eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
358 دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
15.7هزار ویدیو
76 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🕊 🥀🕊 🕊 💢 💢 🍃کار خوبه برای خدا باشه... ✨ به قول شهید هادی، مشکل ما اینه برای رضای همه کار می‌کنیم جز برای رضای خدا... 😔 ✨ واسه همینه کارامون برکت نداره.. 🍃 از حالا هر قدمی خواستی برداری، بگو خدا جون😍 فقط و فقط لبخنـــد خودت... 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
خوشبحال اونایی که توی این بمیر نمیر ش.ه.ی.د میشن 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنگاه‌ که در يَوْمَ‌ الْحَشْر ؛ مُنادی ندایِ أینَ الرَّجبیُّون سر می‌دهد مجاهدان راه خدا لبیک گویانند ... خوزستان جبهه دارخوین ۱۳۶۰ عکاس: مهدی جانی پور 🌙روزو عاقبتمون شهدایی🤲 ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• : 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt ••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
💌 ↶به تو حسادت میکنند تو مکن، ↶تو را تکذیب میکنند آرام باش، ↶تو را می ستایند فریب مخور، ↶تو را نکوهش میکنند شکوه مکن، ↶مردم از تو بد میگویند اندوهگین مشو ↶همه مردم تو را نیک میخوانند مسرور مباش، آنگاه از ما خواهی بود بود که همیشه در قلب من وجود داشت از ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳لحظه اعلام خبر شهادت ... 🔻کارکنان انتظامی شهرستان خمینی شهر خبر شهادت همکارشان مختار مومنی به خانواده داغدارش دادند... 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
🟣مبادا فکر کنی امام زمان علیه السلام به دعای تو محتاج است سید بن طاووس به فرزندش محمد می‌نویسد: مبادا فکر کنی امام زمان علیه السلام به دعای تو محتاج است، هرگز چنین نیست و هرکس چنین فکری کند بیمار است، این که می‌گویم برای او دعا کن، فقط برای این است که او حق بزرگی بر تو دارد و بسیار در حق تو احسان نموده است و اگر قبل از دعا برای خودت برای او دعا کنی، ابواب اجابت زودتر به رویت گشوده می‌شود. زیرا تو با گناهت باب دعا را بر روی خود بسته‌ای، ولی هنگامی که برای آن مولایی دعا کنی که از خواص درگاه خداست، به احترام او باب اجابت به رویت گشوده می‌شود و آنگاه خود و همه‌ی کسانی که در حقشان دعا می‌کنی بر خوان احسان او می‌نشیند و مشمول رحمت، کرم و عنایت الهی می‌شوید، چون خود را به او مرتبط کرده‌اید! «اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم» 📚فلاح السائل، سید بن طاووس 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از صداهایی که باید شنیده شود...🙃🌿 💠فقط درس بخوانید ! [خاطره‌ای از کتاب عموقاسم 📚] 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt #‎‎‌‌‎🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🕊باشهداتاشهادت🕊 @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 سمیه:اخه که چی؟؟حرفت رابزن ,طاعون که نداره... من:نه نه...اخه ایرانی نیست... سمیه زد زیر خنده وگفت:اصلا مال سومالی,مال عمق جنگلهای امازون ,ایرانی نباشه,زبانش فارسی که هست مسلمان مخلص که هست ,پاک که هست ,نبات,شکرپنیر اصلاقند وعسل....خوشگللللل که هست.... بااین حرف سمیه اهی از دل کشیدم وگفتم:افغانی هست وبه همین علت پدرومادرم تو جواب دادن مردد شدند واین وسط بهرام خان اتش بیار معرکه شده...اخ اخ نبودی,سمیه ببینی دیشب چی گذشت به من... ودرحالیکه گلوله گلوله اشک میریختم,همه چی را براش تعریف کردم.... نمیدونم چندساعت بود که داشتیم حرف میزدیم که با صدای در اتاق به خود امدیم... مامان لای در راباز کردوگفت:دخترا نهار اماده است,زری جان بیاین اشپزخانه, بابات هم امده,منتظریم شما بیاید تا نهار رابکشیم.. سمیه یه حالت مظلوم به خودش گرفت وگفت:خاله...میشه ...میشه ما همینجا نهار رابخوریم؟؟ مامان لبخندی زد وگفت:هرجور راحتین وبعدرو کرد سمت من وادامه داد:زری جان پس بیا سفره وغذا رابیار همینجا.. سمیه جان را از گشنگی کشتی.... سرم را تکان دادم ومادر,در رابست... سمیه که زانو به زانوم نشسته بود دستم را تودستش گرفت وگفت:زری...اصلا نگران نباش وغصه نخور اگر شما دوتا قسمت هم باشید ,بابا جانت بالا بره وپایین بیاد وحتی بهرام خان خودش را حلقه اویز کند,بازهم به هم میرسید,توکل کن به خدا وهمه چیز,را دست,خودش بسپر,مهم اینه که خانوادت میدونن نظر تو مثبته...همین... با تاسفی در تایید حرفهاش سرم را تکان دادم وگفتم:دیگه چاره ای برام نمونده....توکل.... سمیه بلند شد ودست من را گرفت وگفت:هوس کردم با مامان وبابات غذا بخورم,بیا بریم اونجا ,ببینم میشه چیزی گفت,متلکی پروند,کاری کرد خخخ میدونستم که سمیه ,وقتی بخواد کاری بکنه وچیزی بگه,اصلا تعارف نمیکنه ,کلا خدای پررو گری هست,دستم را به دستش دادم وارام از اتاق اومدیم بیرون,همینطور که داشتیم میامدیم طرف اشپزخانه,با صدای پدرم که داشت به مادرم چیزی میگفت متوقف شدم ودستم را گذاشتم روی بینی ام,سمیه فوری گرفت که چی میگم وگوشهامون تیز شد ..... دارد... 📝نویسنده : ط، حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷