eitaa logo
با شخصیت ها
229 دنبال‌کننده
353 عکس
199 ویدیو
56 فایل
🍃کانالی برای با شخصیت ها👌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 31 ارتباطمون قطع شد... ینی چی؟! ... با احتیاط کامل، رفتم به همون خیابون خلوت... خیابون که نبود.. یه کوچه پهن و خلوت و بی خاصیت... دوباره اون صدا اومد روی خط و گفت: «بزرگوار! معمولا هدیه را جاهای خوب میذارن اما اوضاع جالبی نیست... مجبور شدم امانتی را بذارم توی جوب سمت راست راننده... فعلا...» احساس خطر کردم... خطر را اطرافم حس نمیکردم... حس میکردم تنهام... اما میدونستم که خبرایی هست ... رفتم جوب سمت راست خیابون را را رصد کردم... یا ابالفضل العباس... دیدم یکی از بچه هاست... به پشت افتاده بود... ینی روی شکم... افتاده بود وسط جوب... دویدم طرفش... دستم بردم به طرف کمرم و اسلحه ام را آوردم بیرون... دور و بر هم میپاییدم... ذکر یا ابالفضل العباس از دهنم نمیفتاد... انتظار اینو اصلا نداشتم... رفتم توی جوب... شونه هاش را گرفتم و برگردوندمش... دو تا تیر از فاصله نزدیک، خورده بود... یکی به قفسه سینه اش... یکی هم به شکمش... شهید شده بود... خیلی بهم ریختم... باید تلاش میکردم که خشم، مانع از فکر و مدیریتم نشه... آوردمش بیرون... خوابوندمش روی زمین... بیسیم زدم تا بیان دنبالش و ببرنش... مثل برادر از دست داده ها، نشسته بودم بالای سرش... آخه اینم زن داره... بچه داره... چشم انتظار داره... آخه این چه دنیای کثیفی شده که باید، جنازه بچه های انقلابیمون را در مبارزه با مفاسد و جرائم، از توی جوب بیاریم بیرون... یاد «جَون» غلام اباعبدالله الحسین علیه السلام افتادم... که لحظات آخر به امام حسین گفت: «آقا جان! پیاده نشید... من غلامم و بوی بد میدهم... همین که اجازه دادید در رکاب شما کشته بشم خودش خیلی ارزش داره... آقا پیاده نشید تا یه وقت، بوی بد بدنم...» ارباب هم که برای نوکراش کم نمیذاره... پیاده شد... بغلش کرد... گریه کرد... به کرامت ارباب، بدن نوکر، بوی خوش گرفت... بوی عطر گرفت... به والله قسم همین حالا که داره یادم میاد و دارم تایپ میکنم، گریه امونم را بریده و چشمام داره خیس میشه... من حتی اسم این مامورمون هم نمیدونستم... اما لباساش بوی خون و آب گندیده جوب گرفته بود... میدونستم اگر این لحظه هم از دست بدم، دیگه تا قیامت، دستم بهش نمیرسه... صورت ماهش را گرفتم بین دو دستام... لبمو چسبوندم به پیشونیش... اینقدر بوسش کردم که بغضم ترکید... تو حال و هوای خودم بودم... منتظر ماشین انتقال... توجهم به جیبش جلب شد... کاغذی با دست خط بد دیدم... نوشته بود: «سه تا شلیک کردی... اما من دو تا شلیک کردم... دو تا زدی به فرید... یکی هم زدی به دختره... تیرهایی که به فرید زدی، زدم به همکارت... پس اینجا بی حسابیم... اما هنوز من یکی طلب دارم... هنوز تیری که به دختره زدی را تسویه نکردم... منتظرش باش...» از اصول کار ما اینه که «هر تهدیدی را باید جدی گرفت!» ... بچه ها که اومدن، جنازه همکار شهیدمون را تحویلشون دادم... فورا زنگ زدم به عمار... عمار همون دفعه اول، گوشیو برداشت... پرسدم: عمار کجایی؟ در چه حال و وضعی؟ گفت: الحمدلله خیابون ها خلوت بود... رسیدم... الان اینجا مستقر هستم... با عصبانیت که نه... اما با جدیت و شدت گفتم: چرا میگی «رسیدم» ... مگه مژگان خانوم باهات نیست؟! گفت: آره... ببخشید... «رسیدیم»... مژگان هم اینجاست... سلام میرسونه... (از شایع ترین دروغ های ما ایرانی ها پشت تلفن) ... برنامه ات چیه؟! گفتم: از مژگان خانوم چشم بر ندار... عمار چشم بر نمیداریا... حتی تا پشت در دستشویی هم باهاش برو... از جلوی چشمت دور نشه... برگ ماموریتت را خودم پر میکنم... ماموریتت فقط همینه... هیچ اقدامی هم نمیکنی... قبل از هر کاری، با خودم مشورت کن... به ارواح خاک خانمت قسم اگر بدونم از اونجا اومدین بیرون، حالا به هر بهانه ای، توبیخت میکنم... جوری که نتونی هیچ وقت از پرونده ات پاکش کنی... با حالتی که الان که دارم فکرش میکنم، خیلی دلم براش سوخت... گفت: باشه محمد... چشم بابا... چشم... محمد اتفاقی افتاده؟! گفتم: اتفاق؟! ... تا تعریفت از اتفاق چی باشه؟! ... مرد حسابی داشتن صبح سر خودت را میبریدن و دخترت را میکشتند... اون وقع میپرسی اتفاقی افتاده؟! ... فقط یه سوال... کمالی تو را میشناسه؟ ... میدونه که بابای مژگان هستی؟! ... گفت: نمیدونم... نه... نباید بشناسه... اگر میشناخت، اون روز با خواهران اداره نمیرفتم پیشش... گفتم: از مژگان خانوم بپرس ببین کمالی، آخرین باری که اومده پیشش، کی بوده؟ دارم دیوونه میشم... مگه میشه؟ ... مگه میشه جواب مژگان درست باشه؟! ... مگه میشه رکب خورده باشم؟! ... عمار گفت: مژگان میگه: همون شب آخری که نفیسه اومد پیشم، کمالی هم بوده... اول، نفیسه رفت بیرون... بعدا از چند دقیقه هم کمالی!!! ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 32 اون روز، نمیخواست شب بشه... از چپ و راست میرسید... برگشتم اداره... دیگه کار از چیزی که فکرش میکردم گنده تر شده بود... باید گزارش میدادم... باید فایل باز میکردم و همه اسناد و مدارک را به سمع و نظر مقامات و اسناد بالادستی میذاشتم... در راه، دوباره زنگ زدم به عمار و سفارش غذای مرتب و برخورد شایسته و با محبت و عدم هرگونه ارتباط با خارج از خانه امن را متذکر شدم... وقتی به اتاقم رسیدم... اول رفتم تجدید وضو کردم... چند تا دونه خرمای تازه خوردم... بلکه کمی از ضعفم برطرف بشه و فشارم نیفته... دیدم کارساز نیست... زنگ زدم واسه خانمم... اینقدر بچه ها دور و برش شلوغ کرده بودند که حتی صدای خانمم هم نمیشنیدم... فقط گفت: شب اگر خواستی بیایی خونه، نون سنگک یادت نره!! دیدم اینجوری نمیشه... هیچ جوری آروم نمیشم... خیلی به هم ریخته بودم... حداقلش این بود که یه جنازه مظلوم و بی گناه روی دستم بود... هنوز هیچی نشده، یه جنازه گذاشتن روی دستم... مثل ببر زخم خورده، دور اتاقم میچرخیدم که تلفن زنگ زد... دیدم خانمم هست... گفت: «من الان توی اتاق هستم و بچه ها توی حال هستند... میتونی بری بیرون و با گوشیت تماس بگیری تا راحت تر حرف بزنیم؟!» من که شدیدا به آرامش نیاز داشتم، گفتم: «الهی دورت بگردم... الان زنگ میزنم... جایی نریا...» رفتم پارکینگ اداره... پریدم توی ماشینم و زنگ زدم... تا زنگ خورد، خانمم فورا گوشیو برداشت... احساس میکردم سال ها همدیگه را ندیدیم... گفت: «خوب میشناسمت محمدم... وقتی به هم میریزی، فقط باید چند دقیقه حرف بزنیم... حالا چه الرمادی و دمشق و بیروت باشی... چه شیراز و تهران و سراوان... اینم میدونم که نباید ازت بپرسم چی شده... چون نه میتونی توضیح بدی و نه میخوام که توضیح بدی... اما بذار یکی از شیرین کاری امروز بچه ها برات بگم تا جیگرت حال بیاد...» شروع کرد و از بچه ها برام گفت... حدودا یک ربع تعریف کرد و کیف کردم... تعریف کرد و لذت بردم... تعریف کرد و ذوق کردم... آخرش هم گفت: «محمدم! ... یه چیزی بگو... وقتی یه ربع، اینجوری ساکتی و فقط گوش میدی، احساس میکنم داری...» میدونست که تمام صورتم پر از اشک هست و دارم بی صدا گریه با صداش میکنم... آروم گفتم: «آره... مثل دوران عقدمون که یا داداشات نمیذاشتن پیش هم باشیم یا من ماموریت بودم و نمیشد از با هم بودن ذوق کنیم... مثل دوران عقدمون... که وقتی زنگ میزدم برات، میدونستی چه مرگمه و کارت را خوب بلد بودی...» گفت: «قبول ندارم که میگن «مرد گریه نمیکنه!» اتفاقا گریه، از بهترین نعمت های خداست که زن و مرد و پیر و جوون نمیشناسه...» خیلی آروم شدم... در حد معجزه و «الا بذکر الله» آرومم کرد... خدافظی کردیم و برگشتم توی اتاقم... صحبت کردن با همسر، وسط کوه مشکلات کاری، مخصوصا اگر همسر، آدم فهمیده و باشعوری باشه، دوپینگ معرکه ای میتونه باشه که فقط خانواده دوست ها تجربه اش میکنند... نه کسانی که سرشون ممکنه جاهای دیگه و پیش افراد دیگه گرم باشه... قلم و کاغذ برداشتم... یه خط بلند، وسط صفحه کشیدم... از بالا به پایین... یه طرف نوشتم: داشته ها... یه طرف دیگه هم نوشتم: نداشته ها... ستون داشته ها عبارت بود از: مژگان... نفیسه... کمالی... جنازه همکار شهیدم... یه مشت کاغذ باطله به نام پرونده که هیچی ازش درنیاد... ستون نداشته عبارت بود از: آرمان... فرید... کمالی... سرنخ... صدای شخصی که قاتل همکارم بود... دو سه دست غذا گرفتم و پاشدم رفتم خیابون وصال... خانه امن... پیش عمار و مژگان... دیدم دارن نماز میخونند... منم به عمار اقتدا کردم و نمازم را خوندم... بعد از نماز، یه روزنامه پهن کردیم و غذا خوردیم... وسط غذا هیچ کس حرف نمیزد... سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود... بعد از صرف غذا، به عمار گفتم: کبریت داری؟! گفت: آره و زود رفت آورد... گفتم: عمار! من و مژگان خانم میریم توی حیاط چند لحظه قدم بزنیم... لطفا ما را تنها بذار... با مژگان پاشدیم رفتیم توی حیاط... وقتی رسیدیم... پرونده 800 صفحه ای را از کیفم آوردم بیرون... گفتم: مژگان خانم... این کاغذها را شما نوشتین؟ ... گفت: آره... گفتم: بسیار خوب! کاغذها را گذاشتم روی زمین... وسط حیاط... بین صندلیمون که روش نشسته بودیم... چشمای مژگان داشت چهارتا میشد... گفت: چرا انداختین روی زمین... بهش جواب ندادم... قوطی کبریت را آوردم بیرون... یه دونه کبریت برداشتم... روشنش کردم... بعدش هم آتیش کبریت را انداختم روی 800 صفحه پرونده! ... خیلی خونسرد نشستم کنار و لم دادم به صندلیم... مژگان داشت شاخ در میاورد... گفت: «آقای محمد! دارین چیکار میکنین؟! ... چرا این کار را کردید؟! ... دارن میسوزن... داره همه کاغذا میسوزه... برشون دارین...» ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
هدایت شده از مطالب کانال با شخصیت ها
@Farsna
4.1M
🎙سرود|حاجت دلارو خدا با مهر تو داده/خنده تو برای ما باب المراده ...بانوای میثم مطیعی https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 سنتی که اهمیّت داده نمی‌شود! https://eitaa.com/bashakhsiyatha
🌾مثل گندم باش زیر خاک می برندش باز می روید پرتر زیر سنگ می برندش آرد میشود پر بهاتر آتش می زنندش نان میشود مطلوب تر به دندان می جوندش جان می شود نیرومندتر 🌹ذات باید ارزشمند باشد... #با_شخصیت_ها____ 👇 @bashakhsiyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 33 گذاشتم تا خوب جزغاله شد... یه دود عجیبی هم راه انداخته بود که نگو و نپرس... یه کم طول کشید اما میخواستم مطمئن باشم که همه اش سوخته و چیزی ازش در نمیاد... مژگان هم دیگه آب دهنش خشک شده بود از ترس و تعجب... مخصوصا اینکه میدید خیلی آرومم و نمیشه به این راحتی با حرف های احساسی و دخترونه الکی منو تحت تاثیر قرار داد... وقتی خوب کاغذها سوخت و دود شد رفت هوا... سه تا کاغذ بهش دادم... با یه خودکار... گفتم: «مژگان خانم! امروز، من علاوه بر مشکلاتی که خودت شاهدش بودی، یکی از بچه ها را هم از دست دادم و یکی دیگه از بچه ها اسیر دست کسانی شده که نمیدونم کی هستم و چه جور آدمایی هستند... پس حسابی بی حوصله ام... گول قیافه ام را هم نخور... چون وقتی قیافه ام بعد از یه شبانه روز سگی اینجوریه و مثلا آرومه، شک نکن که وحشی تر هستم... برامم فرقی نمیکنه که الان بابات داره از پشت پنجره نگامون میکنه و نگرانته یا نه؟! ... چون بابات هم میدونه که حق دخالت در روند پرونده و مراحل بازجویی را نداره... حالا اینا همه اش به کنار... من و تو که با هم دشمن نیستیم... میخوام کمکت کنم... پس به خودت و همه کسانی که برات عزیز هستند لطف کن و همه چیز را برام توی این سه صفحه بنویس... تاکید میکنم... همه چیز... فقط در همین سه صفحه... سکسی مکسیش هم نکن... از وقتی گم شدی تا وقتی غرق شدی... من چند لحظه قدم میزنم... بسم الله...» فکر کنم باباش براش کاملا توضیح داده بود که با بد کسی طرف هست و باید همه چیز را برام بگه تا کسی سر باباش را نتونه ببره و آمپول هوا هم به خودش نزنند... اولش قیافه اش مثل مرددها بود اما ... خودکار را برداشت و ظرف مدت یک ساعت... سه صفحه را پشت و رو پر کرد... کاغذ را بهم داد... گفتم: «ممنونم! ... جلوی چشم خودش... کبریت آوردم بیرون و اون سه صفحه را هم آتیش زدم... مژگان رنگ از صورتش پریده بود... مثل گچ، سفید شده بود... با لکنت و بغض بهم گفت: «به به به خدددددا من همه اش ررررراست نوشتم... هیچی دددددروغی قققققاطیش نبود... چرا ... چرا دودودودوباره سوسوسوزوندینش؟!» گفتم: «اگر همه اش راست و حسینی بوده که دیگه ترس نداره... نگران هم نباش... فقط میخوام خلاصه اش کنی در دو صفحه... برو خدا را شکر بکن که نمیگم خلاصه کن در یه پارگراف... بیا... اینم دو تا برگ... یاعلی... بنویس ببینم...» اشکاش را پاک کرد... دوباره شروع کرد به نوشتن... این بار خیلی تند مینوشت... معلوم بود که تسلطش از دفعه قبل هم بیشتر شده... شاید یه ربع هم نشد که دو صفحه تموم شد... بهم گفت: «نوشتم... همه چیزو نوشتم... به جون بابام... به جون داداش آرمانم این همه چیزی بود که اتفاق افتاد... راستی شما از نفیسه خبر ندارین؟!» گفتم: تشکر... نه... خبر خاصی ندارم... اما نباید حالش بد باشه... چون نه سرنگ هوا میخواستن بهش بزنند و نه سر باباش را میخواستن ببرند!! وقتی میخواستم برم، بهم گفت: آقای محمد! تو را به خدا کمکمون کنین! چون آرمان در خطره... اصلا نمیدونیم کجاست؟ ... من همه چیزو نوشتم... شما هم لطفا کا را از این جهنم نجات بدین... بابام و آرمان، تنها چیزی هستن که توی دنیا دارم... خدافظی کردم و رفتم... رفتم اداره... مستقیم رفتم سراغ نفیسه... وقتی به راهرو حیاط خلوت 11 رسیدم، شروع کردم به طراحی روش بازجویی از نفیسه... نفیسه هنوز هم مجهول بود برام... اما یه چیزی به ذهنم رسید... رسیدم به اتاقش... در را برام باز کردن و رفتم داخل... بهش گفتم روسریت را سر کن... سر نکرد... گفت: «اگر سختت هست، بگو یه زن بیارن... مگه مجبوری که همه اش تو میایی اینجا؟! ... خوراکت زن ها و دخترای مردم هستن؟!» پوزخندی زدم و بهش گفتم: «نیست که همچین خوراک چاق و چله و چرب و نرمی هم هستی... سختم که نیست... برای خودت گفتم... حالا بی خیال... اما ... اما ... فکر کنم بعد از گپ امشبمون، باید روسریت را ازت بگیریم تا مشکلی برات پیش نیاد...» با معجونی از افاده و تعجب گفت: «روسریم ازم بگیرین که مشکلی برام پیش نیاد؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟! اجازه ورود گوشی را گرفته بودم... همین طور که گوشیم را از جیبم میاوردم بیرون، گفتم: «تا مثلا خودت را بعد از دیدن این عکس، دار نزنی و خفه نکنی... این عکس را میشناسی؟!» همین که چشمش به اولین عکس فرید که فقط از صورتش بود، افتاد... گفت: نه! کیه این؟ گفتم: این عکس اولشه! دومیش را ببین شاید شناختیش! تا عکس دوم فرید را دید که از کل نیم تنه بالاش و قیافه اش گرفته بودم... تا چشمش به خون و زخم جناغ فرید افتاد که مثل یه گوشت بی خاصیت و تسلیم افتاده بود... چشماش گرد شد ... رنگش پرید... جیغ بلندی کشید... گفت: کی این بلا را سر فرید آورده؟! ... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 34 با کمال آرامش و خونسردی بهش گفتم: آروم باش... جیغ نکش... تو از هیچی خبر نداری... اگر یه چیزی بهت بگم، قول میدی صبور باشی؟! در حالی که خیلی بهم ریخته بود و داشت گریه میکرد گفت: دیگه چیه؟! دیگه چی شده؟! چرا دست از سرم بر نمیدارین؟! بهش گفتم: آروم باش دختر! آروم باش... میفهمم... چرا میگم میفهمم؟! چون منم امروز یکی از رفیقام را از دست دادم... یکی دیگه اش هم اسیر شده... یکیش هم تو زرد از آب دراومد!! همینطور که هق هق میکرد گفت: چی میخواستی بگی؟! گفتم: تو باید صبورتر از این حرفها باشی... دنیا همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه... بعضی وقتها هست که عزیزترین کسانمون در شرایطی ما را تنها میذارن که اصلا در حجم باور ما نمیگنجه و... با شدت و صدای نیمه بلند گفت: لطفا حرفتو بزن... رک بگو... چی شده باز؟ نفس عمیقی کشیدم بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: امروز وقتی رفتم سراغ مژگان... با صحنه بدی مواجه شدم... خیلی بد... خیلی متاثر شدم... دیدم متاسفانه... ببین قول دادی آرامشت را حفظ کنیا... خب؟! ... دیدم متاسفانه قبل از من، دو نفر اومدند و مژگان را به طرز بسیار وحشتناکی به قتل رسوندند! ... نفیسه خانم! تسلیت میگم... مژگان جونش را همین امروز صبح از دست داد!! زل زد به من... چشمای نفیسه داشت از حلقه میپرید بیرون... دو تا دستش را محکم زد به صورت خودش... ناخنهاش را روی صورتش کشید... صدایی ازش بیرون نمیومد... نفسش به خس خس افتاد... فهمیدم که هوا بهش نمیرسه... یه لحظه دیدم چشماش رفت... سفیدی چشماش، کل چشماش را فرا گرفته بود... فورا به یکی از خواهرا گفتم: «خانم فلانی... بدو... خانم بدو بیا...» نفیسه شوکه شده بود... نه هوا بهش میرسید و نه خون به مغزش... فورا خوابوندش روی زمین و پاهاش داد بالا... بعدش فورا تنفس و دستگاه هوا و... من که رفتم بیرون... اما گفتم: تا به هوش اومد و تونست تکلم کنه، خبرم بدید... رفتم توی اتاقم... باید میرفتم مرحله بعد را طراحی میکردم... اما یادم بود که هنوز تکه سوم پازل سه قسمتی قبل را هم کامل نکردم... اصلا نمیشد سراغش رفت... یعنی از بس از دیروز مشکل و صحنه های عجیبا غریبا پیش اومده بود، احساس میکردم قسمت نمیشه برم سراغ تکه سوم پازل سه قسمتی... شاید ... شاید هم یکی یا کسانی دستم را خوندن که نمیذارن برم سراغ تکه سوم... رفتم یه وضو گرفتم و نشستم با دقت و حساسیت، دو سه صفحه ای که مژگان نوشته بود را خوندم... متن های واقعی، دارای یک سری اصول هستند که این متن مژگان، با تمام آن اصول سازگار بود... مژگان نوشته بود: «مادرم را که از دست دادم خیلی بهم ریختم... تلاش میکردم محکم باشم و بتونم پدر و داداشم را از این غم بزرگ نجات بدم اما نمیشد... خودم از درون داغون بودم... برای انجام کاری به بیرون رفتم... میخواستم گل و گلاب بگیرم برای مراسم روز سوم درگذشت مادرم... بعد از من، زنی وارد گل فروشی شد... من از اول صبح ضعف داشتم و احساس بی حالی میکردم... مخصوصا که اون روز، شروع ایام قاعدگیم هم بود و حسابی اوضاع روحی و جسمیم بهم ریخته بود... اون زن، وقتی داشت گل ها را قیمت میکرد، نمیدونم چی شد که به من رسید... تا بهم رسیدیم، ایستاد و عینک دودیش را آورد بیرون و گفت: وای خدای من! ببین کی اینجاست! شما مژگان خانم نیستی؟! من که نمیشناختمش... با بی حوصلگی گفتم: سلام... بله ... خودمم... شما؟ با بغض و ناراحتی بهم گفت: الهی بمیرم برات دخترکم! غم مادر، غم سنگینیه... مخصوصا برای دختر حساس و باهوش و زیبایی مثل تو... بعدش هم بغلش را باز کرد و گفت: اجازه هست، به جای مامان الهه بغلت کنم عزیزدلم؟! منم که در شرایط خوبی نبودم... ضعف هم داشتم... دلم که از غصه داشت میترکید... از خدا خواسته... رفتم بغلش... محکم همدیگه را بغل کردیم... همینطور که توی بغلش بودم، دیگه نفهمیدم چی شد... وقتی به هوش اومدم...» تلفنم زنگ خورد... از حیاط خلوت 11 بود... گفتند: نفیسه به هوش اومده ... خیلی هم ملتهب و مضطرب... میخواد با شما صحبت کنه... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha‌
#حدیث 🔷امام صادق عليه السلام : هر كه بد اخلاق باشد، خودش را عذاب دهد.... مَن ساءَ خُلقُهُ عَذّبَ نَفْسَهُ ميزان الحكمه جلد 3 صفحه 493 #با_شخصیت_ها____ 👇🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 35 وقت را نباید از دست میدادم... لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون... پوشیدم... چهارده تا صلوات برای شادی روح حضرت ام البنین فرستادم... آروم آروم قدم برمیداشتم و فکر میکردم... رفتار و سکناتم را برنامه ریزی کردم... یه کم طول کشید تا دقیقا توی ذهنم، رفتار مناسب و برخورد منطقی با نفیسه دانلود شد... تا دانلود شد، فورا روی اعضا و جوارحم نصبش کردم... بسم الله گفتم و وارد اتاق نفیسه شدم... چشمای نفیسه خون بود... یه لرزش نگران کننده ای هم توی رفتارش بود... جوری هم بغض کرده بود که صداش به زور شنیده میشد... هنوز ننشسته بودم که بهم گفت: «میتونم مژگان را ببینم؟! خواهش میکنم... برای آخرین بار... قبل از اینکه تشییعش کنند...» فهمیدم که باور کرده... با حالت تاسف بهش گفتم: میفهمم... خیلی مشکله که کسی حتی نتونه جنازه رفیقش را توی بغلش بگیره و باهاش خدافظی کنه... اما نه... اجازه نمیدن... چون ... چون صلاح نیست... اوضاع خوبی نداره... ببخشید رک گفتم... متوجهی که؟! بیشتر جا خورد و ناراحت شد ... گفت: ینی اینقدر بد کشتنش؟! اصلا چرا باید مژگان بمیره؟! گفتم: تو الان به خاطر همین اینجا هستی! ... چرا باید مژگان اینقدر بد بمیره؟! میون همون اشک و آه گفت: ینی چی؟ منظورت چیه؟! گفتم: من و شما که کاری با هم نداریم... فقط دنبال حل یه معادله هستم... معادله ای که از وقتی تو سر و کله ات توی خونه مژگان و اینا پیدا شده، داره مشکل و مشکل تر میشه... گفت: واضح تر حرف بزنید تا کمکتون کنم! گفتم: چرا شما باید فردای همون شبی که جنازه بی گناه آرمان... داداش مژگان پیدا میشه(!!)... از تمام نگهبانان بیمارستان روانی به راحتی عبور کنی و بری سراغ مژگان و چند ساعت با هم باشید؟! و چرا باید یکی دو روز بعدش، ما با جنازه بد فرم یه دختر بیگناه مواجه بشیم؟! تو چند چندی توی این بازی؟! ... چرا پات وسطه؟! نفیسه تا مرز سکته پیش رفت... تا اسم «جنازه بی گناه آرمان» آوردم، شروع به جیغ کشیدن کرد... «نه... نه... نه... آرمان نمرده... آرمان بیگناهه... آرمان هیچ کاره است...» گفتم: آروم باش دختر! اونا دیگه رفته اند... دیگه اونا برنمیگردن... خوشحالم که حداقل تو اینجایی و زنده ای و داری باهام حرف میزنی... هرچند حال و روز خوبی نداری... اما... اما بذار کمکت کنم تا هم انگشت اتهامات از روی برداشته بشه... و هم مسبب و مسببان اصلی قتل این خواهر و برادر کشف بشند... یه آرام بخش بهم زدیم... یه کم آروم تر شد... غذا و آب نمیخورد... بهش گفتم: نفیسه خانم! چند قلپ آب بخور تا بتونیم بهتر با هم حرف بزنیم... اصلا میخوای برم و بعدا... فردا... و یا چند روز دیگه بیام؟! گذاشتم خوب گریه کنه... آروم تر که شد... کم کم شروع به حرف زدن کرد و گفت: مژگان و آرمان، تنها دوستای خوب و مهربونی بودن که توی کل عمرم داشتم... اولین باری که دیدمش... حالش خوب نبود... خونه یکی از اساتیدمون که هر از گاهی... ینی ماهی یک بار... اونجا جمع میشیم دیدمش... استادمون بهم گفت: «بیا بالا که به کمکت نیاز دارم... وقتی رسیدم به اتاق طبقه بالا، اولین بار، مژگان را به حالت بیهوش ... شاید هم خواب عمیق... اونجا دیدمش... استادم گفت: این خانم خوشکل، دختر یکی از بهترین دوستام هست که متاسفانه مادرش را از دست داده... احساس میکنم تو با اون میتونین دوستای کاملی بشین... اینقدر کامل که بتونین حتی با هم سالیان سال زندگی کنین و به هم آرامش بدین... اسمش مژگانه...» وقتی نفیسه میخواست آب بخوره... بهش گفتم: اسم استادتون چیه؟! نفیسه گفت: سرکار خانم کمالی!!! ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 36 نفیسه یه من بیشتر اشکاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود... مجبور شدیم بردیمش بیمارستان... میگفتن از صبح بیهوش شده... من تمام اون شب را پیشش موندم... تا اینکه به هوش اومد... دوس داشتم اولین کسی باشم که پس از بیهوشیش میبینتش... همینطور هم شد... تا چشم باز کرد، گفت: من کجام؟! ... گفتم: بیمارستان! ... کم کم داره صبح میشه... تو خیلی حالت بد بود... بیهوش شدی... الان هم یه کم تب داری... مژگان پرسید: تو کی هستی؟! منم گفتم: یکی مثل تو... نمیتونم اینجوری رهات کنم... اسمم نفیسه است... مژگان گفت: اما من شما را نمیشناسم... میشه به خانوادم اطلاع بدید؟! گفتم: حالا چه عجله ای داری؟! مگه داره اینجا و پیش من بهت سخت میگذره؟! ... بذار یه کم بهتر که شدی، بعدش زنگ میزنیم... الان بابا و داداشت هم حالشون خوب نیست... اگر اینجوری ببیننت، حالشون بدتر میشه... چیزی نگفت و به نشان تایید، سکوت کرد... رفاقت من و مژگان، از اون لحظه شروع شد... خانم کمالی بهم گفته بود که حسابی باید دلش را به دست بیاری و از خودگذشتگی کنی... گفته بود که هر نیازی داشت باید بتونی برطرف کنی... و یه چیز دیگه هم بهم گفت... گفت... گفت: حتی یه کاری کن که تو هم بتونی نیازات را با مژگان برطرف کنی... نفیسه سکوت کرد... بهش گفتم: مثلا چه نیازهایی مدنظر بود؟ اصلا اونا چطور از نیازهای تو اطلاع داشتند؟ نفیسه گفت: خدا خدا میکردم که همین سوال را ازم نپرسین... راستشو بخواید... من... من دبیرستان که بودم، یه روز یکی از بچه های کلاسمون چندتا عکس از دخترهای هم سن و سالمون را آورده بود که بعدا فهمیدم به اون عکس ها میگن «عکس های سکس یا مستهجن» ... زنگ بعدش امتحان داشتیم... امتحان زبان بود... من صندلی آخر بودم... آخرای جلسه امتحان بود که دیدم داره حوصلم سر میره... یواشکی... جوری که کسی متوجه نشه... عکس ها را درآوردم و یواشکی نگاش میکردم... توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم معلم زبانمون بالای سرم ایستاده... تمام بدنم یخ کرد... آبروم رفت... خیلی ترسیده بودم... اما دیدم معلم زبانمون هیچی نگفت... فقط با لبخند خیلی ملوس و قشنگی بهم گفت: نفیسه جون! میشه ازت خواهش کنم آخر کلاس چند کلمه با هم حرف بزنیم؟! ... من که دیگه چاره ای نداشتم... قبول کردم... وقتی همه رفتند... خیلی آروم و مهربون بهم گفت: کاملا میفهمم... منم مثل تو بودم... اما اگر دوس داشته باشی، دوس دارم امروز عصر بیایی خونمون تا بیشتر با هم صحبت کنیم... من که چاره ای نداشتم و از آبروم خیلی میترسیدم... عصر ساعت 5 رفتم خونشون... تازه فهمیدم مجرد هست و تنها زندگی میکنه... خیلی به خودش رسیده بود... از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم... مهربون تر شده بود... همون جوریش هم بچه های مدرسه و کلاس ما براش میمردن... چه برسه که من تونسته بودم توی اون شرایط و اون سر و وضع ببینمش... بعد از سه چهار روز فهمیدم که بهش وابسته ام و اصطلاحا به این حالت میگن: «همجنس بازی» ... حدودا یکسال با اون وضعیتمون اینجوری بود... جوری که حتی به مسائل بدتر هم کشید و... کم کم به جمع هایی نزدیک شدم که اونها هم مثل ما بودن... ینی دخترایی که همدیگه را دوس داشتن... مهمونی میگرفتن... تفریح میرفتن... خلاصه با هم الکی خوش بودند... یه چند نفر هم بودن که بزرگتر ما بودن... خانم های خیلی خوبی بودن... نمیدونم از وضعیت ما خبر داشتن یا نه؟ و اینکه ما حتی کارمون به مسائل جنسی هم کشیده شده، میدونستم یا نه؟! اما خیلی ما را تحویل میگرفتن... یکی از همین خانم ها «سرکار خانم کمالی» بود... من با ایشون خیلی دوس شده بودم... اصلا از وقتی معلم زبانمون اون عکس ها را دید، زندگی من از این رو به اون شد... با حضور در خونه خانم کمالی و آشنایی با آدمای با کلاس و پولدار، احساس خوبی داشتم... احساس میکردم زندگی منم داره با کلاس تر میشه و دوستای جدید و جذابی پیدا کردم... تا اون شب که پای مژگان به جمع ما باز شد... نمیدونم از کجا اومده بود... اما یه جورایی خانم کمالی به من فهموند که دیگه با معلم زبان کات کن و با مژگان باش... چرا اینو گفت؟ چون از تمام نیازها و چیزای من خبر داشت.... به خاطر همین، من جلوی اونها چیز مخفی نداشتم... اونها به من گفتند این کار را بکن... منم فهمیدم مژگان دختر خوبیه... باهاش مچ شدم... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﺮﺩ ✅لِّلْكَافِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ [ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﻛﻪ ]ﻭﻳﮋﻩ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ، [ ﻭ ] ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﻧﻴﺴﺖ.. ... @bashakhsiyatha یک آیه برای یک نفر.. درس عبرت برای خیلی نفر!👌 جریانش رو میدونید؟🤔 💢💥✔️👇
با شخصیت ها
#شان_نزول #غدیر 💥سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺧﻮﺍ
.... 🌹هنگامى که رسول خدا(ص) على(علیه السلام) را در روزِ غدیر خم به خلافت منصوب فرمود و درباره او گفت: 🔷مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ: هر کس من مولى و ولى او هستم، على، مولى و ولى او است ، چیزى نگذشت که این مسأله در بلاد و شهرها منتشر شد. 💥 نعمان بن حارث فهرى خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) آمده، عرض کرد: تو به ما دستور دادى: شهادت به یگانگى خدا و این که تو فرستاده او هستى دهیم، ما هم شهادت دادیم، آن گاه، دستور به جهاد، حج، روزه، نماز و زکات دادى، ما همه اینها را نیز پذیرفتیم، اما به اینها راضى نشدى تا این که این جوان (اشاره به على(علیه السلام) است) را به جانشینى خود منصوب کردى، و گفتى: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ. 💢آیا این سخنى است از ناحیه خودت، یا از سوى خدا؟! پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: قسم به خدائى که معبودى جز او نیست، این از ناحیه خدا است. 💥✔️ نعمان روى بر گرداند، در حالى که مى گفت: اللّهُمَّ إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ: 💥خداوندا! اگر این سخن حق است و از ناحیه تو، سنگى از آسمان بر ما بباران !. اینجا بود که: سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و او را کشت، همین جا بود که آیه سَأَلَ سائلُ بِعَذَاب وَاقِع * لِّلْکفِرِینَ لَیْس لَهُ دَافِعٌ گشت... 📚مجمع البیان ، جلد ۱٠، صفحه ۳۵۲... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش دیدنی مردم به جمله‌ای که تا بحال نشنیده‌اند! «تا قبل از عید غدیر برای دوستانتان ارسال کنید» ...👇🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
هدایت شده از با شخصیت ها
motie-1.mp3
3.73M
🌹به مناسبت عید غدیر... 🍃یا علی یا علی مالک ملک دلی.... 👇🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 36 نفیسه یه من بیشتر اشکاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود..
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 37 جلسه اول بازجویی نفیسه خوب بود... به نکات خوبی اشاره کرد... رفتم سوار ماشینم شدم... میخواستم یه سر برم شاهچراغ... خیلی وقت بود که تنها سر نزده بودم... وقتی گوشیمو دیدم، دیدم عمار یکی دوبار زنگ زده بود... زنگ زدم واسش... گفت میخوام ببینمت... گفت اتفاقی نیفتاده اما دوس دارم بعضی از چیزها را همین حالا بهت بگم بلکه در روند پرونده به دردت بخوره... رفتم پیشش... وقتی درب خانه امن باز شد و رفتم داخل... هنوز پارک نکرده بودم که دیدم عمار روی صندلی حیاط نشسته و منظر منه... سلام کردیم و نشستم پیشش... از حال مژگان پرسیدم... گفت: خوبه الحمدلله... گفتم: «دو تا تیم در حال بررسی پرونده ترور دیروز هستند... چون یکی از بچه ها را هم با خودشون بردند... پیش بینی من اینه که ممکنه یا بخوان تبادل کنند یا زنده اش نمیذارن... یکی از افرادی که تو زرد از آب دراومده، هفته قبل، زن و بچه اش را فرستاده ترکیه... احتمالا خودش هم داره میره اونجا... یکی از بچه های تیم «سایه» مثل شبح دنبالشه... یکی دو نفر هم دارن همین پرونده خودمون را تهیه و تنظیم میکنند... راستی با من کاری داشتی؟ جانم! درخدمتم...» عمار شروع کرد و گفت: «حرفه ما اینقدر سکرت و مبهمه که حتی از اوضاع و احوال خانوادگی همدیگه خبر نداریم... منم نمیدونم تو چند تا بچه داری و ماموریت موازیت چیه و ... به خاطر همین، هیچ کس نفهمید خانمم از دنیا رفته و دو تا بچه دارم... جز مقامات بالادستی که حتی از آب خوردن منم اطلاع دارن... ولی من یه نفر هستم... حداقل سه نفر دیگه با من زندگی میکردند که اونها شوهر و بابا میخواستن... خانمم و دو تا بچه هام... خانمم مدتی بود که احساس ناراحتی در ناحیه شکمش میکرد... بعد مشخص شد که مشکل از رحمش هست... عمل هم کرد و ظاهرا خوب شد... اما دو ماه بعدش هم دوباره مریض شد... اینبار کلیه اش بود... خیلی اذیتش کرد... بعد دیدیم داره لب و ابروش هم تیک میزنه و کج میشه... خیلی ترسیدیم... اینا همه اش در طول پنج ماه همه این بیماری ها ریخت روی سر خانم بیچاره من... منم در طول همون پنج ماه، داشتم روی یکی از نفس گیرترین پروژه های استانی کار میکردم... در کل اون پنج ماه، فقط 20 روز تونستم خونه باشم و پیش زن و بچه هام بمونم... بقیه اش دوندگی میکردم تا بالاخره پروژه خیلی پیش رفت... با اینکه دو تا شهید دادیم اما به برکت خون های بیگناه و پاک همونا تونستم پرونده را نسبتا کامل کنم و تحویل بدم... محمد جان! من نه بابای بی غیرتی بودم و نه شوهر بی توجهی... دلم خوش بود که دارم خدمت میکنم و بچه هام هم از غم و اندوه بی مادری نجات پیدا کرده اند و دارن با دوستاشون زندگی میکنند... هر چند رفتارشون و تیپ و قیافشون داشت روز به روز بدتر میشد اما بهم گفتند اینا جوون هستند و با نسل ما فرق میکنن و این حرفها...» دیدم عمار خیلی ناراحته... حرفهاش از ته دل بود... معلوم بود که خیلی بهم ریخته... دوس داشتم هرچه زودتر بتونه بیاد کمکم و منو از تنهایی در این پرونده دربیاره... چون قابلیت هایی داره که به دردم میخورد... بهش گفتم: «من کاملا درکت میکنم... ما حتی تعداد بچه های همدیگه را هم نمیدونیم چه برسه به اسم و سن و سالشون... این شاید حرفه ای تلقی بشه... اما به نظر من یه عیب محسوب میشه... کاریش نمیشه کرد... درباره تمام مشکلاتی هم که بعد از وفات خانمت برات پیش اومده، متاسفم... اما من اینجام که بتونم به بهترین رفیق کاریم کمک کنم... اما... اما راستش بخوای بدونی، تا همین جای ماجرا که پیش رفتیم... با اینکه خیلی وقت نیست که وارد این ماجرا شدم... اما سر نخ های بسیار بسیار بسیار خطرناکی جمع و جور کردم که مرا بارها و بارها بیشتر از فتنه های منطقه میترسونه... عمار! یه سوا ازت میپرسم... فقط جوابش یه کلمه است... میخوام فقط با آره یا نه جوابم بدی و هیچ توضیحی فعلا نمیخوام... باشه؟» عمار گفت: باشه... بپرس... هر چی میدونی لازمه بپرس! یه کم سکوت کردم... حدودا 30 ثانیه... به طرف آسمون یه نگاه کردم... نگاه عمار داشت خیلی بیشتر و بیشتر به من خیره میشد.. به چشماش زا زدم... لب باز کردم و گفتم: «هر غیر حرفه ای اول میره سراغ پرونده پزشکی خانمت... ب دکتر الهی حرف زدم... اونم نظر منو داشت... اون هم معتقد بود که مرگ خانمت، نه تنها مشکوک نیست... بلکه قطعا... متاسفم که دارم رک میگم... خانمت قطعا به قتل تدریجی رسیده... حالا سوال من اینجاست... پسرت برای اونها چه خطری داره که به مژگان گفتی از آرمان خیلی در اون 800 صفحه چیزی ننویسه... الان هم مثلا گم شده... مثلا کسی ازش خبر نداره... ما هم همه حواسمون متوجه مژگان خانمه... سوالم اینجاست: چرا باید بعد از خانمت، آرمان حتی از مژگان هم خطرناکتر باشه برای اونا؟!!» ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 38 عمار سکوت کرد... زل زده بودم به چشماش و میدونست که منتظر جوابم... سکوتمون یه کم طولانی شد... تا اینکه عمار لب باز کرد و گفت: «آره!» گفتم: پس حدسم درسته! حدسم درسته که آرمان از مژگان برای اونها خطرناکتره و یا بهتره بگم که: آرمان را میخوان... نه مژگان... مژگان فقط واسه نفیسه خیلی مهم هست! عمار گفت: آره... اونها با آرمان کار دارن... اصلا به خاطر همین هم بود که فرید اومده بود و داشت منو میکشت! گفتم: نه! قطعا اونها تو را نمیکشتند! چون بهت نیاز دارن... باید زنده باشی تا بتونند به آرمان برسند... شاید مژگان خانم را میکشتند اما تو را نه! ... راستی... جای آرمان امن هست؟! عمار گفت: آره ... خیالت راحت...حتی مژگان هم اطلاع نداره که آرمان کجاست؟! از عمار خدافظی کردم... سوار ماشین شدم و رفتم خونه... قبلش یه کم میوه خریدم و رفتم... دوس داشتم همه ذهن و تن و روان و روحم مال زن و بچه هام باشه... اما نمیشد... فکرم مشغول بود... باهاشون میخندیدم و شوخی میکردم و با هم کلی تلوزیون نگاه کردیم و... اما از اون دسته از آدمها هستم که تا فکرم برطرف نشه، حتی اگر وسط بهشت هم باشم، اما فکرم دنبال سوژه ام هست... فقط خدا را شکر میکردم که هنوز سراغ کمالی نرفتم... کمالی، ضلع سوم پازلی بود که طراحی کرده بودم... مثل اینکه پای کمالی بیشتر از اینها در این پرونده گیر هست... نباید الکی در بره و یه آب هم روش... باید اجازه میدادم که خوب مدارکم درباره کمالی کامل بشه بعد برم سراغش... صبح شد... هنوز همه خواب بودند که پاشدم رفتم شاهچراغ... حدودا تا یک ساعت بعد از نماز صبح اونجا بودم و دعا و نمازهای قضا و توسل و... بعدش یه سر رفتم کله پاچه ای میدون ولی عصر و از خجالت خودم دراومدم... رفتم اداره... باید ظرف مدت یک روز کاری... ینی حدودا 10 ساعت... دل و جیگر اعترافات مژگان و نفیسه را درمیاوردم... اول رفتم سراغ دستنوشته های مژگان... مژگان نوشته بود: «بعد از اون دوشبی که مثلا گم شدم... اما بیمارستان و بعدش هم خونه نفیسه بودم... رابطه ما با نفیسه خیلی عمیق شد... تا جایی که وابستگی شدید پیش اومد و نمیتونستم بدون اون زنده باشم و زندگی کنم... ماهی یک روز هم که کلا غیبش میزد اما داشتم با همین هم کنار میومدم... بهم گفته بود که خوشش نمیاد از این مسئله سوال کنم... منم با اینکه داشتم میمردم از فضولی، اما اذیتش نمیکردم... تا اینکه یه روز در ماه محرم، بحث پیش اومد و بعد از کلی کلکل کردن... قرار شد به خونه خانم کمالی بریم... خونشون را بلد نبودم... اما بعدا فهمیدم که قبلا هم یه بار اونجا رفتم... اما چون حالم خوب نبوده و بیهوش بودم متوجه نشدم... جلسه فوق العاده ای بود... اما اون موقع، از یه چیزی خیلی تعجب کردم... دیدم اتاق هایی وجود داره که دختر و پسرها، دو تا دو تا میرن داخلش و بعد از یه ربع بیست دقیقه میومدند بیرون... وقتی از نفیسه پرسیدم اینها میرن اونجا چیکار؟! گفت: میرن که با هم باشن... همین... کم کم این مسائل برای منم عادی شد... مخصوصا وقتی در یکی از جلسات، یه خانم آورده بودن که میگفتن متخصص «پورنوگرافی» هست... خیلی جذاب و علمی حرف میزد... اسمش دکتر گلشیفته بود... بچه ها عاشقش بودن... میگفتن مدرکش را از دانشگاه انگلستان گرفته... گلشیفته میگفت: ((دردسر آورترین احساس موجود در انسان ها، میل جنسی است... شمایی که دور هم جمع شده اید، راستگوترین افراد روزگار هستید... چرا؟ چون نتونستید به این احساس دروغ بگید... و خیلی آزادانه دارید با این احساس زندگی میکنید... وضعیت کنونی ایران متاسفانه جوری هست که حکومت، به اسم اسلام داره حقوق بشر را محدود میکنه و نادیده میگیره... اما شما دارید شجاعانه و منتخبانه به این احساس نیاز واقعیتون جواب میدید و سطح فکریتون بالاتر از کسانی است که مدام دم از محرم و نامحرم میزنند! ... به امید روزی که بتونید با هم قانونی زندگی کنید و از اینکه شریک زندگیتون، همجنس یا غیر همجنس هست، و یا اینکه مال من یا مال یکی دیگه هست، احساس شرمندگی نکنید!!)) تا اینکه نفیسه، پای آرمان را هم به این مسائل باز کرد و بعد از مدتی فهمیدم که آرمان با فرید داره به قهقرا میره... جوری که آرمان، که گنده ترین خلافش خودارضایی بود، به همجنس بازی افتاد و یه شب نفیسه برام گفت: از بس آرمان برای بچه ها جذابه، فرید گفته که دارن سرش شرط بندی میکنند!!!!» ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
چو نام دوست مکرر نمیشود هرگز هزار بار اگر یا علی کنم تکرار 🌹عید امامت و ولایت بر دلدادگان مبارک ... 👇🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81