3.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِی خدا قربونت برم ...💚
رزق شهدا در #ماه_رجب
[#شهید_مصطفی_صدرزاده]
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🔺وقتی یه میوه به درخت متصل هست🍒
🔹همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند
باد باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه
و آفتاب پختگی و کمال میبخشه
🔹اما …
به محض پاره شدن اون بند
و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی
باد باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه
🔹بنده بودن یعنی همین، یعنی بندِ به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل تو نابودی ما موثره.
پول، قدرت، شهرت، زیبایی... تا بندِ به خداییم برای رشد ما مفید و خیلی هم خوبه اما به محض جدا شدن بندِ بندگی، همه اون عوامل باعث تباهی و فساد ما میشه!
🔻خدایا تو که هوامونو داری
کمک کن ما تو رو فراموش نکنیم 🙏
•🌿•🌺آرامشمعنوی🌺•🌿•
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🌿💐🌿💐
💌 #عکس_نوشته
🔴 ناامیدی بعد از گناه
خدا مهربانتر از آن است که با چند گناه بنده خود را دور بیندازد. ولی شیطان دائما در حال ناامید کردن انسان است.
یک آدم گنهکار اگر احساس میکند خدا دیگر به او نگاه نمیکند، باید بداند این ناامیدی القا همان شیطانی است که او را وادار به گناه کرده؛ پس نباید به احساس منفی خود اعتنا کند.
✍#استاد_پناهیان
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
کت و شلواری برای شهادت
🔹️ کت و شلوار دامادیاش را خیلی دوست داشت. تمیز و نو در کمد نگه داشته بود.
◇ به بچههای سپاه میگفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیهی من برای شماست.»
🔹کت و شلوار دامادی *محمد حسن*، وقف بچههای سپاه شده بود و دست به دست میچرخید.
◇ هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند،
برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند. جالبتر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛ به *شهادت* میرسید!
◇ به روایت: فاطمه فخار همسر شهید محمدحسن فایده
📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 73
🔹️ *محمد حسن* در زمان حضور در مناطق عملیاتی دفاع مقدس دوبار زخمى شد؛ بار اوّل ۱۵ روز در بيمارستان اهواز بسترى شد و بار دوّم در حمله رمضان از ناحيه ساق پا زخمى شد كه دو هفته در بيمارستان ذوب آهن اصفهان بسترى بود.
◇ *شهید فایده* با همان پاى زخمى براى حضور در عملیات والفجر با توجه به مخالفت سپاه بیرجند، آمد و با ثبت نام از مشهد عازم جبهه شد.
◇ *این شهید* بزرگوار معاون تيپ و مسئول طرح و برنامه عمليّات بود كه در قرارگاه استقرار داشت که در روز ۲۲ ارديبهشت ماه سال ۱۳۶۲ بر اثر اصابت تركش به سر به درجه رفيع *شهادت* نايل آمد.
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
☘زندگینامه شهیده نسرین افضل 🍃
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
وي با روحي سرشار از پيوستگي به درگاه احديت کمر به خدمت خلق خدا بست و قدرت خويش را صرف خدمت در کميته امداد و کميته امام و سپاه و جهاد سازندگي كرد. مطلوب خود را در جهاد سازندگي يافته و با خدمت به محرومترين قشر جامعه بيشترين قرب به پروردگار را براي خود کسب ميكرد. در نخستين تلاشهاي خداپسندانهاش، به عنوان جهادگري آراسته به گوهر انديشه و خرد در يکي از روستاهاي مجاور شيراز «روستاي دودج» براي زنان و دختران جوان آن ديار به برگزاري کلاسهاي فرهنگي همت ميگمارد و آنان را با اصول و معارف انسان ساز اسلام مأنوس و مألوف ميكند. سپس فعاليت پربارش را در روستاي ديگر «دشمن زياري» ادامه ميدهد و در منطقه «فراشبند» از توابع استان فارس به برگزاري نمايشگاه عکس و کتاب مبادرت ميورزد. در آغاز سال 1360 نسرين از فقر فرهنگي شديد کردستان آگاه شد و با برادرش احمد افضل (مفقودالاثر) در مورد رفتن به آنجا مشورت كرد و در همان زمان بود که جهاد اعلام کرد که جهت رشد هرچه بيشتر فرهنگي خواهران در کردستان احتياج است که تعدادي ازخواهران متعهد به آن خطه عزيمت كنند و مجدانه به کار بپردازند. ديگر بار، نسرين افضل فضيلت الهي خويش را هويدا کرد و با کوشش فراوان خواهران ديگري را جمع کرد و با مشورت باعلماي شهر راهي کردستان شد. با ايمان و اخلاصي که داشت و به مشابه آيه: اِن الذينَ آمنوا و عَملواالصالِحات سَيَجعَلَ لهُم والرحمَنُ ودا... سوره مريم (96): همانا آنانکه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند خداي رحمان آنها را محبوب ميگرداند. 🍃
♦️اقدام زیرکانه و جالب از شهید چمران با قوطی کنسرو !!
وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. منم پرسیدم آخه قوطی خالی کنسرو به چه درد میخوره!!
بعد خود شهید چمران پیداش شد، با کلی شمع.
توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی رودخانه اروند.
عراقی ها فکر کرده بودند غواص است،
تا صبح آتش می ریختند!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 لاتی که از مدعیان شهادت جلو زد...
🔰#روایت_شهدا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت43
از جا پاشدم رفتم سمت دسشویی ,در حالیکه اب دست وصورتم میچکید رفتم طرف اشپزخانه,خونه سوت وکور بود اما بوی,غذایی که داخل خونه پیچیده بود ,نشان میداد مادر هست...
درست حدس زده بودم مادرم دوروبر اجاق گاز مشغول بود ,اینقدر توفکربود که متوجه امدن من نشد,ارام سلام کردم...
سرش را بالا گرفت وبا مهربانی ,لبخندی به روم زد وگفت: سلام عزیزم,صبح که تمام شد,ظهرت به خیر...بعد خیره بهم شد ,انگار میخواست چیزی,بگه ,ادامه داد:زری جان میگم...میگم...هیچی برو یه چی بخور,رنگ به رو نداری...
مطمینا مامان میخوادچیزی درباره یوزارسیف بگه اما نتونست ,منم که حس کردم چیزی میخواد بگه,انقدرا به نفع من نیست,پس پاپی ادامه ی حرفش نشدم.
لیوان شیر را با یه کیک خوردم وزنگ در به صدا درامد وگفتم:مامان من باز میکنم سمیه است....
مادرم سرش را تکانی داد وگفت:برا نهار نگهش دار...
درحالیکه ایفون را میزدم گفتم:بابا کجاست ؟امروز که تعطیل بود,زرگری که نمیرفت..
مادر درحالیکه من من میکرد ارام گفت:نزدیک اذانه,وضو گرفت رفت مسجد...
وای خدای من....نکنه....نکنه....بند دلم پاره شد...
سمیه با سروصدا اومد داخل یه سلام بلند وشاداب به مادرم داد وگفت:مادر عروس خانم چطورن؟
مادرم اهی کشید ولبخندی زدوگفت:سلام دخترم,خوبم...بشین برات چای بیارم...
سمیه درحالیکه دست من را گرفته بود وبه سمت اتاقم میکشید گفت:نه نه اول کارای مهم تری هست,باید تخلیه ی اطلاعاتی صورت بگیره بعد سرفرصت چای بااون شیرینی را میخوریم.
وارد اتاقم شدیم,سمیه مثل همیشه روی مبل کنار تخت نشست ومنم پشت میز کامپیوترم روی صندلی چرخانش روبه رو سمیه نشستم...
سمیه همونطور که خیره به چشام شده بود گفت:ور پریده,اولا چرا زودتر به من نگفتی,یعنی من اینقدر نامحرمم؟یا فکر کردی میخوام از دستت درش بیارم؟بعدشم دختر خوب,مگه قلب تو هتل است که یکی بیاد ویکی بره...اگه اگه بخوای به کسی بله بگی ....پس تکلیف یوزارسیف چی میشه.....فرا فکنی هم نکن...من کاملا میدونم چی تو دلت میگذره...تمام رفتار وحرکاتت نشان میداد,یوزارسیف دلت را ربوده درسته؟؟
درحالیکه اهی ممتد میکشیدم گفتم:سمیه ..دست به دلم نزن...الان بیا چاره کاری بجوییم...
سمیه:خوب از همون ب بسم الله بگو تا من برات نسخه بپیچم...
من:راستش ناگهانی شد,اصلا من نمیدونستم قراره خواستگار بیاد,دیروز سرنهار وقتی بابا گفت که حاج محمد پیغام داده شب میان امر خیر....
سمیه با التهاب ولرزشی در صداش گفت:حاج محمد؟!! همین همسایه تان؟؟صابخونه یوزارسیف؟؟
با شیطنت سری تکان دادم وانگار که از حرکات سمیه چیزی نفهمیدم گفتم:اره خودشه ودرحالیکه بلند میشدم به سمت سمیه اومدم وخودم را تو اغوشش انداختم وگفتم:من دوسش دارم سمیه....اما خانوادم مخالفند....
سرم تو بغل سمیه بود وصدای نفس نفس زدن وتاپ توپ قلبش هرلحظه شدیدتر میشد که....
#ادامه دارد...
📝نویسنده: ط ، حسینی
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت44
با دوتا دستش که به دوطرف صورت من زده بود,سرمن را از بغلش کند ودرحالیکه خیره درنگاهم شد گفت:چ چ چی؟؟تو تو تو علیرضا را دوست داشتی؟؟مگه میشه؟؟اونا اومدن خواستگاریت وتومیخوای وخانوادت نمیخوان؟؟ وبااین حرف اشک توچشاش جمع شد,دلم به حالش سوخت وفوری گفتم:علیرضا کیلویی چنده بابا....تا یوزارسیف باشه ,که توجهی به علیرضا میکنه...حاج محمد از جانب یوزارسیف پیغام اورده بود اخه بمیرم برا بچم ,پدرو مادر نداره...اصلا هیچ کس را نداره ....
سمیه که بااین حرفم از,شوک قبلی دراومده بود وبین بغضش با صدای بلند زد زیرخنده وگفت:وای یوزارسیف!!! خدای من باورم نمیشه.....چقد دل به دل راه داره ودرحالیکه میامد پایین مبل روبه روی من مینشست ،دستهام را تو دستاش گرفت وگفت:حتما یه جوجه اخوند اس وپاس,اومده خواستگاری,تک دختر اقاسعید زرگر مخالفند هااا؟؟؟
بغضم ترکید وگفتم:یوزارسیف هم درس طلبگی خونده وهم مهندسی برق...همدانشگاهی علیرضا بوده,اینقد صمیمی بودن مثل دوتا داداش...اصلا اصرار علیرضا باعث شده یوزارسیف بیاد این محله,تازه تویه شرکت هم کار,میکنند درامد ثابت داره...
سمیه از خوشحالی کف دو دستش رابهم زد وگفت :وای دختر ,یوزارسیف معرکه است معرکه...پسر به این خوشگلی,هلووو,درس خونده,با ایمان,باکمالات,تواین محله هم ,ریزودرشت قبولش دارند...اخه اخه چرا باید خانوادت نه بیارن...وای وای زری...من وتو مثل دوتا خواهر...یوزازسیف وعلیرضا هم مثل دوتا برادر...که یکدفعه حرفش را خورد وادامه نداد وگفت :نگران نباش...رگ خواب مامان جونت دست منه,اینقد براش وراجی میکنم تا نظرش را عوض کنه,اونموقع مامان خانمت هم بابات را راضی میکنه ویکدفعه انگار چیزی یادش اومده باشه,مکثی کرد وگفت:خداییش دلیل مخالفتشون چیه ؟؟ها؟؟اصلا منطقی به نظر نمیاد...
سرم را تکون دادم وقطره اشکی را که از گوشه ی چشمم داشت فرو میافتاد با انگشتم گرفتم وگفتم:اخه...اخه...
#ادامه دارد....
📝 نویسنده: ط، حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خورشید سامرا و کریمِ جهان تویی
مارا بده پناه که کهفِ امان تویی
هادی تویی در این شبِ ظلمت به داد رس
گمگشته ایم و مشعله ی کاروان تویی
کاخِ ستم به لرزه فِکندی به حرف حقّ
حقّا که جانِ عدلی و حق را زبان تویی
جدت امام هشتم و سلطانِ دین رضاست
جدِّ امام عصر و ولیِّ زمان تويي
با جامعه ی کبیره سلامم شنیدنی ست
مهمانِ هر امام شَوَم ،میزبان تويي
شهادت جانسوز دهمین حجت داور و دوازدهمین خورشید فروزان عصمت نبوت بر جمال زیبای وارث انبیاء و المرسلین و بر تمامی شيعيان جهان و ارادتمندان به خاندان عصمت و طهارت و نیز شما ولایتمدارانِ فاطمي سرشت تسلیت و تعزیت باد...
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرباز حاج قاسم بودن افتخار ایت
فرمانده
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt