📌 این رسم قدرشناسی از شهداست؟
وقتی آرم بنیاد، مهم تر از نام شهید می شود!
🔹 به لطف بی خیالی بسیاری از نهادها و مدیران و مسئولین شهری و خصوصاً بنیاد شهید، این اتفاق مهم و بی نظیر که شاید در ایران هم نمونهی مشابه نداشته باشد، در نهایت غربت و سکوت انجام می شود.
◇ آن قدر غریبانه که حتی برای مردمی که در قطعه ی شهدا رفت و آمد می کنند، به چشم نمی آید! و هیچ کس از خودش نمی پرسد این مزار، چگونه یک شبه در قطعه ی شهدا، سر در آورد؟!
◇ آقایان مسئول! نباید رونمایی مزار یادبود برای شهیدی اینچنین ارزشی و تأثیرگذار و فوق العاده خاص و ویژه که به نوعی در دوران خود شهیدی مدافع حرم محسوب شده است، طی یک مراسم رسمی با پوشش خبری مناسب و اطلاع رسانی گسترده انجام می شد؟
◇ نباید این اتفاق مهم در رسانه ی استانی و ملی ، به نمایش در می آمد؟!
◇ آیا قدر شناسی از شهیدی که حتی پیکرش هم به شهر و دیارش بازنگشته است، این چنین است؟!
◇ آیا نباید این قهرمان ملی و فراملی به مردم شهر و دیارش معرفی می شد؟!!...آیا نباید مردم از این مهم آگاه می شدند؟!
◇ روایت شهید دزفولی انتفاضهی فلسطین، که بی سر و صدا و بدون هیچ مراسمی، در قطعه شهدای شهیدآباد دزفول ، صاحب مزار شد...
را در این لینک بخوانید..👇👇
http://www.alefdezful.blogfa.com/category/78
ذاکر قریب البکا و سرباز امام زمان (عج)
🔅روایت میکنند، آیتالله بهاءالدینی (ره)، استاد این شهید بزرگوار که خود تندیس عرفان و آیینه بصیرت و سالک واصل است، او را «ذاکر قریب البکا» نامید.
🔅زمانی که آیتالله بهاءالدینی (ره) بعد از شهادت جلال از اصفهان میگذشتند، به همراهان گفتند: «من ستون نوری میبینم که از یکگوشه اصفهان تا عرش اعلی امتداد یافته است» زمانی که همراهان اتومبیل را تا محل موردنظر هدایت کردند، به گلستان شهدای اصفهان رسیدند و آن زمان آیتالله بهاءالدینی گوشهای از گلستان شهدا را با دست نشان دادند و گفتند: این ستون نور از اینجا برمیخیزد و زمانی که همراهان به محل موردنظر رفتند، سنگ مزار شهید روحانی جلال افشار را مشاهده کردند✨
🔅حضرت آیتاللهالعظمی بهاءالدینی مکرر میفرمودند «آنکه اذان را بامعنا میگوید، اذان بگوید» و منظور ایشان جلال افشار بود.
وقتی هم پس از شهادت او، عکسش را به محضر آیتالله بهاءالدینی عرضه کردند، بیاختیار اشک از چشمان ایشان جاری شد، بهطوریکه قطرات اشک روی عکس جلال افتاد، در همین حین ایشان گفتند: «امام زمان (عج) از من یک سرباز خواست، من هم صاحب این عکس را معرفی کردم. اشک من، اشک شوق است.»
شهید جلال افشار در گلستان شهدای اصفهان مدفون هستند. نقل کردند روزی آیت الله بهاء الدینی مشرف می شوند گلستان شهدای اصفهان و می پرسند که ببینید این قبر کی است که از آن نور به آسمان می رود و می فرمایند که این شهید در زمان ظهور رجعت خواهد کرد. خواندن زیارت عاشورا سر خاک این شهید توصیه شده است.
اگه توفیقی داشتید و رفتید مزار این شهید بزرگوار برای همه مون دعا كنيد🥺🤲
💠 من خودم دلباخته شهید جلال افشار بودم و از ناله ها و گریه هاى عاشقانه اش در دعاى کمیل سحرگاهان شبهاى جمعه مرحوم استاد پرورش در مسجد جامع خاطره ها دارم، او وقتى به جبهه مى خواست برود تفألى به قرآن زده بود، آیه شریفه " من کان یرجوا لقاءالله فان اجل الله لات و هو السمیع العلیم" آمده بود یعنى کسى که لقاء خداوندى را آرزومند است، قطعا بداند اجل الهى در پیش روى اوست و او شنواى داناست، حاکى از اینکه من تمام ناله هاى عاشقانه تو را شنیدم و مى دانم مشتاق لقاء من هستى! حالا بیا !
💠 شهید افشار پس از این تفأل با خانواده ، همسر و فائزه تازه به دنیا آمده اش خداحافظى تمام عیار کرد و مى دانست که بر اساس نوید قرآن کریم لقاء الهى را در پیش دارد و دیگر بر نمى گردد! او دیگر از دنیا رخت بربسته بود و روحش هر لحظه در انتظار وعده دیدار حضرت حق جل و علا بود.
شادی روح شهید بزرگوار، و مسئلت داشتن شفاعت از ایشان، صلوات💚
🔅همرزم شهید
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
رانت خواری شهدا آنطور که خودش میگفت،شش ماهی بود از محل خدمتش در ارتش که در خرم آباد مستقر بود،فرار ک
💕~°•°~💞~°•°~💕
#عاشقانه_ای_با_رمز_یا_زهرا_سلام_الله_علیها...
.
۲۱ مهر ۶۱ عقد کردیم...💍
خیلی خوشحال بودم...
روز بعد مراسم عقد...💕
با هم رفتیم گلزار شهدا...🕊
اونجا بهم گفت:
"وقتی اومدم خواستگاریت...💕
تو سینهَ م بار سنگینی رو حس میکردم...
ولی وقتی که فهمیدم اسمت❤زهراست❤
آروم شدم...😇
.
#بلا_که_همیشه_بد_نیست_راستی_دیدی...؟
#تو_آن_بلای_قشنگی_که_آمدی_به_سرم...
.
وقتی که با ازدواج با من موافقت کردی...💕
همه درهای بسته به روم وا شدن...❤"
شب عروسی...💕
فامیل دوره ش کردن که لباس نو بپوش و عروسیتو تو باشگاه بگیر...
قبول نکرد و گفت:
"از خونواده ی شهدا خجالت میکشم..."😓
با همون لباس سبز سپاه رفت پای سفره ی عقد...💕
سور و سات عروسی که جمع شد...
کوله شو برداشت و راهی جنوب شد...
بچه اولمون که میخواست دنیا بیاد...
طول مسیر...
از مردم نشونی بیمارستانو🏥 میپرسید که بهش گفتن:
"ته خیابون یه بیمارستانه بنام حضرت زهرا(س)..."
تا این اسمو شنید...
چنان گفت:"یازهراااا(س)"...
که فکر کردم اتفاقی افتاده...
پرسیدم:"چی شده...؟"😟
گفت:
.
#شكر_ميگويم_خدا_را_خلقتم_زهرايی_است…
.
"یا زهرا(س)،رمز زندگی ماست..."
پرسیدم:"چطور…؟!"
جواب داد:
"من تو عملیات فتح المبین مجروح شدم...
که شروعش با رمز یازهرا(س) بود...
با زنی ازدواج کردم...💕
که اسمش زهراست...❤
حالا هم تولد بچه مون تو بیمارستان حضرت زهرا(س)..."
ولی یه چیزو نگفته بود...
اونم شهادتش بود...💔
که تو عملیات بدر...
با رمز یا زهرا(س)آسمونی شد...🕊
و من به واقع متوجه این رمز شدم...
(همسر شهید،عباس کریمی)
Insta: eshq.alayhessalam :منبع
📌 سند خانه ای در بهشت به نام نادر
🔷️ مادر شهید نادر عنایتی در روایتی می گوید: یک روز صبح که از خواب بیدار شد خیلی خوشحال بود دستهایش را به هم می زد و میخندید.
◇ ما همگی نشسته بودیم و در حال صرف صبحانه بودیم او سر سفره آمد و گفت: «مادر من دیشب جایم را دیدم، در خواب یک باغ خیلی بزرگی بود که پر از گل و بوته و درخت های میوه بودند یک ساختمانی وسط باغ بود که یک نفر به من گفت این باغ از آن توست
◇ من خوشحال شدم و خواستم به سمت ساختمان بروم که داخل آن را ببینم که آن آقا به من گفت: حالا نه، بین بیست تا بیست و یک سالگی این ساختمان را به شما می دهم».
◇ خلاصه نادر با پسر خواهرم به جبهه رفتند سه ماه قبل از شهادتش خواب دیدم یک آقایی زنگ خانه مان را زد من دم درب خانه رفتم و با او سلام و علیک کردم و گفت :من سند خانه ی نادر را آورده ام من تعجب کردم و گفتم نادر که خانه ندارد سند برای چه می خواهد؟
◇ آن آقا حرفی نزد و رفت و به در خانه ی همسایه رفت و یک سند هم به زن همسایه داد بعد به من گفت: به نادر بگو یک دانشجو سند خونت را برایت آورد.
◇ پس از مدتی هم نادر و پسر همسایه به شهادت رسیدند. شبی که نادر شهید شد دقیقاً سه ماه و پانزده روز از بیست سالگی اش گذشته بود.
#شهید_نادر_عنایتی
#شهدای_امنیت
پایی که بسته شد !
تا بماند و بایستد و بجنگد ...
"علیحسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی
در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه میشود
نیروهای خودی در کمین و محاصرهی دشمن
قرار گـرفته اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به
پایهی دوشکا میبندد تا بایستد و بجنگد ، تا
یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند.
از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها
۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود،
در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است.
مهرماه ۱۳۶۳ ؛ ایلام
منطقه عمومی میمک
عکاس: محمود عبدالحسینی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#رزمنده_علیحسن_احمدی
#تیپ_نبی_اکرمﷺ
✍شهیدی که در هنگام شهادت با وجود پیکر دو نیم شده اش تا بیست دقیقه امام زمان عجل الله را صدا می زده است.
🌹سردار شهید مهدی کازرونی
🔹از نظر جسمی خیلی قوی بود و با قرآن مأنوس بود.
🔸با اینکه بچه ها کوچک بودند می گفت سعی کن بین الطلوعین بیدار باشند و بدون وضو آنها را شیر نده.
🔹عاشق امام زمان عجل الله بود حتی وقت شهادت تا ۲۰ دقیقه بعد از آنکه پیکرش دو نیم شده بود امام زمان عج را صدا می کرده است.
✅راوی همسر شهید مهدی کازرونی
سیمای شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود. سعید عجیب چهرهای نورانی داشت، آنقدر که هروقت نگاهش میکردم بلند ذکر «ماشاءالله و لاحول و لاقوه الا بالله» را به زبان میاوردم. «اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.»
«وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره ماه سعید را ببینم، بلند گفتم مادر حیف این چشمها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند. اصلا حیف این صورت و سیما بود که شهید نشود!»
یک روز رفتم مزارشهدا، دیدم آقایی روی قبر سعید افتاده و دارد بلند بلند گریه میکند. از او پرسیدم سعید من را میشناسید، گفت من تا لحظه آخر کنارش بودم. آتش دشمن بیامان روی سرمان میبارید ولی سعید با آرامش خاصی داشت توی سنگر نماز میخواند. از نگرانی چندین مرتبه رفتم دنبالش که از سنگر بیرون بیاید ولی اصرار داشت اجازه بدهم نماز آخرش را با حال بخواند. میگفت این نماز، نماز آخرم است.
خمپاره آمده بود و تا سینهاش سوخته بود، صورت و چشمش هم سوخته بود و دستش هم تقریباً قطع شده بود...😭
مادرشهید
♦️خبرگزاری فارس
همرزم شهید:
◇سعید اما نه تنها برای پدر و مادر و خانوادهاش که برای رفقا و بچههای جنگ هم یک آدم عجیب و تکرارناشدنی بوده است.یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بینهایت سرد بود. من قرار بود به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا میکردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم. توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است. اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است. با خودم گفتم من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب میخواند...!
گفته بود اگر شهید شدم نه برای من که برای سر بریده حسین (ع) گریه کنید. مراسم برایش گرفته بودند، مداح گفته بود دعای کمیل را که می خواندم یک دفعه مجلس روشن شد. من هم بی اختیار روضه امام حسین (ع) را خواندم...»
✍مادر شهید
❣سعید چند خصلت بارز داشت، نخست خلوص نیت و اینکه هرکار او برای خدا بود، خیلی به پدر و مادر خود احترام میگذاشت، بسیار زیاد، حرف رو حرف ما نمیزد، حتی اگر به ضررش بود، اما دفعه آخر که آمده بود، حاج آقا گفت بابا من حسرت دارم ازدواج کنی، گفت بابا جنگه! پدرش گفت جنگ باشه،دید پدرش خیلی اصرار میکند، گفت بابا چشم، ۱۵ روز دیگر خبرش را میدهم و سر ۱۵ روز خبر شهادتش آمد🌷
❣پسربرادرم تعریف میکرد «با هم مشهد بودیم، نماز و راز و نیازهایش عجیب بود که همه را شیفته خود میکرد، خیلی خوش برخورد و خوش اخلاق و بشاش و بسیار مرتب بود، سعید حتی جورابهایش را زیر پشتی سرش میگذاشت تا صبح که بلند میشد اتو کرده باشد.
❣همیشه به من میگفت اگر طرف تجملات رفتی یک قدم که میروی، ده قدم از خدا دور میشوی، همیشه سفارش میکرد از ولایت فقیه پشتیبانی کنید و با کسی که با انقلاب و رهبر هست، رابطه داشته باشید و نماز جمعه را ترک نکنید.
❣وقتی که رفت به خودم گفتم، اگر قیامت خدمت حضرت زهرا(س) برسم و ایشان به من بگویند: «من حسینم را برای اسلام دادم، تو چه کار کردی؟» چه بگویم؟ واقعاً افتخار میکردم، البته نمیگویم که به عنوان مادر همیشه در خدمتش بودم، ولی افتخار کردم که به اسلام و انقلاب خدمت کند و امید دارم خدا قبول کند.
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
سیمای شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود. سعید عجیب چهرهای نورانی داشت، آنقدر که هروقت نگاهش
💠شهید سعید چشمبهراه سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد. ۱۵ ساله بود که عملیات رمضان شروع شد، اواخر ماه رمضان بود که سعید به جبهه رفت، وقتی مادر بدرقهاش کرد، رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا فرزندم، مال تو، در راه تو میدهم، اما پسرم مفقود و اسیر نشود.
💠 خیلی کم و خیلی کوتاه به خانه میآمد. همیشه عجله داشت که زود برگردد و برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبود. یک بار توی همین پرزدنهای دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او میگوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چهکار میکنی که آنقدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! میخوریم و میخوابیم و توپ بازی میکنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار میکرده است.» سعید در جبهه فرمانده بوده، اما نه پدر از این قصه خبر داشته است، نه مادر؛ تا موقعی که به شهادت میرسد.
💠همیشه به اطرافیانش توصیه میکرد اگر دنیا و آخرت میخواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.سرانجام در بیستوهفتم بهمن ماه ۱۳۶۴، با سمت فرمانده تانک در فاو بر اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت رسید.