28.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این شهدا ستاره هستن؛
یعنی راهو به ما نشون میدن.
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
ببینید ای اهل آسمان 🌥اینان ستارههای کهکشان✨ ابوالفضلالعباس(ع) هستند و شیدای عشق بر محور وفا سماع میکنند. نورشان از نور #حسین(ع) است و طینتشان از خاک #خونآلود قتلگاه
#شهدای_کربلا(..☀️🌻..)
#شهیدسیدمرتضی_آوینی(°°⭐️°°)
:
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🌹🍃🌹🍃
از شهید بابائے پرسیدند:
+عباس چخبر ، چڪار میڪنے!؟
_گفت: "بہ #نگهبانے دل♥️مشغولیم
تا ڪسے جز #خدا وارد نشود"
#شهیدعباسبابائی
🌹🍃🌹🍃
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
از#شھدابهشما📞:
قرارمون این نبود.
بیحجابی نبود.
بیغیرتی نبود.
قرار شد بعد از ماها ‹#راهمان› رو ادامه
بدید اما دارید ‹#راحت› ادامه میدید...🚶🏿♂'
چفیههامون خونی شد تا #چادری خاکی نشود
عکسِ ماها رو میبینید عکسِ ما عمل میکنید!
ما شھید نشدیم که مرغ و میوه ارزان بشه
ما #شھید شدیم که بیحیایی ارزان نشود.
حرفِ آخر..↓
این رسمش نبود💔🕊!'
#شهیدآرمانعلیوردی
#آرمانعزیز
#آرمانایران
#رفیق_شهیدم
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🌹🍃🌹🍃
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید.مهدی رسولی چه غوغایی میکنه.رحمت خدا برچنین مداح هایی.
شیرمادر ورنجپدر حلالتان🌺
خدارحمت کنه پدرومادرت باپدرومادر اعضای گروه🤲
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
فرمانده گردانی میگفت :
خواب #امام زمان عجلالله رو دیدم ؛
آقا بهم گفت لیست گردان رو بهم بده
لیست گردان رو بهشون دادم
ایشون با خودکار #قرمز زیر بعضی اسما رو خط کشید ..
هر کدوم از اون #اسمایی رو کھ آقا اون شب زیرشون خط کشید #شهید شدن!🚶🏻♂
#شهیدآرمانعلیوردی❤️🌱
#آرمانعزیز
#آرمانایران
#رفیق_شهیدم
🌹🍃
رفیق شهید :
یه شب من بیمار شدم و #شهید بابڪ نورے هم منو رسوند #درمانگاه بعد از
درمانگاه.
باهم دیگه رفتیم یه آبمیوه فروشے و باهم یه چیزے خوردیم در همون حال که داشتیم باهم صحبت میکردیم برگشت به من گفت داداش من برم #سوریه دیگه برنمیگردم این به من الهام شده...
من اولش جدے نگرفتم و گفتم انشاالله صحیح و سالم برمیگرده
ولے به فیض بزرگ #شهادت نائل شد .. 🕊
هنوز که
دارم میسوزم.. :)
#شهیدبابڪنورے•♥️•
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
🌹🍃🌹🍃
🍃آرزو دارم عصر زیباتون
🍓پر از ملودی شـاد
🍃پر از آرامش
🍓پراز لبخند از تہ دل
🍃و پراز زیبایی باشہ
🍓عصرتون سرشار از عشق شادی
🍃رنگ دلتون شـاد
🍓وطعم زندگیتون شیرین
🕊باشهداتاشهادت🕊
@bashohadatashahadattt
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت103
بابا هم از سرکار آمد و وقتی پدر یوسف را دید و داستانش را شنید ،خدا را شکر کرد که بالاخره این پدر و پسر بعداز سالها جدایی مثل حضرت یوسف و پدر بزرگوارش به هم میرسند .گرچه دوست داشتم پدر یوسف را ببرم بالا خونه خودم وپذیزایی کنم اما با اصرار پدر وما رم خونه بابا موندیم،ازصبح تا شب از شب تا سحر مدام یوسف را میگرفتم اما باز هم در دسترس نبود...
آخه سابقه نداشت یوسف حتی زمانی که درگیر عملیات بود اینهمه مدت مرا از خودش بی خبر بذاره
دلم به تلاطمی عجیب بود و انگار خبر از وقایعی هول انگیز میداد.
صبح زود بود وبا صدای صحبت کردن پدرم واقای سبحانی از عالم دلشوره بیرون آمدم رو انداز بچه ها را صاف کردم واماده بیرون رفتن از اتاق میشدم که با صدای زنگ در خانه بر جای خود میخکوب شدم...
یعنی کی میتونه باشه؟این وقت صبح سابقه نداشت که..
برگشتم وچادرم را سر کردم وهمزمان صدای باز شدن در هال اومد وپشت سرش...
#ادامه دارد....
📝نویسنده: ط، حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمتپایانی
هنوز پام را از در بیرون نگذاشته بودم که صدای سمیه را درحالیکه انگاراصلا متوجه اطرافش نبود بغض داشت,روبه مادرم میگفت بلند شد:
وای خاله....دلم نیومد که زنگ خونه زری را بزنم,اخه خبر دادند یوزارسیفش داره میاد....اما اینبار بی سر......وغش رفت از گریه وصدای علیرضا بود که بلند شد,سمیه جان کنترل کن الان صدا میره بالا....
دیگه حال خودم را نمیفهمیدم
این چی داشت میگفت؟!!
یوسف...یوسف....وای پدرش.... همه چی را داره میشنوه....
با پاهای لرزان وارد هال شدم,سمیه تا چشمش بهم افتاد زد تو سرش...دنیا دور سرم داشت میچرخید....همه جا تاریک تاریک شد,اخه یوزارسیف من رفته بود ,تنها پریده بود ,دیگه چیزی نفهمیدم.....
اره یوزارسیف بی صدا پرواز کرد حتی صبر نکرد تا بعداز سالها پدرش را ببینه یا بهتر بگم پدرش یوسف گمگشته اش را ببینه...
پدر یوسف ، تصمیم گرفت ,یوسف را به افغانستان ببره وتوشهر خودش دفن کند ومن ,انصاف نمیدیدم که بااین تصمیم مخالفت کنم ,اخه یوسف کل عمرش را در غربت بود الان چه خوب که در دیار خودش آرام گیرد....
بچه ها راسپردم به سمیه وبعداز مراسم تشییع درایران وزیارت یوسفم در مشهد راهی افغانستان شدیم...
حالا روی اسمان سوار هواپیما یک تابوت بین من ویک پدر درد کشیده...بوی گل میداد...یوسف به قول خودش وفا کرد وداشت من را میبرد سفر ماه عسل ,اینبار به دیار خودش ,به سرزمین ظلم کشیده ی افغانستان ,به خودم جرات دادم ارام روی تابوت را زدم کنا بند کفن یوزارسیفم را بازکردم وخواستم مثل حضرت زینب س بوسه بر رگ بریده بزنم،تن بی سر را که دیدم,گلوی بریده که پیش چشمم امد...رگهای خونین که تونگاهم نشست,نتونستم....نتونستم....از حال رفتم وگفتم قربان صبر عظیمت یا زینب س....
داشتم قالب تهی میکردم,انگار روحم داشت از تنم جدا میشد،یک باره احساس کردم سرم روی سینه ی یک بانوی مکرمه ومعظمه است,آروم شدم,آرام,آرام.......بوی گل وگلاب بوی سیب ناب درفضا,پیچید..
ناگاه صحنه ها جلوی چشمم جان گرفت...من.....کربلا....بالای سر حضرت عباس س.....آری این تعبیر خواب چندین سال پیش من بود وابوالفضل من,فدای حریم حضرت زینب س شد...
واین قصه هر روز وهر روز تکرار میشود تا قایم آل محمد(ص) از راه برسد
و اگر از این شیر زنان بپرسید(درفرجام عشقتان چه دیدید؟؟)
بی شک خواهند گفت:(ما رأیت إلا جمیلا......)
به امید ظهور حضرتش وپایان یافتن تمام ظلمها ونابودی تمام ظالمین...التماس دعا
<< پایان >>
📝نویسنده :ط ,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷