همرزم شهید:
◇سعید اما نه تنها برای پدر و مادر و خانوادهاش که برای رفقا و بچههای جنگ هم یک آدم عجیب و تکرارناشدنی بوده است.یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بینهایت سرد بود. من قرار بود به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا میکردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم. توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است. اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است. با خودم گفتم من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب میخواند...!
گفته بود اگر شهید شدم نه برای من که برای سر بریده حسین (ع) گریه کنید. مراسم برایش گرفته بودند، مداح گفته بود دعای کمیل را که می خواندم یک دفعه مجلس روشن شد. من هم بی اختیار روضه امام حسین (ع) را خواندم...»
✍مادر شهید
❣سعید چند خصلت بارز داشت، نخست خلوص نیت و اینکه هرکار او برای خدا بود، خیلی به پدر و مادر خود احترام میگذاشت، بسیار زیاد، حرف رو حرف ما نمیزد، حتی اگر به ضررش بود، اما دفعه آخر که آمده بود، حاج آقا گفت بابا من حسرت دارم ازدواج کنی، گفت بابا جنگه! پدرش گفت جنگ باشه،دید پدرش خیلی اصرار میکند، گفت بابا چشم، ۱۵ روز دیگر خبرش را میدهم و سر ۱۵ روز خبر شهادتش آمد🌷
❣پسربرادرم تعریف میکرد «با هم مشهد بودیم، نماز و راز و نیازهایش عجیب بود که همه را شیفته خود میکرد، خیلی خوش برخورد و خوش اخلاق و بشاش و بسیار مرتب بود، سعید حتی جورابهایش را زیر پشتی سرش میگذاشت تا صبح که بلند میشد اتو کرده باشد.
❣همیشه به من میگفت اگر طرف تجملات رفتی یک قدم که میروی، ده قدم از خدا دور میشوی، همیشه سفارش میکرد از ولایت فقیه پشتیبانی کنید و با کسی که با انقلاب و رهبر هست، رابطه داشته باشید و نماز جمعه را ترک نکنید.
❣وقتی که رفت به خودم گفتم، اگر قیامت خدمت حضرت زهرا(س) برسم و ایشان به من بگویند: «من حسینم را برای اسلام دادم، تو چه کار کردی؟» چه بگویم؟ واقعاً افتخار میکردم، البته نمیگویم که به عنوان مادر همیشه در خدمتش بودم، ولی افتخار کردم که به اسلام و انقلاب خدمت کند و امید دارم خدا قبول کند.
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
سیمای شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود. سعید عجیب چهرهای نورانی داشت، آنقدر که هروقت نگاهش
💠شهید سعید چشمبهراه سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد. ۱۵ ساله بود که عملیات رمضان شروع شد، اواخر ماه رمضان بود که سعید به جبهه رفت، وقتی مادر بدرقهاش کرد، رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا فرزندم، مال تو، در راه تو میدهم، اما پسرم مفقود و اسیر نشود.
💠 خیلی کم و خیلی کوتاه به خانه میآمد. همیشه عجله داشت که زود برگردد و برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبود. یک بار توی همین پرزدنهای دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او میگوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چهکار میکنی که آنقدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! میخوریم و میخوابیم و توپ بازی میکنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار میکرده است.» سعید در جبهه فرمانده بوده، اما نه پدر از این قصه خبر داشته است، نه مادر؛ تا موقعی که به شهادت میرسد.
💠همیشه به اطرافیانش توصیه میکرد اگر دنیا و آخرت میخواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.سرانجام در بیستوهفتم بهمن ماه ۱۳۶۴، با سمت فرمانده تانک در فاو بر اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت رسید.
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
📆 #روز_شمار_شهدایی 🔆امروز #پنجشنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۴۰۱مصادف با ۲۳ شعبان المعظم 📿ذکر روز پنجشنبه: ل
#همسر
#سردار_شهید
#علی_تجلایی
قبل از شروع مراسم عقد ، #علی_آقا نگاهی به من کرد و گفت :
شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد ، اجابتش حتمی است .
گفتم ، چه آرزویی داری؟
درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود ، گفت : اگرعلاقهای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم #شهادت بخواهید .
از این جمله تنم لرزید.
چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود.
سعی کردم طفره بروم ؛ اما #علی_آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم ، ناچار قبول کردم .
هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای #علی طلب #شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به #علی دوختم ؛
آثار خوشحالی در چهرهاش آشکار بود.
مراسم ازدواج ما در حضور #شهید_آیت_الله_مدنی و تعدادی از برادران #پاسدار برگزار شد.
نمیدانم این چه رازی است که همه #پاسداران این مراسم و #علی_آقا و #آیت_الله_مدنی همه به فیض #شهادت نائل شدند ...
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
نماز پشت به قبله با لباس نجس
به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست گردان را ببر جلو
آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . . !
امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند…..
حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر
گفتم صبر کن با بقیه بفرستشون عقب
حبیب اصرار کرد سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند
گفتم باشه
دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد ترکشی به سبنه اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می داد .
سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد . تصمیم گرفتم کمی با
این نوجوان حرف بزنم گفتم برادر اسمت چیه جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به
رو نداشت زیر لب چیزهای می گوید فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی
شده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل
معرفی کرد .
گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی
گفت نماز می خواندم نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون…
گفتم ما که رو به قبله نیستیم تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه .
گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد . گفتم نماز
عصر را هم خوندی گفت بله گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست را
عوض می کردی ان وقت نماز می خوندی گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا
باشم فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا.
گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش دوستات..
با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست والا با
بدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه.در
اورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل!
گفت: تا خدا چی بخواد.با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید…
بیست دقیقه ای آن جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس پرسیدم حال مجروح
نوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و
رفت….. تمام وجودم لرزید.
بعدها نواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان
فرموده: آهای بسیجی خوب گوش کن چه می گویم من می خواهم به تو پبشنهاد یک
معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود !
من دستغیب حاضرم یک جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و
تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو، و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی
را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس
خوانده ای از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی ؟!
—(کتاب: "مهتاب خین"، خاطرات سردار شهید حسین همدانی
📌 جانباز شهیدی که عاشق خواندن زیارت عاشورا بود.
🔷️ شهید کاشانی هر روز قبل از رفتن به محل کار زیارت عاشورا میخواند. شهید کاشانی در دهم تیرماه ۵۹ در بیجار کردستان و در خانوادهای نظامی متولد شد.
◇ وی در سال ۸۰ به استخدام ناجا در آمد و در سال ۸۴ ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دو دختر به نام های هانیه و یاسمین زهرا است.
◇ در سال ۸۹ در درگیری با سارقان مسلح از ناحیه کمر مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به درجه جانبازی نائل میشود.
◇ همسرش می گوید : عاشق خواندن زیارت عاشورا بود و همیشه قبل از رفتن به محل کار زیارت را میخواند. در کلانتری ۱۳۹ مرزداران تهران مشغول خدمت بود.
◇ سرانجام در بیست و هشتم مهرماه ۹۳ در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر با اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#سالگردشهادت
#شهدای_امنیت
#شهیدمحمدجلالکاشانی
📌 ذکر بسماللهالرحمنالرحیم های خاص حاج عبدالله
🔷️ در عملیات «والفجر ۴» مریوان در دشت شیلر میخواستیم یک مین قمقمهای را منفجر کنیم، اما نمیتوانستیم؛ نه خنثی میشد و نه منفجر.
◇ حاج عبدالله آمد و گفتیم: «نمیشود این مین را کاری کرد».
◇ او گفت: «بسمالله، گفتید؟»
◇ گفتیم: «بله، گفتیم».
◇ او بسماللهالرحمنالرحیم گفت، همان کارهای ما را انجام داد و مین ترکید.
◇ شهید حاج عبدالله نوریان گفت: «شما وقتی بگویید بسمالله الرحمن الرحیم کار درست میشود».
🔻 حسین روشنی قائم مقام اطلاعات لشکر ۱۰ سیدالشهدا بود؛ میگفت: در جاده اهواز ـ خرمشهر ماشینم خراب شده بود.
◇ داشتم دل و جگر این ماشین را در میآوردم؛ هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم آن را درست کنم؛ دیرمان شده بود.
◇ ماشین حاجعبدالله آمد.
ـ حسین آقا چی شده؟
ـ ماشین درست نمیشود.
ـ◇ گفت: بسمالله الرحمنالرحیم گفتید؟
ـ◇ گفتم: بله، بسمالله گفتیم.
◇ جلو آمد و بسماللهالرحمنالرحیم گفت و استارت زد و ماشین روشن شد.
#شهید_حاجعبدالله_نوریان
📌آتش زدن پیکر جوان انقلابی توسط منافقین کوردل
🔷️ شهیدجواد حسین خواه در سال ۱۳۲۹ در شهر تبریز درخانواده ای با اصالت مذهبی چشم به جهان هستی گشود.
◇ ایشان از همان دوران کودکی نشان میداد که دارای هوش و استعداد فوق العاده ای است دوران تحصیل را با فوق و دیپلم کشاورزی ادامه داد.
◇ سپس با تبعیت از حدیث شریف حضرت پیامبر اکرم (ص) که فرموده:در طلب علم باش ولو در چین باشد، ادامه تحصیل را در خارج از کشور دنبال نمود و لیسانس خود را با سربلندی اخذ کرد.
◇ شهید فراگیری علم در مقاطع بالا را برای مبارزه با رژیم منحوس پهلوی و رهایی هم میهنان خود از زیر سلطه اجنبی و بیگانه پرستان ترک گفته و به زادگاهش مراجعت وکتاب فروشی دایر نمود و اقدام به تکثیر و پخش نشریات، کتب انقلابی و اعلامیه های امام راحل در سطح گسترده و وسیع کرد.
◇ شهید گرانقدر طی همین فعالیتها چندین بار نیز در دام مأمورین حکومتی گرفتار شد تا این که با پیروزی انقلاب شکوهمند انقلاب اسلامی فعالیتهای سیاسی خود را بیش از بیش گسترش داده و مأموریتهای مهم و کلیدی را عهده دار گردید.
◇ بالاخره مزد رشادتها و تلاشهای خود را گرفت.۲۸ مهر ماه سال ۱۳۶۰به وسیله منافقین کوردل در حین بازگشت از مأموریت در مسیر تهران به تبریز ترور گردید و پیکر پاکش ناجوانمردانه توسط عوامل نفاق به آتش کشیده شد.
#سالگردشهادت
#شهدایترور
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌱 مردان کوچک سرزمینم ▫️شهریور ۵۹ وقتی شایعه حمله عراق به خرمشهر رنگ واقعیت به خودش گرفت مردان خان
#شهید_والامقام
#بهنام_محمدی
#بهمنام_محمدی ، #شهید ١٢ ساله ای است که به گفته سید صالح موسوی : " هر وقت اصلحه ژ_3 ، روی #دوشش می انداخت نوک اسلحه روی زمین #ساییده می شد..
در تمام روزهای #مقاومت از ٣١ شهریور تا ٢٨ مهر ۵٩ در #خرمشهر ماند و به قول تمام بچههای #خرمشهر باعث دلگرمی رزمندهها بود .
شبها که روی پشت بام میخوابیدم از من در مورد #شهادت و #بهشت میپرسید!
هر بار او را به بهانهای از #خرمشهر بیرون میبردیم تا سالم بماند باز غافل که میشدیم میدیدیم به #خرمشهر برگشته و در #مسجد_جامع مشغول کمک است ...
آن نوجوان ١٢_١٣ ساله آن روز به وظیفهاش عمل کرد ..
وظیفهاش بود که #درس و #مدرسه را رها کند و از شهرش #دفاع کند .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#شجاعت
#شهامت
#شهادت
#شهید_والامقام
#بهنام_محمدی
او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریاییاش به قلب دشمن میزد و با وجود مخالفت فرماندهان ، خود را به صف اول نبرد میرساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند .
بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد ، اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان می گریختر.
برای فریب عراقی ها می زد زیر گریه و می گفت : “ من دنبال مامانم می گردم گمش کردم ” او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد .
عراقی ها که فکر نمی کردند این نوجوان 13 ساله قصد شناسایی مواضع ، تجهیزات و نفرات آنها را دارد ، رهایش می کردند .
یک بار که رفته بود شناسایی , عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود ، وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود ، هیچ چیز نمی گفت ، فقط به بچه ها اشاره کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه افتادند .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
❤️شهیدی که اسم و رسم امام حسنی داشت و با ذکر یا اباعبدالله آسمانی شد.
سیزدهم ارديبهشت ۶۵ درکـربلای فـکه
همچـون مقـتدايش حضـرت ابوالفـضل العبـاس(ع) هـر دو دستش جـدا میشود و چشمانش هم مورد اصابت گلوله قرار ميگيرد. در حالی كه به علت خونريزی شديد دچار عطش شده بود و آب طلب می كرد، نیمه های شب آسمان شروع به باریدن كرد.
دمادم صبح، یارانی که در کنارش بودند
دیدند که حسن نیـمخـیز شد و عرضـه داشت :
« الســلام علــیک یــا ابـــاعــبداللـــه ع »
و بعد سـر به زمین گذاشت و به آسمـان پــرکشید ..
مدتی قبل برای دوستان نزدیکش، تاریخ و نحوۀ شهادتش را بیان کرده بود! و دقيقاً روز شهادتش با سالروز تولدش يكی می شود.
پیـکر مطهرش ۱۸ روز در سرزمین گرم و سوزان فـکه، زیر آتش بی امان دشمن ماند تا به آغوش خـانواده بازگشت.
📚 گنجینه لشگر ۱۰
بقلم مراد کاکاوند
🔻فـرمانده گـردان المـهدی (عج) لشــگر ده سیدالشـهدا(ع)
◇مزار مطهرش:
بهشت زهـرا
قطعه ۲۴
#شهید_محمدحسن_حسنیان
📌 لبخند دلنشین شهید زیبا روی مقاومت در قبر
🔷️ همیـشه بشــاش و خنــدهرو بـود. انرژی خاصی در صورتش موج میزد و لبخندی که همیشه همراهش بود، حتی در قبر هم از او جدا نشد.
◇ مجموعهای از خصلتهای اخلاقی و ایمانی، که از مکتب سـیدالشـهدا (ع) تغذیه میشد.
◇ اهتمام زیادی به نماز و مخصوصاً نماز شب داشت. همیشه سوره واقعه را تلاوت میکرد. از صله رحم بسیار سخن میگفت و به آن عمل میکرد.
◇ همیشه فانی بودن دنیا را به خود و اطرافیان تذکر میداد و میگفت که: «باید از لذتهای این دنیــای فــانی هم فاصله بگیریم.»
◇ شخصیتی دوستداشتنی که نزد همگان مجبوب بود و هرکس چهره زیبای این شهید را میدید، به عشق و محبت در ایشان نسبت به خدا و مسیر شهادت پی میبرد.
◇ شهـید وسـام، علاقه خاصی به امام خامنهای داشت؛ علاقهاش به ایشان طعم دیگری داشت.
◽راوی: همسر شهـید مقاومت لبنان
#شهید_سید_وسام_شرف_الدین