AUD-20220806-WA0119.mp3
زمان:
حجم:
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
✍شهیدی که شهید محمد علی رجائی گفتن او شهید می شود و پشت سرش نماز خواند شهید حسین اسدی مزار مطهر گلزار شهدای کرمان...
🔷زمانی که شهید رجائی به کرمان آمدند یک روز وقت نماز که فرارسید از ایشان خواستند تا به عنوان پیش نماز جلو بایستند...
🔸شهید رجائی به شهید حسین اسدی اشاره کردند و گفتند: ایشان جلو بایستند تا نماز را به جماعت بخوانیم...
🔹وقتی علت را پرسیدیم آقای رجائی گفتند: قیافه او به شهدا می خورد کاملاً مشخص است که شهید می شود...
🔸برای همین گفتم: جلو بایستند تا ما به او اقتدا کنیم و نمازمان را بخوانیم...
@bashohadatashahadattt
💢هدیه به روح مطهر و ملکوتی شهدا صلوات
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ ارزش فوقالعاده و نتیجه خانه داری ☺️
⭕️ خانوم ها حتماً ببینید عالیه
💠 حجةالسلام و المسلمین عالی
🌸🍃🌸🇮🇷🌸🍃🌸
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
وقتی که راه نمی روی زمین هم نمی خوری..
این "زمین نخوردن" محصول سکون است نه مهارت !
وقتی تصمیم نمی گیری وکاری نمی کنی،مسلما اشتباه هم نمی کنی
این "اشتباه نکردن" محصول انفعال است نه انتخاب !
خوب بودن به این معنی نیست که درهای تجربه را برخود ببندی و فقط پرهیز کنی
خوب بودن در انتخاب های صحیح ماست که معنا پیدا کرده و شکل می گیرد !
اشتباه کنید اما آن را مجددا تکرار نکنید .!.
📝املای ننوشته غلط هم ندارد..
استخاره کرد، بد آمد، گفت: امشب عملیات نمیکنیم، بچهها آماده بودند، چندوقت بود که آماده بودند، حالا او می گفت نه، وقتی هم که میگفت نه، کسی روی حرفش حرف نمیزد، فردا شب دوباره استخاره کرد و باز هم بد آمد، شب سوم عراقیها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند، خیلیهاشان را با زیر پیراهنی اسیر کردیم.
🌷شهید مصطفی ردانیپور🌷
https://eitaa.com/bashohadatashahadattt
🌹🍃🌹🍃
شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید
یک شب بهش گفتم:چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟
جواب داد:بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده،حالا باید اینجا ادبش کنم.
#شهید_سید_حمید_میرافضلی
https://eitaa.com/bashohadatashahadattt
🌹🍃🌹🍃
💠 امربه معروف 💠
دقایقی از راه را رفته بودیم که حرف علی مرا به خود آورد.
_ یه جوری برو به اون پیکان جلویی نزدیک بشی!
_ چرا؟
یک لحظه چشمم خورد به خانمی که داخل ماشین بود.حجابش درست نبود.باید به او تذکر بدیم...
_ وقت گیر آوردی؟ توی این گیروبیر چطوری می خوای امر به معروف کنی.
_ سرعتت رو زیاد کن بی زحمت، ما باید همیشه به وظیفمون عمل کنیم.
پایم را بیشتر روی گاز فشار دادم. کنار پیکان رسیدیم که حواس زن ومردی که داخل ماشین بودند به ما جلب شد. علی با دست اشاره کرد تا خانم موهایش را بپوشاند.
سرعت ماشین را کم کردم تا پیکان از ما سبقت بگیرد.
_ از دست تو علی آقا، با این تکلیف گرایی!
نیم نگاهی به او انداختم. رضایت توی نگاهش موج می زد.😇
✍️شهید علی محمد صباغ زاده🌷
🌱 جدایی از دنیا 🌱
چشم هایم گرم خواب بود. دقایقی گذشت اما علی پیدایش نشد! هر طوری بود خودم را از گرمای تشک رها کردم و به سمت هال رفتم. تا وارد هال شدم از سرما لرز به جانم افتاد.
علی را دیدم که وسط هال سجاده اش را پهن کرده و دارد نماز می خواند. کنارش نشستم و منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
_ علی آقا اینجا سرده. نفتم که نداریم بخاری توی هال رو روشن کنم. خُب توی اتاق نمازت رو می خوندی. از شدت سرما دندان هایم داشت به هم می خورد که علی توی
چشم هایم خیره شد.
_ خانم همین جا خوبه. من مسئول پخش کوپن نفت هستم باید سرما رو حس کنم تا بفهمم اگر یک شب یه خونه ای نفت نداشت، شبش رو چطوری سر می کنه تا در وظیفه ام
کوتاهی نکنم.
✍همسرشهیدعلی محمد صباغ زاده🌷