✨ ﷽ ✨
💥دعای #تثبیت_ایمان درآخرالزمان↯
دعای غریق↯
✨ یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک✨
═════ೋೋ═════
💥 دعا برای #معرفت و #شناخت امام زمان(عج)↯
✨ اَللّهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَكَ، فَاِنَّك اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِفْ نَبِيَّكَ.
اَللّهُمَّ عَرِّفْني رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِف حُجَّتَكَ.
اَللّهُمَّ عَرِّفْني حُجَّتَك، فَاِنَّكَ اِنُ لَمْ تُعَرِّفْني حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ ديني ✨
═════ೋೋ═════
✋ اَلسلامُ عَلے الحُسین 🌿
✋وَعَلے علے بن الحُسین🌿
✋ وَعَلے اُولاد الـحسین 🌿
✋وعَلے اَصحاب الحُسین 🌿
✋ السلام علیڪ یا بقیة اللہ فے الارضہ
🤲 اللهم عجل لولیڪ الفرج بحق حضرت زینب سلام اللہ علیها🌿🌿🌿🌿🌿
بخشي از وصيت شهيد مدافع حرم علا حسن نجمه💔✍خواهر عزیزم...
🖐🏾هرگاه خواستے از حجاب خارج شوے و لباس اجنبے را بپوشے به یاد آور که اشک امام زمانت را جارے میکنے به خون هاے پاکے که ریخته شد براے حفظ این وصیت خیانت میکنے به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میکنے و فساد را منتشر میکنے و توجه جوانے که صبح و شب سعے کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنے به یاد آر حجابے که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ کند تغییر میدهے ...
🌺تو هم شامل آبرویے بعد از همه این ها اگر توجه نکردے (متنبه نشدے)
💢هویت شیعه را از خودت بردار (دیگه اسم خودتو شیعه نزار)
🔸تراب الحسین
#شهید_مدافع_حرم_علا_حسن_نجمه🌷
@bashohadatashahadattt
2.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم هوایت کرده 😭😭😭😭😭🌹
:
@bashohadatashahadattt
❣️از قدیم میگفتند انار یک دانهی بهشتی دارد!
حالا من، به تک حبهی بهشتی انارم فکر میکنم و با خودم میگویم:
❣️تو، هم تکی، هم بهشتی!
اما بین دانههای دیگر گمات کردهایم.
میبینیمت اما نمیشناسیمت.
⚘️اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج⚘️
#فاطمیه
#امام_زمان
#یلدای_فاطمی
@bashohadatashahadattt
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳اصلا اسمش قاسم بود😭💔🍂
🌱صبحتون شهدایی
@bashohadatashahadattt
شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
محل ولادت : آمل
تاریخ ولادت: ۱۳۶۶/۶/۱۰
تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
محل شهادت: حلب سوریه- خان طومان
مدت عمر: ۲۹سال
مزار : گلزار شهدای آمل (تاسال۹۹ مفقودالاثر بودند)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━
🌷🌿🕊🥀🕊🌿
@bashohadatashahadattt
🔰زندگینامه و گفتگو با خانواده شهید رضا حاجی زاده
°•[🦋♥️🌼]•°
شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده در تاریخ ۱۰ شهریور ۱۳۶۶ در شهر آمل به دنیا آمد؛رضا در سالی به دنیا آمده بود که بهترین بندگان خدا در کربلای ۵ خون داده بودند و او نیز همان راهی را رفت که بهترین فرزندان حضرت روح الله چراغ هدایتش بودند.
از رضا دو فرزند باقی مانده و مادر می گوید که ابتدا به خاطر همین موضوع مخالف رفتن پسر بوده اما بالاخره شد آنچه باید میشد.
❣ماجرای ازدواج شهید رضا حاجی زاده از زبان مادرش
مادر شهید رضا حاجی زاده این گونه بیان میکند:
وقتی ۱۸ سالش بود برای خدمت به سپاه رفت و پس از پایان دوره سربازی هم همان جا جذب شد. حدود ۲۰ سالش بود که یک روز مرا صدا کرد برد سر کوچه و یک دختر خانم محجبه را از دور نشانم داد و گفت: مامان اگر می خواهی برای من زن انتخاب کنی این مدلی انتخاب کن. با خنده گفتم: مادر جان تا آنجایی که اطلاع دارم در کوچه ما دختر محجبه ای نیست که بتونه دل پسر منو ببره.
خیلی پرس و جو کردم ببینم این دختر خانم از کدام خانواده است؟
وقتی شناختم متوجه شدم شرایطشان به هم نمیخورد اما به رضا گفتم: تو این مدل میخواهی من برایت پیدا میکنم. خلاصه به چند نفر سپردم یک دختر محجبه خوب برای پسرم میخواهم. یکی از بستگان ما که از موضوع مطلع شد گفت: مدتی پیش که رفتم برای دخترم مانتو بخرم یک دختر خانم محجبه در آن تولیدی بود میخواهی برو یک سر آنجا او را ببین.
این را هم بگویم که چون دختر نداشتم، دخترهای سر زباندار را خیلی دوست داشتم که عروسم شوند تا هم صحبت هم باشیم. خلاصه یک روز آدرس تولیدی را که اتفاقا نامش هم «تولیدی رضا» بود، گرفتم و رفتم دیدم یک آقای مسنی آنجاست و خبری هم از دختری که گفته بودند نبود. بیخیال شدم و برگشتم خانه. از این ماجرا ۲ ماه گذشت، یک روز بنده خدایی شماره ای از من خواست که چون بیرون از خانه بودم گفتم همراهم نیست. او شماره خودش را برایم نوشت که زنگ بزنم و تلفن را بدهم.
کارت مربوط بود به تولیدی رضا، پرسیدم شما با صاحب این تولیدی چه نسبتی دارید؟ گفت: نسبت که نه اما تازگی در کوچه ما ساکن شدند.
گفتم: دختر دارند؟ گفت: بله. پرسیدم چطور دختری است؟ وقتی خصوصیاتش را گفت ازش خواستم هماهنگ کند یک روز برویم منزلشان.این همان مریم است.برای اولین بار که با مادر عروسم صحبت کردم مخالفت کرد و گفت: مریم سنش خیلی کم است فعلا شوهرش نمیدهیم. من هم نتوانستم دیگر حرفی بزنم و رفتم. تا اینکه شب ولادت امام موسی بن جعفر(ع) رفتم مسجد که یکی از همسایه ها به دختر خانمی اشاره کرد و گفت این همان مریم است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
رفتم جلو و سعی کردم باهاش گرم بگیرم، مریم هم دختر خوش برخورد و اجتماعیای بود. پرسیدم: اسم شما مریم است؟ با تعجب از اینکه نامش را از کجا میدانم، گفت: بله وبا اصرار میپرسید اسمش را از کجا شنیدهام؟ حقیقت را گفتم و برایش توضیح دادم که پسرم پاسدار است و دنبال دختر خوبی برایش میگردم، شما را انتخاب کردم که خانواده قبول نکردند، امروز اتفاقی شما را دیدم و در دلم نشستی، حالا با این اوصاف نظرت چیست؟
مریم صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: حالا ببینیم خدا چه میخواهد.
بالاخره توانستم قاپش را بدزدم.
آن شب آمدم ماجرا را برای رضا تعریف کردم و گفتم: دختری پیدا کردم با همان مشخصاتی که تو میخواهی. پرسید: اسمش چیست؟ گفتم: مریم. گفت: خوب است. کم کم با مادرش رابطه برقرار کردم تا راضی شود. خلاصه رفت و آمدها شروع شد و بالاخره توانستم قاپ مریم خانم را بدزدم.وقتی رفتند داخل اتاق حدود ۴ ساعت حرف زدند!
زمانی که میخواستیم به قصد خواستگاری برویم منزل عروسم به مادرش زنگ زدم و گفتم: امشب خانوادگی برای مهمانی به منزل شما میآییم، فقط به عنوان آشنایی.
وقتی قبول کرد سوء استفاده کردم و یک جعبه شیرینی و دسته گل هم گرفتم گفتم شاید پسر را ببینند به دلشان بنشیند. جعبه شیرینی و گل را هم موقع بردن پنهان کردم که همسایه ها نبینند مبادا اسم دختر مردم بی خودی سر زبان ها بیفتد.
✨ادامه👇
💠خصوصیات اخلاقی شهید رضا حاجی زاده💠
🌺محبت به روضه های امام حسین
🚩او به مادرش می گفت:«مادر جان، شیرت را بر من حلال کن؛ همان شیری که دهه ی اول محرم با اشک های شوری که برای تنهایی حضرت زینب(س) می ریختی، درهم می آمیخت و در کام من مینشست و جانم را با مهر حسین (ع) پیوند میزد.»جان رضا نیز با همین محبت آمیخته شد و یار و دیار و خانه و زندگی را گذاشت و برای دفاع از حریم جلیله مخدرهای راهی سرزمین شام شد تا مبادا ذره ای به ساحت این بانو بی حرمتی شود و تاریخ دوباره تکرارشود.
🌺فعال و پرجنب و جوش بود
به شدت بچه فعالی بود، وقتی بازی میکرد معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی. البته شیطنتهای خطرناک نداشت فقط جنب و جوش زیادی داشت. هنوز هم که هنوز است گاهی دعوایش میکردم.
🌺صبوری شهید رضا حاجی زاده
می دانست طاقت دوری اش را ندارم،شهید حاجی زاده بینهایت صبور بود. وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری،تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد، وقتی هم میدید من آرام نمی شوم میرفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.
آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم. او هم نقطه ضعفم را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم. روی پله جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود.
🌺نحوه ی شهادت شهید حاجی زاده
در درگیریهای اخیر خان طومان ، شهید رضا حاجی زاده به دلیل اینکه تک تیرانداز بود جلوتر از دیگر نیروها بود. بالای ساختمانی مستقر بود و هر کدام از تکفیریها که جلو میآمدند را به هلاکت میرساند. از آن ساختمان به ساختمان دیگری تغییر مکان میدهد و سپس به سمت تانکی که در آن نزدیکی بوده میرود تا با نارنجک آن تانک را منفجر کند اما از دور تیری به سوی او شلیک میشود و به شهادت میرسد.
این شهید بزرگوار از شهدای لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا به همراه ۱۲ تن دیگر از یارانش در روز ۱۷ اردیبهشتماه سال ۹۵ در خانطومان سوریه به شهادت رسید که پیکرش در ۲۱مهر ۱۳۹۹ به وطن بازگشت و در ۲۴ مهر۱۳۹۹ تشیع شد.
🌺مجروحیت شهید رضا حاجی زاده
زمانی که مجروح می شود یک کلاه بافتنی سرش بوده که گلوله آنقدر نزدیک از سرش رد میشود که کلاه را میسوزاند اما سرش آسیب نمیبیند.
🌺واکنش برادر شهید رضا حاجی زاده از زبان
مادرشهید
رامین (برادر شهید رضا حاجی زاده) در یزد خدمت میکرد، وقتی فرمانده اش شهادت آقا رضا را میفهمد همانجا او را ترخیص میکند. رامین خبر نداشت از ماجرا فقط زنگ زد به مادرش زنگ زد وگفت مامان به من مرخصی دادند میتوانم امروز در یزد بمانم و چرخی بزنم بعد بیایم؟ مادرش گفت: نه، مواظب بودم پشت تلفن چیزی متوجه نشود ولی شک کرده بود. دوباره زنگ زد پرسید: چه شده؟ چرا صدایت گرفته؟ گفتم: هیچی سرما خوردم تو زود بیا. باز پرسید از داداش خبر داری، چیزی شده؟ گفتم: نه. خواهرم اشاره کرد که بگو زخمی شده، من هم گفتم: خبر دادند رضا زخمی شده. رامین وقتی قطع میکند با پدرش تماس میگیرد و به او میگوید: مامان اینطور میگه، چه شده؟ پدرش هم میگوید: شنیده ایم رضا شهید شده ولی هنوز خبر خاصی ندادند.
ساعت ۸ صبح رسید و خودم رفتم دنبالش. احساس میکردم ما دلگرمی او هستیم، او هم دلگرمی ماست. روز اول خیلی ناراحت شده بودم، وقتی رامین رسید دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم، زیر بغلم را گرفت گفت: بلند شو بایست، مبارک باشد مادر شهید شدی، واقعا مادر شهید شدن برازنده تو بود. این را که گفت: کمی محکم شدم و پدرش را هم بغل کرد و تبریک گفت و بعد سوار ماشین شدیم. گفتم رامین جان شنیدم جنازه داداش برنمیگردد، گفت: خوشحال باش! داداش هم شهید شده، هم مفقودالجسد، پس مقامش خیلی بالاست، اصلا نباید کسی اشک تو را ببیند. سرم را گذاشتم روی سینه اش و شروع کردم به گریه کردن، گفت: مامان یک بچه ات رفت اینطور میکنی؟! من هم میخواهم بروم.
اصلا فکر نمیکردم رامین اینطور جواب بدهد، نگاهش کردم گفتم: نمیدانم، یعنی من لیاقت دارم، یعنی امام زمان(عج) تو را هم قبول دارد؟ امام حسین(ع) قبولت میکند؟ اما من مادر هستم، نگو گریه نکن، گریه میکنم ولی راضی هستم شما بروید، مگر چه کارهام که نگذارم جز یک امانتدار. خدا داده، خودش هم میگیرد. خوش به حال من که بچههایم این راه را انتخاب میکنند و میروند. پسرم جلوی من گریه نکرد در حالی که فقط برادرش را از دست نداده بود، رامین هم رفیقش را از دست داد، هم پدرش را و هم مادرش را، رضا شش سال از او بزرگتر بود و نقش همه اینها را برایش بازی میکرد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼