3.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به یاد شهدای تشنه لب عملیات رمضان 💦
🔵 صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
قربان شهدای تشنه لب کربلا
شهدا رایادکنیم باذکر صلوات 🕊🌹
17.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقاشی شنی | این حسین کیست؟
قیام حسینی به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی
چه کنم برای آن دختر بیپناهی که هیچ فریادرسی ندارد....
🏴 شیخ جعفر مجتهدی(ره) :
💎 گریه بر امام حسین علیهالسلام سِرّالاسرار عالم معناست.
✨ هر چه میخواهید، در خانه ی امام حسین علیهالسلام است؛ همه چیز را از آن حضرت بخواهید که نزدیکترین راه تقرب الهی، توسل به آن بزرگوار است.
📿 ما با گفتن یک یا علی به نبرد اهریمن میرویم و با نام مبارک آقا امام حسین علیهالسلام کمر شیطان را میشکنیم.
⬅️ کتاب لاله ای از ملکوت، جلد چهارم
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#محرم
#شیخ_جعفر_مجتهدی
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آثار گناه ازبین میره نه خود گناه....
👤حجت الاسلام و المسلمین دانشمند
🌹🍃🌹🍃
استاد پناهیان04-ROZE TEFLANE HAZRATE ZEINAB.mp3
زمان:
حجم:
1.06M
#روضه
روضه طفلان حضرت زینب سلام الله علیها
🎤:استادپناهیان
طفلان حضرت زینب سلام الله علیها
17.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هادےدڵ🕊'
.
دلـــــمعاقبـتبہخیرےمےخواهد
زیرسایہےپرچــم باذڪرنامـــــت...!🌾
در گرمای بالای ۵۰ درجه که میجنگی
تیر و ترکش لازم نیست
چند ساعت به تو آب نرسد!
کارت تمام است ....
#تیرماه_۱۳۶۱
#عملیات_رمضان
یاد همه رزمندگانی که درگرمای بالای ۵۰درجه جنوب هیچ گاه خم به ابرو نیاوردند
وجانانه ازمرز وبوم ایران اسلامی دفاع کردند
هدیه نثار همه جان برکفان لشکراسلام صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْفَرَجَهُم
3.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید امیر عبداللهیان
نامم حسین نبود اما.....
سلام برحسین
سلام برشهید کربلا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْفَرَجَهُم
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
#محرم
#امام_حسین
3.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. #جانفداجانمبهفدات ❤️🔥 ؛
« توزندهای،زندهترازهرروزی ...
بهوقتدلتنگی
#شهید_جمهور
#رئیسی_عزیز
🌷هدیهبهارواحطیبهشهداصلوات..
#اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
سرمازده
#قسمت_سی_و_یک_
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
به طرز کارش آشنا بودم می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. تو گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بودمن همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم بخار سفید نفس هام تند تند از دهانم می آمد بیرون، انگشت های دست و پام انگار مال خودم نبود گوش ها و نوک بینی هم بدجوری یخ زده
بود.
یک بار گرم کار،چشمم افتاد به آن بنای دیگر به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد. یکهو مثل کنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود افتاد زمین! دویدم طرفش عبدالحسین دست از کار کشید آمد بالاسرش.
«چیزی نیست یه کم سرما زده شده.»
شروع کرد به ماساژ بدنش من هم کمکش.
چند دقیقه بعد به حال آمد کم کم نشست روی زمین وقتی به خودش آمد بلند شد. ناراحت و عصبی
گفت: «من
که دیگه نمی کشم خداحافظ!»
رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد
نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین، اگر او هم کار را نیمه تمام ول می کرد، من حسابی تو درد سر می افتادم لبخندی زد دست گذاشت روی شانه ام.
«ناراحت نباش به امید خدا خودم کار اونم می کنم...»
هر خانه ای که می،ساخت انگار برای خودش می ساخت یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود،عقیده ای که با همه وجود به اش عمل می کرد. کارش کار بود، خانه ای هم که می ساخت، واقعاً خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می آورد. همیشه می گفت:«نانی که می خورم باید حلال باشه!»
می گفت :«روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من.»
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
آب دهان هدهد
#قسمت_سی_و_دو_
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
برای همین هم زودتر از همه می آمد سر کار دیرتر از همه می رفت؛ حسابی هم از کارگرها کار می کشید.
آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. چقدر هم قشنگ کار می کرد دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد داشت می خندید از خنده اش خنده ام گرفت، حالا دیگر خیالم راحت شده بود.
سید کاظم حسینی
سه چهار سالی مانده بود به انقلاب، آن وقت ها یک مغازه .داشتم عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا مرا با
انقلاب
و انقلابی ها آشنا کرده بود تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ما هم به
فیضی می رسیدیم.
یک بار آمدکه:«امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید»
فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است. با خنده گفتم:«ما که تا حالا پا بودیم امروزش هم پا هستیم»
لبخندی زد و گفت:«مشکل بتونی امروز بند بیاری»
مطمئن گفتم: «امتحانش مجانیه.»
دست گذاشت رو بدنه ی ترازو نیم تنه اش را کمی جلو کشید گفت:«پس یکدست لباس کهنه بردار که راه
بیفتیم.»
لباس کهنه برای چی؟
«اگر پا هستی دیگه چون و چرا نباید بکنی»
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃