⬅️شهید خوش قول
🌷شهید محسن صاحبالزمانی، طلبه غواص و تخریبچی میدان مین، اهل قوچان بود.
🌷وقتی میخواست به جبهه برود، پدرش به او اجازه ۴۵ روزه داد که به خانه برگردد. محسن قبول کرد و رفت.
🌷در اعزامی که سه ماهه بود همه متحیر بودند که او چگونه میخواهد در میانه مأموریت، جبهه را رها کند و به خانه برگردد تا به قولش عمل کند
🌷 درست ۴۵ روز بعد، پیکر مطهرش را آوردند.این چنین به قولش وفا کرد 😭
🌟روحش شاد یادش با ذکر صلوات 🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🌹در مکتب شهیدان:
🔰خواهران گرامی! از شما میخواهم با حفظ حجاب🌸 و رعایت عفاف در پشت جبههها، #جهاد_اکبر کنید و با توطئههای شوم کافران ملحد بجنگید.
🔰این خواهران مبارز هستند که با حفظ #حجاب دین اسلام را زنده و پا بر جا نگه داشتهاند و این راه را میتوانند مانند حضرت زینب (س) با صلابت ادامه دهند.
🌷فرازی از وصیتنامه
#شهید_علیرضا_حسینی
🌹🍃🌹🍃
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
چه مَردایی که صورتشون
یه دونه ریش هم نداشت
ولی مَرد بودن و باریشه ..!
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
#روز_مرد_مبارک
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت63
بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنار تخت ونشستم روتخت,مادرم اومد کنارم نشست دستهام را تودستاش گرفت از سردی دستام انگار تنش لرزید,رد نگاهم را که خیره بود به دسته گل رز سرخ که خشک شده گوشه ی اتاق اویزانش کرده بودم,گرفت لبخندی زد وگفت:زری جان مگه عروسها نگفتند امشب مهمان داریم اونم چه مهمانی...خواستگار برای گل دخترم...پاشو پاشو غمبرک نزن پاشو خدا را چی دیدی شاید دوای درد دل توهم ,به دستت رسید,پاشو یه اب به سرو روت بزن یه لباس قشنگ بپوش که الاناست مهمانها بیان...
عه مادرم چی میگفت؟؟چرا سربسته حرف میزد وچرا همه ی اعضای بدنش حتی صداش,هم انگار میخندید...
نکنه؟!!...
سریع پیراهن سفیدم با پاپیونهای صورتی سر استین وپیلی های زیبا دوطرف پهلوم را پوشیدم وشال صورتیم هم سرکردم وچادر سفیدم را انداختم روش,با صدای ایفون در که خبراز امدن میهمانها میداد خودم را چپاندم تواشپزخونه...یه حس غریبی داشتم یه حس زیبا...
با صدای یاالله الله به خودم امدم وفوری پشت یخچال فریزر پناه گرفتم,از اینجایی که ایستاده بودم ,امدن میهمانها را میدیدم ,بدون اینکه انها متوجه حضور من بشن...
اولین نفر که وارد شد پشتم یخ کرد...حاج محمد...پشت سرشم خانمش وبعدشم علیرضا...همینجورکه تو بهت بودم یکهو قامت زیبای یوزارسیف با یه دسته گل رز سرخ پدیدار شد...وای وای...تمام بدنم رعشه گرفت...فک کنم صورتم گر گرفته بود ومثل دسته گل سرخ دست یوزارسیف سرخ سرخ بود...
عروسهابرای راحتی ما رفته بودند بالا خونه بهرام,اما بهمن وبهرام وپدر ایستاده بودند وبااحترام خانواده حاج محمد ویوزارسیف را تعارف به نشستن میکردند...
دل توی دلم نبود از برخورد بهرام میترسیدم وای اگر این بار هم یوزارسیف را با حرفهای صدمن یه غازش خرد کنه خیلی بد میشه اخه اینبار تنها نیست که....
دلم مثل گنجشک میلرزید که...
#ادامه دارد..
📝نویسنده...ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥 #قسمت64
من اینقدر تو بهت بودم که تا میخواستم به خودم بجنبم ویه جا دوراز نگاه مهمانان بنشینم ,میهمانها جاگیر شده بودند ومن بیچاره با کوچکترین حرکتی دیده میشدم,خصوصا دیگه نمیدونستم کی, کجا نشسته ,پس اروم بغل یخچال چمپاته زدم تا مامان بیاد وبتونم در پناه مامان پاشم ویه جا درست بشینم که انتظارم به درازا کشید و بعداز تعارف وتکلف های معمول صحبت پیرامون همه چیز دور زد الا خواستگاری واز حاجی سبحانی از همه چیز سوال میشد الا قصد وغرضش از تشریف فرمایی به خانه ما,جو جلسه کلا با اون خواستگاری غریبانه ی دفعه ی قبل فرق داشت وهمه چیز,حاکی از صمیمیت بود,دیگه داشت حوصله ام سر میرفت ولجم در میامد انگار مامان هم من را فراموش کرده بود که با حرف علیرضا,همه متوجه قصد اصلی این مهمانی شدند...
اخه بهمن از علیرضا ویوزارسیف درباره ی شرکتشان وکار شرکت سوال کرد که علیرضا پیش دستی کرد وبحث را به خواستگاری کشاند وگفت:به به چه عجب یکی از کار داماد پرسید...مثل اینکه همه دور همیم تا یه امرخیر,صورت بگیره اخه یه نفر بغل دست من هست که بس نطق غیر ضروری کرده از نفس افتاده وقلبش برا اون نطق اصلی تاپ تاپ میکنه...
بااین حرف علیرضا همه زدند زیر خنده,باخودم گفتم اگر سمیه را برا علیرضا خواستگاری کنن ,انصافا دروتخته باهم جورند...
که درهمین حین کلام حاج محمد افکارم را از هم پاره کرد وگفت:حقیقتش اقای قربانی همونطور که قبلا به اطلاع رساندیم ,حاج اقا سبحانی خاطر خواه دخترخانم شما شدند ,خداییش خودتون بهتراز من میدونید,این جوان پاک وصادق ومومن وصدالبته مرد زندگی ست ,خداشاهده اگر حاجی ,دختر من را خواستگاری میکرد من سجده ی شکر به جا میاوردم ,حالا بااین تفاسیر نظر شما چیه؟؟
بااین حرف حاج محمد,لرزه به تنم افتاد ,میترسیدم بهرام به قول معروف پابرهنه بپره وسط,یه حرفی بزنه که بی احترامی بشه,ولی درکمال تعجب همه ساکت بودند وسکوت بود وسکوت ,بابا سعید سینه ای صاف کرد وگفت:راستش رابخوایین...
که یکدفعه باصدای بسیار,بلندی که از,برخورد دو شی باهم از توکوچه امد,همزمان صحبت بابا ناتمام ماند وبرقها هم قطع شدند وهمه جا تاریک تاریک شد...
اووووف چه شانسی...کم کم همهمه از داخل هال بلند شد,احتمالا اتفاق ناگواری افتاده بود ,انگار همه از جاشون بلند شده بودند وبه سمت حیاط میرفتند تا ببینند توکوچه چه خبر شده....
کم کم صداهای داخل خونه خوابیدواز,بیرون حیاط وتوکوچه صداهایی میامد,بااینکه برق رفته بود همه جا تاریک بود وانگار کسی هم داخل هال نبود بازم جراتم نمیشد پاشم که یکدفعه....
#ادامه دارد...
📝نویسنده...حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
پدر ایران بود. او فقط مدافع کشور ایران در برابر دشمنان نبود..
او به مانند پدری مهربان برای کشور ایران از خود گذشت و جانش را فدا کرد💔🌷
در روز پدر، که همه ی فرزندان این روز را به پدرشان تبریک میگویند، بد نیست که یادی از این پدرِ بزرگ هم بکنیم و این روز را به روح بزرگ او هم تبریک بگوییم
مهربانترین پدر روزت مبارک❤️💐🌹
#میلاد_امام_علی_علیه_السلام
#عصرظهورمهدویت
#به_وقت_ساعت_عاشقی❤️
اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا✋
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#حرف_اول
از جلو نظام/
با احترام /
یا مرتضی علی (ع)/ بابا سلام
✍ اینکه میایستیم روبروی "مَثَلُ الأعلی"
دست روی سینه میگذاریم،
و تمام جانمان ترانه میخواند "سلام بابا"
اتفاقی نیست ...
روح که ریشهاش را پیدا میکند،
دیگر به کم راضی نیست!
به هر چیزی که میرسد دنبال اثری از ریشههایش، در آن میگردد!
※ ریشهای که همهی قیمت اوست ...
تنها دارایی او ....
تنها چیزی که نگران است در کثرتها، گُمَش کند باز ...
#حرف_دوم
※ گمش کند باز ...
شبیه روزهای گم کرده راه!
شبیه روزهایی که چشمانش در شلوغیهای دنیا، فقط شلوغی میدید!
فقط شلوغی میشنید!
شبیه نعشی افتاده در کنجی، که نه قلبش میتپید، نه فهمی از عالم داشت ...
※ شبیه کودکی که دیگر یادش رفت روزی کس و کاری داشته و ریشهای که علّتِ پادشاهی او بر عالَم است...
#حرف_چهارم
※ پدری کردید برایمان،
از جنس همان پدرانهایی که روحمان میشناخت،
روحمان از آن خلق شده بود،
از آن متولد شده بود،
روحمان بدان عادت داشت و گمش کرده بود!
آرام آرام ....
از سینهی شما، معرفت نوش کردیم،
تا یادمان آمد، این جنس از امنیت را جایی تجربه کرده بودیم !
و باید عبور کنیم و برسیم به همان امنیت!
※و زیر سایهی امن پدرانمان،
بشویم مظهر اسماء عالیشان،
بشویم فرزند خلفشان،
و مایهی زینتشان ...