📌 شهید مالامیری ، طلبه شهیدی که مدافع حرم شد.
🔹️ محمدمهدی مالامیری، در روز دوشنبه ۲۶ خردادماه ۱۳۶۴، مصادف با ۲۶ ماه مبارک رمضان، در خانوادهای روحانی و ولایی در شهر مقدس قم به دنیا آمد.
◇ پدر و مادر او هر دو اصالتاً مازندرانی بودند؛ پدرش اهل کجور و مادرش از سلسلهی جلیلهی سادات خاندان حسینی شهرستان آمل بود.
◇ محمدمهدی همیشه شاگرد ممتاز بود و وارد حوزه علمیه قم، مدرسه علمیه فاطمی شد.
◇ طلبهای ممتاز از محضر اساتید و بزرگان، بهرههای فراوان ببرد و بعد از طی دروس سطح، پای درس خارج حضرات آیات عابدی، آملی لاریجانی، شبزندهدار، مدرسی یزدی، سیفی مازندرانی و ... تلمّذ کند.
◇ با اینکه استاد سطوح عالی حوزه بود هیچگاه در او تکبر و فخرفروشی دیده نشد؛ به طوری که در طول دو سال تدریس کفایه، پدر و برادران او که همگی طلبه هستند و در قم زندگی میکنند از تدریس او اطلاع نداشتند تا اینکه تصادفاً اسم او را در لیست مدرسین حوزه علمیه دیدند.
🔻 سرانجام دانشآموختهی مکتب فاطمی، به نیابت از رهبر فرزانه و مجاهد انقلاب، برای دفاع از حریم پاک اهلبیت علیهمالسلام، راهی جبهههای نبرد علیه گروههای تکفیری شد.
◇ شامگاه دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ همراه با دیگر مجاهدان تیپ فاطمیون با شعار «کلنا عباسک یا زینب» به عنوان یک بسیجی رزمی_تبلیغی وارد سوریه شد و در منطقه بُصْرَی الحریر در استان درعای سوریه به آرزوی دیرینهاش رسید و جامۀ فاخر شهادت را بر تن کرد.
#شهید_محمدمهدی_مالامیری
#جاودانهترین_سردار
🌷عملیات کربلای چهار به دلیل استراتژی خاص خود، با عملیاتهای دیگر متفاوت بود. به همین علت قرار گذاشتیم شبانه چند قایق پارویی، غواصان را تا نزدیکی ساحل غربی اروندرود ببرند و سپس طبق برنامه، غواصان به طرف سنگرهای عراقی شنا کنند. از سوی، دیگر قایقهای موتوری که حامل نیروهای عملیاتی بودند، آماده شدند تا به محض شروع درگیری، خود را به آن سوی اروندرود برسانند و نیروهای کمکی را در ساحل غربی پیاده کنند. با آغاز عملیات، عراقیها وحشتزده به شدت بر روی نیروهای ایرانی آتش گشودند.
🌷موسی در این عملیات، مسئولیت عدهای از بچهها را به عهده داشت؛ اما در حین درگیری مجروح شد. یکی از رزمندگان سریع به طرف او رفت و با اصرار سعی کرد او را به عقب برگرداند. ولی موسی از او خواست به یاری سایر مجروحان برود. جوان باز هم اصرار کرد، موسی گفت: «من مسئول این بچهها هستم و تا زمانیکه این بچهها میجنگند، در خط باقی خواهم ماند.» دیگر کسی سردار شهید موسی اسکندری را ندید. او عاشقانه به لقاء الله پیوست.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید موسی اسکندری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#حلالیت_گرفتن_از_یک_سرباز....
🌷در ایام و مناسبتهای خاص از جمله سالروز شهادت محمدعلی و ایامالله دهه مبارک فجر و .... خیلیها برای سرکشی به منزل ما میآمدند. بعضیهایشان همکار و همرزم محمد بودند و خاطرات نابی از او برایمان تعریف میکردند که خودش هرگز به ما نگفته بود. یکی از همین مناسبتها بود که عدهای از سپاه آمدند. در بین آنها مرد جوانی بود که با دیدن قاب عکس محمد روی دیوار متأثر شده و لب به سخن باز کرد. میگفت: در سپاه البرز سرباز شهید برجی بودم. در اخلاق و کردار نمونه بود و هرگز سربازها را به عنوان نیروی زیردست نگاه نمیکرد. سعهصدر و بخشش او در بین تمام همکارانش بیبدیل بود. بیشتر کارها را خودش انجام میداد و کمتر پیش میآمد که با حالت دستوری از کسی کار بخواهد.
🌷یک روز سر پست خودم مشغول به خدمت بودم که ایشان به سراغم آمد و گفتند: من و تعداد زیادی از نیروها باید برای انجام کار مهمی بیرون از سپاه برویم شما موظف هستید در این مدت، مراقب امور بوده و تا برگشتن ما اینجا را ترک نکنی. من هم گفتم چشم و ایشان از سپاه بیرون رفتند. یک ساعتی که گذشت کاری برای من پیش آمد که باید بیرون میرفتم. بین دو راهی مانده بودم. برای انجام کار خودم بروم یا اینکه پستم را حفظ کنم؟ بالاخره بعد از کلی سبک و سنگین کردن، گفتم: با توکل به خدا بیرون میروم؛ انشاءالله که مشکلی پیش نمیآید. آقای برجی هم که انسان مهربان و صبوری است و حتماً شرایط من را درک خواهد کرد. سریع کارم را انجام دادم و برگشتم. تا وارد سپاه شدم....
🌷تا وارد سپاه شدم، دیدم ماشین آقای برجی داخل حیاط پارک شده است. به سمت اتاق کارش رفتم تا دلیل عدم حضورم را برایش توضیح دهم. تا وارد اتاقش شدم، غضب را در چشمانش دیدم، انگار نه انگار همان انسان قبلی است با دیدن من، از پشت میزش بلند شد و به طرف من آمد و سیلی محکمی را زیر گوشم خواباند تا خواستم توضیح بدهم مانع شد و گفت خودت خوب میدانی که من همیشه صبور هستم و به این زودی از کوره در نمیروم؛ اما در این مورد صبوری و گذشت هیچ جایی ندارد. بعد از این ماجرا تا مدتها با من سرد برخورد میکردند تا اینکه سربازی من تمام شد و به عنوان پاسدار گوشهای از سپاه مشغول به خدمت شدم، اما کمتر پیش میآمد که آقای برجی را ببینم.
🌷آذر ماه سال ۱۳۶۵ برای شرکت در عملیات کربلای چهار به جبهه اعزام شده بودم. یک روز بطور اتفاقی در اهواز با ایشان روبرو شدم. همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدیم. آقای برجی، دست من را در دستش گرفت و گفت: یک خواهشی از شما داشتم. گفتم: در خدمتم. بفرمایید. گفت: بابت آن سیلی که در دوران سربازیات از من خوردی حلالم کن. گفتم: نه نمیتوانم. شما آن روز حتی از من توضیح هم نخواستید. گفت: بیا و هر چند تا سیلی که دوست داری به من بزن، اما حلالم کن. اما من این را هم نپذیرفتم. غم به شدت در نگاهش موج میزد و به فکر فرو رفته بود. انگار در ذهنش دنبال راهحل دیگری بود. دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم. برای همین گفتم:...
🌷برای همین گفتم: به یک شرط حلالت میکنم. با خوشحالی گفت: چه شرطی؟ گفتم: من و همراهانم را به صرف چلوکباب به رستوران ببری با کمال میل قبول کرد و به سمت رستورانی در اهواز راه افتادیم و نهار را در فضایی کاملا دوستانه صرف کردیم. وقتی شنیدم چند روز بعد در منطقه شلمچه به شهادت رسیده با خود گفتم حتما میدانسته که قرار است شهید شود. برای همین اینقدر اصرار داشت که از من حلالیت بگیرد.
🌹خاطره ای به یاد پاسدار شهید فرمانده محمدعلی برجی
راوی: خانم مریم رحیمی همسر گرامی شهید
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌷شهید دفاع مقدس علی چیت سازان🌷 نام: علی چیت سازان(برادر شهید محمدامیر چیت سازان) نام پدر: ناصر ول
📌 ماجرای تاول و زخم پای فرمانده در گشت شناسایی و همدردی با اسیران کربلا
🔷️ برای شناسایی رفته بودیم و برای اینکه صدای پایمان مزاحم نباشد با لباس محلی و کتانی بودیم.
◇ حاج علی جلوی من حرکت میکرد که ناخواسته پام رو گذاشتم پشت پاشنهاش و ناگهان کف کفشش جدا شد.
◇ اتفاق عجیب و غریبی بود؛ توی گشت، پشت عراقیا و پانزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی!
◇ از سر شرم گفتم: «علی آقـا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوشرویی نپذیرفت.
◇ راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو، لنگلنگان اومده بود؛ بیهیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاولها و زخم پاهاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد.
◇ اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب.
◇ پرسیدم: «چـرا تشـکر؟!»
◇ حاج علی گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کـربلا! شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمـام این مسیر برای من روضـه بود؛ روضـهی یتیمـان ابـاعبـداللــه (ع).»
📚 دلیـل / حمید حسام
روایت نابغـهی اطلاعات عملیات
#شهید_علی_چیت_سازیان
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
📌 ارادت شهید حاج حسین خرازی به امام حسین(ع)، فرماندهای، که علمدار لشکرش شد.. 🔹 عاشق محرم و سینهزن
📌 وقتی توسل شهید حسین خرازی به حضرت زهرا(س) رمز پیروزی عملیات شد.
🔷️ توی خط مقدم کارها گره خورده بود، خیلی از بچه ها پرپر شده بودند، خیلی مجروح شده بودند.
◇ حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه. یه وضعی شده بود عجیب.
◇ توی این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد و گفت: هر جور شده با بی سیم، محمدرضا تورجی زاده را پیدا کن.
◇ خلاصه تورجی زاده را پیدا کردند. حاجی بیسم را گرفت و با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا برام بخون. تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت!
◇ خدا میدونه نفهمیدیم چی شد، وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگویند. خط را گرفته بودند. عراقی ها را تار و مار کرده بودند. با توسل به حضرت زهرا(س) گره کار باز شده بود.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#شماره_تلفنی_که_در_عالم_خواب_به_شهید_داده_شد!!
🌷عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود. از اینکه نتوانسته بودیم در عملیات شرکت کنیم ناراحت بودیم. سردار شهید الیاس حامدی معاون گردان صاحب الزمان (عج) رادیو کوچکی داشت که اخبار جبههها را از آن پیگیری میکرد. یک روز که موج رادیو را میچرخاند بر حسب اتفاق رادیو عراق را گرفت. وقتی گوینده اعلام کرد که با چند نفر از اسرای ایرانی قصد مصاحبه دارد شهید حامدی کمی مکث کرد تا از اسرا خبری کسب کند. بعد از چند لحظه اسیری خود را اهل اندیمشک معرفی کرد و گفت: با شماره تلفنی که اعلام میکند خبر سلامتی او را به خانوادهاش برسانیم.
🌷شهید حامدی شماره تلفن را یادداشت کرد و گفت: بیا برویم به خانوادهاش خبر بدهیم. بنا به دلایلی آن روز نتوانستیم خبر سلامتی آن برادر را به خانوادهاش برسانیم. شبِ همان روز شهید حامدی دو سید نورانی را در خواب میبیند که به او میگویند: چرا خبر سلامتی اسیر را به خانوادهاش نرساندید؟ این اسیر پسری به نام عباس دارد که دیشب تا صبح برای پدرش گریه کرده است. آن دو سید بزرگوار به شهید حامدی میگویند: شماره تلفنی را که یاداشت کردهاید اشتباه است و شماره تلفن صحیح را به الیاس میدهند. صبح وقتی شهید حامدی خواب را برایمان تعریف کرد مو در بدنمان سیخ شد.
🌷....وقتی به اندیمشک رسیدیم، اول شماره تلفنی که آن اسیر اعلام کرده بود را گرفتیم، دیدیم کسی جواب نمیدهد. من گفتم بهتر است همان شمارهای را بگیریم که در خواب به شما الهام شد. همین کار را کردیم پیرمردی جواب ما را داد بعد از احوالپرسی آدرس او را گرفتیم و به اتفاق هم به سمت منزل این مرد که عربی تکلم میکرد رفتیم. وقتی الیاس ماجرای خواب را برای ایشان تعریف کرد، به خصوص در مورد اسم پسر کوچک اسیر و گریهی شب گذشتهاش مطالبی را گفت و آن مرد عرب بلند شد و گفت: تا امروز شک داشتم ولی دیگر باورم شد که شما سرباز واقعی امام زمان (عج) هستید.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید الیاس حامدی معاون گردان صاحب الزمان (عج) لشکر ویژه ۲۵ کربلا
راوی: رزمنده دلاور قلی هادوی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#چرا_با_ولی_فقیهت_اینگونه_حرف_زدی؟
🌷مقام معظم رهبری ماه مبارک رمضان، خانواده شهدا را افطاری میدهند و در این برنامه افطاری میایستند و از خانوادههای شهدا احوال پرسی میکنند. چند سال قبل و در یکی از همین افطاریها، طبق معمول، مقام معظم رهبری از خانوادهی شهدا دلجویی میکردند. تا اینکه نوبت به یک خانواده، شامل همسر و دختر شهید رسید. آقا از آنها احوالپرسی کردند. دختر خانواده که تحت تأثیر حرفهایی قرار گرفته بود به آقا گفت: «من نمیخواستم بیایم؛ مادرم با زور و فشار مرا آورد.»
🌷رهبر به مادرش تذکر دادند: «نمیخواست بیاید نمیآوردیدش. چرا اذیتش کردید؟» سپس توصیهای به آنها کردند و رفتند. ....رهبر انقلاب ظهرهای ماه رمضان نماز میخوانند و نمازشان عمومی است. فردای آن روز و در نماز جماعت، از قسمت خانمها، خانمی جمعیت را میشکافد و به سمت رهبر انقلاب میرود. محافظها حساس میشوند و جلو میآیند تا مانعش شوند. میبینند خانمی میگوید باید آقا را بببینم.
🌷به خاطر سر و صدا آقا سرشان را برمیگردانند و میپرسند: «چه خبر است؟» میگویند: «خانمی اصرار دارد شما را ببیند.» رهبر انقلاب اجازه دادند و گفتند: «خب بگذارید بیاید.» میبینند همان دختر شهید است. دختر شهید همین که به رهبری میرسد، عبای آقا را میگیرد و اشک میریزد. میگوید: «دیشب از پیش شما که رفتم به محض اینکه خوابیدم، پدرم به خوابم آمد. گفت: چرا با ولیّ فقیهت اینگونه حرف زدی؟»
راوی: حجتالاسلام حیدر مصلحی
گفتم به خِرد که رهبر دوران کیست؟
در ظل ولایت که میباید زیست؟؟
گفتا که بسی گشتم و یک تن دیدم
سید علی حسینی خامنه ای است
🔸 شهدا و حضرت زهرا(س)
◇ ازبس حضرت زهرایےبود،درعملیات خیبر
اسم گردانش راعوض کرد گذاشت"یازهرا(س)”
دروالفجر۸ شهیدکه شد
ایّام فاطمیه بود...
ترکش خورده بودبہ پهلویش...
#شهیدسیدکمالفاضلی
#شهادت_بهمن۶۴
🌸مکانیکی که فرمانده شد ...
اگر بگویم آچار فرانسه ی گردان بود اغراق نکردهام. اگر یک نفر او را نمیشناخت و برای اولین بار او را میدید، خیال میکرد، نیروی خدماتی گردان است. چون از آرایشگری گرفته تا مکانیکی خودروها و ... همه را او انجام میداد.یک روز که داشت پلاتین انگشتهای دستش را با انبر دست در میآورد، گفتم:
- «خلیل! چرا دستات این طوری شدند؟»
خندید و گفت:- «عملیات والفجر 8 با یک عراقی گلاویز شدم و او 16 تیر به شکم و دستانم زد.»گفتم:«خودش چی شد؟»
گفت: «با این که منو سخت مجروح کرده بود با هزار بدبختی با سرنیزه او را از پای در آوردم.»گفتم:- «چرا خودت پلاتینها را در میآوری؟!»گفت: «خوشم نمیآد وقتم را در بیمارستان هدر بدهم.»
شب عملیات کربلای 4 مثل یک شیر غران به دشمن هجوم برد. با این که دشمن از شروع عملیات با خبر بود، ولی او تا خاکریز سوم جزیره پیش رفت. وقتی او را دیدم دستانش باند پیچی شده بود. گفتم: «خلیل چی شد؟» گفت: «دوباره ترکش خوردند.».
#سردار_شهید_خلیل_زالپولی
از فرماندهان گردان مالک_لشکر ویژه ۲۵ کربلا
راوی:🌱
سید حشمت الله شهرزاد
منتظر:
💔 بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند😔، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند.‼️
مادر شهید میگفت:
قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر #عزاداری و سینه زنی برای #امام_حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود.✨🌱
#شهید #غلامرضا_لنگری_زاده🌷
اولین شهید مدافع حرم کرمان
شادی روحشون #صلوات
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
سکانس اول: #شلمچه من و حاج احمد کاظمی داریم روی خاکها قدم میزنیم عکاس عکس میگیرد و من یقین دارم
🌟 #روایتگری | #خاطرات_شهدا
🔰 زیر باران نگاهش....
🔻 عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترکش خورده بود به سرش، با اصرار بردیمش اورژانس. میگفت: «کسی نفهمه زخمی شدم. همینجا مداوام کنید.» دکتر اومد گفت: «زخمش عمیقه، باید بخیه بشه.» بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بیهوش شد! یه مدت گذشت. یکدفعه از جا پرید. گفت: «پاشو بریم خط.» قسمش دادم. گفتم: «آخه تو که بیهوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی؟»
🚩 ....گفت: «بهت میگم به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل.» فرمودند: «چی؟ چرا خوابیدی؟» عرض کردم: «سرم مجروح شده، نمیتونم ادامه بدم.» حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو به کارهات برس.»
🔅 بهخاطر همین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی، حسینیه فاطمه الزهرا (س) ساخته است، سردار عشق و شهید عرفه....
📍خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج احمد کاظمی
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
💠 حیف نیست آدم ترس از خدا را ول کند، از دشمن بترسد!!؟ 🌷 فرمانده لشگر ۵۵ ویژه شهدا شهید محمود کاو
خاطره ای از شهید محمود کاوه/
ساکنان ملک اعظم،ص88
مفقود الاثر
می گفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".
در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می کرد.
می گفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین _علیه السلام_ هستس، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".
یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر زهرا_سلام الله علیها_ هم ناشناخته مانده است".