eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
162 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ شهیدی که هنگام وضو گرفتن به شهادت رسید. 🌷شهید دفاع مقدس سردار شهید مصطفی زواره ای🌷 نام: مصطفی زواره ای نام پدر: حاج قاسمعلی ولادت: ۱۳۴۰/۱۱/۸(ورامین) شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۴(عملیات کربلای ۵،شلمچه) وضعیت تاهل: متاهل صاحب دو فرزند نام جهادی: نداشتند اما به علت ارادت زیاد مادرشان به حضرت فاطمه(س) ایشان را در خانه محسن صدا می کردند. آخرین مقام : سرباز امام (ره) و مسئول مهندسی رزمی لشگرده سیدالشهداء(ع) نحوه شهادت: روز 14 اسفند ماه 1365 در عملیّات كربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسید و به دوستان شهیدش پیویست سن شهادت: ۲۵ساله علاقه: سپاه و جهاد قسمتی از وصیتنامه شهید: وصیتنامه ای از ایشان در دسترس نیست
هر وقت دلتون گرفت یا دوست داشتید دورهمی داشته باشید بیاید سر مزار من پیش من نیاز نیست حتماً قران بخونید بیاید بامن حرف بزنید من صداتونو میشنوم! :)❤️
دوست دارم اگر شهید میشوم؛پیکری نداشته باشم تا وقتی ارباب بی کفن در محشر آن سان حاضر میشوند،شرمنده ایشان نباشم. از ادب به دور است که در پیشگاه ارباب، با بدنی سالم و با کفن محشور شوم. اما اگر پیکرم برگشت، دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند تا لااقل شرمنده مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها نباشم. برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی، بی نشان باشند.🥺💔
🌼 ▫️آیا حتما باید منجی بیاید و ما بعد اقدامی بکنیم! ▫️پس وظیفه زمینه‌سازی ظهور برگردن کیست؟ ▫️ازتمام جوانان کشور می‌خواهم که پشت ولی‌فقیه باشند ▫️و دشمنان داخلی و خارجی را خوب شناسایی کنند تا به مملکت آسیبی نرسد ▫️و هر شخصی یا گروهی که به مستکبرین غرب و آدمکشهای صهیونیست تمایل دارد را دشمن نظام بدانید.
‍🌷سردار شهید مهدی زین الدین🌷 نام: شمهدی زین الدین نام پدر: عبدالرزاق ولادت: 1338 (تهران) شهادت: 1363/8/27 وضعیت تاهل: متاهل نام جهادی: ندارند اخرین مقام: سرباز امام خمینی(ره)و فرمانده لشگر ۲۷ علی بن ابیطالب نحوه شهادت: در آبان سال 1363 مهدي زین‌الدین به همراه برادرش مجید (كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشكر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت می‌كنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم. موقعی كه عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده كرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یكی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، مهدی به او می‌گوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم. فرمانده محبوب بسیجی‌ها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شركت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند. سن شهادت: ۲۵ساله علاقه: اهل بیت و بسیجی ها قسمتی از وصیتنامه شهید: در زمان غیبت كبری به كسی «منتظر» گفته می‌شود و كسی می‌تواند زندگی كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبی می‌خواهد.
از همه زودتر میومد جلسه؛ تا بقیه برسند دو رکعت میخوند. یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم: نماز قضا میخونی؟ گفت: نه. نماز میخونم که جلسه به یه جایی برسه. همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه . . _سردار شهید مهدی زین الدین_
بهش می‌گفتم دانیال ، حالا درسته اردوی جهادی خوبه ،ولی تو تک بچه خانواده ای مادرت تنهاست، نمیخواد همیشه هم همراه ما باشی ؛ می‌گفت : مادرم تنهاست ، ولی سقف سالم بالا سرشه ، سقف این خونه ها بریزه رو سر یک مادر ، با خودم چی بگم؟ من باید بیام، وظیفمه!!..
🌷رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت. آن‌قدر شدید گریه می‌کرد که به فکر فرو رفتم. با خود گفتم: خدایا این چه کسی است که در دل شب این‌گونه گریه می‌کند؟! خواستم بروم داخل، ولی نتوانستم. پشت در ایستادم. گریه‌های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🌷با خودم گفتم: ببین این بچه بسیجی‌ها چطور قدر این لحظات را می‌دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده‌اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است؟ از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود. وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی‌شد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت. روز بعد به پاهای بچه‌ها خیره شدم. بالأخره همان کتانی را در پای او دیدم؛ 🕊سید خوبی‌های گردان، سید مجتبی علمدار.🕊 📚 کتاب "علمدار" ❌️❌️ سید مجتبی فرزند اذان بود. موقع اذان صبح به دنیا آمد؛ موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد.
.‌• بهش‌گفتم: .‌• چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم .• مسخرم‌مےڪنن...🥺 .• بهم‌گفت: .• براےاونایـےڪہ‌ .• اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، .• دعاڪنین‌خدابہ‌عشق❤️ .• حسین‌دچارشون‌ڪنہ :) شہید_احمد_مشلب🕊🌷
📌 مادرشهید: علیرضا را از امام رضا(ع) گرفتم و شهادت او هم هدیه امام رضا(ع) بود. 🔹 دو سال پیش در اوج ایام کرونا عده ای از جوانان با رعایت پروتکل ها پای صحبت های مادر شهید علیرضا شهبازی نشستند که شنیدن آن در ایام سالگرد شهادت این شهید بزرگوار بسیار دلنشین است. ◇ شهید علیرضا شهبازی همیشه از مادر می خواست تا بعد از نماز برای شهادتش دعا کند.  ◇ او در سال ۱۳۸۰ برای پیدا کردن پیکرهای مطهر شهدا وارد گروه تفحص شد. ◇ وی از نیروهای بسیج حوزه شهید قائمی پایگاه کربلا بود که به سپاه پاسداران پیوست و بعد از مدتی به واسطه علاقه فراوانی که به شهدا داشت بخصوص به شهدائی که به علل گوناگون در مناطق جنگی جامانده بودند خود را به برادران تفحص لشگر ۲۷ محمد رسول الله ملحق ساخت. ◇ سرانجام چند ماه بعد در منطقه فکه به همراه شهید زمانی در ۲۶ آذر ۱۳۸۰ در قتلگاه فکه به شهدا پیوست و در قطعه ۲۷ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. متولد:۱۳۵۵ شهادت: ۱۳۸۰/۹/۲۶ محل شهادت : حین عملیات تفحص شهدا منطقه ی فکه بر اثر انفجار مین 🌷
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
بهش می‌گفتم دانیال ، حالا درسته اردوی جهادی خوبه ،ولی تو تک بچه خانواده ای مادرت تنهاست، نمیخواد هم
📌 زمانی که خبر شهادت پسرم را دادند، سجده شکر کردم/ هر جای کشور که سیل می‌آمد یا اتفاقی رخ می‌داد دانیال برای کمک می‌رفت. 🔹 مادر شهید دانیال رضازاده : دانیال با پس‌اندازش من را به کربلا فرستاد تا برای شهادتش دعا کنم. ◇ اگر همین الان هم دانیال زنده شود باز هم همین دعا را می‌کنم چون پسرم به آرزویش رسید. ◇ به پسرم گفتم تو تنها فرزند من هستی و کمتر اردو جهادی برو، دانیال اما گفت راهش را انتخاب کرده است و در دفاع مقدس مادرانی بوده‌اند که تنها فرزندشان شهید شده‌اند و من با آن‌ها تفاوتی ندارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت حاج مهدی سلحشور از شهیدی که سر دربدن ندارد. | پیشنهاد می‌شود که این فیلم را نگاه کنید| 🔷️ این شهید عزیز محمد حمیدی پسر دایی مداح گرامی حاج مهدی سلحشور هستند که حاج مهدی این شهید را معرفی می‌کند. 🔻 شهيد مدافع حرم محمد حميدی سال ۱۳۵۸ در تهران متولد شد. ◇ محمد با نام جهادی «ابوزينب» در تاریخ یکم تیر ماه ۱۳۹۴ در حال خروج از مقر در شهر درعای سوریه در حالیکه پیش قراول حاج قاسم سلیمانی بود به همراه دو نفر از همکارانشان به نام های شهیدان غفاری و امرایی ، توسط پهپاد های رژیم صهیونیستی و داعش مورد اصابت موشک قرار گرفته و خودرو آنها منهدم می شود و بعد از اصابت موشک به خودرو حامل آنها سردار سلیمانی پشت سر عزیزان از مقر خارج و تکه های شهدا رو به دست خود جمع می‌ کند. ◇ شهید حمیدی در سال هاي خدمتش در سپاه پاسداران به ماموريت های مختلف داخلی و خارجی اعزام شد و در اين رفت و آمدها دچار جراحت های زيادی شد. ◇ چند ماه قبل از شهادتش يك بار از ناحيه صورت و بار ديگر از ناحيه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و براي چندمين بار مفتخر به مقام جانبازی شد.
📌 شهیدی که ۶ سال در سوریه بارها مجروح و جانباز شد. 🔷️ از ابتدای حضور مدافعان حرم در سوریه که در واقع ابتدای تجاوز تکفیری‌ها به مردم سوریه بوده است، در آنجا حضور داشت. ◇ یک مستشار زبده نظامی که کار آموزش و فرماندهی بسیج مردمی در این مناطق را بر عهده داشت. ◇ توان بالای رزمی او و آمادگی جسمانی‌اش باعث شده بود، کسی حریفش نشود. سال‌ها برای دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در سوریه ایستادگی کرد و ترس و واهمه از لشکریان مدافع حرم بر دل دشمن تکفیری انداخت. ◇ طی این سال‌ها بسیاری از دوستان و همرزمانش را از دست داد. شهادت آن‌ها را دید. در مراسم تشییعشان شرکت کرد و بدون آن‌ها به میدان مبارزه بازگشت. ◇ سال‌ها طول کشید تا به جمع یاران شهیدش پیوست. شهید هادی زاهد متولد 1357 اصالتاً اهل ساوه و ساکن تهران بود که در روز یک شنبه 16 آبان ماه 95 براثر انفجار مین در حلب به شهادت رسید.
✍بیاد آنکه ژنرال بود اما اهل پشت میز نشینی و لیموزین دودی و بادیگارد و شاسی سواری و برج سازی نبود !!!! قلمت بشکند تاریخ اگر ننویسی، اگر از سردار بی دست و سر ننویسی، ننویسی که دستش به زمین افتاده، بهر امنیت و آسایش ما جان داده..... ۴۱ سال به جنگ و نبرد و پیکار؛ ۴۱ سال همه خواب بودیم او بیدار... روستازاده ای که شده بین المللی.... راز و رمزش خدا بود و فرمان ولی..... آری این وطن ملک سلیمانی و طهرانی ‌هاست نه جای سگ صفتان خاوری و طبری‌هاست! 📎پ ن :عکس کمتر دیده شده از مردی که هنوز فکر رفتنش جگر را می سوزاند.او رفت اما با سپاهی از شهیدان خواهد آمد. شادی روح قاسم ایران شهید سلیمانی صلوات 🌺🌸🍃
ماجرای عکس لباس باستانی‌کاران نوجوان در دیدار رهبری 🔺 نوجوانانی که ورزش باستانی را امروز در محضر مقام معظم رهبری اجرا کردند، تصویری از شهید سعید طوقانی را بر روی پیراهن‌های خود داشتند تا یاد این ورزشکار باستانی کار را گرامی بدارند. اما سعید طوقانی که بود و از کجا ورزش را شروع کرد؟ 🔺 شهید سعید طوقانی که متولد سال ۱۳۴۸ بود و سال ۱۳۶۳ به شهادت رسید، ورزش باستانی را از سن ۶ سالگی آغاز کرد و در سن ۷ سالگی در یکی از مراسم‌هایی که با حضور مسئولان رده بالای ورزش انجام شد در ۳ دقیقه ۳۰۰ بار به دور خود چرخید و بازوبند پهلوانی کشور را با اجرای حرکات منحصر بفرد بدست آورد. 🔺 شهید پهلوان سعید طوقانی همچنین در بهار سال ۱۳۶۳ با اصرارهای فراوان، شناسنامه خود را دست کاری کرد و به جبهه رفت. 🔺 در عملیات بدر در زمستان سال ۱۳۶۳ حضور شهید پهلوان سعید طوقانی در کنار رزمندگان گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) حضور داشت و در همان سال به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید ۱۰ سال بعد از شهادش پیدا شد و در ورزشگاه شهیدان طوقانی در کاشان دفن شد.
📌 شهیدی که دعای توسل را حلال مشکلات معرفی کرد. 🔷️ علیرضا همیشه می گفت: «بعد از توکـل به خـدا، توسل به اهل بیت (ع) حـلال مشکلات است.» به همین خاطر هم به دعای توسل علاقه زیادی داشت. ◇ زمان عقدکنان خواهرش، پیشنهاد کرد که بعد از مراسم، دعـای توسـل بخوانیم. ◇ به مزاق بعضی ها خوش نیامد؛ اما کوتاه هم نیامد و رفت در زیر زمین خانه به تنهایی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل. 🔻 کشف پیکر مطهرش هم با دعـای توسـل همراه شد.  ◇ شهید غلامی عادتش این بود هر وقت بدن شهیدی را پیدا می کرد، ابتدا برایش زیارت عاشورا می خواند بعد بدن را بیرون می آورد. ◇ آن روز کنار پیـکر علیرضا؛ هر چه گشت زیارت عاشورا را در مفاتیح پیدا نکرد؛ اصلا گویا چنین دعایی از اول وجود نداشته است. ◇ غلامی نگاهی به علیرضا کرد و گفت: «هــر چـه شهــدا بخـواهـند.» و اتفاقی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل. 📚 مسـافر کـربلا / نشـر شهید هـادی زندگینامه و خـاطرات
پدرش می گفت : وقتی بچه‌اش به دنیا اومد، اسمش رو گذاشت علی اصغر. ارادت خاصی به شیرخواره (ع) داشت. زمانی که اعزام شد به سوریه، اونجا فرمانده گردانشون خطاط بود و دستخط قشنگی داشت. قبل از عملیات بعضی ها دست ها و محاسن‌شون رو حنا میزدن. مهدی هم مقداری حنا برداشت و رفت پیش فرمانده گردان و گفت که روی بازوش اسم مبارک "حضرت علی اصغر(ع)" رو بنویسه. هنوز چند روزی نگذشته بود که مهدی شد . . پیکرش رو آوردن قم و دقیقا روز "هفتم محرم" به خاک سپردند. پدرش وقتی اومد بالا قبر مهدی، بدون اینکه وصیت نامه‌ اش رو دیده باشه، میکرفون رو گرفت و ناخودآگاه روضه علی اصغر رو خوند. در حالی که مهدی وصیت کرده بود، هر زمان که سر مزارش می آیند، روضه علی اصغر بخوانند . . تاریخ : ۳۰ آبان ۱۴۰۲ _منزل شهید مهدی علیدوست_
پسر اول‌ گفت: مادر، اجازه‌ هست‌‌ برم‌ جبهه؟ گفت‌: برو عزیزم... رفت‌ و والفجـر مقدماتی شهید شد: پسر دوم‌ گفت: مادر، داداش‌ که رفت‌ من‌ هم‌ برم!؟ گفت‌: برو عزیزم... رفت‌ و عملیات‌ خیبر شهید شد: همسرش‌ گفت‌: حاج‌ خانوم‌، بچه‌ها رفتند، ما هم‌ بریم‌ تفنگ‌ بچه‌ها روی زمین‌ نمونه ... رفت‌ و عملیات‌ والفجر۸ شهید شد: مادر به خدا گفت: همه دنیام‌ رو قبول‌ کردی، خودم‌ رو هم‌ قبول‌ کن... رفت‌ و در حج‌ خونین‌ شهید شد: شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌱
که اهل بیت مراقبش بودن وقتی را وضع حمل می کردم، دائماً می خواندم . وقتی هم بدنیا آمده بود به جای لالایی برایش و می خواندم . یکبار لج کرده بود و هر کاری می کردم ساکت نمی شد . کولش کردم و رفتم تو کوچه ، نوازشش می دادم تا ساكت بشود ولی اصلاً ساکت شدنی نبود . یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم ، دیدم یک آقایی قد بلند با لباسی شبیه به لباس چوپانی ، شال سبزی بر گردنش و گیوه به پایش پشت سرم ایستاده ، آمدم بگم پشت سرم چیکار می کنی که دیدم یکدفعه غیبش زد و هر چی به دور و برم نگاه کردم ندیدمش ، در همین لحظه آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد . راوی : شادی روح و
💐🌺🌹🕊🌹🌺💐 کفنش کرد بود که همیشه ذکرش این بود، نمی دونم شعر خودش بود یا غیر... یابن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرادر کفن کن از بس این به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) علاقه داشت به دوست روحانی خود وصیت می کند. اگر من شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی... روحانی می گوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این چنین وصیتی کرده است آیا من می توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم؟ و آنان اجازه دادند... در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر این بوده است: یا بن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن وقتی این جمله را گفتم ، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن . وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهای شب به من گفتند یکی از فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهه شده است باید او را غسل دهی وقتی که می خواستم این را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این را کفن کنم. من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟ با عجله برگشت و دیدم این کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود. از دیشب نمی دانستم رمز این جریان چه بود.اما حالا فهمیدم ...نشناختم... منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۹۶ به نقل از نگارنده کتاب "میر مهر" حجه الاسلام سید مسعود پور آقایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر٣شهیدکه دربیمارستان زیرتیغ جراحی دوام نیاورد وبیش از٢ساعت ازمرگش گذشته بود باصحبت هایی که درآن عالم با سه فرزند شهیدش داشت مجددروح به بدنش بازگشت🌹
❌❌ ۲۲ ساله‌ها حتماً بخوانند! !! 🌷از تدبیر و تفکر ویژه و منحصر بفردی برخوردار بود. فکر و نظرش همیشه برتر بود. بهترین راهکارها را ارائه می‌داد که مورد توجه جمع قرار می‌گرفت. صاحب نظر بود. در موضوعی که نظر می‌داد، نظرش بر همه نظرات برتری داشت. اهل اندیشیدن بود. خوب فکر می‌کرد تا بهترین راهکار را انتخاب کند. مطالب را به سرعت باور نکردنی می‌گرفت و سریع می‌آموخت. 🌷در هر موردی از نحوه جنگیدن مهارت داشت. به طور مثال در جمع کردن مین‌های کاشته شده توسط دشمن خیلی دقت و سرعت عمل به خرج می‌داد. می‌گفت: «مین‌ها را خنثی کنیم اما در جای خودش بگذاریم تا اگر دشمن آمد و میدان مین را چک کرد متوجه نشود که مین‌ها دست کاری و خنثی شده‌اند و معبر لو نرود.» همه این موارد را تجربی و با قدرت تفکر به دست آورده بود. چاشنی مین‌ها را باز می‌کرد و می‌آورد و مین‌ها را سر جای خودش قرار می‌داد. 🌷از شجاعت بسیار بالایی برخوردار بود. سر نترسی داشت. بسیار خلاق و خوش فکر بود و برای همه ما تحسین برانگیز بود. به عنوان مثال: تک تیراندازهای دشمن در دقیق زدن سر بچه‌ها خیلی مهارت داشتند. با این‌که در منطقه همه از کلاه آهنی استفاده می‌کردیم ولی گاهی گلوله‌ها کمانه نمی‌کرد و بچه‌ها مورد اصابت قرار می‌گرفتند. فاصله ما هم نزدیک بود و دشمن تلفات می‌گرفت. 🌷ایشان آمد یک ابتکار به‌خرج داد. آدمک‌هایی درست کرد و بلوز نظامی به آن‌ها پوشاند و کلاه آهنی روی سرشان قرار داد. هم زمان نیز رفته بود تعدادی از عرب‌های بومی منطقه که شکارچی بودند و در نقطه‌زنی و تک تیراندازی مهارت داشتند را آورده بود. به آن‌ها گفته بود که با سایر نیروهای عراقی کاری نداشته باشید، من این آدمک‌ها را حرکت می‌دهم، بالا و پایین می‌کنم؛ شما دقت کنید ببینید از کجاها به سمت این آدمک‌ها شلیک می‌شود. آن‌ها تک تیرانداز هستند، آن‌ها را بزنید. 🌷این نیروها را در فاصله‌ای جا داده بود و خودش در فاصله دیگری آدمک‌ها را تکان می‌داد وقتی تک تیراندازهای دشمن آدمک‌ها را هدف قرار می‌دادند. عرب‌های ما هم تک تیرانداز عراقی را مورد هدف قرار دادند و بدین ترتیب با این تدبیر حسن درویش نیروهای خط از مورد هدف قرار گرفتن تک تیراندازهای عراقی خلاص شدند و آرامش نسبی به خط بازگشت. 🌷یکی دیگر از تدابیرش این بود که کانالی حفر کرد و خاک آن را به طرف دشمن ریخت که هم از گودی زمین برای تردد و هم از دپوی خاک‌های کنده شده بهره ببرند. این امر باعث شده بود تا دشمن نتواند تلفات بگیرد و نیروها راحت تردد کنند و به کارشان برسند. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده ۲۲ ساله، سردار شهید حسن درویش که در عملیات بدر شربت شهادت نوشیدند.
📌 کولاک بچه محل های طیب در دفاع مقدس 🔷️ عبــاس از زرنگهـای گـردان میــثم بـود؛ خوب می جنـگید. ریـز نقش بود اما یک دنیا جیـگر و معـرفت داشت. همیشه به اصـغر (شهیدارسنجانی) می گفت: «حـاجی! ما بچه ی باغ بیسیم هستیم! بچه محـل طیـب؛ رفیق نیمه راه نیستیم.» 🔹 عبـاس را گذاشتند توی آمبولانس. اصغر رفت جلو زد به شیشه و گفت: «زرنـگ! طیب گفت خمیـنی بچـه ی حضـرت زهـراست (س)؛ تو این آقا سـید رو تنـها میگذاری و در میـری؟! اونم تو این شب عاشـورا؟ » ◇ عباس گفت: «زخمی ام حاج اصـغر.» اصغر گفت: «زخمی چیه مشدی؟! یه ترکش نقلی خوردی.» ◇ عبـاس هیچ چیز نگفت؛ فقط به اصغر نگاه کرد و آمبولانس رفت. چند دقیقه ی بعد عباس برگشت! روی پابند نبود؛ خسته و نفس بریده؛ از سرش خـون می آمد. بی معطلی رفت سمت سه راهی شهـادت. اما معلوم بود جـان و بنیه اش رفته. ◇ پشت سرش، یک پیرمرد آمد و گفت: «من راننده ی همان آمبولانس ام! بابا شما به این بچه چی گفتید؟! وسط راه زیر توپ و خمپاره، یهـو گفت: «وایســا! نگــه دار!» من توجهی نکردم، فکر کردم بچه است و حالیش نیست مجروح شده. ◇ یکهو ناراحت شد؛ با کـله اش زد تو شیشه ی آمبولانس و شیشه را شکست! بعد هـم خـودش رو پـرت کـرد بیـرون .. 📚 کوچه نقاش ها / راحله صبوری خاطرات