eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
357 دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
76 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 سالروز شهادت 🇮🇷 شهید محمد علی خواجه 🇮🇷 شهید محمود اسماعیل بیگی 🇮🇷 شهید محسن بهادر 🇮🇷 شهید حسین ملک قاسمی 🇮🇷 شهید محمدرضا ذهاب ناظوری 🇮🇷 شهید علیرضا کرمی رباطی 🇮🇷 شهید قاسم سلاجقه 🇮🇷 شهید رضا معین الدینی 🇮🇷 شهید غلامرضا درگاهی 🇮🇷 شهید حسین حسنی سعدی 🔻گرامی میداریم یاد و خاطره ی ۲۷۶ کبوترِ خونین بال حادثه ی غدیر، مردانی که در اوجِ آسمان جاودانه شدند. 🌷شادی ارواح طیبه شهدا به ویژه شهدای صلوات
✍ «چیزی که من همیشه در زندان انفرادی با خودم می‌گفتم این بود که رجایی،همه اش نباید دیگران سرنوشت باشند و تو آنها را بخوانی. یکبار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.» ...🌷🕊
3.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غدیر را خوب درک کرده بودند ولایت را شناختند آن را پذیرفتند و در امتداد آن به راه ولیّ خدا از جان گذشتند و عاشورایی شدند آری... هر که در معرکه عاشورا در رکاب امام عشق بود اهل بود ...🌷🕊
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤این هم کادو به اعضای محترم گروه بمناسبت دهه امامت 🌸🌺 عید غدیر فقط حیدر امیرالمؤمنین
🌺 رهبر انقلاب: هرکس علاقمند به ایران قوی و حامی جمهوری اسلامی است در انتخابات شرکت کند ✏️ ‌‌توصیه‌ی به مردم عزیزمان این است که ما گفتیم ایران قوی و سرافراز، این شد شعار. ایران قوی طرفدار خیلی دارد، قوی بودن ایران فقط به این نیست که انواع و اقسام موشک را داشته باشیم که الحمدالله داریم. ✏️ قوی شدن ابعاد گوناگونی دارد،یکی از ابعادش همین بعد حضور مردم در میدان سیاست و میدان انتخابات است  این هم نشانه‌‌ی قوت است. ✏️ پس هرکسی که علاقه‌مند به ایران قوی است در این انتخابات بایستی شرکت کند و هرکسی معتقد به لزوم حمایت از نظام جمهوری اسلامی است بایستی به صورت مضاعف اهتمام داشته باشد. ۱۴۰۳/۴/۵ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷عروسی را به خاطر خانواده شهدا ظهر گرفتیم. ظهر روز عید غدیر. گفتم علی ناهار بخور. گفت روزه ام! گفتم: روز عروسیت! گفت: نذر داشتم,اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم! گفت: الان دعات مستجابه, من دعا می کنم,امین بگو! دست هامو بردم بالا. گفت : خدایا همان طور که عیدغدیر به دنیا امدم, عید غدیر ازدواج کردم, شهادتم را عید غدیر بذار! گفتم: آمین. از آن به بعد هر عید غدیر منتظر شهادتش بودم. عید غدیر ۶۶ شهید شد. ☝🏻️ راوی همسر شهید 🌾🌷🌾 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت به وقت عاشقی💚 عشق یعنی خود امام رضا علیه السلام 😍😍 سلام یا امام رضاع🙏
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی ویلای جناب سرهنگ 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 جوابش را ندادم با کمال افتخار و سربلند توی چشماش نگاه می کردم کفری تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز و نعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی نه؟» بر و بر نگاهش می کردم باز گفت:«انگار دوست داری برگردی همون جا نه؟» عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام الله علیه) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم خاطر جمع و مطمئن گفتم :«این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو،بشکه،بعد که خالی کردی توبشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.» عصبانی گفت: «حرف همین؟» گفتم :«اگر بکشیدم اونجا نمی رم»...... حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات " 1 ". پاورقی ۱ شروع سربازی شهید برونسی در تاریخ ۱۳/۶/۱۳۴۱ بوده است. 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 همسر شهید برونسی سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود روزهای اول ازدواج ،شیرینی خاص خودش را داشت هرچند بیشتر از زندگی مشترک مان می گذشت با اخلاقیات و روحیه او بیشتر آشنا می شدم کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد خودش زمین نداشت حتی یک متر، همه اش برای این و آن کار می کرد به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ی حضرت امام را داشت رساله اش هم با رساله های دیگر که دیده بودم فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چندتایی از کتاب های امام را داشت آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار این ها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین. شب ها که می آمد خانه ،پدرم براش رساله می خواند و از کتاب های دیگر امام می گفت، یعنی حالت کلاس درس بود. همین ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه حسابی هم بی پروا بود برای این طور چیزها سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم .شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقت ها بچه دار هم شده بودیم یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد حتی خنده به لبش نمی آمد خودش، خودش را می خورد من پاک گیج شده بودم پیش خودم می گفتم :«اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره! »کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخم هایش را کشید به هم جواب واضحی نداد فقط گفت:« همه چی خراب میشه همه رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا همه اهالی را گفتند: «بیاین تو مسجد آبادی.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه دنبالش رفتم تازه فهمیدم می خواهد قایم شود، جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت: «اگه اینا ،اومدن بگو من نیستم چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه ،بفهمی نفهمی ناراحت بودم آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود در زدند. زود رفتم دم در آمده بودند پی او گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ی بعد بزرگترهای ده آمدند دنبالش ،آنها را هم رد کردم آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم» تا کار آنها تمام نشد خودش را تو روستا آفتابی نکرد بالاخره هم تمام ملک ها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او ،بزرگترهای روستا هم آمدند که دو ساعت ملک ۱ به اسمت در 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃