eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
155 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
| بچه جنوب شهر دهه ۴۰ و ۵۰ - دلاورمرد 💠 روزی که جواد صراف اُسرا را لخت کرد! 🔹به اعتراف بچه های گردان، جواد صراف به جسارت، دلاوری و روحیه شاداب در صحنه نبرد معروف بود! آقا جواد در میدان جنگ چنان روحیه ای داشت که انگار نه انگار به مصاف دشمن تا بن دندان مسلح می رود. ...او مرگ را به بازی گرفته بود ▫️عملیات آزادسازی "مهران" (تیر ماه ۱۳۶۵)، از جمله کارزارهایی بود که ابهت دشمن را شکست. او در کنار قاطعیت و صلابت، مهربان نیز بود حتی با اسرای دشمن!! - ... که تصاویر فوق به خوبی این را نشان می دهد نرمش و مهربانی اش با دشمنی که تا دقایقی قبل با گلوله مستقیم تانک نفرات او را شکار می کرد و حالا اسیر اوست فرمانده، اسرا را دلداری می دهد که خطری شما را تهدید نمی کند ...!! لباس هایتان را دربیاورید تا کمی خنک شوید! پاهایتان توی پوتین داغ شده! آنها را هم در بیارید تا هوا بخورد. ... و بعد هم کلمن آب تگری برایشان آورده و یکایک آنها را در آن ظهر گرم تابستان سیراب می کند💦 🌴جواد صراف، فرمانده جسور و دلاور گردان در این عملیات زنده ماند، ولی چند ماه بعد در عملیات کربلای پنج پرکشید🕊🕊🕊
💠 خاطره ای از شهید جواد صرّاف 🔹تیرماه سال ۱۳۶۵ در جبهة مهران و روی ارتفاعات قلاویزان بودیم. گردان برای سومین بار متوالی به خط دشمن زده بود؛ ولی این بار برخلاف همة عملیات‌ها که در تاریکی شب انجام می‌شد، درست همزمان با نماز ظهر و در گرمای شدید می‌بایست سنگرهای باقی‌ماندة دشمن را به تصرف در می‌آوردیم. البته علت این امر، جلوگیری از پاتک‌های احتمالی دشمن برای بازپس‌گیری مناطق آزادشده در شب‌های گذشته بود که در آن‌صورت، زحمات شب‌های قبل به هدر می‌رفت. من در آن عملیات، بیسیمچی گروهان شهادت بودم. آن‌روز بنده و مسئول گروهان و دو بسیجی دیگر که کمک بیسیمچی بودند، در لابه‌لای تپه‌‌ماهورهای پرپیچ و خم قلاویزان،‌ بچه‌ها را گم کردیم؛ امّا به مسیر خود ادامه دادیم تا این‌که پس از طی مسافتی طولانی متوجه شدیم از روبه‌رو و پشت سر در محاصرة تیراندازان دشمن هستیم. در این لحظه تصمیم به بازگشت به محل قبلی گرفتیم، و سرانجام با زیرکی خاص و پشت سر گذاشتن مسائل و مشکلات طول مسیر، خودمان را به بچه‌های گردان رساندیم. در آن‌جا متوجه شدیم که بچه‌ها نتوانسته‌اند پیشروی کنند و به علت شدت آتش دشمن، در همان‌جا زمین‌گیر شده‌اند. هنگام نماز ظهر بود. قرار شد بچه‌ها نمازشان را بخوانند تا در صورت امکان مجدداً به دشمن حمله کنیم. بچه‌ها هم تیمم کردند و با پوتین به حالت نشسته و چسبیده به خاکریزی که هر لحظه با برخورد تیرهای مستقیم و تیرتراش دشمن کوتاه‌تر می‌شد، نمازشان را خواندند؛ امّا در این اثنا متوجه کسی شدیم که در مرکز خاکریز هلالی‌شکلی که ما در‌‌ آن قرار داشتیم، به حالت ایستاده مشغول خواندن نماز است. بچه‌ها همه به او اعتراض می‌کردند؛ امّا او بدون توجه به اطراف خود، در حال راز و نیاز با خدای خود بود. باران تیر و خمپاره به سر او می‌بارید و او در همین حال، در قنوتی بسیار طولانی سرگرم دعا بود. آتش هر لحظه شدیدتر می‌شد و وحشت و اضطراب خاصی سراسر خاکریز را فرا گرفته بود. همه نومید شده بودند و فکر می‌کردند دیگر هیچ راهی برای برای پیشروی وجود ندارد. در همین لحظه و درست هم‌زمان با اتمام نماز او، قفل عملیات باز شد و کسی اعلام کرد که خط دشمن شکسته شده است. بچه‌ها به سمت جلو فرا خوانده شدند و در اندک زمانی، تمام سنگرهای باقی‌ماندة دشمن در روی ارتفاعات قلاویزان به دست نیروی ما افتاد. تنها یک سنگر تا دقایقی بعد همچنان مقاومت می‌کرد که افراد داخل آن هم پس از لحظاتی به اسارت نیروهای ما در آمدند. جواد صرّاف دلاورمردی که با به بازی گرفتن مرگ، همچون سید و سالار شهیدان در نماز ظهر عاشورا، با راز و نیاز مخلصانه‌اش گره از مشکل یک گردان کُپ‌کرده در پشت خاکریز باز کرد، هر چند در آن عملیات، خالی از آن همه تیر و ترکش برنداشت، شش ماه بعد در کربلای شلمچه به خدایش پیوست.
مجید ماه رجب را خیلی دوست داشت. می گفت: «هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت ماه رجب است» مادر مجید آقا می‌فرمود: سال ها بود ماه رجب را توی منطقه بود، همیشه شب اول رجب منتظرش بودم، می دانستم هر طور شده تلفن پیدا می کند و زنگ می زند به خانه و می گوید: ” این الرجبیون”. آخرش هم توی همین ماه شهید شد. متولد اول فروردین ماه سال ۱۳۴۶ بود، سال ۱۳۶۱ رنگ و بوی جبهه گرفت و به عنوان تخریبچی، زخم های تنش دفتر خاطراتی از رزم بی امانش گردید. پس از پایان جنگ در سال ۱۳۶۹، منطقه کردستان، کانی مانگا و پنجوین حضور او را در قرارگاه رمضان و جنگ با ضد انقلاب و اشرار غرب کشور به خاطر سپردند. 🌹دفاع هنوز برای مجید ادامه داشت، او با بیش از هفتاد ماه حضور در جبهه ها،  شرکت در بیست عملیات را آوردگاه عشق خود کرده بود. سال ۱۳۷۱ با آغاز کار تفحص لشکر ۲۷ محمدرسول الله ﴿ص﴾ در منطقه جنوب او نیز  به خیل جستجوگران نور پیوست. با تمام سختی های منطقه و ناراحتی جسمی عاشقانه به دنبال پیکر شهدا می گردید. 🎍نهایتا هفدهم مهر ماه سال ۱۳۸۰ دعای سرهنگ جانباز مجید پازوکی، نزدیک پاسگاه وهب عراق منطقه عمومی  فکه مستجاب شد.
📌 شهیدی که جوانی را از چوبه دار نجات داد. 🔷️ جوان نوزده ،بیست ساله ای که متعلق به یکی از خانواده های سرمایه دار شهر بود به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق و احتمالا حمل اسلحه به اعدام‌محکوم شده بود. ◇ ًُُپدر پیرش هر کسی را لازم بود بیند دیده بود که کاری کنند و جوانش را از اعدام نجات دهند. ◇ نمی دانم چه کسی آدرس آقا جلال را داده بود.‌گفته بود برو پیش جلال. این با بقیه فرق دارد. ◇ جلال را پیدا کرد.‌حرفهایش را با ناامیدی زد و رفت.‌ ◇ جلال به زندان رفت تا پسر جوان را ببیند. ساعتها با او صحبت کرد.‌ ◇ اطمینان پیدا کرد که او تحت تاثیر فضای روانی قرار گرفته است و حالا به اشتباهش پی برده، رفت پیش دادستان متقن و محکم استدلال آورد تا دادستان راضی شد حکم را لغو کند. ◇ جلال نگاه متفاوتی داشت. معتقد بود خیلی از جوانانی که دچار محاسبات اشتباه شده اند را اگر برایشان استدلال آورده شود با آنها صحبت شود به اشتباهشان پی می برند. ◇ جلال معتقد بود این جوانان سرمایه های آینده این مملکت هستند و نباید به راحتی آنها را نادیده گرفت و تا جایی که امکان دارد تلاش کرد که جذب شوند. ◇ پیرمرد بعد از نجات پسرش به همراه او به خانه جلال آمد و گفت : آقا جلال تو زندگی فرزندم را نجات دادی بگو چگونه برایت جبران کنم؟! 🔻 آقا جلال پاسخ داد. چیزی نمی خواهم جز شهادت. دعا کن شهید شوم فرمانده تیپ ۱۴۵ مصباح الهدی
🌹 ۲۳ دی ماه ۱۳۶۵ - سالروز شهادت "مجید رمضان" رئیس ستاد لشگر ۲۷ حضرت محمد رسول اللّه {صلی اللّه علیه و آله و سلم} جمله تاریخی و جاودانه شهید رمضان که روی سنگ مزارش هم نوشته اند: « ما امامت و ولایت فقیه را این طور شناخته ایم که اگر گفت نفس نکشید دهانمان را می بندیم و نفس نمی کشیم » متولد: شهر ری شهادت: شلمچه-عملیات کربلای ۵ مزار مطهر شهید: گلزار شهدای بهشت زهرای{س} تهران قطعه ۲۶، ردیف ۸۸، شماره ۵۲ هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
🌹 شهید مجید رمضان، رئیس ستاد لشگر ۲۷ حضرت محمد رسول اللّه {صلی اللّه علیه و آله و سلم} در تاریخ ۲۸ مهر ۱۳۳۵ در شهر ری متولد شد. پس از طی مراحل ابتدایی و متوسطه وارد هنرستان شد. از آنجا كه او آگاهی های دینی و اجتماعی خود را با مطالعات جنبی ارتقا داده بود ، خیلی زود به یك فرد هدفمند و جدی بدل می شود . پس از دریافت مدرك دیپلم در سال 1356 ، با تعدادی از افراد فعال در مسائل سیاسی ارتباط برقرار می كند و از این طریق ،‌با ماهیت رژیم ستم شاهی آشنا می شود و بزودی فعالیت و مبارزه خود را علیه رژیم غاز می كند . برخورداری وی از زمینة خوب مذهبی و شناختش نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی ، از او چهره ای مبارز و حق طلب و ممتاز در میان همسالان می سازد . مجید با گسترش مطالعات مذهبی و سیاسی خود ، در غنای فكری و معنوی اش می كوشد . وی آثار شهید مطهری و كتاب ها و اعلا میه های امام خمینی (ره) را به دقت مطالعه می كند و همچنین نسبت به مكتب ماركسیسم نیز آگاهی خود را افزایش می برد تا بتواند از پس گفتگو و مناظرات با چپی ها برآید. مجید رمضان درسال 56 همراه برادر دو قلوی خود ((محمد)) به سربازی اعزام می شود . در دوران سربازی نیز دست از فعالیتهای سیاسی برنمی دارد و در روشنگری سربازان در پادگان نقش بسزایی ایفا می كند . برادرش می گوید كتابهای سیاسی را با سختی وارد پادگان می كردیم و در اختیار افراد می گذاشتیم . قضیه كه لو رفت. در صبحگاه اعلام كردند اگر عاملان توزیع كتاب را دستگیر كنند ¸در صبحگاه اعدامشان می كنند . اما به فعالیتمان ادامه دادیم . باید اعتراف كنم كه مجید خیلی دل و جراتش از من و دیگران بیشتر بود . او بارها به خاطر فعالیتهای سیاسی اش ، تحت تعفیب ساواك قرار می گیرد : ولی با هوشیاری از دست آنان می گریزد . به دنبال فرمان امام مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها ، مجید و برادرش از پادگان می گریزند و به جمع مردم ملحق می شوند. مجید به گفتة برادرش ، هنگام فرار ، قصد داشته تعدادی اسلحه نیز با خود خارج كند ، كه به دلایلی موفق به این کار نمی شود. با اوج گیری انقلاب شكوهمند اسلامی ، او خود را وقف انقلاب می كند و از هیچ كوششی در را به ثمر نشستن نهضت دریغ نمی كند. در تمام راهپیمایی ها و تظاهرات ، فعالانه شركت می کند . پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه شده و به عنوان مربی آموزش نظامی بسیجی مشغول خدمت می شود. مجید رمضان در زمستان سال1360 به همراه محسن وزوایی جهت تشکیل گردان حبیب بن مظاهر به جمع رزمندگان تیپ 27 محمد رسول الله (ص) می پیوندد و با مسئوولیت فرماندهی گروهان، در تمامی مراحل دو عملیات فتح المبین و الی بیت المقدس شرکت فعال دارد. پس از شهادت عباس ورامینی، به عنوان رئیس ستاد لشکر 27 محمد رسول الله (ص) منصوب می گردد و با همین سمت در عملیات های خیبر، بدر، والفجر هشت و کربلای یک حضوری چشمگیر دارد و سرانجام در تاریخ 1365/10/25 در عملیات کربلای پنج به شهادت می رسد🕊🕊🕊. 📚منبع: کتاب همپای صاعقه، حسین بهزاد، گل علی بابایی، انتشارات سوره مهر
🌷 ۲۳ دیماه ۱۳۶۵ - سالروز شهادت حاج مجید رمضان از فرماندهان دلاور دوران دفاع مقدس و اهل شهرری ا🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱 💠 خاطره ای ازهمسر شهید:👇 برای او پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و فرزند جایگاه ویژه ای داشتند اما وی ورای همه اینها را می دید و علاقه به آنها مانع رفتنش به جبهه نمی شد. در طول سه سال زندگی مشترکمان، تنها یک سفر کوتاه به مشهد داشتیم؛ مسافرتی خانوادگی با مجید، ماه عسلی هم که در کار نبود، اما شنیدن صدایش برایم از هزاران ماه عسل، شیرین تر بود. همیشه به او می گفتم: میدانی چقدر دوستت دارم ولی مانع رفتنت نمی شوم.💕 آنقدر مجید به خانه نمی آمد که فرزندش مصطفی او را عمو خطاب می کرد‼️ و تا می خواستم برایش جا بیندازم که او بابا ست، باز هم مجید برمی گشت به منطقه 🎤 برگرفته از گفت و گوی تلویزیونی: فرشته سلطان مرادی، همسر شهید مجید رمضان
📌 محافظ حاج قاسم در خطبه عقد از همسرش طلب دعای شهادت کرد. 🔹️ مادر شهید وحید زمانی نیا می گوید: آرزو داشتم پسرم را در لباس دامادی ببینم ولی خداروشکر می‌کنیم که وحیدم عاقبت بخیر شد ...» ◇ وحید زمانی‌نیا تازه‌ دامادی بود که با ۲۷ سال سن، چهار سال در دفاع از حرم شرکت کرد و محافظ حاج قاسم بود. ◇ وحید در زمان جاری شدن خطبه عقد، چون شنیده بود دعا در آن لحظه به استجابت می‌رسد، از همسرش طلب دعای شهادت کرد و چقدر زود دعایش مستجاب شد. ◇ وحید از محافظان حاج قاسم بود ، بی خود نبود که حاجی، وحید را انتخاب کرد. ◇ او از همه نظر نمونه و بسیار به حاج قاسم نزدیک بود و هر جا که حاج قاسم حضور داشت وحید هم همانجا بود. ◇ وحید تازه عقد کرده بود و می‌خواست دست همسرش را بگیرد تا سر زندگی اش برود . ◇ چند روز قبل از شهادت گفته بود که با اجازه حاج قاسم می خواهم به کربلا بروم اما قسمت این بود روی دستان مردم در کنار حاج قاسم کربلایی شود. ◇ شهید وحید زمانی نیا بامداد ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ در حمله بالگردهای آمریکایی در فرودگاه بغداد با ۲۷ سال سن در کنار حاج قاسم سلیمانی"سردار بزرگ ایران و اسلام" پر کشیدو در حرم حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شد. 🔹️ شهید وحید زمانی نیا ◇ تاریخ تولد: ۳ / ۴ / ۱۳۷۱ ◇ تاریخ شهادت : ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ ◇ محل تولد: تهران ◇ محل شهادت : فرودگاه بغداد ◇ محل خاکسپاری :شهر ری - حرم حضرت عبدالعظیم حسنی
🔺‍ شهیدےکه حضرت زهرا(س)سیرابش کرد. جاے شهید طاهرنیاخالے که مادرش میگفت: به گوشم رساندن که سجاد لب تشنه شهید شده وقتی تیر خورده بود از همرزمانش آب طلب میکند اما دوستانش به سجاد اب نمیدند و میگویند الان نمیتونیم بهت آب بدیم چون آب برای بدنت ضرر داره و سریع شهید میشی لحظاتی بعد سجاد تشنه به شهادت میرسد این موضوع خیلی منو ناراحت کرده بود هی با خودم میگفتم کاش به پسرم آب میدادن تا اینکه یه شب تو خواب دیدم سجادم پایین کوه افتاده و من دارم میرم بهش اب بدم اما بانویی رو دیدم که عصا بدست(ان بانو حضرت زهرا(ع) بود) رفت و به سجاد اب داد و برایم دست تکان میداد منظورش این بود خیالت راحت به پسرت آب دادم الان مطمئنم که سجاد سیراب به شهادت رسیده است.
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
📌 شهیدی که جایگاهش را در بهشت نشانش دادند. 🔹 هادی برادر شهید یوسف الهی بیان نموده که نیمه شبی دیدم
✍پتوی خاکی... 🔹یادم است تازه با محمد حسین یوسف الهی آشنا شده بودم هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم فقط می دانستم که در اطّلاعات عملیّات معاون برادر رمضان راجی (شهید) است. 🔸یک شب تازه از راه رسیده بود وقتی وارد سنگر شد دیدم خیلی خسته است. ّ 🔹موقع خواب بود و من اولیّن برخوردم با ایشان پیش خودم فکر کردم چون ایشان معاون واحد هستند حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم برای همین رفتم دو تا از بهترین پتوهایمان را بیاورم امّا در کمال تعجّب دیدم دو تا پتوی خاکی را از کنار سنگر برداشت آنها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید. 🔸با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد خیلی ناراحت شدم با خودم گفتم ببین چه کسانی در جنگ زحمت می کشند من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم امّا این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانواده اش حتّی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارد... 🔹بعد از مدتی در مورد خانواده ایشان تحقیقاتی کردم تا در صورت لزوم اگر کمکی از دستم برآمد انجام بدهم. 🔸با پرس و جوی زیاد منزلشان را پیدا کردم امّا باورم نمی شد خانه بزرگی که من در مقابل خودم می دیدم با آنچه در ذهنم تصوّر کرده بودم خیلی فرق داشت حتّی یادم است یک ماشین هم داخل خانه پارک شده بود که رویش چادر کشیده بودند. 🔹وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوب است آنجا بود که متوجّه شدم رفتار محمدحسین نشانه چیست در واقع بی اعتنایی او را به دنیا کاملاً حس کردم. راوی:آقای نصرالله باختری
نام: یونس زنگی آبادی نام پدر: ملاحسین ولادت: 1340/01/01 (کرمان/زنگی آباد) شهادت: 1365/10/25 (شلمچه/کربلای۵) وضعیت تاهل: متاهل و صاحب یک فرزند دختر بنام فاطمھ نام جهادی: ندارند اما در جبهه ملقب به حاج یونس بودند اخرین مقام: سرباز امام خمینی(ره)و فرمانده گردان امام حسین(ع)از لشکر ۴۱ثارالله کرمان نحوه شهادت: جراحات جنگی و بستری در بیمارستان و سپس شهادت سن شهادت: ۲۵ ساله علاقه: ـــــ قسمتی از وصیتنامه شهید: مراقب منافقین داخلی باشید و نگذارید انها پا روی خون شهدا بگذارند و خون شهدا را پایمال کنند.
خاطرات شهید یونس زنگی آبادی 🌿 زندگی به سبک شهدا . تازه از برگشته بود؛ ولی انگار خستگی برایش معنی نداشت! رسیده و نرسیده، رفت سراغ لباس ها و شروع کرد به شستن! فردا صبح هم ظرف‌ها را شست! مادرم که از کارش ناراحت شده بود خواهش کرد که این کارها را نکند، ولی یونس گوشش بدهکار نبود... می گفت: " خاله جون این کارها منه، من که هیچ وقت خونه نیستم، لااقل این چند روزی که هستم باید به کمک کنم..." ا🌱⚪️🌱⚪️🌱⚪️🌱 يك برگه بزرگ آورد بيرون و بسم الله گفت.شرائطش را نوشته بود همه اش از جبهه و مأموريت و مجروحيت و شهادت گفته بود و اين كه من بايد با شرايط سخت حاج يونس بسازم تا با هم ازدواج كنيم. شرط كرده بود مراسم عقد توي مسجد باشد. گفتم:من فقط دوست دارم مهريه ام يك جلد قرآن باشد. گفت: نه !يك جلد قرآن نمي شود . يك جلد قرآن با يك دوره كتاب هاي شهيد مطهري. يك قدح آب آورد.گفت روايت است هر كس شب عروسي اش پاي زنش را بشويد و آبش را در خانه بريزد تا عمر دارند خير و بركت از خانه شان نمي رود. به شوخي گفتم : پاهاي من كثيف نيست. گفت: مهم اين است كه ما به روايت عمل كنيم. سه روز قبل از محرم عروسي كرديم.وضو گرفتيم و دعاي كميل ،توسل و زيارت عاشورا خوانديم. گفت: من دعا مي كنم تو آمين بگو. اول شهادت ،دوم حج ناگهاني و سوم اينكه بچه اولش پسر باشد و اسمش را بگذارد مصطفي.همه اش مستجاب شد.