سالگرد شهادت تششیع کنندگان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی که تا بهشت او را همراهی کردند با ذکر صلوات به روح مطهرشان
#مرد_میدان
#حاج_قاسم
#اللهم_ارزقنا_شهادت 🌷🕊🌷🕊🕊
@bashohadatashahadattt
🔴 کسانی که صورت چند حیوان پیدا میکنند!
✍ کسی که صفات و ملکات زشت متعدد دارد، یکمرتبه به تناسب آن صفات، صورت چند حیوان با هم را پیدا میکند.
در این دنیا هر موجودی به تناسب آن غریزه و ملکة درونی، یک چهره دارد. گرگ و پلنگ درندگی و غضب دارند. روباه و کفتار مثلاً مکر وحقد و کینه دارند. خوک کثیف خور است و شهوت بر او غلبه دارد و...
حال اگر خدای نکرده انسانی صفات متعدد در او بود، در عین حال که به شکل خوک است، به شکل موش و سگ هم هست و به شکلهای مختلف و این در حالی است که دیگران هم او را میشناسند. چنان که امام صادق علیه السلام فرمودند:
عَرَفُوهُ بِتِلْک الصُّورَةِ الَّتِی کانَتْ فِی الدُّنْیا؛
او را به همان صورتی که در دنیا بود میشناسند.
حیوانات از قیافه حیوانی خود خجالت نمی کشند و لذا برایشان این قیافه را داشتن عذابی نیست. اما انسانی که در دنیا او را به عنوان انسان میشناختند، حالا در عالم آخرت به چهره بسیار وحشتناکی که نمونه هم شاید نداشته باشد، درمی آید.
تازه او را هم میشناسند که کیست، همین برایش عذاب است. واقعاً باید پناه به خدا برد.
📚 کتاب از احتضار تا عالم قبر
@bashohadatashahadattt
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداومت بر دعای غریق در دوران غیبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در کلام امام جعفر صادق علیه السلام
مرحوم آیت الله ناصری(ره)
لینک کانال
:
@bashohadatashahadattt
🍃از خاطرم نمیرود
که به خاطرم رفتی ...
#جان_فدا ♥️
#شهید_قاسم_سلیمانی
🌹🍃🌹🍃
@bashohadatashahadattt
ســـــــلام خدمت اعضای محترم
مـــــــــــهمان عزیز امشب ما 👇👇
شــــــــهید رضانصیری خلیلی هستند
به شما عزیزان توصیه می کنم پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به کشور آسیب نرسد. وحدت کلمه را حفظ کنید و آگاهانه قدم بردارید. در برخورد با منافقان قاطع و شجاع باشید تا به خود اجازه تعدی ندهند. نماز خود را اول وقت و در مسجد بخوانید که سبب برآورده شدن حاجات و نورانی شدن چهره می شود. هرگز پدر و مادرتان را نرنجانید تا خداوند از شما راضی باشد.
🕊شهیدرضا_نصیری_خلیلی
🕊تولد :۱۳۴۹/۱۱/۰۱ خلیل شهر
🕊 شهادت : ۱۳۶۶/۰۲/۰۸ بانه
یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
شادی روح امام و همه ی شهدای
عزیز خاصه مهمان امشب مون
14دسته گل صلوات هدیه کنیم
خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا
:
@bashohadatashahadattt
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهم عــــــــجل لولیک الفرج
الـــتماس دعای فــــرج آقا جانم
یکی از خانمهایی که همسرشون با حضرت آقا دیدار داشتن میگفت در محضرشان از نگرانیهای اغتشاشات گفتیم حضرت آقا تبسم کردند و فرمودند اینها حوادث طبیعی انقلاب هست و زودگذر ...آنچه شبها خواب را از من گرفت#مسأله_فرزندآوری و جمعیت کشور است...
@bashohadatashahadattt
🍃🌺🌺🌻🌺🌺🍃
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#دلنوشتــــــــه
🌱میدانی... تمام فرضیه هایم ریخت بهم, زمانی که پرکشیدی🕊 همه ی معادلات #مادرانه_ام اشتباه شد...
🌱اصلا میدانی چه فکر میکردم
اما #چه_شد⁉️
⇜فکر می کردم میمانی تا آخرین روزها
⇜فکر می کردم #همیشه_هستی حوالی چشمانم...
#مــــــــــــــادرجان😭✋
🦋حالا عاشقانه های مادرانه ام💖 را هر هفته در کنار مزارت، پهن میکنم همراه #دخترانت ثنا و حنانه...
🦋میدانم که #هستی...
آری میدانم هنوز هم حوالی چشمانم بنشسته ای و مــ❤️ــادر صدایم میزنی و من به عکست در قاب #جانِ_مادر می گویم
حیــــــ🌷ـــــدرم...
#مادرانه
#شهید_حیدر_جلیلوند
🌹🍃🌹🍃
@bashohadatashahadattt
📸تصویری که در آن، شهید #جبار_عراقی تعدادی از عناصر داعش را به اسارت گرفته است!
💥سرداری که وقتی به شهادت رسید، به علت شرایط منطقه، خبر #شهادتش را شبکهها و رسانههای منتسب به داعش و تکفیریها پخش کرده بودند. دشمن با این کار میخواست انتقامش را از شهید🌷 جبار عراقی با نام جهادی «ابوعارف» بگیرد. چون ابوعارف در زمان #فرماندهیاش باعث شده بود تعداد زیادی از عناصر داعش را به اسارت بگیرند.
💥شاید این ذوقزدگی رسانههای دشمن با این عنوان که «مالک اشتر ایرانیها را کشتیم» گویای اوج نفرت #جیشالنصر و تکفیریها از ابوعارف باشد. از طرفی چون پیکر شهید🌷 در تیررس تکتیرانداز جیشالنصر بود، حدود دهروز طول کشید تا همرزمانش #سینهخیز پیکر مطهرش را به عقب برگردانند. در این مدت، داعش برای تحویلدادن پیکر #ابوعارف درخواست آزادی ۷۰نفر از تکفیریها را کرده بود که با مخالفت شدید همسر شهید مواجه شد.
🌹🍃🌹🍃
@bashohadatashahadattt
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@bashohadatashahadattt
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت15
وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد....
هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه...یوزارسیف؟!
سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد.
مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت:سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟
درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم :سلام عزیزم ,اره مرضیه جان...
مرضیه با شوقی کودکانه گفت:من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم,داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم...
منم لبخندی زدم وگفتم:مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود.
ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم:عه نون تازه بفرما....مرضیه ممنونی گفت ورفت به طرف درعقب ماشین
یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد...این این از کجا پیداش شد...یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم:س سلام حاج اقا,بفرمایید نان...
یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه ای از نان را چید وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم....
#ادامه دارد....
📝نویسنده...ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>:
@bashohadatashahadattt
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت16
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم وپر پر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم:مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد,مامان از تواشپزخانه صدا زد:زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت...
یه اووفی کردم وگفتم:نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است وتپدلم گفتم ,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه ,همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی ,چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد,چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده....همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود ,یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام ورفت زیر کفشم وناگهان....
#ادامه دارد...
📝نویسنده...ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷