eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
156 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد علاوه بر این که پاسدار بود در مسجد محل فعالیت داشت. کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های اخلاقی ، عرفانی و سبک زندگی ، خیلی مطالعه می‌کرد به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود: «هر که دارد بر ولایت گمان حق ندارد پا گذارد در این مکان » و می‌گفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند. مزار شهید: بهشت زهرای تهران قطعه: 26 ردیف 79 شماره 17 💕
مادرش میگوید: به دوستانش گفته بود، دعا ڪنید تا محرم تمام نشده من شهید شوم و پیش شهید باقرے بروم ڪه روز اخر محرم، او هم شهید شد. وقتے اعلام ڪردن جوانترین شهید مدافع حرم است خیلے خوشحال شدم و خدا را شڪر ڪردم ڪه باعث افتخار و سربلندے ام شد...
✨ در خانه ما مرسوم هست که برای همدیگه نامه می‌نویسیم. نزدیک بله برونم بود و ناراحت از اینکه پدرم در مراسمم نیست...😕 ✨ شب خواب بابا را دیدم و گفت نامه‌ای بنویس یکی از همرزمانم می‌آید منزل و ایشان در مراسم هم حاضر می‌شوند اما نمیدانستم کدام همرزم بابا...🤔 ✨ نامه‌ای نوشتم و شرح دادم و آدرس و روز مراسم را هم نوشتم گذاشتم خانه و گفتم این نامه را کسی نخواند همرزم بابا که آمد بدهید به او و رفتم بیرون از خانه سرکار...🚶 ✨ همان روز حوالی ظهر زنگ درب خانه به صدا درآمد، برادر کوچکم درب منزل را باز کرد، چیزی که دید قابل پیش بینی نبود... سردار سلیمانی پشت درب بود... به مادر گفت برو چادر سرکن حاج قاسم پشت درب است. مادر که باورش نمیشد گفت مگه حاج قاسم بیکار است بیاید منزل ما؟ اما آمد!😍 ✨ نامه را در بسته دادند به سردار لبخندی زد و پرسید مراسم ساعت چند است؟ شب مراسم درب خانه عروس را زدند همه به هم نگاه کردند و از همدیگر پرسیدند منتظر فرد دیگری بودید!!! جواب‌ها منفی بود. درب باز شد...سردار پشت درب بود... آمد داخل و قول پدر عملی شد... بالاخره سوریه‌ای ها لقب درستی به داده بودند...🌼
!! 🌷وقتی از آموزش نیروها در ایسین برگشت با وجود این‌که هنوز آثار شیمیایی در بدنش بود به من گفت: مادر چند تا لباس برام بگذار می‌خواهم برگردم جبهه. گفتم: اسحق تو حالت خوب نیست یکم استراحت کن بعد برو. گفت: نه مادر عملیاته باید برم فقط برام یه کفش کتانی بذار از همون کتانی‌ها که کف آن سبز رنگ و سبکه، این‌جوری تو میدان مین می‌رم رو زیر پام احساس می‌کنم وگرنه با پوتین متوجه نمی‌شم، این‌جوری اگه شهید شدم از کفشی که پوشیدم می‌تونید منو شناسایی کنید. گفتم: اسحاق این حرفا رو نزن. 🌷قبل از رفتن نهار را با هم خوردیم لباسش را پوشید آب و قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم. قرآن را از داخل سینی برداشت و بوسید و گفت: ای کلام‌الله مجید من خیلی زخمی شدم، دیگه ازت می‌خوام که این‌دفعه که می‌رم برنگردم و شهید بشم. گفتم: مادر نگو این حرفو! تو بمون برای اسلام خدمت کن. قرار نیست که همه برن شهید بشن تو باید برگردی. قرآن را بوسید و داخل سینی گذاشت پشت سرش آب ریختم و تا دم در باهاهش رفتم. از در خانه که بیرون رفت، دور تا دور خانه را گشت و دوباره برگشت جلوی در خانه، سر و صورت من را بوسید و گفت: مادر دیدار بعدیمون آخرت؛ دیگه همدیگرو نمی‌بینیم حلال کن.... 🌷زیر درخت گارم زنگی بزرگی که در حیاط خانه بود؛ دیگ، دو گونی برنج گذاشته و پای درخت یک گوسفند بسته بودیم. نذر کرده بودم که وقتی اسحق صحیح و سالم برگشت گوسفند بکشیم و براش آستین بالا بزنیم اما وقتی خبر شهادتش را آوردند آن گوسفند را جلوی جنازه‌اش سر بریدند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز اسحق اسطحی راوی: خانم جاریه بلالی‌پور بندری مادر گرامی شهید 📚 کتاب "آواز گندم‌ها"
.... 🌷لات محل بود. چاقو کشی، دعوا.... یک۰‌ بار قبل انقلاب با چاقو، گوش مأمور شهربانی را برید و گذاشت کف دستش، برای همین هم رفت زندان. یک روز تو پایگاه آموزشی غدیر اصفهان بودیم که دیدیم آمد. تازه از زندان آزاد شده بود. می‌گفت: آمدم آموزش ببینم. قبولش نمی‌کردند. می‌گفتند اهل اطاعت از فرماندهی نیست. خیلی اصرار کرد تا بالأخره قبولش کردند. 🌷گوشه‌ای، روی خاکریز داشت این جور زمزمه می کرد: «خدایا.... ما از اول عمر گناه کردیم، اما تو کریمی، تو ما رو ببخش....» خاک، از اشک چشم۰‌ هایش گل شده بود. همان شب اول تا صبح گریه کرده بود و سرش را از خاک برنداشته بود.... تو درگیری تیر خورد. افتاد. داشت سینه خیز برمی‌گشت که دید تانک‌های عراقی می‌خواهند بچه‌ها را دور بزنند. معطل نکرد. چند تا نارنجک به خودش بست و رفت زیر تانک‌ها.... هیچ کس فکر نمی‌کرد که این همان لات و چاقوکش باشد!!
بسم الله . . . این متن رو چند بار بخونید.🌱 شهیدی که با وصیت‌نامه ی کوتاهش ما رو شگفت زده میکنه . . . متن خاطره: اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟ گفتم: بفرمایید. عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود؛ زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود ، خیلی ها مسخره اش می کردند. یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش " غلامرضا اکبری " عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت: " شهید عبدالمطلب اکبری " ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن . . عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم ، بنده خدا هیچی نگفت؛ فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت . . فردای اون روز عازم شد و دیگه ندیدیمش. . . 10 روز بعد شد و پیکرش رو آوردند؛ جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخرش کردیم . . . وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: " بسم الله الرحمن الرحیم " یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدند . . یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم کنم ، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند . . یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام عج حرف می‌زدم . . آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی!! جای قبرم رو هم بهم نشون داد . . راوی: حجت الاسلام انجوی نژاد
سالروزشهادت❣ شهیدمدافع حرم حسین هریری 🕊شهیدی که باعث توبه چند داعشی شد *شهید حسین هریری*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۸ / ۱۳۶۸ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۸ / ۱۳۹۵ محل تولد: مشهد محل شهادت: سوریه حسین چند اسیر داعشی را که گرفته بود با رفتار مناسبش موجب توبه آن‌ها شدو با کسب اطلاعاتی از اسیران داعشی تونل‌ها را منفجر کرد که انبار زاغه و تعداد زیادی از دشمنان از بین رفتند همسرش← فقط چهار ماه نامزد بودیم در سوریه تمام شبهایی که زنگ زد یکی یا دوبار از دلتنگی‌ام به او گفتم حسین آن شب‌ها با حرف‌هایش آرامم می‌کرد اما به من می‌گفت که دوره‌های آن‌ها سه‌ماهه است و نمی‌تواند زودتر برگردد آن شب دوباره وقتی همین خواسته را مطرح کردم، با خنده گفت: «دارم میام پیشت خانم!» گفتم: «حسین‌جانم! من جدی گفتم» گفت: «منم جدی گفتم. دارم میام پیشت خانم! حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم.»حرفش درست بود آمداما روی دست مردم.راوی حسین با دو نفر دیگر برای پاک‌سازی به منطقه حلب می‌روندسه تله انفجاری در یک خانه بود که می‌خواستند خنثی کنندحسین فکر می‌کند این تله‌ها جدا از یکدیگر کار شده‌اندتله اصلی را خنثی می‌کنداما تله‌های دیگر که به صورت مخفی در خانه کار شده بودند منفجر می‌شوند و او به همراه همرزمش به شهادت میرسند شهید 🕊🌹
سلام و خداقوت خدمت همسنگران عزیز. دوستان درخصوص مطالب کانال نظر بدهید که بیشتر خاطرات شهدا رو در گروه قرار بدیم یا زندگینامه شهدا. نظرات خودتون رو برای ادمین کانال @Ammosafer1461 ارسال بفرمایید.
‍ شهیدی که هنگام وضو گرفتن به شهادت رسید. 🌷شهید دفاع مقدس سردار شهید مصطفی زواره ای🌷 نام: مصطفی زواره ای نام پدر: حاج قاسمعلی ولادت: ۱۳۴۰/۱۱/۸(ورامین) شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۴(عملیات کربلای ۵،شلمچه) وضعیت تاهل: متاهل صاحب دو فرزند نام جهادی: نداشتند اما به علت ارادت زیاد مادرشان به حضرت فاطمه(س) ایشان را در خانه محسن صدا می کردند. آخرین مقام : سرباز امام (ره) و مسئول مهندسی رزمی لشگرده سیدالشهداء(ع) نحوه شهادت: روز 14 اسفند ماه 1365 در عملیّات كربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسید و به دوستان شهیدش پیویست سن شهادت: ۲۵ساله علاقه: سپاه و جهاد قسمتی از وصیتنامه شهید: وصیتنامه ای از ایشان در دسترس نیست
هر وقت دلتون گرفت یا دوست داشتید دورهمی داشته باشید بیاید سر مزار من پیش من نیاز نیست حتماً قران بخونید بیاید بامن حرف بزنید من صداتونو میشنوم! :)❤️
دوست دارم اگر شهید میشوم؛پیکری نداشته باشم تا وقتی ارباب بی کفن در محشر آن سان حاضر میشوند،شرمنده ایشان نباشم. از ادب به دور است که در پیشگاه ارباب، با بدنی سالم و با کفن محشور شوم. اما اگر پیکرم برگشت، دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند تا لااقل شرمنده مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها نباشم. برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی، بی نشان باشند.🥺💔