eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
357 دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
76 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر کوی بلند فریاد کردم؛ علی شیر خدا را یاد کردم...🥀🖤 کلیپ زیبای «علی شیر خدا» با نوای حاج‌سیدمجید بنی_فاطمه تقدیم نگاهتان شهادت امام_علی @bashohadatashahadattt
این دو شلوار را دشمن پاره کرده، یکی را در جنگ نرم(فرهنگی) و دیگری را در جنگ سخت(نظامی) @bashohadatashahadattt ✅️یکی قهرمان عزت و جوانمردی و دیگری قربانی ضعف و خودباختگی!!!
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣ 9⃣نهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا 💫 امروز "چهارشنبه 23 فروردین ماه" 📌روز " سی و ششم " چله صلوات و زیارت عاشورا‌《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》 🌻شهید والامقام " محمد انصاریان "🌷🌷🌷
شهید بزرگوار محمد انصاریان🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 نام پدر : حسین تاریخ تولد: ۱۳۴۹/۴/۲۵ محل ولادت: قزوین تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴ محل شهادت: منطقه عملیانی کربلای ۴ ام الرصاص 🌷🕊🌿🥀🌿🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰مختصری از زندگینامه شهید گرانقدر محمد انصاریان 🌺 محمد انصاریان در بیست و پنجم تیر ۱۳۴۹، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش حسین، روحانی و دبیر بود و مادرش معصومه‌بیگم نام داشت. دانش‌آموز سوم متوسطه در رشته اقتصاد بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. چهارم دی ۱۳۶۵، در ام‌الرصاص عراق به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. 🌺☘✨🌺☘✨🌺
♥️🕊نحوه ی شهادت شهید محمد انصاریان [🦋🌱🌤] 《 شهادت در حال اقامه‌ی نماز صبح》 💐محمد علی شیروئی، یکی از رزمنده های هشت سال دفاع مقدس که در عملیات کربلای چهار شاهد شهادت محمد انصاریان بوده است، در مورد نحوه ی شهادت او می گوید: ⚡نزدیک صبح بود و من داخل سنگر امن کوچکی که در مسیر کانال و به سمت نیروهای خودمان بود و از نیروهای عراقی حدود سی‌متری فاصله داشت، قرار گرفته بودم و رزمندگان یکی‌یکی برای خواندن نماز صبح به آن سنگر می‌آمدند. 🍀سنگر کوچکی بود، با سقفی کاملاً بتنی و سنگین. حالا دیگر سپیده زده بود و در دقایق باقیمانده شب. محمد انصاریان آمد و گفت: «من بیایم اینجا نماز بخوانم؟» گفتم: «خوب بیا بخوان». سنگر به قدری کوچک بود که هم‌زمان دو نفر در داخل آن جا نمی‌شدند، بنابراین محمد وارد سنگر شده و به نماز ایستاد. 〽️من هم آمدم جلوی در سنگر نشستم. طوری که نیمی از بدنم خارج از سنگر بود، هنوز نماز محمد تمام نشده بود که گلوله‌ای به روی سنگر خورد و سقف بتنی سنگر با همه‌ی گونی‌های پر از خاکی که رویش بود به روی محمد ریخت سر و صورت وکمر من هم زیر آوار مانده بود، کمی که گردوخاک نشست کرد بچه‌ها از پاهایم گرفته بودند و مرا به بیرون می‌کشیدند درحالی‌که می‌دیدم قسمت اعظم سقف بتنی با باری که رویش بود، روی محمد ریخته و تقریبا صورت و بدنش را له کرده است. 🌾 داشتند مرا به سختی از زیر بتون‌ها بیرون می‌کشیدند که دیدم آب سبزی از دهانش خارج شد. مرا که از زیر آوار بیرون کشیدند، همه‌ی بدنم زخمی و پر از خون بود. بلافاصله به نیروها اشاره کردم که محمد زیر آوار است و بروند او را بیرون آورند، اما ظاهراً سقف بتنی آنقدر سنگین بود که نیروهای حاضر متاسفانه نتوانستند آن را حرکت دهند. 🔅مرا به عقب منتقل کردند و پس از رسیدگی به جراحاتم، به گردان منتقل شدم که آنجا خبر آوردند، نیروها نتوانستند محمد را از زیر آوار بیرون بیاورند و محمد در حال خواندن نماز به شهادت رسیده است؛ 🍂 البته در همان منطقه چندین سنگر دیگر هم وجود داشت که عراقی‌ها زده بودند و امکان خارج کردن نیروها از زیر سقف‌های بتنی وجود نداشت و آنها نیز بدنشان له شده و به شهادت رسیده بودند. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 💐🕊💐🕊💐🕊💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 هر صعودی سقوطی دارد...! 🌼🍃دلنوشته ی شهید والامقام محمد انصاریان 🔹🕊🔹🕊🔹 🔅می خواهم غروب را روی اوراق سفید دفترم توصیف کنم و می خواهم آن زیبایی و عظمت را به تحریر در آورم؛ اما چه کنم که قاصرم از نگاشتن این همه زیبایی. ☘چند روز پیش در دامنه ی کوه ها و در هنگام غروب، آفتاب گرم را تماشا می کردم و به خورشید می نگریستم که از شدت گرما سرخ و گداخته شده و در جای خود آرام نمی گرفت؛ گویی می خواهد بار سفر ببندد و با طبیعت وداع کند! هنوز صدای پرندگان خوش آواز -که از مستی غروب آرام نداشتند- به گوش می رسید و هنوز زمین با منظره های زیبایش دیده می شد؛ اما لحظه ای کم کم این گرمی سوزان به پشت کوه ها می رود و می خواهد از نظر محو شود؛ می خواهد برود و جهان را بدون شمع بگذارد. 🌼دهقانی به آسمان چشم دوخته و منتظر غروب است تا از کار به خانه اش برگردد و در آن هنگام آفتاب سوزان ما را بدرود گفت و سراسر جلگه ی پهناور و نیلگون شب را در سر کشید تا از زیر درختان در افق مقابل ظاهر شد. نسیم خنکی جنگل را خوشبو کرد و الهه ی شب آن را از مشرق به همراه آورد و در اعماق وجودم به وزیدن گرفت. 🌾ستاره های شب از آسمان کم کم بالا آمده و مانند شمعی که در معرض باد باشد، سوسو می زنند و حالا دیگر از خورشید و اشعه های سوزانش خبری نیست؛ اما آسمان هنوز روشن است و هزار نقطه ی روشن دیده می شود که گاهی می درخشد و گاهی نیز از نظرها محو می شوند. ابرهای سفید گاهی از هم باز می شوند و گاهی به هم می پیوندند و به شکل یک اطلس سفید نمایان می شوند. 🌱رودخانه ای که در زیر پای من جریان دارد، به طرف جنگل پیش می رفت و گاهگاه دایره های بسیار زیبا، شاید هم در عالم خیال بر اثر تابش نور ماه در فضایی نیمه تاریک یک جنگل متجسم می شد. ⚡در روی تخته سنگی نشستم و در آن تاریکی بار دیگر به غروب اندیشیدم و صحنه ای از غروب را در مغزم ساختم؛ دیدم که می خواهد با من سخن بگوید و حقایقی را در میان بگذارد. می گفت: آری! هر طلوعی، غروبی و هر شروعی، پایانی و هر صعودی، سقوطی دارد! 🍁آنان که دیدگان نابینایی دارند و از این پرده های حسرت انگیز طبیعت عبرت و پندی نمی گیرند و از زیبایی های ناپایدار جوانی مست و مغرور می شوند، اینان خودپسند و مغرورند و به آینده ی تاریک خویش اندیشه نمی کنند و غافلند از این که روزی خورشید وجودشان غروب خواهد کرد و این چند ساعت که در روشنایی زندگی می کنند به پایان خواهد رسید؛ پس بیایید بیشتر سعی کنیم و بیشتر توشه فراهم کنیم که کاری از ما ساخته نیست! هنگامی به خویش آمده و پشیمان می گردیم که ندامت را سودی ندارد.؛ ☀️خورشید هر روز غروب می کند و جهان را در تاریکی فرو می برد؛ ولی طلوعی دیگر دارد که او و اشعه های زیبایش را روی جهان پخش می کند؛ اما آیا زندگی این دنیا بار دیگر طلوعی دارد؟ آیا بعد از مرگ روزی دوباره به دنیا بر می گردیم و با همان اخلاق و خصلت هایی که داشتیم، به زندگی دنیوی خود ادامه می دهیم و هر کاری که قبلاً انجام می دادیم تکرار خواهیم کرد؟ ولی نه! اینطوری نیست. 🌓 خورشید وجود ما پس از غروب در جهان دیگری طلوع می کند که با این جهان که اکنون در آن زندگی می کنیم تمایز دارد. 💥طلوعی که غروبی ندارد؛ طلوعی که تا ابد پا بر جاست و خاموش نمی شود؛ پس چه بهتر به غروب خورشید در این جهان بنگریم که در آنجا دیگر چنین پدیده ای را نخواهیم دید؛ پس، از آن پند بگیریم! 🕊🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴ماجرای خواب عجیب یک دختر درباره شهید محمد انصاریان 🕊☘ دهه هشتاد، در معاونت پژوهشی بنیاد شهید قزوین فعالیت می‌کردم، تقریباً تمام وقت، از صبح تا غروب، حتی جمعه‌ها هم در دفتر گلزارِ شهدا مشغول به‌کار بودم. بیشتر جمع‌آوری آثار شهدا و ایثارگران و تولید فرآورده‌های فرهنگی با موضوع ایثار و شهادت و در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت حوزه فعالیتم بود. کامپیوتر و امکاناتی در اختیار داشتم که برای ثبت و ضبط آثار جمع‌آوری شده و تدوین و پردازش آن‌ها استفاده می‌کردم. تقریباً اطلاعات همه‌ی شهدای استان قزوین را به واسطه‌ی اجرای برنامه‌های مختلف فرهنگی داشتم و از آنجایی‌که پایگاه اطلاع‌رسانی «خط سرخ» را هم راه‌اندازی کرده بودیم تقریبا با سیره و وصایای شهدا آشنا بودم. به خصوص با نام و چهره شهدا؛ به دلیل اینکه به دفعات نسبت به ویرایش و پردازش تصاویرشان برای استفاده در رسانه‌ها و طراحی پوستر‌های تبلیغاتی و فرهنگی یادواره‌های مختلف شهدا، اقدام کرده بودم. یک جمعه، حدوداً ساعت ده صبح در دفتر کارم در حال کار با کامپیوتر و تهیه‌ی گزارشی بودم که درِ دفتر باز شد و سه خانم که تا آن روز آن‌ها را ندیده بودم با سر و شکل نامتعارف وارد دفتر شدند؛ با کفش‌های پاشنه بلند و صورتی مکاپ کرده و شالی که از روی سرشان به دور گردن افتاده و موهایشان کاملا بیرون بود. در آن ساعت در دفتر تنها بودم. برای یک لحظه که آن‌ها را دیدم ترسیدم و شاید رنگ و رخم هم عوض شد، در آن دفتر همواره خانواده‌های شهدا و ایثارگران رفت‌وآمد می‌کردند یا بعضی از افرادی که فعالیت‌های ارزشی و فرهنگی در خصوص شهدا انجام می‌دادند، بنابراین دیدن این سه خانم غیرقابل تحمل و توجیه بود. سرم را پایین انداختم و مشغول کارم شدم، یکی از آن‌ها که به من نزدیک شده بود پرسید: «آقای شکیب زاده شما هستید؟» منی که حالا ترس و تعجبم از حضور آن‌ها بیشتر شده بود و نگران بودم گفتم: «بله، بفرمایید کاری داشتید؟» گفت: «ما به دنبال مزار شهید الضاریان می‌گردیم. بیرون که پرس‌وجو کردیم گفتند شما ایشان را می‌شناسید. می‌خواستیم مزارشان را به ما نشان بدهید.» با توجه به شناختی که حداقل روی اسامی همه‌ی شهدا داشتم و در حالی که شرم داشتم به چهره‌ی آن‌ها نگاه کنم، گفتم: «ما شهیدی در قزوین به نام الضاریان نداریم». این را که گفتم هر سه آن‌ها خندیدند و یکی از آن‌ها با قاطعیت گفت: «چرا دارید و اگر نمی‌خواهید به ما نشان بدهید، امر دیگری است.» گفتم: «نه خانم. من سال‌هاست که اینجا هستم و تقریبا همه‌ی شهدای قزوین را می‌شناسم و مطمئن هستم که شهیدی به نام الضاریان نداریم و تاکنون هم چنین اسمی حتی به گوشم هم نخورده است». گفت: «نه شما دروغ می‌گویید و شهیدی به این نام دارید.» گفتم: «اگر مطمئنید که داریم بروید خودتان پیدا کنید». این را که گفتم یکی از آن‌ها که "نسرین" صدایش می‌کردند، گفت: «یعنی شهدا هم دروغ می‌گویند؟» این را که گفت حسابی ناراحت شدم و گفتم: «خانم این چه حرفی است که می‌زنید؟ شهدا اگر دروغگو بودند که شهید نمی‌شدند.» گفت: «نه. این‌طور که شما می‌گویید، شهدا دروغ هم می‌گویند.» وقتی دیدم حالشان گرفته شده و ناراحت به نظر می‌رسند، گفتم: «خانم چنین چیزی که شما می‌گویید نیست، اما حالا برای چی و چرا شما دنبال چنین شهیدی هستید که وجود خارجی ندارد و چرا می‌خواهید او را پیدا کنید؟» و او هم گفت: «من سال‌هاست با یک مشکل بزرگی مواجه شده‌ام و الآن حدود ۶، ۷ ماهی‌ست که برای رفع آن به هر امام و امامزاده‌ای که دیده‌ام و گفته‌اند، متوسل شده‌ام، اما هیچ‌کدام جوابم را نداده‌اند و خواب و زندگی‌ام آشفته شده است، تا اینکه چند شب پیش خواب دیدم سر مزاری دارم قدم می‌زنم، همین طورکه قدم می‌زدم یک آقایی آمد و گفت: خانم دنبال چی می‌گردی؟ من هم گفتم: مشکلی دارم و ماه‌هاست به دنبال حل آن هستم و به هر امام و امامزاده‌ای هم متوسل شده‌ام نتیجه نگرفته‌ام. آن آقا که چهره‌ای نورانی داشت، به من گفت: می‌دانم مشکلت چیست. شما هر چی که می‌خواهی از این شهید بخواه، حلال مشکلات تو این شهید است.» او اسمی از شهید نبرد، فقط سنگ مزارش را نشانم داد و تا خواستم نامش را بپرسم دیدم رفته است و آنجا نیست. ✨ادامه👇