هدایت شده از معلمانه/ جعفر روحی
جمعی از خبرنگاران اسلام شهری در ضیافت فرمانداری شهرستان اسلامشهر
به خوبی میدانم و باور دارم اگر رسالت خبرنگاری #بدرستی محقق گردد ، جامعه ما سریعتر به اهداف مادی و معنوی خودش پیش خواهد رفت...
اما یک فرمولی را در طی این سالهای انقلاب در عملکرد خبرنگاران دیدیم که :
خبرنگاری که جیبش باز بود ، دهانش بنویسید (قلمش) بسته بود.
خبرنگاری که جیبش بسته بود ، دهانش بنویسید (قلمش) باز و در جهت منافع مادی و معنوی مردم جامعه اش
منظور از جیب (حقوق و دستمزد و...) نیست... اهل فن متوجه عرض بنده میشوند.
در این میان هم نقش مسئولان بشدت موثر و پر رنگ است.
مسئولی که از نقد و گزارش صادقانه استقبال کند یا مسئولیکه فقط دوست داشته باشد برایش رپرتاژ بروند و همه چیز را گل و بلبل نشان دهند ....
👌خدا به خبرنگاران ما جرات #بیان_حق و به مسئولان بخوانید (نوکران) جرات #شنیدن_حق عنایت کند.
#حق_را_بگو
#حق_را_بشنو
┏━━ 🖌 ━┓
🆔 @j_roohi
┗━━ 🖌 ━┛
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌷 #عید_قربان سال ۶۶ - سالروز شهادت محسن دین شعاری, جانشین واحد تخریب لشگر ۲۷ محمدرسول الله ﷺ 🔴 در
📌 ″گوگوری مگوری … بیا بغل عمو …″
🔹 یکی از همرزمان شهید دین شعاری می گوید: مرداد سال ۶۶ بود و این بار عملیات در غرب کشور در حال انجام بود.
◇ بچه های گردان تخریب هم به وظیفه خطیرشان که خنثی سازی مین ها و باز کردن معبرها بود ادامه می دادند..
◇ آن روزها خصلت فرمانده ها این بود که یا جلوتر یا دوشادوش نیروهایشان پای کار بودند و حاج محسن هم یکی از همان ها بود،
◇ و با اینکه به خاطر جراحتهای قبلی نمیتوانست پاهایش را به راحتی خم کند و برای کار روی زمین بنشیند، از کمر خم می شد و شاخک های مین والمری را لا به لای انگشتانش قرار می داد و لبخندی بهش می زد و می گفت:
– گوگوری مگوری … بیا بغل عمو …
◇ آن وقت شاخک را میپیچاند و چاشنی را درآورده و مین را خنثی می کرد.
◇ این لحن حاجی برای همه بچه های لشکر آشنا بود و هر وقت که او شروع به خنثی سازی می کرد، بچه ها را به خنده وادار می کرد.
◇ آن روز هم مثل روزهای دیگر باز حاج محسن سر به سر مین ها می گذاشت و یکی یکی آنها را خنثی می کرد و مایه خنده بچه ها می شد.
◇ مجتبی هم با اینکه سرگرم بود اما مدام نیم نگاهی به حاجی داشت و دید که باز هم انگشتانش را لابه لای شاخک های والمری برده و تا مجتبی آمد جمله "گوگوری مگوری" حاجی را تکرار کند،
◇ صدای انفجار و دود غلیظ و آتش و ساچمه های فلزی بود که به اطراف پراکنده می شد، حرف مجتبی ناتمام ماند اما او منتظر بود تا حاجی باز هم بچه ها را بخنداند که پیکر غرقه به خونی را دید در حالی که صورتی برایش نمانده بود."
#شهید_حاجمحسن_دینشعاری
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌷 #عید_قربان سال ۶۶ - سالروز شهادت محسن دین شعاری, جانشین واحد تخریب لشگر ۲۷ محمدرسول الله ﷺ 🔴 در
📌 ماجرای قبری که شهید دین شعاری به عنوان مزار خودش معرفی کرد.
🔹 از برادر شهید محسن دین شعاری نقل است:
«چند هفته قبل از شهادت حاج محسن، با هم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بودیم، محسن حال و هوای دیگری داشت.
◇ از من خواست که با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم، وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی میگشت علت سرگردانیاش را پرسیدم گفت میخواهم مزار شهید نوری در قطعه ۲۹ را پیدا کنم.
◇ پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم در کنار مزار او یک قبر خالی بود حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید، با تعجب پرسیدم، اشتباه نمیکنی اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است،
◇ بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمیدانم برنامهها چطور ردیف شده بود، که بچههای تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیشبینی کرده بود به خاک سپردند، محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود.
🩸#شهید_حاج_محسن_دینشعاری
فرمانده دلاور گردان تخریب لشکر۲۷ حضرت رسول ﷺ در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ در سردشت، ارتفاعات دوپازا و بُلفت در حین خنثی کردن مین ضدتانک به درجهی رفیع شهادت رسید.
#شهید_حاج_محسن_دینشعاری
#روحش_شاد_باصلوات
◀دائم الوضو
روستای سابقیه را تازه فتح کرده بودیم.
درگیری سنگینی داشتیم. در آن درگیری ها، تانک را پشت دیواری از دید پنهان کردیم.
همان موقع گوشی همراه محسن شروع کرد به اذان گفتن. سریع پیاده شد و ایستاد به نماز. دائم الوضو بود.
بین آن همه سر و صدا و شلوغی، با یک آرامش مثالزدنی نماز می خواند.
ما هم با تأسی به او قامت بستیم برای نماز اول وقت.
شهید#محسن حججی
برگرفته از کتاب #سرمشق
صفحه ی ۳۹
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
💠اخلاص شهید محسن حججی
حسینه ای بود در اصفهان که آقا محسن 2 سال خادم اونجا بودند. محسن 60 کیلومتر هر شب از نجف آباد میومدند حسینیه ی ما در اصفهان... نماز مغرب را آنجا می خواند... ایشان جزو خادمان اونجا بودند، کاراشو انجام میداد و آخر شب هم دوباره 60 کیلومتربرمی گشت...
💠محسن👈 دوتا شرط برای خادمی در حسینیه گذاشته بود👈 اول اینکه منو جایی بزارین که جلوی چشم نباشم. (در ویترین جلوی چشم مردم نباشم)👈 دوم هم اینکه هر چی کار سخت هست بدین به من انجام بدم(شستن دیگهای غذا و...)
💠بعضی شب ها مسئول حسینیه به محسن می گفتند: آقا محسن! ببخشید، خیلی خسته شدید. شرمنده هستم... ولی محسن در جواب می گفت: این کارا که چیزی نیست!👈 "برای امام حسین(ع) فقط باید سر داد."😇نیت محسن این بود که در حسینیه نوکریش دیده نشود، ولی خدا👈 کاری کرد که در تمام کشورهای اسلامی عراق، سوریه، نیجریه و غیره... دیده شد و در اربعین عکس این شهید جهانی شده است... محسن با اخلاصش رضایت خدا را کسب کرد و شد
۱۸ مرداد ماه سالروز شهادت
#شهید_محسن_حججی
#شادے_روح_پاڪش_صلوات
شهیدی که از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یا اباعبدالله»
امام جماعت واحد تعاون لشگر ۲۷ رسول (ص) بود بهش میگفتند حاج آقا آقاخانی
روحیه عجیبی داشت زیر آتیش سنگین عراق در #شلمچه شهدارو منتقل میکرد عقب توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش را جدا کرد من چند قدمیش بودم هنوز تنم میلرزه وقتی یادم میاد از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یااباعبدالله»
راوی :جواد علی گلی- همرزم شهید
فرازی از وصیت نامه شهید:
"خدایا من شنیدم که امام حسین(ع) سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده، من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمیدانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین(ع) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشد...
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 وقتی #سوران واقعی، تقاضای جالبی را از امام خامنهای مطرح می کند...
#بیایید_ببوسید!
| فیلم دیدار زیبای #راوی و #نویسندهکتاب «عصرهای کریسکان» با رهبرانقلاب..|
🔹 پ.ن: سریال سوران مانند مشعلی شد که مظلومیت مردم ایران و خصوصا برادران و خواهران اهل #کردستان را در برابر ددمنشی #کومله در قاب نور به تصویر کشید که جای تشکر وافر دارد.
◇ پ.ن۲: سریال سوران برگرفته از کتاب «عصرهای کریسکان»، نوشته کیانوش گلزارراغب در مورد خاطرات «امیر سعیدزاده» است که در این سریال «سوران» نام گرفته است.
◇ پ.ن۳: و سرانجام امیر سعیدزاده یا همان سوران واقعی، در ۲۹ دیماه ۱۴۰۰ در بیمارستان ساسان به یاران شهیدش پیوست و به شهادت رسید.
📌 یادداشتی عجیب از شهید قجه ای در سرزنش خودش
🔹️ بعد از شهادت مظلومانه اش، خبردار شدیم بچه های واحد تعاون، موقع جمع آوری وسایل شخصی بجا مانده از او در چادر فرماندهی، دفترچه کوچکی با جلد آبی رنگ داخل ساک برزنتی اش پیدا کرده اند.
◇ سردار شهید همدانی می گوید: حسین در صفحات این دفترچه، ضمن نوشتن رخدادهای روزمره و نکات مربوط به شرح وظایف اش در گردان سلمان، برای هر روز صفحه ای را به ظرایف رفتاری خودش اختصاص داده بود.
◇ این شهید در بخشی از یادداشت نوشته بود «امروز در جمعی نشستم و به مدت نیم ساعت وقت من به بطالت و یا گوش دادن به حرف هایی گذشت که هیچ بار اخلاقی و معرفتی نداشت.»
◇ بعد هم بابت این قضیه، خودش را سرزنش کرده و به درگاه خدا استغفار میکرد.
📚 پهلوان گودِ گرمدشت / گلعلی بابایی
زندگینامه #شهید_حسین_قجهای
فرمانده گردان سلمان فارسی لشگر حضرت رسول (ص)
#از_شهدا_بیاموزیم
ادمین کانال: این شهید بزرگوار از یاران سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان و یکی از شهدایی بود که در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر کار بزرگی انجام داد و روایت شهادتش بسیار زیباست. توصیه میکنم حتما کتاب همپای صاعقه که روایت شهادت این شهید بزرگوار هم هست مطالعه بفرمایید. شهید بزرگوار در تاریخ ۱۵ اردیبهشت به شهادت رسید. مزار شهید در گلزار شهدای اصفهان می باشد.
📌 پیام یکی از رفقای شهید حسین قجه ای:
🔹️ در سال تحصیلی ۵۳ _۵۴ در دبیرستان حافظ زرین شهر با ان شهید همکلاس بودم و دوستی و ارادت من با ان شهید بزرگوار تا زمان شهادتش ادامه یافت ..
◇ از آن بزرگوار هرچه بگوئیم کم گفته ایم ..، این شهید بزرگوار ما موسس سپاه زرین شهر بود و در مقطعی از فرماندهان ارشد تیپ قمر بنی هاشم لنجان شد.
◇ حسین در اوج مظلومیتش فرمانده گردان سلمان بود که به همراه شیر بچه های گردان سلمان که همگی از سپاه زرین شهر بودند در عملیات بیت المقدس در محور خرمشهر در محاصره دشمن قرار گرفتند و آن قدر مقاومت کردند که همه شهید شدند ولی نگذاشتند وجبی از خاک جاده خرمشهر به دست بعثیان بیفتد.
روحش شاد و نامش تا ابد برفراز باد.
🌀 هدیهی امام سجادعلیه السلام
در روز شهادت امام سجادعلیه السلام شهید شد:
روز عاشورا آنقدر گریه کردمکه بیهوش شدم. آقایی اومد سمتم و یه بچه گذاشت توی آغوشم و فرمود: بزرگش کن. گفتم: من خودم بچه زیاد دارم ، وقت ندارم. فرمودند: واسه علیاصغرِ #امام_حسین علیه السلام هم وقت نداری؟ داشت ازم دور میشد،که پرسیدم: آقا شما کی هستین؟ برگشتند و فرمودند: امام سجاد علیه السلام ....
علیاصغر روز میلاد امام سجادعلیه السلام به دنیا اومد. و روز شهادت امام سجاد علیه السلام، در حال خدمت توی تیپ امام سجاد علیه السلام به شهادت رسید.
خاطرهای از زندگی شهیدعلی اصغراتحادی🌹
📚منبع: کتاب حدیث عشق، صفحه ۱۳
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌿🍀° عده ای به شهید محمدرضا تورجیزاده تهمت زده بودند که: " به مجلس تورجی نرید او زیاد از امام ز
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#عاشقانه_شهدا
#عشق_به_مولا
#شهدا_و_امام_زمان_عج
#شهيد_والامقام
#محمدرضا_تورجی_زاده
#قسمت_اول
اولین روزهای سال 63 بود . نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد .
سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی ؟
گفتم : تا ببینم کی باشه!
گفت : #محمدتورجی ، گفتم این #محمد آقا کی هست ؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم .
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی ؟
گفت : بعضی وقت ها می خونم .
گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!
همانجا نشست و کمی مداحی کرد . سوز درونی عجیبی داشت . صدایش هم زیبا بود . اشعاری در مورد #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) خواند .
علت حضورش را در این گردان سؤال کردم . فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده .
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است .
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد .
مدتی گذشت . #محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها .
گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی . قبول کرد . این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد .
بچه ها خیلی دوستش داشتند . همیشه تعدادی از نیروها اطراف #محمـــد بودند .
چند روز بعد گفتم م#حمـــد باید معاون گروهان شوی .
قبول نمی کرد ، با اسرار به من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی !
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس !
قبول کردم و #محمد معاون گروهان شد . مدیریت #محمد خیلی خوب بود .
#ادامه_دارد
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#قسمت_دوم
مدتی بعد دوباره #محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی .
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم .
گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری !
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی !
گفتم : صبــر کن ببینم . یعنی چی که تو باید شرط بذاری ؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری ؟
اصرار می کرد که نگوید . من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی .
بالأخره گفت : حاجی تا زنده هستم به کسی نگو ، من سه شنبه ها از این جا می رم #مسجد_جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم .
با تعجب نگاهش می کردم . چیزی نگفتم . بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا #جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن #نماز_امام_زمـــان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بر می گردد .
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم . نگاهی به #محمــد انداختم .
سرش به شیشه بود . مشغول خواندن #نافله بود . #قطرات_اشک از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم . می گفت : یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به #جمکران رسیدم . بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو