدش به بچه ها اطلاع داده و بچه ها هم فورا رفتند سر وقتش و دستگیرش کردن...
عمار رفته بود دنبال اون دو تا پژو... تا جایی ارتباط داشتیم که گفت: بیا دارالرحمه 223 ...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 58
بدنم درد میکرد... اما نمیتونستم از آنالیز فیلم دست بکشم... تماس با عمار هم برقرار نمیشد... چیزی که توجهم را جلب کرده بود اینه که در طی 48 ساعت گذشته اش، هیچ کس از اون ماشین، سوار یا پیاده نشده بود... این ینی آدمای موجود در اون دو تا پژو، حداقل دو شبانه روز کامل، در اون ماشین ها سپری کرده اند... و شیفت مامورانشان، 48 ساعته کامل بوده... خب این مال آدمای الکی و غیر حرفه ای نیست... درصد هوشیاری بالایی میخواد که بتونی 48 ساعته ماموریت بدی... حتی دستشویی هم نری...
با چه موجوداتی طرف بودیم... ماشینشون را به صورت مخالف جهت هم در دو طرف کوچه پارک کرده بودن... به صورت خیلی معمولی میتونستند کوچه را ترک کنند یا ماشین جایگذین داشته باشن... رفت و آمد و جلب توجه نداشتن... و چون شیشه شون دودی بود، داخل ماشین از دوربین ها مشخص نبود...
یه چیز جالب از اون تک تیر انداز بگم... ازش پرسیدم ماشین ها کی اومده بودن و مستقر شدند؟! ... تک تیر انداز باحالیه... گفت: «من که مامور اشیاء و اجسام و انسان های دور و بر نبودم... فقط ماموریتم این بود که اگه شما و عمار اومدین در قاب شلیک، ازتون حمایت کنم... اونم در حدّ مقدور... همین!» ... این ینی ما همین که روی تخت مرده شور خونه نخوابیده بودیم باید بهش یه چیزی هم دستی میدادیم...
با مامور هفتم ارتباط گرفتم... تقاضای حالت ویژه کردم... مامور هفتم هم ماموران یکی از تیم های عملیاتی را مستقیما به خودم لینک کرد... اما قبلش بهم گفت که اگر قادر به انجام ماموریت نیستی، تا یکی را به جای شما بفرستم... ولی من اعلام آمادگی کردم و پیشنهادش را نپذیرفتم...
نمیدونم چرا اون موقع، نگران عمار نبودم... مرد زرنگ و باهوشیه... همین که تونسته تا کد دار الرحمه 223 تعقیبشون کنه اما بویی نبرند خودش کلی ارزش داشت...
کد دارالرحمه 223 ینی چی؟... ینی از بزرگراه رحمت شرقی... به طرف منتهی الیه بلوار عاشورا... حالا چرا 223؟ ... ینی خونه نیست و وارد یک مرکز خرید یا یه چیزی شبیه یک فروشگاه بزرگ شده اند... خب بهتر از این نمیشه... پس باید اون منطقه را یا «قرق» میکردیم... یا «تامین» میکردیم...
پیشنهاد مامور هفتم، تامین بود... خب منطقی هم همین بود... چون به جز انفجاری که تو برنامه نبود، ینی فکرش نمیکردیم موتور و دم و دستگاه سمند بترکه، دیگه چیز خاصی یادم نمیاد که جلب توجه عموم شده باشه... البته اون زد و خورد با فرید و فریبا هم سر به رسوایی کشید... حالا... خلاصه تامین کردیم... طرح تامین رای آورد... ینی باید حتی رفت و آمد اشیاء و حیوانات خانگی را هم رصد میکردیم چه برسه به انسان ها...
داشت چشمام بسته میشد... پرونده داشت حالت انبساط به خودش میگرفت... اما چشمای من حالت انقباض... خیلی التماس چشمام کردم که بسته نشه... التماسش کردم که یه کم دیگه دووم بیاره... مثل شبهای قدر دوران نوجوونیم که به چشمام التماس میکردم بسته نشه و اشکش بیاد... اما... بالاخر چشم است دیگه... گاهی التماس حالیش نیست... یهو میباره... یهو خشک میشه... یهو باز میشه... اون موقع هم که داشت کم کم بسته میشد... فقط فرصت کردم از لا به لای مژه هایی که داشتن همدیگه را به آغوش میکشیدن، دو سه تا کلمه به بچه ها بگم: «زود باشین... عمار... یاحسین...»
همون چشم ها وقتی داشت به زور باز میشد... اولش همه جا را تار میدیم... خیلی مالوندمش تا یه کم بهتر باز بشه... اولین کارم این بود که نگاه به ساعت انداختم... دیدم سه ساعت در حالتی بین خواب و بی هوشی بودم... دو تا سرم دیگه بهم وصل کرده بودن... خیلی ناراحت شدم که چرا سه ساعت مثل جنازه ها روی تخت افتاده بودم...
بیسیم برداشتم و گفتم: «محمد ... عمار...» «محمد... عمار...» عمار! تو را به ارواح خاک خانمت بردار...
تپش قلب داشتم... منتظر فقط یه صدا بودم... منتظر بودم که حتی اگر قادر به تکلم نیست اما یه پالس بفرسته که بفهمم زنده است... اما...
یه صدای آروم شنیدم که گفت: «تو هم هر چی شد فورا اسم روح ناموس مردم بیار! ... انگار ارواح خاک ناموس من شده نقل و نبات و مسخره آقا ! جانم محمد! پاشدی؟»
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
4_5924994173236150771.mp3
3.92M
#استقبال_از_محرم
🍃با شنیدن این چند نکته پیرامون آمادگی ماه محرم از استاد عالی به استقبال ماه محرم برویم...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
#استقبال_از_محرم 🍃با شنیدن این چند نکته پیرامون آمادگی ماه محرم از استاد عالی به استقبال ماه محرم ب
#بابی_انت_و_امی
#سعی_کنیم_روزانه_برایش_گریه_کنیم
🍃هرکس را دیدید در عالم نام و نشانی پیدا کرده بدانید #امام_حسین یک جایی به او #عنایتی کرده است...
🔸آیه الله نجفی
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 58 بدنم درد میکرد... اما نمیتونستم از آنالیز فیلم دست بکشم... تماس با عمار هم
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 59
مثل اینکه تمام دنیا را بهم داده بودن... گفتم: «عمار! خدا خیرت بده که زنده ای... آخه گفتم من و تو مال شهادت نیستیم!»
عمار گفت: «نه بابا ... شهادت؟ ... من و تو حتی اگه همین جا لقمه لقمه هم بشیم، بازم «مصلحت» نمیبینند ما را شهید حساب کنند... مگه اونایی که «مصلحت» دستشونه به رفیقام که در جنگ از دست دادم میگن شهید؟ والله اگه بگن... حاج آقا مصلحت بهشون میگه «تلفات» جنگ! دیگه من و تو که جای خود داریم...»
کلی خندیدم... گفتم: حالا پشت بیسیم وقت گیر آوردیا...
گفت: ما که آب از سرمون گذشته... اگه راست میگن پاشن بیان زیر تیر و گلوله اینا که الان علافشون هستیم...
گفتم: چه خبر؟ درگیر نشدی؟
گفت: نه... حواسم هست... راستی محمد... نمیدونم اطلاع داری یا نه... اون دختره که فرستادیش هوا اسمش چی بود؟
با تعجب گفتم: سهیلا ... خب؟! چطور؟!
گفت: وقتی خوابیده بودی، بهم اطلاع دادن که دو تا مرد وارد بیمارستانش شده بودن و میخواستن یواشکی ببرنش... بچه ها با اون دو تا درگیر شدن... دو تاشون زخمی شدن و گیر افتادن اما سهیلا...
اعصابم داشت خورد میشد... گفتم: سهیلا چی؟ زود باش عمار بزن!
گفت: سهیلا متاسفانه گم شد... دوربین های بیمارستان میگه که اون دو تا تا بچه ها را درگیر کرده بودن، ظرف مدت 20 دقیقه... یکی که صورتش را پوشونده بوده... وارد اتاق میشه و تخت سهیلا را تا طبقه پایین میبره و بعدش سوار ویلچرش میکنن و میبرنش...
وای خدای من! ... وای عمار... خدایا چرا؟ ... گفتم: «به قول اون بابایی که سال 88 رای نیاورده بود، حالا من دو سه ساعت خوابیدما... تا پاشدم باید قیامت بشه؟! باید سهیلا هم گم بشه؟!» داشتم دیوونه میشدم... سرم تیر کشید...
عمار ادامه داد: حالا چرا ترش میکنی؟
صدامو یه کم بردم بالا و گفتم: «ترش نکنم؟! عمار ترش نکنم؟! عمار من الان باید آروم باشم؟! میدونی الان دیگه ما تف هم کف دستمون نیست؟ الان ما چی داریم که دلمون خوش باشه؟!»
عمار که اون لحظه نمیدونستم چش هست و چرا آرومه... داشت حرصم را بیشتر در میاورد... گذاشت خوب داد و بیداد کردم... بعدش گفت: «حالا که چیزی نشده... پس فکر کردی بچه های اونجا هویج بودن؟! یا مثلا بچه ها را چیز فرض کردی؟! اگه قرار باشه که به همین راحتی گاف بدیم که باید بریم بز بچرونیم! محمد جان! یه لیوان آبی... شربتی... صلواتی... یه چیزی... الان فقط خواهر مادر بچه ها را سرزنش نکردی...»
در حالی که دندونام داشت بهم فشرده میشد از عصبانیت...گفتم: آرومم... درست حرف بزن ببینم چی شده؟!
عمار گفت: اصلا میخوای هروقت آروم تر شدی بهت بگم؟ ... اره... بذار وقتی یه استراحت کوچولو کردی بهت میگم... آفرین... حالا بگیر بخواب تا منم به کفتارهایی که رو به روم هستن برسم...
عمار میدونست که من اون لحظه دارم حرص میخورم و میخوام زودتر بدونم چه خبره... حالا داشت اذیتم میکرد... من قلبم اومده بود توی حلقم... اما عمار داشت ادای «همه چیز آرومه ... من چقدر خوشبختم...» در میاورد...
بهش گفتم: عمار حرصم نده... بگو جان محمد! ... حالم خوب نیست...
گفت: چشم... جونم برات بگه که دو سه ساعت خوابیدی، همه چیز حل شد و همه دنیا به وفق مرادمون شد... بگو چطور؟ ... یکی از بچه های گشت موتوری خودمون که خیابون بغلی بیمارستان کمین کرده بوده رفت تعقیب ماشینی که سهیلای ذلیل شده را با خودش برده بوده... یک ساعت توی خیابونا چرخونده بودنش... وقتی خیالشون راحت شده که کسی تعقیبشون نکرده، سهیلا را بردن به یه محیط 223... از قضا اون 223 کجاست؟ ... دقیقا همون جایی که منم دو تا پژو را تعقیب کردم و الان در موقعیتشون هستم... با اون یکی موتوری لینک شدم... فهمیدم سر آب هویج فروشی همین بلواره...
گفتم: ینی الان همه شون...
گفت: آره... الان همه سر نخ ها... یا بهتره بگم همه درجه دو های پرونده را «تامین» داریم... توی چنگمون هستن... دستور چیه محمد جان؟!...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 60
وقتی همه چیز، جفت و جور هست و آسمون و ریسمون با هم جمع شده، بیشتر شک میکنم... احساس بدی میاد سراغم که دوس دارم فقط فکر کنم... ینی چی که همشون اینجا جمع اند؟! ... هم دو تا پژوی کوچه ما و هم ماشین حامل سهیلا ... از دستشون در رفته و فکر اینجاش نمیکردن که ممکنه تعقیب بشن یا خیلی از خودشون مطمئن هستند که مثل یه بچه خوب، تا بازیشون تموم شده، برگشتن خونه؟!
عمار هم اینو خوب میدونه... به خاطر همین گفت: محمد! فکر نکنم جای نگرانی باشه... چون شرایط اینجا را خیلی ریلکش و معمولی کردیم... بچه ها حداقل در دو سه تا خیابون اون طرف تر مستقر هستند... خیابون های اون طرف هم هیچکدومش دوربین نداره و منازل هم دوربین خارج از منزل ندارند... اما بازم هر چی تو بگی...
گفتم: عمار بذار فکر کنم...نه... اصلا بذار بیام... تحت نظر داشته باش تا بیام...
گفت: من که حرفی ندارم اما فکر نکنم مرخصت کنند... چون دستور کتبی روی پرونده پزشکیت هست که تا خوب نشدن کامل، ازت چشم بر ندارن... خودم ندیدما... فقط شنیدم... بازم منتظر خبرت هستم...
اینو گفت و خدافظی کردیم... خدایا باید چیکار میکردم؟! بریزیم و بگیر و ببند راه بندازیم؟! ولشون کنیم به امان خدا و تعقیب و گریز کنیم؟! ... بین همه این حرفها، ذهنم متوجه نخود آش شد... همون نخود آشی که همه جا بوده اما استثنائا الان پیداش نیست... منظورم کمالی هست... فورا بیسیم زدم و عمار را گرفتم... گفتم: عمار جان از کمالی چه خبر؟
عمار گفت: خبری ازش ندارم... اگه منظورت اینه که الان اینجاست یا نه؟ باید بگم که نه... اینجا نیست... یا بهتره بگم لااقل من ازش خبری ندارم و ندیدم که این طرفها بپره... چطور؟
گفتم: یه کم غیر طبیعی نیست که چند روزه ندیدیمش؟!
گفت: واسه من که نه! این چیزها فقط واسه تو جلوه دیگه ای داره!
گفتم: عمار لطفا چشم از اونجا برندار... اصلا تو مبسوط الید هستی اما لطفا باهام هماهنگ باش! بذار ببینم کمالی کجاست؟! یاعلی...
هر چی نگاه کردم دور و برم... کسی از بچه های عملیات که بتونم با خودم ببرم نداشتم... پاشدم فورا یه وضو گرفتم... لباسم را پوشیدم... اسلحه ام را چک کردم... یه قرآن برداشتم و از زیرش رد شدم... یه وسیله برداشتم... پلاکش شخصی بود تا جلب توجه نکنه... رفتم به طرف خونه کمالی...
در راه هر چی دقت کردم، احساس خطر نمیکردم و نمیدونستم چرا خیلی آرومم... خیابون بغلی خونه کمالی پارک کردم... رفتم به طرف کوچه کمالی... با احتیاط و اما با ظاهری معمولی به طرف خونه کمالی قدم بر میداشتم... وقتی رسیدم خونه کمالی... چند تا زنگ زدم... حدسی که میزدم تقویت شد و فهمیدم که کسی نیست... چند ثانیه نشستم همونجا... دوباره پاشدم چند تا زنگ دیگه زدم...
به خوبی، سنگینی نگاه یکی را روی خودم احساس میکردم... چند بار این کار را تکرار کردم... خودم را زدم به کوچه عمر چپ... قیافه آدم های محتاج و محترم به خودم گرفتم... حتی سرم را آروم گذاشتم روی در خونه کمالی... توی همین حال و هواها و تئاتر بازی ها بودم که صدایی از پشت سر، توجهم را جلب کرد...
گفت: مومن! کاری از دستم بر میاد!
به طرفش بر نگشتم... همونجوری که صورتم به طرف در خونه کمالی بود، با بغض گفتم: از هیچکس هیچ کاری بر نمیاد... فقط الان حاج خانم میتونه کمکم کنه و بس!
گفت: خونه نیست؟
گفتم: بنظرت اگر بودش، الان پشت در وایساده بودم؟!
گفت: حق با شماست! شاید بتونم کمکتون کنم...
برگشتم به طرفش... تا چشمم به قیافه اش افتاد، یه لحظه لرز کردم... خیلی مصمم و آرام بود... دستش توی جیب کتش بود و لوله هفت تیرش را از زیر کتش میدیدم که به طرفم شکم و کلیه ام نشونه گرفته... شناختمش... «فرید» بود!!
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
در محضر علامه طباطبایی ره
چراجنگ و شهادت؟
سؤال ۲۸۴؛ چرا امام حسین علیه سلام به همانند امام حسن مجتبی علیه سلام راه صلح و سازش و بیعت را در پیش نگرفت و راه شهادت را انتخاب نمود؟
جواب: در روایات آمده است که هر یک از ائمه علیهم السلام - تکلیف و وظيفه خاصّ خود را که خداوند حکیم علیم بر اساس مصالح واقعی در لوحی از نور برای او ثبت نمود، می بیند و بدان عمل می نماید.
✳️چراجنگ و شهادت؟
سؤال ۲۸۴؛ چرا امام حسین علیه سلام به همانند امام حسن مجتبی علیه سلام راه صلح و سازش و بیعت را در پیش نگرفت و راه شهادت را انتخاب نمود؟
✅جواب: در روایات آمده است که هر یک از ائمه علیهم السلام - تکلیف و وظيفه خاصّ خود را که خداوند حکیم علیم بر اساس مصالح واقعی در لوحی از نور برای او ثبت نمود، می بیند و بدان عمل می نماید.
🔆 علاوه بر این، آن حضرت جز شهادت راهی نداشت، زیرا دو راه در پیش روی امام علیه السلام قرار داشت :
۱_ بیعت با یزید آن چنانی و زندگی ذلّت بار و ننگین و نابودی اسلام
۲_ مخالفت با یزید و عدم بیعت با او و قبول شهادت و در نتیجه زنده نگه داشتن اسلام و بقای دین و احیای مکتب. و آن حضرت همین راه را انتخاب نمود، و تسلیم محض امر و راضی به قضای خداوند متعال شد و عمل به تکلیف شرعی خود نمود.
😡زیرا یزید به عکس معاویه که با اعمال سیاست های فریب کارانه و احترام به مقررات و معتقدات دینی مردم، تظاهر به اسلام مینمود، هیچ گونه تظاهر به مسلمانی نداشت؛ بلکه به طور آشکار عملا با اسلام و مقدسات دینی مردم مخالفت می نمود و به می گساری و ساز و نواز و عشرت گذرانی و شاهد بازی و... تظاهر می نمود و هیچ گونه حرمتی برای دین و مقرّرات دینی نمی گذاشت، چنان که وقتی سر مقدس حضرت سیدالشهدا - عليه السلام- را به همراه اسرا نزد او آوردند، اشعاری سرود و در آن به طور علنی تصریح نمود که:
🚫لعبت هاشم بالملك، فلا
🚫خبر جاء ولا وحي نزل
خاندان (هاشم) به سلطنت بازی پرداختند. بنابراین، نه خبری آمده است و نه وحی ای نازل شده است.
🔴مصیبت از این بالاتر ، اینکه او خود را خلیفه و جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم معرفی میکرد و مدعی خلافت بود و لباس خلافت بر تن داشت و صلح و سازش با او به معنای تایید اعمال خلاف اسلام و کمک به نابودی کامل اسلام و معتقدات دینی بود .
اصول کافی ج ۱ ، ص ۳۸۷، بحارالانوار، ج ۲۵، ص۳۹ و ۴۲_ ج ۲۶، ص ۱۳۴ و ... احتجاج ، ج ۲، ص ۳۰۷؛ لهوف، ص۸۱ مناقب این شهر آشوب ج۴، ص۱۱۴
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
✅برای آگاهی بیشتر مطالعه کتاب اسلام و مقتضیات زمان شهید مرتضی مطهری پیشنهاد می شود👌
🚫متاسفانه برخی از بی اطلاعی جوانان و نوجوانان استفاده میکنن و امام حسن علیه السلام را خوشگذران و صلح طلب معرفی می کنند و در مقابلش امام حسین علیه السلام را جنگ طلب نشان می دهند🚫
✳️پس باید در مورد امام حسن علیه السلام و چرایی صلح و سکوت بیشتر مطالعه کنیم و از عقایدمون دفاع کنیم✅
🌺فلسفه ی صلح امام حسن مجتبی علیه السلام🌺
سؤال ۲۷۹؛ چرا حضرت امام مجتبی علیه السلام - راه صلح و بیعت با معاویه را انتخاب نمود، و مانند امام حسین علیه السلام - راه شهادت را طی ننمود و با داشتن آن همه سپاه با معاویه نجنگید؟
🔆جواب: در روایات آمده است که هر امامی لوحی از نور از جانب خداوند متعال در پیش روی خود دارد که تکلیف خاص او به حسب مصالح و مقتضیات عصر او در آن ثبت گردیده است، و امام معصوم هم که مطيع محض و تسليم امر و راضی به رضای الهی است، راه بندگی را اختیار نموده و به آن تکالیف جامه ی عمل می پوشاند خواه قیام کند و یا نکند، چنان که از پیامبر اکرم صلی الله عليه وآله وسلم - درباره ی امام حسن و امام حسین - عليهما السلام - وارد شده است .
📚علاوه براین، شرایط دوران امام مجتبی علیه السلام - با معاویه، صلح را ایجاب می کرد و اوضاع سیاسی اجتماعی حاکم بر دوران امام حسین علیه السلام - مخالفت با یزید و شهادت را ایجاب می کرد؛ زیرا موقعیت و شرایط هر کدام از معاویه و یزید با هم تفاوت داشت؛ لذا می بینیم خود امام حسین علیه السلام- هم که حتی برای یک روز و یک لحظه زیر بار بیعت یزید نرفت و به شهادت تن در داد ، در زمان ده سال امامت امام مجتبی علیه السلام در دوران معاویه تابع برادر خویش بود و به قیام علیه معاویه دست نزد .
📚 و همچنین پس از شهادت امام مجتبی علیه السلام مانند آنحضرت تا مدت ده سال با آن همه فشار و سختی و اختناق که بر حضرتش می گذشت ، به سازش گذراند .
اصول کافی، ج ۱، ص ۳۸۷؛ بحارالانوار، ج ۲۵، ص ۳۹، ج ۲۶، ص ۳۳، و ۱۳۴ و ۱۳۵؛ بصائر الدرجات، ص ۲۳۱، ۴۳۲، ۴۳۵، ۴۳۶، ۴۲۷، ۴۳۹، ۴۴۰. متن حدیث بنابر نقل اصول کافی (ج ۱، ص ۳۸۷) به این صورت است: فاذا صار الأمر إليه، جعل الله له عمود بن ثور يبصر به ما يغتل أهل كل بلدة»؛ (هنگامی که امر [امامت ) به امام سپرده می شود، خداوند ستونی از نور برای او قرار می دهد که به وسیله ی آن، آن چه امل هر آبادی عمل می کنند، می بیند.) هر یکی از این احادیث دارای عبارات بسیار لطیف هستند، لذا شایسته است خواننده ی محترم به مدارک اشاره شده مراجعهکند
✅٢. در روایت است که رسول اکرم - صلى الله عليه و آله و سلم - با اشاره به امام حسن و حسین - علیهم السلام - فرمود: «اینای هذان إمامان، قاما أو قعد أ.»؛ (این دو فرزند من أمام هستند، قیام کنند و یا نگتند.) بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۳۰۶؛ ج ۰۲۱ اس ۲۶۶؛ ج ۳، ص ۷، ج ۴۳، ص ۲۲۷ و.. ٣.
🔍🔍🔍به دلیل این که اولا، امام مجتبی - عليه السلام . همچون امام حسین - عليه السلام - یاران فداکار و مطمئن و متعهد هر چند اندک در برابر سپاه معاویه و عوامل نفوذی و نیرنگ های او نداشت، بلکه معاویه با دسیسه های فراوان و با پول های گزاف و وعده و وعید، هر بار سران سپاه آن حضرت را می خرید و لشکر امام مجتبی - عليه السلام - را بر ایشان می شورانید.
🔴از طرف دیگر، حضرت امام حسن - عليه السلام - در زمانی زندگی می کرد که معاویه با اعمال سیاست های حق به جانب و توطئه های فریب کارانه و تظاهر به اسلام ، خود را به عنوان صحابی رسول الله صلوات الله علیه و کاتب وحی و ... معرفی نمود و به کمک عده ای از صحابه مزدور تبلیغات مسمومی به نفع صحابه و علیه اهلبیت و خاندان رسالت بخصوص امیر المومنین علیه السلام و فرزندانش بوجود آورد
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
⚠️از اینکه طولانی شد ببخشید
ولی جواب چندین سوال رو براحتی با ۵ دقیقه وقت گذاشتن و خوندن این چند خط میتونید بدید 💯
نکات تقدیم می شود: 👇👇👇
🔆خلاصه مطالب و نکات:
🔶۱) شرایط دوران امام حسن علیه السلام با شرایط دوران امام حسین علیه السلام تفاوت داشت
🔶۲) یکی از تفاوت ها این بود که با دو نوع حاکم طرف بودند: یکی متظاهر به اسلام و مکار و تقریبا حفظ کننده ظاهر دین و دومی متجاهر به انواع فسق و گناه و بی حیایی و پرده دری
🔷۳) حق در زمان معاویه برای مردم مخفی بود و عموما آگاهی از مقام امامت نداشتند و ظاهر معاویه هم کفایت میکرد برای پیروی چون سواد کافی برای فهمیدن حقایق نداشتند
🔷۴) در زمان یزید هم چهره واقعی معاویه برای مردم روشن شد و هم نارضایتی عمومی بوجود آمد
🔶۵)تبلیغات بر علیه اهلبیت علیهم السلام در زمان معاویه زود اثر میکرد و دیر رفع میشد زیرا رسانه تبلیغاتی قوی و یکپارچه داشت
🔶۶) برای دانستن قدرت رسانه ای معاویه همین بس که امام اول شیعیان و خلیفه چهارم مسلمین به مدت حدود ۷۰ سال بر فراز منبرهای مسلمین بصورت یک عمل دارای ثواب و اجر آخرتی مورد لعن قرار می گرفت و کمتر کسی اشکال میکرد که چرا خلیفه چهارم را لعن می کنید
🔷۷)در زمان یزید چونکه تظاهر به گناه و ضدیت علنی با اسلام رایج شده بود و در مجالس بزرگان رواج یافته بود و حتی به کوچه و بازار سرایت کرده بود دیگر حکومت از اسلام ظاهری هم تغییر مسیر داده بود به پادشاهی جاهلی و این یعنی نابودی کامل اسلام
🔷۸)سنت الهی این است که دین اسلام بماند تا قیامت ولو با ریختن خون امام معصوم و اسارت و ...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اومده_ماه_عزا...
🎥کلیپ تصویری زیبا
🍃سید مجید بنی فاطمه و مداحی دلنشین و معروفش ؛ جان آقا سنه گربان آقا...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🌹دعوتنامه ی اعضای جدید...
🍃رازتشرف سید کریم خدمت امام زمان(عج)
👇👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha/78
🍃ابتدای مستند داستانی #کف_خیابان
👇👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha/100
🍃ابتدای مستند داستانی #تب_مژگان
👇👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha/488
#طرح_پروفایل_محرم
◼️ فرارسیدن مام محرم ایام سوگواری سرور آزادگان جهان، امام حسین (علیه السلام) را تسلیت می گوییم....
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 60 وقتی همه چیز، جفت و جور هست و آسمون و ریسمون با هم جمع شده، بیشتر شک میکنم
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 61
چشممون به چشم های هم دوخته شد... گفت: من آب از سرم گذشته... اتفاقاتی که نباید میفتاد افتاده... واسمم فرقی نمیکنه که الان محاصره هستم یا نه... تو را میخواستم که الان روبروم هستی... پس بهتره خریت نکنی و مثل یه پسر خوب، بری بشینی توی ماشین روبروت...
گفتم: به به! ببین کی اینجاس؟ آقا فرید... یکی از عوامل دم دستی و مثلا عملیاتی بچه های شروین و گلشیفته... باشه... باهات میام... سوار ماشین میشم... ولی به یه شرط... به شرطی که فکر نکنی به خاطر ترس از هفت تیری هست که به طرفم نشونه گرفتی... نه... به خاطر اینکه سرم برای ماجراجویی میترکه... فرید عاشقتم... میفهمی خره؟! ... عاشقتم... چون تو سبب میشی که یاد جوون تری هام بیفتم و باهات یه مبارزه اساسی کنم... خب! کجا برم؟
گفت: برو جلو! برو به طرف اون ماشین...
رفتم... وقتی به نزدیک ماشین رسیدم، یه خانم بد حجاب از ماشین پیاده شد... با یه آرایش غلیظ تیپ مشکی... اما بیشترین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که اون خانم فقط یک دست داشت... به به... گل و بلبل و سنبل دور هم جمع شدن وسط کوچه... خودش بود... فریبا بود... همون معلم نفیسه بدبخت که باعث اغفال دخترای دبیرستانی شده بود...
اون هم زیر لباسش تفنگ داشت و به طرفم نشونه رفته بود... سه نفری ایستادیم رو به روی هم... بهشون گفتم: خب! جلو بشینم یا عقب یا توی صندوق؟! توی صندوق عقب که خیلی ضایست! ... هیچی... پس یا باید جلو بشینم یا عقب!
فریبا گفت: خوشمزگی نکن... مخصوصا وقتی با کسانی طرفی که به خاطر تسویه حساب شخصی و بلایی که در بیمارستان و بالای سر مژگان سرشون در آوردی به طرف تفنگ نکشیده اند... بلکه به خاطر مزاحمت مداومت برای کسانی که دوسشون داریم میخوایم آتیشت بزنیم... پس دهنت را ببند و بشین عقب...
همین طور که میخواستم بشینم عقب، گفتم: اینو نگم توی دلم میمونه... همیشه به چیزی فکر کن که جرات به زبون آوردنش داشته باشی... و چیزی به زبون بیار که جرات عملش داشته باشی... و کاری را بکن که بتونی پاش بایستی... مگه داری درباره مرغ کارخونه ای حرف میزنی که میگی آتیشت بزنیم...
نشستم تو ماشین... فرید هم نشست کنارم... فریبا هم نشست پشت فرمون... فریبای وحشی... خیلی از کارش بدم اومد... نامرد تا نشست، یه لحظه برگشت به طرف منو و با یه چکش، زد توی صورتم... اگه به موقع عکس العمل به خرج نداده بودم، دماغم را میتروکند... اما اونجوری شدت ضربه اش بین بینی و صورت و دهنم تقسیم شد...
بعد از چند ثانیه که نفسم جا اومد گفتم: فرید تو به غیرتت بر نمیخوره که یه دختر یک دستی لاغر اندام، با چکش بزنه به صورت کسی که الان پیشت نشسته؟! بابا تو هم یه کاری بکن... به تو که نزدیک ترم...
فریبا که ماشین را روشن کرده بود و راه افتاده بود و داشت از کوچه خارج میشد، با داد گفت: فرید نمیخوای خفش کنی؟!
فرید که عصبی به نظر میرسید، گفت: فریبا نذار آزارت بده! اینا خیلی عوضی هستن! فقط یه چیزی بهم بدم تا دهنش را فعلا گل بگیرم تا بعد...
همینجور که داشت دنبال یه چیزی میگشت تا دهنمو باهاش ببنده، به فریبا گفتم: راستی از سهیلای بی معرفت چه خبر؟! گفتی بهش که داری زیر آبی میری تا تنهایی بری ترکیه و سهیلا را با خودت نبری؟!
فرید یه نگاه تندی به فریبا کرد... اما داشت تلاش میکرد که جلوی من چیزی بهش نگه... فریبا که دست و پاش را گم کرده بود و متوجه نگاه خشمناک فرید هم شده بود، به فرید گفت: پیدا نمیکنم چیزی! ... به حرفاش گوش نده... شعر میگه...
اما فرید، نگاهش داشت ترسناک تر میشد... فهمیدم که زدم وسط خال... اما نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم... فریبا هم دست و پاش گم کرده بود...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 62
فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد... اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بود که اطرافش قرمز شد... معمولا کسانی که «خشم چشمی» دارند و بیشتر خشمشان را از کانال چشمانشان ابراز میکنند... در مواقع حساس، سکوت اختیار میکنند... سر از کینه عمیق و خاطرات بد و بغض فروخورده در می آورند... مخصوصا اگر مرد باشد و توی ذوقش خورده باشد... لذا فقط یک راه هست... که الحمدلله فریبا در آن لحظه بلد نبود... و آن یک راه برای کنترل چنین خشمی این است که یا باید کاری کرد که گریه کنند و یا باید کاری کرد که خشونتشون را همون لحظه تخلیه کنند...
نمیدونستم کجای کار هستم... اما از قرائن بر میومد که علی الحساب زده ام به خال... دو تا راه بیشتر نداشتم... یا باید کاری میکردم که جوری به جون بیفتند که بتونم در برم و هردوتاشون نفله بشن... که در این صورت به دردم نمیخورد و از رسیدن به سر حلقه ها باز میموندم... یا باید خشم شعله ور شده در فرید را مدیریت میکردم که یه موقع خودش به جون خودش و فریبا بیفته... که در این صورت هم ممکن بود دیگه دیر شه و عمر من قد نده ببینم دو تا کفتار به جون افتادن... چیکار باید میکردم؟!
با خودم آنالیز کردم... گفتم ببین! اگه قرار بود که تو را بکشند، یا در خونه کمالی و از پشت سر میزدنت و در میرفتن... یا بالاخره ترورت میکردن... پس حالا که این دو تا را فرستادن سر وقتم، معلوم میشه که قرار نیست یک ترور پاک و با کمترین زحمت انجام بدهند... پس معلوم میشه حداقل برای چند ساعت آینده، مرا زنده میخوان... پس معلوم میشه قراره بریم پیش کسانی که واسشون مهم اند... پس معلوم میشه یه مهمونی در پیش داریم... پس باید خودم را واسه دیدن اشخاص خاص آماده کنم... پس باید همین الان هم، طرف حساب من فقط این دو تا بچه نباشن... پس الان این ماشین هم داره اسکورت میشه... پس ینی تهش دارم بدبخت میشم... پس ینی الان روی دندونای شغال گیر اومدم... پس ینی انا لله و انا الیه راجعون... به عزت شرف لااله الا الله... پس بلند تر بگو لا اله الا الله...
اما... یه چیزی را نمیفهمیدم... این روش، که دشمن عملیاتیشون را بگیرن و ببرن مهمونی... در بین این تیپ بهایی های عملیاتی تا حالا مرسوم نبوده! ... ینی به ندرت پیش میاد که چنین ریسکی بکنند... این روش، یا مال منافقان کُمله است یا مال فراماسون ها... مال اینا نبوده... شرایطشون هم جوری نیست که بخوان تغییر استراتژی بدن و روش های دیگران را تست بزنن... اینو نمیفهمیدم... اما ... میفهمیدم که خطر بسیار نزدیک است...
بازم فکر کردم... اگر اون موقع میفتادم به جونشون، معلوم نبود نه من زنده بمونم و نه اونا... اگر هم صبر میکردم که برسیم اونجا و بخوام اونجا آمیتا باچان بازی در بیارم که ریسکش بالا بود... ریسک که چه عرض کنم... دیگه هیچی معلوم نبود چی پیش بیاد...
با اجازه شما، من روش دوم را انتخاب کردم... ینی با خودم گفتم بالاخره ستون تا ستون فرجه... بذار بریم اونجا ببینیم چی میشه؟ ...
بالاخره اگر هم قرار باشه بمیرم، پس بذار کف خیابون و جلوی چشم مردمی که دارن آروم زندگیشون میکنند نباشه... بذار پیش کسانی جون بدم و بمیرم که شدم خار چشماشون... بذار وقتی میخوام جون بدم و دست و پا بزنم، به چشم چند تا کثافت تر از این دو تا زل بزنم و لبخند رضایت بزنم تا حالشون بیشتر گرفته بشه...
پس تصمیمم گرفتم... یاعلی گفتم و محکم نشستم سر جام... برای اینکه بیشتر روی اعصابشون باشم، با صدای بلند گفتم: «جهت عدم سلامتی راننده و نابودی هر چه سریعتر شاگر راننده صلوات!»
بی فرهنگ ها صلوات که نفرستادن هیچ! ... فرید با مشت کوبوند توی دماغم... دماغمو پر از خون کرد و یه لحظه همه دنیا دور سرم چرخید... یه کم که سرم را برگردوندم گفتم: «بی جنبه ها! ... ایش... خیلی بی جنبه این! اگه به بزرگترتون نگفتم!»
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷