eitaa logo
بسیج دانشکده علوم قرآنی تهران
440 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
559 ویدیو
95 فایل
دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم بسیــج دانشجویـی دانشکـده علــوم قرآنی تهران ارتباط با مسئول بسیج دانشکده : @vrb100 ارتباط خواهران با مسئول بسیج خواهران : @Rejhna پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/11787283 آپارات : www.aparat.com/basiij_quranii
مشاهده در ایتا
دانلود
•|پرواز تا بی نهایت |• این کتاب در سه فصل «کودکی تا انقلاب»، «انقلاب تا رشادت» و «رشادت تا شهادت» به زندگانی، رشادت‌ها و محسنات ا خلاقی شهید بابایی، اعم از تواضع، دینداری، بی ریایی و … از زبان همسر، مادر، نزدیکان و همکاران نظامی و غیرنظامی می‌پردازد. از ویژگی‌های برجسته کتاب یاد شده، موجز و مفید بودن حکایت‌های متن است که مخاطب را با تنوع روبه‌رو می‌کند. سرلشکر شهید عباس بابایی، در مردادماه سال ۱۳۶۶ – مصادف با عید قربان – و در ۳۷ سالگی، در حین یک عملیات برون‌مرزی به شهادت رسید. °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
برگزاری جلسه معارفه ی فرمانده بسیج جناب آقای خورسلیم با حضور ریاست محترم دانشکده حجت الاسلام محمدی آشنایی، مسئولین دانشکده و جناب آقای تقوی جانشین ناحیه بسیج دانشجویی تهران بزرگ °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فضاسازی دانشکده به مناسبت هفته ی دفاع مقدس °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
🙂😄 وقتی یک شاگرد شوفر،🛠️🔧🔨 مکبر🗣️ نماز📿 شود، بهتر از این نمی شود.🤷‍♀ یه روز حاج آقا رفت به رکوع، هر ذکر و آیه ای بلد بود🤲🏻 خواند تا کسی از نماز جماعت محروم نماند.🤭💡 مکبر هم چشمهایش👀 را دوخته بود به ته سالن 🚪و هر کسی وارد شد به جای او یاالله میگفت. برای لحظاتی⏰⏱️ کسی وارد نشد و مکبر🗣️ بنا به عادت شغلی اش بلند گفت: « یاالله نبود... حاج آقا بریم!!!» چندنفری👥👥 از صف اول زدند زیر خنده.😄😆 بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن. 😂 °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
بسم رب الشهدا و الصدیقین نام:سید نورالله یزدانی نام پدر:سید میرزا تاریخ تولد:1346/05/08 محل تولد:بجنورد  تاریخ شهادت:1363/10/15 محل شهادت:سرو آباد مریوان محل مزار:بجنورد بخش هایی از وصیت نامه شهید: ... و دیگر وصیتی به آن برادرانی دارم که جنازه ام را حمل می کنند و از شما خواهش دارم که این وصیتم راعمل کنید. 1-از شما می خواهم که چشمانم را باز بگذارید تا این کوردلان بدانند که من کوکورانه این راه را انتخاب نکردم. 2-دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا دنیا پرستان و پول پرستان و دنیا طلبان بدانند که چیزی با خود از این دنیا نمی برند و مشتانم را گره کنید تا منافقان و ضدانقلاب ها بدانند که حتی جنازه ام تسلیم آنها نخواهد شد و با آنها مبارزه خواهد کرد.دیگر عرضی ندارم و خواهشم از تمام مردم ایران در این حال همین است که نکند امام عزیزمان را تنها بگذارید که فردا روز قیامت فاطمه زهرا (س) یقه شما را بگیرد و بگوید که چرا فرزند مرا تنها گذاشتیدو در آنجا هیچ جوابی ندارید. °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
•|خدا می خواست زنده بمانی|• این کتاب به سرگذشت سرلشگر صیاد شیرازی می پردازد. وی در بامداد 21 فروردین 1378، در حال خروج از منزل، به وسیله عوامل فرقه تروریستی مجاهدین خلق در پوشش رفتگر، به شهادت رسید . پس مانده های زخم خورده مرصاد در صبح روز 21 فروردین 78 ، فاتح بزرگ فتح المبین و بیت المقدس و یکی از بزرگترین سرمایه های کشور را در تروری ناجوانمردانه آماج تیرهای کینه خود قرار دادند و قامت استوار امیر ارتش اسلام را به خاک افکندند. روحش شاد. شهید شجاع و ارجمند ارتش جمهوری اسلامی ایران، در 16 فروردین 1378، همزمان با عید سعید غدیرخم به درجه سرلشکری نایل آمد و چند روز بعد، با افتخار شهادت، به درجه سپهبدی ارتقا یافت. شهید صیاد شیرازی پس از دریافت درجه سرلشکری خطاب به خانواده اش می گوید: «بسیار شاد و خرسندم؛ البته نه به خاطر دریافت این درجه، بلکه به خاطر رضایتی که امید دارم امام زمان (عج) و مقام معظم رهبری از من داشته باشند. مقام، درجه و اسم و رسم در نظر من هیچ جایگاهی ندارد.» °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
14.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شــیعه یعنــی مشـــــایعـــــت... یـعـنـی با لفظ آدم شیعه نمی شود، با حرف شــیعه نمی شود، با حب و علاقه ی فقط و دوست داشتن آدم شیعه نمی شود..!!! با چی شیعه می شود..!؟ با مشایعت... مشایعت یعنی همراهی "شناخت علی یعنی شناخت شخصیت علی،نه شخص علی " (شهید مطهرى) به قول آیت الله کوهستانی: خدا یک علی (ع) داشت الحمدالله آن هم امام ما شد... °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
🙂😃 آن قدر كوچك بودم كه حتی كسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم كه حتما باید بروم جبهه، آخر سر كفری شد و فریاد زد: «به بچه كه رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» دست آخر كه دید من مثل كنه به او چسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد كتكش بزن! و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش در بیاید.» قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان می‌داد برای كتك زدن. یك بار الاغ مان را چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر كتكم زد كه مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حركت كنم! به خاطر اینكه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر كوچكم را كه كلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یك اتاق در خانه فامیل اجاره كرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی كردم تا اینكه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی كه قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر كوچكم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم كه رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی كه این مدت از ترس حتی یك نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر كوچكترم در را باز كرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی! خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا كه احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار كردم كه كفشم دم در خانه جا ماند. ! °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
بسم رب الشهدا و الصدیقین نام:صادق گنجی نام پدر: کرم تاریخ تولد:1342/02/10 محل تولد:بوشهر در سال 1363 ازدواج کرد فرزند: دو فرزند به نام های سبحان و‌نادر  تاریخ شهادت:1369/09/28 محل شهادت:لاهور پاکستان محل مزار:گلزار شهدای برازجان پس از اتمام دوران دبیرستان راهی تهران شد و در مدرسه عالی شهید مطهری به تحصیل علوم دینی پرداخت. مدرک کارشناسی در رشته الهیات رادریافت و لباس روحانیت بر تن کرد. شغل: سفیر فرهنگی ایران در پاکستان پایان کار: وی در مدت حضورش در پاکستان ۱۳ جلد کتاب درباره این کشور و در زمینه‌هایی مانند مسیحیت درپاکستان، زن در پاکستان، شخصیت‌های پاکستان، احزاب و گروه‌های پاکستان، پاکستان و چگونگی فعالیت امریکا در این کشور و آموزش و پرورش پاکستان به رشته نگارش درآورد. در روز‌هایی که در حال تدارک برگشت به کشور بود به مراسمی برای تودیعش دعوت شد که وداعش با این جهان را رقم زد. این مراسم به همت ادبا نویسندگان شاعران وخبرنگاران در هتل «اینترنشنال» لاهور برگزار شده بود. زمانی که برای شرکت در مراسم به در هتل رسید به محض پیاده شدن از خودرو باهجوم وحشیانه چندتن از ایادی استکبار قرار گرفت و به شهادت رسید. °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
«دیدم که جانم می‌رود» خاطراتی از شهید مصطفی کاظم‌زاده، به روایت حمید داودآبادی( -۱۳۴۴) است. شهید مصطفی کاظم زاده، متولد ۱۳۴۴ است که در عملیات مسلم بن عقیل در ۲۲ مهر ماه ۱۳۶۱ به شهادت رسید. حمید داودآبادی و شهید مصطفی کاظم‌زاده در سال ۵۸ با هم آشنا می‌شوند و این رفاقت تا ۲۲ مهر سال ۶۱ ادامه پیدا می کند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث می‌کنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانواده‌ها را برای رفتن به جبهه جلب می‌کنند، با هم در گیلان غرب همسنگر می‌شوند و با هم… نه، دیگر با هم نه؛ این بار مصطفی شهید می‌شود و حمید می‌ماند. ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقه‌ی روز ۲۲ مهرماه سال ۶۱ در سومار. °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii
🙂😃 یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!» ترق! ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!» ترق! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید! °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران° 🆔 @basiij_quranii