در اداره خیلی سعهی صدر در برخورد با مراجعهکنندگان داشت. یادمه پیرمردی آمده بود که به سختی گوشهایش میشنید. علی آقا یکی دو ساعت معطل شد تا کار آن پیرمرد به نحو احسن انجام شود. ذرهای اخم و ناراحتی در وجودش نمیدیدم.
#شهید_علی_محمد_صباغ_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
616.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره شهید حاج قاسم سلیمانی از سردار شهید احمد کاظمی
🎙 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"🥀"
روزے کہ او را دیدم ، گفت : بابا عملیاتـے در پیش است و ممكن است اجازه دهند در آن شركت كنم ! و با من وداع كرد ، با حالت خاصـے این را گفت ، آن هم برعكس همیشہ كہ از خودش و كارهایـے كه در مقاومت میكند بہ من و كسـے چیزے نمـےگفت ! تعجب كردم و در خداحافظـے برایش آرزوے موفقیت داشتم ! ما فرزندانمان را براے آینده نگہ نمےداریم و بہ خط مقدم مبارزه با اسرائیل میفرستیم !+رواے:سیدمقاومت •شهیدسیدهادےنصرالله 🌹🍃🌹🍃
🌹 #کــلامشهـــید
🕊«میانبر رسیدن به خدا نیت است
کار خاصی لازم نیست بکنیم.
کافیاست کارهای روزمرهمان را به خاطر خدا انجام دهیم ،اگر تو این کار زرنگ باشید شک نکنید شهید بعدی شمایید...»
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
2.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه چیز زیبا ست
بی خبر دعایت کنند
نبینی نگاهت کنند
وندانی یادت کنند..
#متن_خاطره
🌷 زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و ُیک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر میگشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون. پرسید: کجا میرین؟ مرد گفت: کرمانشاه. علی گفت: رانندگی بلدی گفت بله بلدم. علی رو کرد به من گفت: سعید بریم عقب. مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا. عقب خیلی سرد بود، گفتم: آخه این آدم رو میشناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟ اون هم مثل من میلرزید، لبخندی زد و گفت: آره، اینا همون کوخ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس...
🌷#شهید_علی_چیتسازیان
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌹🍃🌹🍃
4.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق تمام در جبهه❤️
اول صبحی انرژی بگیرید 😍✌️
🌹 با آمبولانسی که آرم هلال احمر داشت از این منطقه به آن منطقه میرفتم؛ روی شیشه عقبش نوشته بودم:
« همسـنـگرم کـجــایی؟! »
🔹 دو شبانه روز بود که نخوابیده بودم؛ در جاده اندیمشک به دهلران نرسیده به دشت عباس بشدت خوابم گرفت؛ کنار جاده پارک کردم و توی ماشین خوابیدم.
🔸 نمیدانم چه مدت خوابم برد که با صدای شیشه ماشین بیدار شدم. چوپان عشایری از اهالی کرمانشاه بود که در زمستان دامهای خود را این اطراف میآورد؛ گفت: «آقا خیلی وقت است دنبال شما میگردم» گفتم: «بـرای چـی؟»
گفت: «دنبـالم بیــا»
🌹 او با موتور و من پشت سرش حرکت کردم؛ رفتیم تا به منطقه عین خـوش رسیدیم. توی جاده خـاکی پیچید؛ حدود سه کیلومتر پیش رفتیم؛ کنار تپه کوچکی ایستاد؛ خـاکـها را کنـار زد.
دو شهـید آرام کنـار هـم خوابیده بودند تازه فهمیدم آن بیخوابی ناخواسته و آن خواب یکباره، بی جهت نبوده است.
پرسیدم: «چـی شد سـراغ من آمدی؟»
گفت: «پشت ماشـین را خواندم.»
برگـرفـته از کتـاب " تـفـحـص"
خـاطرات محـمد احمدیان
●➼┅═❧═┅┅───┄