952.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 خدا میبیند
💬آیت الله بهجت(ره)
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🎥 از دخترانشان گذشتند که گذر نامردان به دیگر دختران نیفتد...😔
🥀مدیون شهداییم 🥀
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
سرداران شهیدی که از فاو پرکشیدند
از سمت چپ:
«شهید حاج عبدالله نوریان»
فرمانده تخریب و مهندسی رزمی
«شهید حسن احسانینژاد»
مسئول ستاد لشکر
« شهید جعفر جنگروی »
جانشین لشکر۱۰ سیدالشهدا (ع)
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
✨ازش پرسیدن
این چیه سنجاق کردی رو سینهت؟!
لبخند زد و گفت:
این باطریه، اگه
نباشه قلبم کار نمیکنه(:
• شهید هادی ذوالفقاری🕊•
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🇮🇷
روایتگری از دوران دفاع مقدس14-HajHoseinYekta(www.rasekhoon.net)_24.mp3
زمان:
حجم:
20.7M
♦️روایتراوی🎙
راهیان؛
رزقنیست!
قسمتنیست! "دعوته"
+حالا امسال "اسمت" تولیست
زائرین شهدا هست؟
#کاروان_شهیدنظرزاده
#راهیان_نور
روز شمار : فقط ۱۶ روز 😍
🌺 آی شهدا دلمون تنگه براتون
🌹🍃🌹🍃
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
ای شهیدان ، عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها
دیدگانم دشت مفتون شماست . . .
🌷#شهید_امیر_حاج_امینی
🍃🌸🍃🌸
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🍃🌸🍃🌸
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت101
مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش میامد دراغوش گرفت,روی زمین نشست وعباس هم روی زانوهاش نشاند وگفت:باورم نمیشه ,این دوتا دسته گل، پسرای یوسف من هستند.
وسرش را بالا گرفت وبا نگاه مهربانش خیره به من شد وادامه داد:بله عروس گلم ,من علی سبحانی,پدر یوسف هستم,سالها فکر میکردم که یوسف من ،تو یک حمله ی,تروریستی واون اتش سوزی اتوبوس مسافران مهاجر ,شهید شده ویک معجزه من را به یوسف رساند..
از جام بلند شدم,حالا میفهمیدم که چرا اون حس آشنا را با دیدن این مرد غریبه داشتم,یوسف ته چهره ای از پدرش داشت ,درسته که گردش روزگار غدار وحوادث غمبارش این مرد را شکسته کرده بود اما نگاه اشنای پدر یوسف گرمی نگاه یوسف را داشت...
با قدم هایی لرزان ,ارام ارام جلو امدم وکنار پدر یوسف زانو زدم,پدر یوسف با دستان چروکیده اما گرمش, دستان لرزان وسرد مرا در مشت گرفت,خم شدم تا به دستش بوسه زنم,سرم را بالا گرفت واز پیشانی ام بوسه ای گرفت ودستش را پشت کمر من قرار داد و با هم یک دایره ی محبت تشکیل دادیم,اشک از چهارگوشه ای چشمانم روان بود,زبانم انگار قدرت تکلمش را از دست داده بود,با خود فکر میکردم,کاش یوسف اینجا بوددراین احساس شریک میشد...
درهمین حین ,مادرم که برای تهیه چای وپذیرایی به آشپزخانه رفته بود,بیرون امد وبا دیدن ما دراین حال ,شگفت زده شد وبالحنی سرشار از تعجب گفت:زری,این اقا کیست که کنارش نشستی؟؟اصلا چرا روی زمین نشستین؟؟
بغضم را فرو دادم وگفتم:مامان,ایشون....ایشون پدر یوسف هستند....
از صدای لرزش استکانهای داخل سینی ,متوجه شدم که مادرم هم مثل من شوکه شده...
عباس که حالا فهمیده بود ,روی زانوی چه کسی هست,خودش را بیشتر در اغوش پدر بزرگش جا میکرد,انگار غم غربت چندین ساله اش دوباره بیدارشده بود وبا دیدن هموطنی زجر کشیده داشت بروز میکرد رو به امیرعلی که حالا با ریشه های لباس پدریوسف سرگرم بود ,کرد وبا اشاره به این مهمان نورسیده به اویاد میداد که بگو:بابا بزرگ.....بابا بزرگ....
مادرم چای راتعارف کرد وبه تأسی از ما بر زمین نشست وگفت:خدا را صدهزار مرتبه شکر,کاش یوسف بود ومیدید و روبه من کرد وگفت:زری جان برو به ایشون زنگ بزن این خبر خوش را بده,مطمین باش یوسف اگر بفهمه باباش بعداز سالها بی خبری,تشریف اوردند,سرازپا نشناخته,خودش را میروسونه....
با شادی کودکانه ای بااجازه ای گفتم از جا بلند شدم ,گوشی را از کیف دستی ام دراوردم ومشغول گرفتن شماره شدم که.....
#ادامه دارد...
📝نویسنده: ط، حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷