شهید نوجوان بهنام محمدی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ولادت: ۱۲ بهمن ۱۳۴۵
محل ولادت: خرمشهر
شهادت:۲۸ مهر ۱۳۵۹
مزار : ورودی شهر مسجد سلیمان_قطعه شهدای گمنام
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
@bashohadatashahadattt
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷
🔰زندگینامه شهید 13ساله بهنام محمدی
°•[🌺🕊🌿]•°
بهنام محمدی در خرمشهر در منزل پدر بزرگش دیده به جهان گشود. اندام وی ریزه و استخوانی بود ولی در عین حال فرز، زرنگ، سربه هوا و سرزبان دار بود.
🔹️بهنام محمدی در جنگ تحمیلی
شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر در شهریور ماه ۱۳۵۹ قوت گرفته بود. خیلی ها در حال خارج شدن از شهر بودند. کسی حتی در تصورش نمی گنجید که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد ولی واقعاً جنگ شروع شده بود.
بهنام محمدی که در این زمان ، ۱۳ ساله بود، تصمیم گرفت بماند و با جنگیدن به مردم کمک کند. او در زمان بمباران، میدوید و به مجروحین کمک میکرد.
وی با همان جسم کوچک و روح بزرگ و دل دریایی اش به قلب دشمن میزد و خود را با وجود مخالفت فرماندهان، به صف اول نبرد می رساند تا به دفاع از شهر و دیار خود بپردازد.
بهنام محمدی چندین مرتبه توسط دشمن به اسیری گرفته شد؛ ولی هر بار با روشی متفاوت از دست دشمن فرار میکرد.
برای این که عراقی ها را فریب بدهد گریه میکرد و می گفت:" من به دنبال مادرم می گردم او را گمش کردم" در واقع او با استفاده از توان و جسارتش موفق شد از موقعیت دشمن، اطلاعات ارزشمندی را کسب کند و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.
عراقی ها که باورشان نمیشد این نوجوان ۱۳ ساله تصمیم دارد مواضع، تجهیزات و نفرات آن ها را بشناسد، او را رها می کردند.
او یک بار برای شناسایی رفته بود که عراقی ها او را گرفتند و چند سیلی محکم به او زدند. روی صورت بهنام محمدی، جای دست سنگین مامور عراقی مانده بود.
وقتی که برگشت دستش روی سرخی صورتش بود و حرف نمیزد فقط به بچه ها اشاره نمود که عراقی ها کجایند و بچه ها راه می افتادند.
در واقع این نوجوان ۱۳- ۱۲ ساله از ۳۱ شهریور ماه تا ۲۸ مهر ۵۹ در تمام روزهای مقاومت در خرمشهر ماند.
🔹️شجاعت بهنام محمدی در تعویض پرچم ها
یکی از بچه ها درباره ی شجاعت بهنام محمدی در تعویض پرچم ها این طور گفت:
بهنام محمدی در یک روز، بالای یکی از ساختمان های بلند خرمشهر، پرچم عراق را دید و خودش را بطور نامحسوسی به ساختمان رساند و پرچم ایران را به دور از چشم بعثی ها جایگزین پرچم عراق کرد؛ دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر در بچه ها روحیه مضاعفی را بوجود آورده بود و جالب تر این بود که عراقی ها تا ۱۸ آبان، این مسأله را نفهمیده بودند.
بهنام محمدی بعد از این که پرچم را عوض کرد نزد ما آمد؛ دست او به خاطر ضخامت طناب در زمان تعویض پرچم و سرعتش در پائین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم ایران، مجروح شده بود.
گروهبان مقدم، باندی را از کوله اش بیرون آورد تا دست بهنام را پانسمان کند، ولی بهنام قبول نمیکرد و به دور من میدوید، مقدم هم چنان به دنبال او میدوید؛
از بهنام پرسیدم« چرا اجازه نمی دهی تا پانسمانت را ببندد که زخمت عفونت نکند» ؛ بهنام در جواب من گفت« باند را برای سربازانی بگذارید که تیر می خورند و مادرشان
را از دست داده اند.
هر کار کردیم این نوجوان ۱۳ ساله نگذاشت دستش را پانسمان کنیم؛ بهنام یک مشت خاک روی دست مجروحش ریخت و رفت.
بهنام محمدی۱۳ ساله بود که تصمیم گرفت با جنگیدن به مردم کمک کند
روحشان شاد یادش تا ابد در قلب هایمان جاودانه🌷🌷🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌹🕊🌙🌹🕊🌙🌹
💠تا زن نگیری به بهشت نمی روی!💠
《از خاطرات شهید بهنام محمدی》
|🌷🕊🌼|
❇این خاطره مربوط است به دو سه روز پیش از شهادت بهنام محمدی.
بهنام برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می رود. آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط مسجد است که با برزنت جدا شده.
خواهران برای تهیه غذا، از اذان صبح تا پاسی از شب رفته زحمت می کشند. بهنام دو سه بار یا الله می گوید. احترام از فروغ می پرسد: «کیه؟»
فروغ سر می گرداند، نگاه می کند. می گوید: «کسی نیست، آقا بهنام است»
بهنام مي گويد: «خواهرها حجابتان را رعایت کنید، یا الله.»
احترام به فروغ چشمک می زند. بعد با صدای بلند بهنام را صدا می کند: «بهنام جان، تویی؟ بیا داخل تو که نامحرم نیستی».
احترام هم مي گويد: «آره مثل بچه من می مانی»
بهنام عصبانی می شود. از در آشپزخانه برمی گردد.
بچهها آماده میشوند تا به مقابله با دشمن بروند. بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود. مهدی رفیعی را می بیند.
با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می کند. مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد. گاه سر به سرش می گذارد.
جوش و خروش بهنام و غرورش را دوست دارد. با شنیدن حرف های بهنام چهره به هم می کشد.
سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد. مهدی به سید صالح چشمکی می زند تا سید مطمئن باشد که قصد شوخی دارد. رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام، شهره خاص و عام است.
بهنام با تمام غرورش در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه، صالی صدایش می زند آرام است و حرف شنو.
مهدی با لحنی جدی می گوید: «درست می گویند، تو هنوز دهنت بوی شیر می ده. لابد پیش خودت خیال می کنی مرد شدی، نه؟ اصلا اینجا چه کار می کنی؟ نمیگی یک وقت ممکن است نا غافل کشته بشی؟»
بهنام جا می خورد. اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت. در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است، هیچ کس از گل نازک تر نگفته بودش. نگاه از زمین می کند و به مهدی نگاه می کند، تا شاید اثری از شوخی ببیند. نمی بیند.
یاری خواهانه به صالی نگاه می کند. با آن چشم های معصوم، یا به قول بهروز مرادی، چشم های بهشتی. سید طاقت نمی آورد. نگاه می دزدد.
بهنام، بهت زده تصمیم می گیرد، خودش جواب مهدی رفیعی را بدهد. با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید:
«اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم.
ثانیا بچه تو قنداقه!
ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم.
اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد. تکلیف شرعی است و واجب. آخرش هم می خوام شهید بشوم. آرزو دارم تا به شهادت برسم. مثل خیلی از بچهها، مثل پرویز عرب...»
مهدی نمی گذارد نام شهدا را ردیف کند. به سختی خنده اش را فرو می دهد. با همان لحن جدی ادامه می دهد: «چی بشی؟
شهید؟
لابد توقع داری فوری بری بهشت.
نه؟ آقا را باش، بزک نمیر بهار میاد، خربزه با یک چیز دیگر میاد.
اگر به این نیت این جا ماندی، همین حالا راهت را بگیر برو اهواز. برو پیش خانوادت».
بهنام ميگويد: «چرا؟
مگر من چی کم دارم؟
بیشتر بچههایی که شهید شدند را می شناختم. مثل خودم بودند...»
مهدي ميگويد:
«پسر جان، علامه دهر، برادر مکلف، برادری که تکلیف شرعی به گردن داری. چه طور نمی دونی که آدم عزب، آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد، اما زن نگرفته باشد ایمانش کامل نیست. نصفه است نه؟
اگر هم کشته شود ـ ولو در میدان جنگ، در وسط میدان ـ شهید حساب می شود، ولی به بهشت نمی رود.
ببینم این را شنیده بودی دیدی هنوز بچه ای؟»
بهنام نوجوان، بهنام سیزده، چهارده ساله، مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو می ریزد.
از شدت خشم و ناراحتی، چشمانش گشاد شده بود و می درخشید.
چند لحظه مردد و بلا تکلیف درجا می ماند.
حتی به صالی هم نگاه نمی کند. اشک هایش لب پر می زند.
از جا بلند می شود و می دود.
امیر دم در مسجد ایستاده بود، دست می اندازد تا کتف بهنام را بگیرد.
می خواست نگهش دارد و آرامش کند.
بهنام یک گلوله آتش است.
با خشونت شانه اش را از پنجه امیر بیرون می کشد و می دود.
مهدی اصلا توقع چنین واکنشی نداشت. قبلا هم سر به سرش گذاشته بود؛ اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود. ناراحت می شود.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
برای توضیح، ابتدا امیر را نگاه می کند. چهره امیر مثل همیشه آرام و باز است.
با لبخند شانه بالا می اندازد. مهدی رو به سید صالح كه چهره اش برافروخته و غمگین است، می کند و ميگويد:
«سید به جدت نمی خواستم این قدر ناراحتش کنم، بیا با هم بریم سراغش از دلش دربیاریم.»
سید صالح می گوید:
فایده نداره. باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه.
اون وقت میشه باهاش حرف زد.
شما خودت را ناراحت نکن. راستش از دست من دلخوره؛ نه از شما و آبجی فروغ و احترام.
مهدي ميپرسد: «چطور؟»
سيد صالح آرام ميگويد:
والله چه عرض کنم؟
✨ ادامه👇
💐🍃فرازی از وصیت نامه شهید نوجوان بهنام محمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم ولی به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم، چون هر لحظه در انتظار شهادت هستم.
پیام من به پدر و مادرها اینست که بچه هایشان را لوس و ننر نکنند.
از بچه ها تقاضا دارم که امام را تنها نگذارند و همواره به یاد خدا باشند و به او توکل کنند.
پدر و مادرها هم فرزندانشان را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا تربیت کنند.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
@bashohadatashahadattt
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
3.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بزرگ مردان کوچک
🌺🕊☘
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
@bashohadatashahadattt
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید بهنام محمدی
💚همنوا با امام زمان(عج)
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
@bashohadatashahadattt
AUD-20220806-WA0119.mp3
زمان:
حجم:
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
___🌤🌺🌤_____
@bashohadatashahadattt
یا مهدی(عج):
🔴 چگونگی شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در بیان پدر بزرگوارش
◾️ پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند:
🔹 كَأَنِّي بِهَا وَ قَدْ دَخَلَ الذُّلُّ في بَيْتَهَا وَ انْتُهِكَتْ حُرْمَتُهَا وَ غُصِبَتْ حَقَّهَا وَ مُنِعَتْ إِرْثَهَا وَ كُسِرَ جَنْبُهَا [وَ كُسِرَتْ جَنْبَتُهَا] وَ أَسْقَطَتْ جَنِينَهَا وَ هِيَ تُنَادِي يَا مُحَمَّدَاهْ فَلَا تُجَابُ وَ تَسْتَغِيثُ فَلَا تُغَاثُ ...
🔵 انگار میبینم آن لحظهای را که ذلت وارد خانه او (فاطمه سلام الله علیها) شده، حرمتش پایمال گشته،
حقش غصب شده، از ارث خود منع شده، پهلوی او شكسته شده و فرزندی را كه در رحم دارد، سقط شده؛
در حالی كه پیوسته فریاد میزند: وا محمداه ! ولی كسی به او پاسخ نمیدهد، کمک میخواهد؛ اما كسی به فریادش نمیرسد..
و او اوّل كسی است كه از خاندانم به من ملحق میشود ؛
و در حالی بر من وارد میشود كه محزون و غمگین است حقش غصب شده و شهید شده است.
📚 منبع شیعه: الامالی صدوق، ص ۱۱۴
📚 منبع سنی: فرائد السمطين ج۲ ، ص ۳۵