eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
156 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
📸دامادی که به مراسم عروسی‌اش نرسید! 🔸شهید حسین حلاوی از رزمندگان حزب الله که امشب به شهادت رسید قرار بود روز نیمه‌ی شعبان مراسم ازدواج خود را بر پا کند. 💠
ا🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌱🌿 🌹۹ بهمن ۱۳۶۱ - سالگرد شهادت نابغه جنگ شهید حسن باقری که به اتفاق شهید دکتر مجید بقایی (فرمانده قرارگاه کربلا) و "توکل قلاوند" ،مسئول اطلاعات و‌ عملیات قرارگاه نجف اشرف و "مجتبی مومنیان"،مسئول سابق ستاد قرارگاه نصر و نیز " محمد تقی رضوانی"،عضو دفتر سیاسی سپاه پاسداران و راوی جنگ وهمراه شهید حسن باقری در قرارگاه خاتم الانبیاء {ص} همگی در نهم بهمن ۶۱ در منطقه فکه آسمانی شدند ا🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌱🌿 ✍️ نوشته همرزم شهیدان باقری و بقایی:👇👇 ▫️امام خمینی(ره) پس از ‎شهادت حسن باقری به‌ روی عکس وی نوشتند: خداوند شهید شب‌ زنده‌دار ما را با ‎شهدای صدر اسلام محشور فرماید. ...دفاع مقدّس وسیله‌ای شد برای اینکه استعداد های مکنون در انسان ها، به شکل عجیبی بُروز کند. مثلاً شهید"حسن باقری" بلاشک یک طرّاح جنگی است. کِی؟ در سال ۶۱؛ کِی وارد جنگ شده است؟ در سال ۵۹... این مسیرِ حرکت از یک سرباز صفر به یک "استراتژیست نظامی"، یک حرکت ۲۰، ۲۵ ساله است؛ این جوان در ظرف دو سال این حرکت را کرده است!... "اینها معجزه‌ی انقلاب است." رهبر معظم انقلاب اسلامی/ ۹۲/۰۹/۲۵ خودش رفته بود سرکشی خط. خاکریز بالا نیامده، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت. خواب بود! –«یعنی چی که فرمانده گردان هفت کیلومتر عقب‌تر از نیروهاشه؟ اگه قراره گردان با بی‌سیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو می‌کردیم!! ....وقتی فرمانده گروهان از پشت بی‌سیم می‌گه سمت راست فشاره، فرمانده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی می‌گه. باز توقع داریم خدا کمک کنه. این جوری نمی شه. فرمانده گردان باید جلوتر از همه باشه.» کارهای گردان را سپردم به معاونم. چند روزی رفتم پایگاه پیش حسن. مجروح بودم. حسن گفت: برو جبهه ی شوش، پیش معاون عملیات. بگو باقری فرستاده. چند ماه بعد پیغام فرستاد؛ بیا ببین حالا می تونى یه خط رو با یه تیپ فرماندهی کنی؟ اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش را بست گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند. "عصر بود که از شناسایی برگشت. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید، چیزی نداشتیم. یکی از بچه‌ها رفت و از نزدیکیِ شهر چند سیخ کباب کوبیده برایش خرید و آورد. حسن کباب‌ها رو که دید، داد زد و گفت: اینا چیه؟... هر چیزی که بسیجی‌ها خوردن از همون برام بیار؛ اگر هم چیزی نیست، نون خشک بیار برام..." برای ترمیم سنگرها رفته بودیم که وقت نماز شد. شهید باقری گفتند: اول نماز بخوانیم. یکی از بچه‌ها گفت: این‌جا خطرناک است، بهتر است وقتی به جای امنی رفتیم نماز بخوانیم. شهید باقری در جواب گفتند: کسی که به جبهه می‌آید نماز اول وقت را رها نمی‌کند. سپس خود شروع به خواندن نماز کرد. آتش دشمن بر سر ما لحظه‌ای قطع نمی‌شد. ما وحشت زده شده بودیم ولی او به آرامی و بدون عجله نمازش را می‌خواند. نمازش سرشار از لذت و عشق به خدا بود.... فاصله بین شوش تا فکه یک ساعت و نیم است. در صندلی‌های عقب بین حسن باقری و مجید بقایی نشسته بودم. محید همیشه یک قرآن جیبی همراهش بود و در هر فرصتی تلاوت می‌کرد. توی این فاصله داشت سوره فجر را حفظ می کرد. قرآنش را داد دست من و گفت: ببین درست می‌خوانم؟ من داشتم حفظ‌هایش را کنترل می‌کردم. وقتی رسیدیم به آیات آخر سوره فجر «یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِى إِلَى‏ رَبِّکَ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً فَادْخُلِى فِى عِبَادِى وَادْخُلِى جَنَّتِى‏ (۲۷-۳۰)»، رسیدیم به فکه. مجید به حسن گفت: نمی‌دانم چرا آیات آخر سوره را نمی‌تونم حفظ کنم. گیر دارد. نمی‌دانم گیرش چیست؟ حسن با خنده گفت: می‌دانی گیرش چیست؟ گیرش یک ترکش است. گیرش یک لقمه شهادت است. بابا! یا ایتها النفس المطمئنة در شأن امام حسین (ع) است. شوخی که نیست. راست می‌گفت حسن. گیر ورود به جمع یاران شهید، خصوصی‌های خدا، یک لقمه شهادتی بود که در فکه با هم نوش جان کردند. 📚 کتاب: زندگی به سبک شهدا— نویسنده: ناصر کاوه خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حسن باقری و فرمانده شهید سردار مجید بقایی 🔹راوی: رزمنده دلاور مرتضی صفاری
◀️ صبح روز یکشنبه نهم بهمن ۱۳۶۱، گروهی از فرماندهان جنگ به ملاقات امام خمینی (ره) رفته بودند که خبر تلخ و جانسوزی به جماران رسید: «نابغه جنگ « شهید شد!» ◀️ آن روز، روز تلخی برای فرماندهان بود. محسن رضایی گفت: «انگار انفجاری در مغزم شکل گرفت.» او با نگرانی از آینده جنگ گفت: «احساس کردم یکی از بازوهایم را از دست دادم؛ حالا چطور می‌خواهیم جنگ را ادامه دهیم؟» شهید مهدی زین الدین گفت: «خبر مثل کوهی روی سرمان خراب شد.» ◀️ ادامه جنگ زیر سوال بود که حالا دیگر حسن نداریم، فرمانده قرارگاه کربلا نداریم، چطور می‌خواهیم جنگ را ادامه دهیم؟ 💠 گفت: «در طول جنگ هیچ روزی برای بچه‌های جبهه به اندازه شهادت حسن باقری سنگین نبود؛ شهادت او برای جنگ ضایعه‌ای بود که تا پایان جنگ جبران نشد.» 📚برگرفته از کتاب «ملاقات در فکه»
🌹 ۹ بهمن ۱۳۶۱ 🕊🕊سالروز شهادت مجید بقایی، فرمانده قرارگاه کربلا در دوران ▫️شهید عبدالمجید بقایی درسال ۱۳۳۷ در بهبهان بدنیا آمد دیاری که فرماندهان بزرگی همچون شهیدان دقایقی، شمایلی،پیشبهار و صدراله فنی را تقدیم انقلاب کرد ایشان در سال ۱۳۵۴، باورود به دانشگاه به فعالیت‌های تشکیلاتی علیه رژیم روی آورد. در سال‌های ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ از عناصر هدایت کننده تظاهرات علیه رژیم شاه بود. با آغاز جنگ، شهیدبقایی از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ معرفی شد. آبان‌ماه سال ۱۳۵۹ وی مأمور شد که برای جلوگیری از هجوم دشمن که قصد تسخیر جاده شوش را داشت و در آن زمان در سه کیلومتری آن مستقر شده بود، به شهرستان شوش برود. شهید بقایی ابتدا در کنار مرتضی صفاری، سپاه آنجا را سازماندهی کرد و مدتی بعد مسئولیت سپاه شوش را به عهده گرفت. بقایی در طراحی عملیات بیت‌المقدس و در کنار شهیدحسن باقری نقش به سزایی داشت. در این عملیات، با برنامه‌ریزی دقیق و هماهنگ، توانست نیروهای تحت امر خود را با همیاری هوانیروز از شمال فکه به جنوب انتقال داده و به علت شایستگی‌ای که از خود در سمت فرماندهی لشکر نشان داد، قرارگاه تحت فرماندهی ایشان (فجر) در کنار قرارگاه‌های نصر و فتح، مسئولیت شکستن حصر دفاعی خرمشهر را به عهده گرفت. او پس از عملیات رمضان به سمت معاون باقری در فرماندهی قرارگاه کربلا منصوب شد. بعد از عملیات محرم و پس از آنکه شهیدحسن باقری جانشین یگان نیروی زمینی سپاه شد، مسئولیت قوای یکم کربلا را عهده دار شد. سردار سپاه اسلام در ۹ بهمن ۱۳۶۱ وقتی در منطقه فکه مشغول شناسایی منطقه دشمن و آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی بود در سنگر دیده‌بان مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و همراه با شهیدان حسن باقری، غلام عباس قلاوند، مجتبی مومنیان و محمدتقی رضوانی به‌شهادت رسید ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 💠 این‌گونه مسئولینم آرزوست!!👇👇 🌷آن روزها هر کدام از بچه ها به نوبت یک شبانه روز شهردار می‌شدند، وظیفه شهرداری عبارت بود از غذا گرفتن، سفره پهن کردن، غذا دادن، ظرف شستن، جارو کردن و از اینگونه کارها.... 🌷روزی بچه های سپاه بهبهان به شوش آمده بودند. در مورد کم و کیف اعزام نیرو با مجید جلسه ای داشتند. یکی از دوستان در همان موقع آمد و او را صدا زد و گفت: برادر مجید امروز نوبت شهرداری شماست، ظرفها مانده است. وی در جواب گفت الان می‌آیم. ما تا حدودی از حرکت دوستان ناراحت شدیم. 🌷اما او خواست این نکته را گوشزد کند که در اینجا، حتی فرمانده هم در نوبت شهرداری است و در امور ریز و درشت، پا به پای دیگران کار می‌کند. او به خدمتگزاری به نیروهای خویش عشق می‌ورید و آن روز مجید خیلی زود جلسه را جمع و جور کرد و به انجام امور به اصطلاح شهرداری پرداخت. 👆خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار دکتر مجید بقایی
مجید، انقلابی به تمام معنی بود. انقلابی علیه هواهای نفسانی وگناهان خویش وعلیه آنچه خدا نمی پسندید. کجاست کسی که بگوید در دوران فرماندهی مجید بقایی حتی مکروهی از او دیده ام! —راوی: احمدخنیفر،همرزم شهید ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ۹ بهمن ۶۱ -- سالروز شهادت مسئولان اطلاعات--عملیات و دست اندرکاران جنگ در شمال ⌛️قبل از آغاز عملیات والفجر مقدماتی (هنگام شناسایی بر روی دیدگاه تپه ۸۵): 🇮🇷"شهید غلامحسین افشردی" (حسن باقری) معاونت فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 🇮🇷"شهید مجید بقایی" فرمانده قرارگاه کربلا 🇮🇷"شهید توکل قلاوند" مسئول اطلاعات و‌ عملیات قرارگاه نجف اشرف 🇮🇷"شهید مجتبی مومنیان" مسئول سابق ستاد قرارگاه نصر 🇮🇷"شهید محمد تقی رضوانی" عضو دفتر سیاسی سپاه پاسداران راوی جنگ همراه شهید حسن باقری در قرارگاه خاتم الانبیاء {ص}
‌ 🔹زو بازی در جبهه هنگامه عملیات کربلای 5 بود. آخرین روزهای دی 1365. گردان های دیگر لشکر 27 محمد رسول الله (ص) وارد عمل شده بودند. گردان حمزه سیدالشهدا، دو سه روزی بود که از خط پدافندی در منطقه قلاویزان مهران برگشته بود تا خودش را به عملیات برساند. در اردوگاه کارون، نزدیک منطقه عملیاتی، بچه ها که منتظر شرکت در عملیات بودند، حوصله شان سر رفته بود. هواپیماهای دشمن، هر روز و ساعت آسمان آبی را خدشه دار کرده و منطقه را بمباران می کردند. احمد بوجاریان گیر داد برای رفع بی حوصلگی بچه ها، یک بازی دسته جمعی ترتیب بدهیم. تا گفت: "می گم بیا دو تیم بشیم و زو بازی کنیم!" هم جا خوردم، هم خوشم آمد. بقیه بچه ها هم همین طور. اول با آفتابه، دورتادور زمین بازی را آب ریختیم و خط کشی کردیم. دو تا تیم شدیم و شروع کردیم به بازی. حاج آقا کریمی که اصلیتش کُرد و از اهالی ایلام بود، به تیم ما افتاد. هیکلش درشت بود و با آن قیافه گرفته و سفت و سخت، منتظر می ماند تا آن که زو می کشد به وسط زمین بیاید. یک دفعه جلو می رفت، یقه طرف را می گرفت و از زمین بلندش می کرد. آن قدر او را بالای زمین نگه می داشت تا نفسش بند می آمد. چند روز بعد، اولین روزهای بهمن 1365، عملیات کربلای 5 در شلمچه از دو تا تیم بازی زو، اینها پر کشیدند: شهید "سیدمحمد هاتف" متولد: پنج‌شنبه 26 آذر 1349 شهادت: چهارشنبه 8 بهمن 1365 خاک‌سپاری: یک‌شنبه یک‌شنبه 17 تیر 1375 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 29 ردیف 65 شماره‌ی 8 شهید "احمد بوجاریان" متولد: دوشنبه 11 اسفند 1348 شهادت: چهارشنبه 8 بهمن 1365 خاک‌سپاری: یک‌شنبه 17 تیر 1375 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی: 28 ردیف 43 مکرر شماره‌ی 20 شهید "داوود اعتمادپور" متولد: چهارشنبه 10 خرداد 1346 شهادت: چهارشنبه 8 بهمن 1365 مزار: شهرستان رباط کریم، گل‌زار شهدای منجیل‌آباد 🌷شهید "مهدی چگینی" متولد: یک‌شنبه 22 بهمن 1346 🕊🕊شهادت: پنج‌شنبه 9 بهمن 1365 مزار: تهران، شمیرانات، گل‌زار شهدای امام‌زاده علی‌اکبر (ع) چیذر حمید داودآبادی
✍سردار شهید حاج حسین بادپا تقدیر الهی این بود که در سوریه شهید شود شاید ذخیره ای بود برای روزهایی که دفاع گسترده تر از آن روزها در دفاع مقدس و والفجر هشت بود شاید آن روزها آنچه در کشورهای اسلامی از جمله سوریه می گذشت سخت تر از عبور از اروند بود. 🔹شهید حسین بادپا از رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس پس از دو بار مجروحیت در سوریه سرانجام به همراه همرزم خود شهید هادی کجباف در منطقه بصر الحریر استان درعا در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🔸سردار شهید بادپا یادگار دوران دفاع مقدس بیش از چهار سال به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی نیز فرمانده گروهان و معاون گردان در لشکر ۴۱ ثارالله بود... 🔹سردار بادپا جانباز هفتاد درصد با وجود اینکه در دوران دفاع مقدس یک چشم خود را ازدست داده بود ولی در ماموریت‌های جنوب‌ شرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار نیز فعال بود. 🔸شهیدی که آرزو داشت پیکرش مفقود شود تا حاج قاسم در مراسم تشییع اش اذیت نشود... 💢هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش صلوات...
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
◀️ صبح روز یکشنبه نهم بهمن ۱۳۶۱، گروهی از فرماندهان جنگ به ملاقات امام خمینی (ره) رفته بودند که خبر
🎬 نابغه جنگ و مغز متفکر اطلاعات دو ویژگی بارز شهید حسن باقری در نگاه دوستان ✍ او شهیدی بود که فقط دو سال در جبهه حضور داشت اما آنقدر اثرگذار بود که جنگ به دو دوران قبل و پس از حضور او تقسیم می شود و این در حالی‌ست که موقع شهادت تنها ۲۶ سال سن داشت. و امروز از پس تاریخ، همزمان با سالروز تولدش صدای او به گوش می رسد: شکست وقتی است که ما وظیفه‌مان را انجام ندهیم شهادتت مبارک رفیق آسمانی🕊❤️
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌱 ۵ بهمن ۱۳۳۵ -- سالروز ولادت عارف شهید، عبدالمهدی مغفوری نوزاد بود که به سختی مریض شد .به حضرت ا
📌 شهیدی که در هیچ شبی «نافله‌ی شب» او قطع نشد. 🔹 زمانی از جبهه بر می‌گشت، نیمه‌های شب بود، یک ساعت مانده به اذان صبح؛ وسط جاده سیرجان_کرمان، به راننده اتوبوس گفته بود «همینجا نگه دار.» ◇ راننده اتوبوس گفته بود: «اینجا وسط بیابان چکار داری؟!..» شهید مغفوری گفته بود «اشکال ندارد، نگه دار من پیاده می‌شوم و شما برو» ◇ راننده رفته بود، زمانی که دوستان ایشان از خواب بیدار شدند از راننده خواستند برگردد، وقتی برگشتند دیدند این شهید وسط بیابان نماز شب می‌خواند...
💠 شهیدی که حكم انتصاب مديريتی اش را پاره كرد!! 🌷٩ بهمن ۱۳۶۵ -- (عمليات كربلای ۵) سالروز شهادت جانباز سرفراز، شهید علیرضا نوری ▫️دانشجوي دانشگاه امير كبير ▫️مسئول حراست راه آهن کشور 🌱 قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🌴 در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود، روزی او را فراخواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و جانشینی ریاست راه آهن کل کشور را به وی ابلاغ کنند. او نگاهی به فرستاده وزیر کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و در حالی که عذرخواهی می کرد، با یک دست و با کمک دندانش حکم را پاره کرد و گفت: اگر می‌خواستم در تهران باشم که به جبهه نمی‌‌آمدم. من با خدا معامله کرده‌ام. به وزیر بگویید من علیرضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم🕊🕊 ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 📄 بخشی از دست نوشته های شهید: ✍ نمی دانی چقدر لذت دارد که انسان خودش را در روحانیت جبهه ها حس می کند. همه شور و عشق رفتن به کربلا را دارند ، دائم در نمازها نوحه می خوانند. برای اباعبدالله الحسین سینه می زنند. برای ظهور و کمک امام زمان (عج) در جبهه ها سینه می زنند ، اینجا شور و حالی دیگر است. ان‌شاءالله قسمت همه عاشقان حسین (ع) بشود.
✍ روایتی از شهید علیرضا نوری، جانشین لشکر ۳۷ محمد رسول الله (ص) -- دوران دفاع مقدس ☀️ "صبح روز نهم" 🌹🌷به یاد شهید علی رضا نوری و تمامی گلگون کفنان دشت در نبرد عاشورایی ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ا ﷽ ...با برآمدن خورشید صبحگاهی از افق مشرقِ دشت مرزی شلمچه، روز پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۶۵ آغاز شد. هر چند از شروع نبرد کربلای ۵، بیست شبانه روز سپری می شد، امّا برای او که شامۀ جانش با عطر شهادت اولیای خدا آشنا بود، زمین و آسمان شلمچه عجیب بوی خون می دادند. علی جنتی؛ بی سیمچی فرماندهی گردان حمزه در روایت ناشنیده اش از فرجام سرخ سردار جانباز لشکر ۲۷ ، علیرضا نوری می گوید: ... آن روز صبح وقتی می خواستیم از محل گردان حمزه در خط مقدم شلمچه به عقب بیاییم، کاظم ایرجی نشست پشت فرمان، من وسط و حاج آقا نوری هم سمت پنجره. همان موقع دشمن شروع کرد به گلوله باران روی جاده. معلوم بود با خمپاره 60 میلی متری خیلی دقیق دارد هدف هایش را می زند. هنوز خیلی از سنگر گردان مان دور نشد بودیم که یک گلوله نزدیک ماشین منفجر شد و یک ترکش از پشت، به ریۀ ایرجی خورد؛ نفس اش به خرخر افتاد و ماشین از حرکت ایستاد. حاج آقانوری خیلی زود از ماشین پیاده شد، رفت سمت راننده، کاظم را هل داد سمت من و خودش پشت فرمان نشست. دنده یک را زد و رفت تو دنده ی دو. دشمن هم اطراف ما را سنگین می کوبید. انتظار داشتم ماشین سرعت بگیرد و توی جاده پیش برود، امّا دیدم، سرعتش کم شد، رفت به سمت کنار جاده و توی یک چاله انفجاری متوقف شد. گفتم: حاجی جان ؛ چرا پس، نمی ری؟ جوابی نشنیدم، نگاه کردم، دیدم سرش را گذاشته روی فرمان ماشین. دوباره صدایش کردم، پاسخی نداد، زدم توی صورتش، باز هم حرکتی نکرد. با دقت نگاه کردم، دیدم اطراف گردنش خونی است. مثل این که ترکش به گردن یا ریه اش اصابت کرده و کاملا بیهوش شده. شاید هم در همان لحظه به شهادت رسیده بود." با بروز این اتفاق، جنتی لنگ لنگان در زیر آن آتش شدید، دوباره خودش را به سنگر فرماندهی گردان حمزه رساند و مشاهداتش را به محمود امینی؛ فرمانده گردان گزارش داد. امینی هم سعی کرد از طریق بی سیم خبر شهادت قائم مقام لشکر ۲۷ را به فرمانده لشکر اطلاع دهد تا زودتر بچه های تعاون بروند و پیکرهای این دو شهید را از آن معرکه خارج کنند. جیپ فرماندهی لشکر ۲۷ در حالی داخل یکی از چاله های حاشیۀ جادۀ شلمچه، در نزدیکی سه راه شهادت افتاده بود که پیکر خون آلود شهیدان نوری و ایرجی هم روی صندلی های آن قرار داشت. محمّد کریملو؛ از اپراتورهای بی سیم فرماندهی لشکر ۲۷، اولین نفری بود که با پیکر این دو شهید مواجه شد. او می گوید: «... صبح روز نهم بهمن ۱۳۶۵ به دستور حاج آقا کوثری، برای بررسی وضعیت ارتباطی نیروهای خودی و کنترل بی سیمها با موتور تریل 250، عازم خط مقدم شدم. پیش از رفتن به خط، از طریق بی سیم مرکز پیام شنیده بودم؛ برادر نوری به حاج آقا کوثری می گفت: «ممد! همۀ یگان های دوروبر ما خطشان را خالی کردند. الان دارم می بینم، نیروهایشان با پای پیاده و حتی پابرهنه دارند به عقب می روند. امّا بچه های ما دارند مقاومت می کنند، یک کاری بکن.» زیر آن آتش شدید، گاز موتور را گرفته بودم و جلو می رفتم. خمپاره و توپ همین طور بی محابا در اطرافم فرود می آمدند. نزدیک سه راه شهادت، در حاشیۀ جاده دیدم جیپ فرماندهی لشکر در آنجا متوقف شده است. تعجب کردم و با خودم گفتم: این ماشین اینجا چرا اینجا متوقف شده؟! حتماً اتفاقی برای سرنشینان آن افتاده. رفتم کنار جیپ، موتور را روی جک گذاشتم و داخل ماشین را سرک کشیدم. دیدم پیکر دو شهید، علیرضا نوری و کاظم ایرجی روی صندلی خودرو افتاده. آمدم کنار جاده و به یک دستگاه تویوتاوانت که در حال رفتن به عقب بود، علامت دادم. راننده همان جا متوقف شد. ماجرا را به او گفتم. در حالی که اطرافمان همچنان گلوله می آمد، با کمک آن بنده خدا پیکر این دو شهید را پشت وانت گذاشتیم. به راننده گفتم: گاز ماشین را بگیر و برو به سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر ۲۷. خودم با موتور پشت سرش راه افتادم. به قرارگاه که رسیدیم، داخل شدم و ماجرا را به حاج محمّد کوثری گفتم. حاجی بیرون آمد و پشت تویوتا پیکر شهید نوری را دید. (گلعلی بابایی) شادی روحشان صلوات🌱
💠من بالاي قبر ايستاده بودم، در همان لحظه به امام حسين(ع) متوسل شدم و گفتم: يا اباعبداالله (ع) من در اين مصيبت فرزندم گريه و زاري و شيون نمي كنم. تو هم در كربلا به بالين فرزندت علي اكبر رفتي و مي داني كه چه حالي دارم و چه اشتياقي دارم كه يكبار ديگر روي فرزندم را ببينم و به چشمان او نگاه كنم. امام حسين(ع) را قسم دادم كه به حق علي اكبر دوست دارم چشمان فرزندم را كه بسته است مانند زمان حياتش باز ببينم و به آن نگاه كنم. و در همان لحظه مشاهده كردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانيه باز شد و به من نگاه كرد و بعد هم چشمان خود را بست. اين معجزه خداوند و عنايت امام حسين(ع) را همه به چشم خودشان ديدند. 📃راوی:مادرشهید