🍃🌻وصیت نامه شهید حمید باکری
بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَالصِّدِّیقِینَ
در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را می نویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت، جان به پروردگار بزرگ تسلیم نمایم. انشاءالله که خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود، گناهان بی شمار این بنده خطاکار را ببخشد.
⚡وصیت به احسان و آسیه عزیز :
1 انشاءالله هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید؛
2 شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمائید و در پی مسائل اعتقادی تحقیق و مطالعه نمائید و با تفکر زیاد، تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید؛
3 احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید؛
4 آشنایی کامل با قرآن کریم که نجات بخش شما در این دنیای سر تا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات تفکر زیاد نمائید و با صوت قرآن را فرا گیرید؛
5 از راحت طلبی و به دست آوردن روزی به طور ساده دوری نمائید و دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید؛
6 یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی است که تحت ولایت الهی و رسول(ص) و امامش باشد در هر زمان و در هر وقت همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد؛
7 به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید؛
8 قدر انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایه های آن قرار دهید؛
9 به اخلاقیات اسلام اهمیت زیادی قائل و آن را کسب و عمل نمائید؛
10 در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه، دعای کمیل و . . . و در مجالس بزرگداشت شهدا مرتب شرکت نمائید؛
11 رساله حضرت امام را دقیق خوانده و مو به مو اجرا نمائید؛
12 حرمت مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست او قلمداد نمائید؛
13 در زندگیتان همواره آزاد باشید و به هیچ چیز غیر از خدا آنچه که آنی است دل مبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است و فریب زرق و برق دنیا را نخورید.
14 برحذر باشید از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.
⚡وصیت به فاطمه(همسر شهید)؛
میدانم در حق شما مدام ظلم کرده و وظیفه ام را به جا نیاورده ام ولی یقین بدان که خود را بنده ای قاصر و کمک کار می دانم و امید دارم حلالم کنی ؛
احسان و آسیه امانت هائی هستند در دست تو و مدام در تربیت اسلامی آنها باید همت گماری و توجیه و کنترل مواردی که به آنها وصیت نمودم به عهده شماست
از کوچکی آنها را با قرآن آشنا کرده و به کلاس قرائت قرآن بفرست؛
از کوچکی آنها را در مجالس و مجامع خصوصاً نماز جمعه و دعای کمیل و یادبود شهدا شرکت دهید؛
ان شاءالله که شما و عموم فامیل در یادبود من با یاد شهدای کربلا و امام حسین(ع) گریه و عزاداری نمائید و مرتب به یاد بیاورید که هستی دهنده اوست و باید شکر به مصلحت الهی گفت .
حمید باکری
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
@bashohadatashahadattt
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید حمید باکری
💚همنوا با امام زمان(عج)
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
@bashohadatashahadattt
AUD-20220806-WA0119.mp3
زمان:
حجم:
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
___🌤🌺🌤_____
@bashohadatashahadattt
2.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای شهید محسن فخری زاده را میشنوید
🔹انتشار به مناسبت سالگرد شهادت دانشمند برجسته هستهای و دفاعی، سردار محسن فخریزاده
@bashohadatashahadattt
2.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢هفتم آذرماه، روز نیروی دریایی را به نگهبانان خستگی ناپذیر دریاها تبریک می گوییم.
@bashohadatashahadattt
💥سه فرمانده و سه برادر از دوران دفاع مقدس که عاشق شهادت بودند.
تمام دغدغه ی آنان کمک به مردم بود .
«کمال» متولد سال ۳۳ در شیراز. تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس ماشين آلات کشاورزي گذرانده بود و از ابتدای جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت و در اکثر عملیاتها با سمتهای مختلف شرکت می کرد.
«مهدی» متولد ۳۶ تحصیلاتش لیسانس در رشته شیمی بود. او چنان عشقی به جبهه داشت وصف نشدنی ... چندین مرتبه در جبهه به شدت مجروح شد .
و «جمال» برادر کوچک خانواده متولد ۳۸ که در جهاد مشغول خدمت رسانی به مردم بود و هرگاه که می توانست خود را به جبهه می رساند.
سه برادر در سمت های متفاوت در جبهه حضور داشتند. در هشت سال جنگ تحمیلی هیچ گاه نشده بود تا در کنار یکدیگر به مصاف دشمن بروند.
ولی پس از عملیات کربلای ۴ تصمیم گرفتند که هر سه به عنوان خط شکن به دل دشمن بزنند و اینگونه بود که بشهادت رسیدند🕊🥀
#مدیونشهدائیم
╼═══•❅✿❁✿❅•═══:
@bashohadatashahadattt
#شهدایگمنام
#یازهرا
🌺سال 72 در محور فكه اقامت چند ماه هاى داشتيم. ارتفاعات 112 ماواى نيروهاى يگان ما بود.
بچه ها تمام روز مشغول زيرورو كردن خاك هاى منطقه بودند.
شب ها كه به مقرمان بر مى گشتيم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زديم! مدتى بود كه پيكر هيچ شهيدى را پيدا نكرده بوديم و اين، همه رنج و غصه بچه ها بود.
يكى از دوستان براى عقده گشايى، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(عليها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشك ها سرازير مى شد.
من پيش خودم مى گفتم:
«يا زهرا! من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر هم نه، كه برگرديم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند.
آن روز ابر سياهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلى غمناك بود.
بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا(عليها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بودند. هركس زير لب زمزمه اى با حضرت داشت.
در همين حين، درست رو به روى پاسگاه بيست و هفت، يك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد. با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتى خاك ها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد.
مطمئن شدم كه بايد شهيدى در اينجا مدفون باشد. خاك ها را بيشتر كنار زدم، پيكر شهيد كاملا نمايان شد.
خاك ها كه كاملا برداشته شد، متوجه شدم شهيدى ديگر نيز در كنار او افتاده به طورى كه صورت هردويشان به طرف همديگر بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتياط خاك ها را براى پيدا كردن پلاك ها جستجو كردند.
با پيدا شدن پلاك هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.
در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايى شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت، هنوز داخل يكى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات، پيكرهاى مطهر را از زمين بلند كردند.
در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:
«مى روم تا انتقام سيلى زهرا بگيرم...»
╼═══•❅✿❁✿❅•═══╾
:
@bashohadatashahadattt
❗️هر وقت دور خیمهی علی رو شلوغ میکنن یعنی مالک ده قدمی خیمهی کُفره
✍وظیفهی ما این است که با تمام توانمون دور خیمهی علی رو آروم کنیم تا دیگه این بار مالک مجبور نشود که برگردد...
نشر دهید و همراه ما باشید
#لبیک_یا_خامنه_ای
╼═══•❅✿❁✿❅•═══╾
@bashohadatashahadattt
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت (ره):
✍صورتش پر از خاک بود.خیلی از بچهها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی میکرد. همه، حواسشان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت.
هنوز خوابم نبرده بود. به عقربههای ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد. این وقت شب؟! گوشی را برداشتم. صیاد شیرازی بود.میگفت: «عملیات گره خورده و اگر ادامه بدهیم، بهضرر ماست!» اول با امام قدسسره تماس گرفته بود. ایشان فرموده بودند: «تلفن بزنید به آقای بهجت، بگویید دعا کنند.» به آقا گفتیم؛ گفتند: «بگویید دعا کردهام!» با حیرت بهمیدان نبرد خیره شده بود، باورش نمیشد! دشمن داشت از چیزی فرار میکرد...
@bashohadatashahadattt
📚 این بهشت، آن بهشت، ص34