📸 بازی در خانه پدری
🔻قابی زیبا از بازی کودکان که از حاشیه جلسه صبح دیروز رهبر انقلاب با جمعی از بانوان ثبت شد.
:
@bashohadatashahadattt
2.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه دنیا میریزن سرتون!
🎙حجت الاسلام #شجاعی 💛
@bashohadatashahadattt
شهید نوجوان علی یار خسروی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۲۴۸
محل ولادت: دزفول_شهید آباد
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۲
عملیات والفجر ۸
مزار: گلزار شهیدآباد دزفول
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─:
@bashohadatashahadattt
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷
شهید علی یار خسروی متولد 1348 است
ایشان در سن 16 سالگی در عملیات والفجر 8 در 22 بهمن ماه64 آسمانی می شود و مزار مطهرش در گلزار شهیدآباد دزفول، زیارتگاه عاشقان است.
🌷🕊🌙
سلام بر هشت سال حماسه و ايثار و شهادت، سلام بر دلاوراني که لبيک امام خويش را با خون خود دادند و چه زيبا هشت سال در برابر دشمني تا دندان مسلح ايستادند تا ما در وادي فتنههاي زمانه اسير فتنهگران در لباس دوست گرفتارن نشويم!
ايستادند در فکه و طلائيه و شلمچه در قلههاي جبهههاي غرب تا غيرت انقلابي به ما بياموزند؛
هشت سال دفاع مقدس دانشگاهي به وسعت کل ايران بود که دانشجويان از آن خرداد 42 در اين دانشگاه ثبت نام کردند و در انقلاب امتحان خوبي دادند و در جنگ کارنامه قابل قبولي را دريافت کردند.
سلام بر آن ايامي که مساجد سنگر بود و خانه اصلي جوانان اين مرز و بوم؛ آن ايامي که همه زندگي جوان متعهد ايراني در مسجد و بسيج خلاصه ميشد؛
سلام بر پايگاه بسيج که مرکز اخلاص بسيجيان بود؛سلام بر جوانان کشورم ایران که در آن ایامی که جهان به ما یورش آورد تا نظام نوپایمان را ساقط کند از این مساجد بپا خواستند ونگذاشتن خواب دشمن تعبیر شود.
سلام بر آنان که يا زهراگويان در تپه چشمه، برقازي، ميشداغ، صالح مشطط وشلمچه و اروندحماسه آفريدند و جاودانه شدند.
سلام بر دلاورمردان کربلاي 4 و 5 سلام بر شيرمردان بدر و خيبر و والفجرها.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
@bashohadatashahadattt
💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐
📝روایت شفاگرفتن یک بیمار با توسل به شهید علی یار خسروی
|🌼🦋💫|
🌷عصر پنجشنبه، مادر «علی یار» ، به سنتِ هر هفته، نشسته است کنار مزارِ پسرش که زن همسایه بی تاب و پریشان خودش را می رساند به مزار علی یار و شروع می کند به پهنای صورت اشک ریختن.
مادرِ علی یار می پرسد : «چی شده؟ این چه حال و روزیه ؟ »
و زن همسایه لابلای اشک هایی که قطره قطره، دارند روی مزار علی یار می بارند، با صدایی که گاه بغض، قطع و وصلش می کند و چانه ای که مدام می لرزد، این گونه پاسخ می دهد:
«پسرم مریضه! حالش خیلی بده! تو حالت احتضاره! نه حالش خوب میشه و نه تموم می کنه!
یکی از همسایه ها بهم گفت: برو به علی یار متوسل بشو. اومدم این جا از پسرت بخوام برا بچه م دعا کنه!» و دوباره طوفان گریه های زن وزیدن می گیرد.
مادر علی یار چند بیسکویت و کمی آب می دهد دست زن همسایه و زن، از شدت آشفتگی و اضطراب ، بدون این که حتی فاتحه ای بخواند ، اشک ریزان برمی گردد.
صبح جمعه، یکی تند و تند درب خانه را می زند. انگار آن سوی در اتفاقی رخ داده باشد، امان نمی دهد. مادرِ علی یار می خواهد خودش را برساند به درِ خانه که بچه ها در را باز می کنند و زن همسایه گریه کنان خودش را می اندازد داخل حیاط.
اول سجده می کند و زمین را می بوسد و بعد از آن، از درب خانه شروع می کند به بوسیدن تا زمین و پله ها را و خودش را می اندازد روی پاهای مادر علی یار و بوسه بارانش می کند.
مادرِ علی یار، با زحمت، شانه های زن همسایه را می گیرد و از زمین بلندش می کند.
« بلند شو! چی شده آخه؟! چه اتفاقی افتاده؟
گریه امان حرف زدن نمی دهد به زن همسایه.
شدیدتر از گریه های روی مزار علی یار، گریه می کند و شنیدن حرف هایش، لابلای آن همه بغض و آه و گریه، مشکل است:
«دیروز دلشکسته از شهیدآباد برگشتم خونه. کمی از آب رو که شما دادی، ریختم روی لبها و توی دهن پسرم. یک دفعه دیدم چشماشو باز کرد و دوباره بست. اول گمون کردم تموم کرد. حالم بد شد. به هم ریختم. شروع کردم گریه کردن که دیدم دوباره چشماشو باز کرد و گفت: مادر گرسنمه!!
با تعجب اشکامو پاک کردم و همون بیسکویت ها رو دادم بهش خورد.
الان حالش خوبه و نشسته توی خونه»
این جای داستان اشک های مادر علی یار و زن همسایه با هم می بارند، اما داستان به همین جا ختم نمی شود. زن همسایه از علی یار پیامی آورده است برای مادر:
«دیشب علی یار رو تو خواب دیدم. گفت برو به مادرم بگو جمعه ها سر مزار من نیاد. جمعه ها ما رو می برن زیارت امام حسین(ع) و اهل بیت(ع). همه ی رفیقام میرن زیارت ، اما من به احترام مادرم که میاد سر مزارم، می مونم پیشش و با بچه ها نمی رم زیارت. بهش بگو جمعه ها نیاد. . . »
سکوت، فضای خانه ی پدری «شهید علی یار خسروی» را فرا گرفته است. سکوتی که در امتزاج صدای گریه ی اهل خانه، چون موسیقی غریبی در عرش شنیده می شود.
❇ راوی: مادر شهید علی یار خسروی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
@bashohadatashahadattt
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
💠دستانی که پیکر شهید را تحویل گرفتند💠
✔شنیده ام، فردی که در شهیدآباد دزفول سال ها متولی دفن اموات و شهدا بوده است و پیکر علی یار را در قبر گذاشته است چنین روایت کرده است:
جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته ام و افراد زیادی را دفن کرده ام، اما این بچه(شهید علی یار خسروی ) را که دفن کردم، قصه اش متفاوت بود.
پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند.
❇راوی: دکتر محمدرضا سنگری
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
@bashohadatashahadattt
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
✅خاکریز خاطرات
خدایا چرا صبح نمی شود، شهید علی یار خسروی
💐بی آنکه مرا ببینی، مثل سایه به دنبالت بودم، رفتار چندین روزه است شده بود معمائی برای من. هر شب ساعت ۱۲ وقتی پست نگهبانی ات تمام می شد از بسیج محله به خانه می رفتی اما اگرچه خانه ات ۲۰۰تا ۳۰۰متر با بسیج فاصله داشت ولی در این بین اثری از تو نمی بود نه به خانه می رفتی و نه به بسیج برمی گشتی و این همان معمائی بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
امشب تصمیم گرفتم تا پایان ساعت نگهبانی ات بیدار بمانم آنگاه بدنبالت بیایم.اکنون ساعت ۱۲ نیمه شب است تو را می بینم که اسلحه را تحویل نگهبای بعدی می دهی دست و روئی با آب تازه می کنی به طرف خانه به راه می افتی و من مثل فیلم های پلیسی کوچه به کوچه تو را تعقیب می کنم هر چند سالهای بعد علت این جستجو را نفهمیدم.
نزدیک خانه می رسی ولی بی آنکه بطرف درب خانه بروی راه را بسوی کوچه ای دیگر کج می کنی و سر از خیابان درمی آوری.
سکوت شبانه و وحشتی که موشکها این روزها بر آسمان دزفول آفریده اند، ترس را بر دل انسان بیشتر می کرد.
تو بی آنکه به پشت سر خود نگاه کنی همچنان به جلو می رفتی و من متعجب و پریشان خیابان به خیابان تو را دنبال می کردم. بارها می خواستم جلو بیایم و محکم شانه هایت را در دست بگیرم و بپرسم: پسر داری کجا می روی در این دل شب؟
گاه گاهی هم با خود فکر می کردم: نکند علی یار در خواب راه می رود؟ بروم و او را بیدار کنم. وقتی از آخرین خیابان شهر خارج شدی و بطرف قبرستان رفتی وحشتم دو چندان شد. با خود گفتم: این نوجوان ۱۴-۱۵ ساله عجب جراتی دارد. و در این وحشت و تاریکی بیابان که صدای پارس سگ ها دل آدم را فرو می ریزد، کجا می رود؟
در آستانه شهید آباد شهر ایستادی و به احترام شهیدان دست بر سینه گذاشتی و چیزی خواندی. آنجا در جلو تک تک دوستان شهیدت ایستادی و راز دل گفتی و من قبر به قبر با همان ترس و دلهره تو را دنبال می کردم. اما این بار نه به خاطر اینکه بدانم برای چه به اینجا پا گذاشتی چرا که همه چیز را فهمیدم بلکه به این خاطر که از ترس و وحشت قبرستان و تاریکی شب به تو که تنها عابر نترس آن بودی خود را نزدیک کنم تا بتوانم آرامشی را که سخت محتاجش بودم بر اندام خویش مستولی کنم چقدر دوست داشتم جلو بیایم و بگویم: علی یار تو را به خدا همراهم بیا تا به شهر بازگردیم اما نمی توانستم.
صدای پارس سگی که از دور بطرفم می آمد وحشتم را دوچندان کرد.
درگیر و دار فرار بودم که تو را گم کردم. آه! چه شب وحشتناکی است خدایا علی یار کجاست؟
تمام ردیف های مزار شهدا را گشتم اما اثری از تو نبود.تنها چیزی که توانست وحشت دل مرا تسکین دهد صدای دل انگیز نجوائی بود که از میان قبرها می آمد هر چند که این می توانست عاملی افزون بر ترسم باشد اما بی اختیار به طرف نجوا رفتم.
صدا دقیقا از آخرین ردیف قبرها می آمد همانجا که نور کمرنگی نیز از لبه های قبر حفر شده ای سوسو می زد.
بی هیچ ترسی به حرکت خود ادامه دادم.درست شنیده بودم این صدای گریه ها و نجواهای علی یار بود که از کسی التماس می کرد.
تا یک متری قبر پیش رفتم اما اگرچه صدا همچنان ادامه داشت ولی اثری از علی یار نبود. اندکی دلم فرو ریخت و باز همان ترس به سراغم آمد، خدایا علی یار کجاست؟ نکند….؟
حدسم درست بود علی یار درون همان قبر خالی رفته بود و از همان جا با قبر مجاور که شهید محمدحسین کلاغ زاده در آن آرمیده بود، نجوا می کرد. محمدحسین آخرین دوست شهیدش بود که چندین روز پیش، در عملیات بدر به شهادت رسیده بود.
روی زانوها نشستم و آرام آرام خود را تا لبه قبر رساندم. علی یار همانجا شمعی را روشن کرده بود و رو به قبر مجاور دراز کشیده و زار زار می گریست.
او به محمدحسین می گفت: از خداوند بخواه که مرا نیز نزد شما دعوت کند.
قبل از اینکه علی یار مرا ببیند سریع خودم را عقب کشیدم و در گوشه ای نه چندان دور از او در تاریکی به انتظار نشستم. با خود گفتم: خدایا چرا امشب صبح نمی شود چرا نجواهای علی یار تمام نمی شود؟
خدایا علی یار این همه شب، کارش این بود که به اینجابیاید و با دوستانش نجوا کند…؟!
اکنون پس از سالها از شهادت علی یار خسروی نوجوان ۱۶ ساله بسیج مسجد امام حسین(ع) دزفول در عملیات والفجر۸، تازه می فهمم که چرا پدرش هنگام شهادت او می گفت: من از شهادت فرزندم علی یار هیچ تعجبی نمی کنم چرا که او از کودکی برای من یک شهید به حساب می آمد.
❇نقل از کتاب چه خواب قشنگی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
@bashohadatashahadattt
🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷